بم، شهر بى سقف، شهر زخم، شهر غم

نویسنده


 

مرثیه‏اى بر نخل‏هاى خمیده‏
بم شهر بى‏سقف، شهر زخم، شهر غم‏
«گزارش خبرنگار اعزامى پیام زن به منطقه زلزله‏زده بم»

گزارش و عکس: محبوبه پلنگى‏

آن سوى غروب ماه، در چند مترى طلوع خورشید، دیوارها، مرز بین کودک و مادر شد. مادر در زیر سایه عشق فرزند، دستش را روى قلب او گذاشت؛ ناگهان طوفان مصیبت‏بار روزگار، قلب کودک را به دست مادر سپرد و دست مادر، کودک را به خدا تقدیم کرد.
چه سپیده‏دمى بود؛ خورشید ارگ هنوز سر برنیاورده، در شفق خون مردمان بم غروب کرد و ما با صداى شیون دخترکان پریشان‏روى و آشفته‏موى از خواب پریدیم. دیوارها شکسته بود و سقف‏ها فرو ریخته؛ و ما در میان ویرانه‏ها، همه چیز را بر باد رفته دیدیم. زندگى، آرامش، آرزو، امید و ... .
پدرها مردند، مادرها به خاک شدند؛ مصیبت و مرگ و آوارگى و بى‏خانمانى از گرد راه رسید. گرد یتیمى، گرد بى‏پدرى، گرد بى‏مادرى، گرد بى‏برادرى، گرد بى‏خواهرى و گرد بى‏همزبانى بر چهره شهر پاشیده شد. آنهایى که رفتند، رفتند و آنهایى که ماندند، پریشان، مصیبت‏دیده، داغدار، خاکسترنشین و آواره در میان آوارها براى جستجوى عزیزان‏شان و اجساد آنها ماندند.
همه جا صداى لا اله الا اللَّه و بعد جسد.
من از خواب پریدم. مگر نه اینکه بم خانه من بود. دیده بودم همسایگانم با دست‏هایشان، خشت‏ها و گل‏ها را بر روى هم چیدند و سقف را که پرده آخر بود و نگاه آسمان را از آنان جدا مى‏کرد براى آرامش کشیدند. اما خانه آنان، خانه من، امن نبود. خشت‏ها و گل‏ها فرو ریخت و خانه، سرایى براى آرامش ابدى شد.

فرودگاه بم، دومین روز زلزله‏

فرودگاه بم که تا پیش از این، حداکثر دو پرواز در هفته داشت، در اولین شب پس از وقوع زلزله تا سپیده‏دم بیش از 200 پرواز داشته است. این را یکى از مسئولین مى‏گوید. سالن‏هاى فرودگاه، در اثر زلزله آسیب دیده‏اند، دیوارها ترک خورده و بخشى از سقف فرو ریخته است. با این همه هر دو سالن فرودگاه مملو از مصدومین حادثه است و نیروهاى مردمى و نظامى در تلاشند تا مصدومین را مرتباً به فرودگاه برسانند و آنها را براى درمان به بیمارستان‏هاى شهرهاى دیگر منتقل کنند.
چهره‏هاى جوان در قالب گروههاى امداد در داخل فرودگاه وول مى‏خورند.

«به شهر بم خوش آمدید.» تابلو منحنى شده است.

