نجواى نیاز


 

نجواى نیاز

ناز نگاه تو

گام که برمى‏دارى به جاى هر رد پاى تو، شکوفه‏اى تعظیم مى‏کند. با حرکت گام‏هاى تو، نسیم دلکش محبت شروع به وزیدن مى‏کند. کوچه‏ها از عطر دل‏انگیز نَفَست عطرآگین مى‏شود و آسمان، از بیم آنکه چشم نامحرمان عظمت تو را تاب نیاورند، در جاى جاى پیراهنش، الماس‏هاى طلسم‏شکن سنجاق مى‏کند.
به راه که مى‏افتى، بلنداى سایه‏هاى عشق نیز با تو به راه مى‏افتد. با تو گرماى آغوش بهار را مى‏شود از فرسنگ‏هاى دور احساس کرد، با همان طراوت و سرسبزى. به هر خانه که نگاه مى‏کنى، گویى درها انتظار آن را مى‏کشند تا دستان پرسخاوت تو، اندام زجردیده‏شان را تبرک کند.
اى یگانه برازنده ذوالفقار عدالت، که نوازش سرانگشتان مهربان تو، چشمان اشکبار یتیمان کوفه را همراه با آرزوهاى نقره‏اى شب تا لبخند سپیده بدرقه مى‏کند؛ این بار، این من هستم که در ظلماتى‏ترین شب‏هاى بى‏کسى‏ام به سراغت آمده‏ام تا نوازش‏هاى مهربان تو را، ره‏توشه آرامشم سازم.
اى طبیب تردیدها و پریشانى‏ام؛ سوگند که به قبله‏گاه دستان به نیایش نشسته‏ات ایمان آورده‏ام، یارى‏ام کن که چون آسمانى ابرى و سر در گم، در خویش مى‏بارم.
محبوبا، با رأفت یزدانى‏ات، این میل بارش را از قربانگاه اشک تا میعادگاه غنچه تبسم راهنما باش. زنجیر امیدم را به عنایت تو دخیل بسته‏ام؛ اى اسطوره سخاوت و شجاعت و اى شاه مُلک لافتى‏ ... یا على.

منیره مقدم‏زاده - چابکسر

یا قدّوس‏

صداى نم‏نم باران، همهمه‏اى در سکوت و مناجاتى که از دور به گوش مى‏رسد و صداى تلاوت قرآن و تسبیح اشیاء، مرا به مناجات و دعا و راز و نیاز با تو مى‏خواند. دوست دارم با آنها همصدا و همنوا شوم و تو را تسبیح گویم و قداست تو را بستایم یا رب‏العالمین.
در این سکوت سحرگاهى که همه در بستر نرم آرمیده‏اند و فارغ از دغدغه‏ها در خواب ناز غنوده‏اند، با گوش‏کردن به سکوت دریافتم که سکوتى در کار نیست و بیداران و مناجات‏کنندگان تو در کار مناجات و راز و نیاز با تو هستند. حتى قطرات باران هم تو را مى‏ستایند. اشیاء با هم دم گرفته بودند و از تو مى‏گفتند. چقدر دوست داشتم که با آنها همصدا شوم و با قطرات خونم و تمام سلول‏هاى بدنم تسبیح تو را بگویم و در اعماق قلبم تو را بخوانم و بگویم که پروردگارا تو را دوست دارم و مى‏خواهم عبد صالح تو باشم. مرا در زمره صالحان و صادقان و پاکانت قرار ده. از اهل آتش و عذاب دور نگهدار و به من نورى عطا کن که با آن تو را بخوانم و هر چه مى‏بینم، همه زیبایى و حُسن تو باشد.
یا اله العالمین، دلم مى‏خواهد قبل از ترک دنیا، خانه‏ات را در خانه امن مکه، زیارت کنم و با طواف آن تمام ناپاکى‏ها و زشتى‏ها را از خود دور و از همه کس و همه چیز بِبُرم و تنها به تو بپیوندم. حج ابراهیمى به جا آورم و هاجروار تنها ملجأ و پناهگاهم را تو بدانم. به من توانایى و قدرت و نیرو ده که جز تو نبینم و جز تو نشنوم و جز از تو نگویم.

صدیقه چمن‏آرا - گنبد کاووس‏

کوچه زندگى‏ام‏

در ابتداى کوچه زندگى‏ام ایستاده بودم و سعى داشتم که انتهاى آن را ببینم. کوچه با اینکه پستى‏ها و بلندى‏هاى زیادى داشت، اما زیبا بود. من در ابتداى یک راه بودم و نمى‏دانستم که چه موقع به انتهاى آن خواهم رسید. براى راهى‏شدن، ابتدا یک چوب‏دستى پیدا کردم تا بتوانم به وسیله آن راحت‏تر پستى‏ها و بلندى‏ها را پشت سر بگذارم. سپس قدم قدم جلو رفتم و تنها نظرم به یک نقطه جلب شده بود و آن هم انتهاى راه بود. هیچ توجهى به قدم‏هایى که پشت سر مى‏گذاشتم نداشتم. در اطرافم رودهایى زیبا همراه با چمنزارهایى وسیع همراهى‏ام مى‏کرد؛ ولى من توجهى به آنها نداشتم. با تمام مشقت و سختى‏هایى که بود پستى‏ها و بلندى‏هاى راه را گذراندم. نمى‏دانم چقدر طول کشید که به انتهاى راه رسیدم؛ اما وقتى به پایان نزدیک و نزدیک‏تر مى‏شدم، حس مى‏کردم که پاهایم دیگر توانى ندارند و به سختى آنها را به جلو مى‏رانم. براى به پایان بردن این راه، قلبم مى‏تپید و نمى‏دانستم که چه در انتظارم است. لحظه به لحظه نزدیک‏تر مى‏شدم تا اینکه وقتى به انتهاى راه رسیدم دیدم تنها یک بیابان افسوس و تنهایى و یک خورشید نورانى در سر راهم قرار گرفته‏اند. وقتى به اطراف نگریستم دیدم دیگر خبرى از آن رود زیبا و چمنزارهاى قشنگ نیست. وقتى برگشتم و پشت سرم را دیدم متوجه شدم که چقدر غافل بودم و چه چیزهاى گرانبهایى را در بین این راه هولناک از دست داده بودم. چوب‏دستى باوفایم دیگر پوسیده شده بود و یاراى همراهى من براى بازگشت به ابتداى راه را نداشت؛ و من وقتى به پاهاى پیر و خسته‏ام نگاه کردم دیدم که بدون آن چوب‏دستى و تکیه‏گاه قادر نیستم برگردم. پس به راستى چه باید مى‏کردم. هیچ! من راهى به جز افسوس نداشتم و مجبور بودم که در آن بیابان تنهایى، نفس‏هاى آخر را بکشم و قدر آن چوب‏دستى را که، همان دوران شیرین جوانى بود، بدانم.

زهره کرمى - خمین‏