سخن اهل دل


 

سخن اهل دل‏

در سایه‏سار نخل ولایت‏

خجسته باد نام خداوند، نیکوترین آفریدگاران‏
که تو را آفرید.
از تو در شگفت هم نمى‏توانم بود
که دیدن بزرگى‏ات را، چشم کوچک من بسنده نیست:
مور، چه مى‏داند که بر دیواره اهرام مى‏گذرد
یا بر خشتى خام.
تو، آن بلندترین هرمى که فرعون تخیّل مى‏تواند ساخت‏
و من، آن کوچک‏ترین مور، که بلنداى تو را در چشم نمى‏تواند داشت‏

در شتناک چون خدا بر کائنات ایستاده‏اى‏
و زمین، گویچه‏ایست به بازى، در مشت تو.
و زمان، رشته‏اى، آویخته از سرانگشت تو
و رود عظیمِ تاریخ، جوبارى‏
که خیزابِ امواجش‏
از قوزک پایت، در نمى‏گذرد ...
و ز بند شمشیرت، کلّه فرعونان، آویزان‏

پایى را به فراغت بر مرّیخ، هِشته‏اى‏
و زلالِ چشمان را با خونِ آفتاب، آغشته‏
ستارگان را با سرانگشتان، از سرِ طیبَت، مى‏شکنى‏
و در جیب جبریل مى‏نهى‏
و یا به فرشتگان دیگر مى‏دهى‏
به همان آسودگى که نان توشه جوین افطار را به سحر مى‏شکستى‏
یا، در آوردگاه،
به شکستن بندگان بت، کمر مى‏بستى‏

چگونه اینچنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده‏اى‏
در کنار تنورِ پیرزنى جاى مى‏گیرى،
و زیر مهمیز کودکانه بچگکان یتیم،
و در بازارِ تنگِ کوفه ...؟

پیش از تو، هیچ اقیانوس را نمى‏شناختم‏
که عمود بر زمین بایستد ...
پیش از تو، هیچ خدایى را ندیده بودم‏
که پاى‏افزارى وصله‏دار به پا کند،
و مشکى کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه، اى خداى نیمه‏شب‏هاى کوفه تنگ.
اى روشنِ خدا
در شب‏هاى پیوسته تاریخ‏
اى روح لیلة القدر
حتّى‏ اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدایى‏
چرا نسل خدایىِ حجاز، «فیصله» یافته است ...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست ...

خدا را، اگر از شمشیرت هنوز خون منافق مى‏چکد،
با گریه یتیمکان کوفه، همنوا مباش!
شگرفى تو، عقل را دیوانه مى‏کند
و منطق را به خودسوزى وا مى‏دارد.

خِرَد به قبضه شمشیرت بوسه مى‏زند
و دل در سرشک تو، زنگارِ خویش، مى‏شوید
امّا:
چون از این آمیزه خون و اشک‏
جامى به هر سیاه مست دهند،
قالب تهى خواهد کرد.

شب از چشم تو، آرامش را به وام دارد
و توفان، از خشم تو، خروش را.
کلام تو، گیاه را بارور مى‏کند
و از نَفَست گل مى‏روید
چاه، از آن زمان که تو در آن گریستى، جوشان است.
سحر از سپیده چشمان تو، مى‏شکوفد
و شب در سیاهىِ آن، به نماز مى‏ایستد.
هیچ ستاره نیست که وامدارِ نگاهِ تو نیست‏
لبخند تو، اجازه زندگیست‏
هیچ شکوفه نیست کز تبار گلخند تو نیست‏

زمان، در خشم تو، از بیم سِترون مى‏شود
شمشیرت به قاطعیّتِ «سِجّیل» مى‏شکافد
و به روانى خون، از رگ‏ها مى‏گذرد
و به رسایى شعر، در مغز مى‏نشیند
و چون فرود آید، جز با جان برنخواهد خاست‏

چشمى که تو را دیده است، چشم خداست.
اى دیدنى ترا
گیرم به چشمخانه عَمّار
یا در کاسه سر بوذر

هلا، اى رهگذران دارالخلافه!
اى خرمافروشان کوفه!
اى ساربانان ساده روستا!
تمام بصیرتم برخى چشم شمایان باد
اگر به نیمروز، چون از کوچه‏هاى کوفه مى‏گذشته‏اید:
از دیدگان، معبرى براى على ساخته باشید،
گیرم، که هیچ او را نشناخته باشید.

چگونه شمشیرى زهرآگین‏
پیشانى بلند تو، این کتاب خداوند را، از هم مى‏گشاید
چگونه مى‏توان به شمشیرى، دریایى را شکافت!

به پاى تو مى‏گریم‏
با اندوهى، والاتر از غمگزایى عشق‏
و دیرینگى غم‏
براى تو با چشمِ همه محرومان مى‏گریم‏
با چشمانى: یتیمِ ندیدنت‏
گریه‏ام، شعر شبانه غم توست ...

هنگام که به همراه آفتاب‏
به خانه یتیمکان بیوه‏زنى تابیدى‏
و صَولتِ حیدرى را
دستمایه شادى کودکانه‏شان کردى‏
و بر آن شانه، که پیامبر پاى ننهاد
کودکان را نشاندى‏
و از آن دهان که هَرّاى شیر مى‏خروشید
کلمات کودکانه تراوید،
آیا تاریخ، به تحیّر، بر دَرِ سراى، خشک و لرزان نمانده بود؟
در اُحُد
که گلبوسه زخم‏ها، تنت را دشتِ شقایق کرده بود،
مگر از کدام باده مهر، مست بودى‏
که با تازیانه هشتاد زخم، بر خود حدّ زدى؟

کدام وامدارترید؟
دین به تو، یا تو بدان؟
هیچ دینى نیست که وامدار تو نیست‏

درى که به باغِ بینش ما گشوده‏اى‏
هزار بار خیبرى‏تر است‏
مرحبا به بازوان اندیشه و کردار تو

شعر سپید من، روسیاه ماند
که در فضاى تو، به بى‏وزنى افتاد
هر چند، کلام از تو وزن مى‏گیرد
وسعت تو را، چگونه در سخنِ تنگمایه، گنجانم؟
تو را در کدام نقطه باید به پایان برد؟
تو را که چون معنى نقطه مطلقى.
اللَّه اکبر
آیا خدا نیز در تو به شگفتى در نمى‏نگرد؟
فتبارک اللَّه، تبارکَ اللَّه‏
تبارکَ اللَّهُ احسن الخالقین‏
خجسته باد نام خداوند
که نیکوترین آفریدگاران است‏
و نامِ تو
که نیکوترین آفریدگانى.

على موسوى گرمارودى‏
(از مجموعه شعر در سایه‏سار نخل ولایت - 1357)