شهر مثل جنگلى از آوار شده است. به عمق جنگل نمى‏توان رفت. باید راه را در همان خیابان بگیرى و بروى. تنها خانه‏هاى کنار خیابان در دسترس است. نخل‏ها مانده‏اند. پس طبیعت، بى‏رحم نیست. ما به دست خودمان خانه‏ها را آوار کرده‏ایم.
کسى که براى اولین بار پس از زلزله وارد شهر شده نمى‏تواند باور کند آن شب سوت و کورِ اول را. و الان شهر شلوغ است. انگار هزاران توریست وارد شهر بم شده است. ترافیک بیداد مى‏کند. زندگى وارد شهر شده است. اما چه زندگى ... .
به دنبال حرف و سخنى از شب گذشته‏ام. غم بم چهره‏ها را خاک‏آلوده کرده است. در همین مدت کوتاه زنى بر آوارى بى‏رمق و ناامید نشسته است. از شب اول حادثه مى‏گوید: شب حادثه، در تاریکى به صبح رسید. صداى ناله‏هاى دلخراش همه مردمى که کمک مى‏خواستند و صداى ضجه کسانى که زخمى بودند و زخم دیگرى در دل از مرگ عزیزشان داشتند، حزن‏انگیز بود. اما هیچ کس نبود. فریاد از میان آوارها به عرش مى‏رسید و آنچه که باید در همان ساعات اولیه اتفاق مى‏افتاد یا حداقل پس از 24 ساعت، اتفاق نیفتاد. همه فقط فریاد مى‏زدند، فریاد ... .
در شهر همه گیج و بلاتکلیف و سرگردانند. مردان و زنان و کودکان باقى‏مانده، از زلزله خسته و مضطرب، بر آوار خشم طبیعت نگاه مى‏کنند. هموطنان بسیارى داوطلبانه بدون هیچ گونه آموزش و برنامه‏ریزى براى کمک‏رسانى، خود را به بم رسانده‏اند. در شهر، ستاد اطلاع‏رسانى و آموزش و اعزام داوطلبان چه متخصص و چه غیر متخصص وجود ندارد. تمام ارگان‏هاى دولتى، کارمندان خود را از سراسر کشور به شهر بم اعزام کرده‏اند.
در شهر بوى خاصى پراکنده است؛ بم صاف است. خانه‏اى ندارد. حالم دگرگون است. احساس خفگى مى‏کنم. بوى تعفن مى‏آید. نام خیابانى را که در آن قدم مى‏زنم، نمى‏دانم. اکنون در بم هیچ کس نمى‏داند کجاست. انتها و ابتداى بم با هم فرقى ندارد. قبرستان را از هر طرف نگاه کنید یک شکل است. ماشین‏هاى له شده از آوار دیوارها و اجساد زیر خاک که چند صد کیلو آوار را بر دوش مى‏کشند شانه‏هایم را به درد مى‏آورد. بوى خاک، بوى دود، آتش، بوى سوختن نخل خرما به مشام مى‏رسد. احساس خفگى مى‏کنم. صداى گریه کودکان در فضا پراکنده است. محشرى است. فریاد کمک‏خواهى مردم گیجم مى‏کند. همه کمک مى‏خواهند. خواهش مى‏کنند. فریاد مى‏زنند و گاهى غر و لندى مى‏کنند که با دوربین چه مى‏توانید بکنید، دوربین را کنار بگذارید بیایید جسدها را از زیر آوار بیرون آوریم و من صداى فرو ریختن دیوارهاى کاهگلى را دوباره مى‏شنوم.
دستان کوچکى با همراهى دستان مردى آواربردارى مى‏کند. او داوود است با عمویش. در جست و جوى پدر و مادر و خواهران و برادرانش است. او با دستان کوچکش با خاک بازى مى‏کند. تلاش بى فایده است. باید منتظر بود کسى بیاید که بیلى داشته باشد.
پیرزنى بالاى جسد خونین پسرش منتظر ماشین یا مرکب و وسیله‏اى است تا او را به جاى امن ببرد، جایى که دیگر آوارى بر روى او نریزد. او «عیسى عیسى»کنان، مویه مى‏کند و مى‏خواند: «نوگلم، واى واى! عیسى عزیزم، واى واى، عزیز مادر، واى واى.» اما هیچ کس صداى او را نمى‏شنود. اینجا محشر است و باید هر کسى به فکر بازماندگانش در زیر خاک باشد. مادر عیسى سه نوگل دیگر در زیر خاک دارد اما دستانش بى‏توان است و یاراى کندن زمین را به تنهایى ندارد.
اشک از چشم دوستان خبرنگار و عکاس سرازیر شده است. یکى از آنها دوربین را رها مى‏کند، به سراغ مادر عیسى مى‏رود تا شاید کمکى کند. قدرت و تاب عکس گرفتن از بقیه سلب شده است. دوربین‏ها را «لاک» مى‏کنند و آوارها را با چشم مى‏کاوند. حجم فاجعه بسیار بزرگ است. در دید نمى‏گنجد. سگ‏هاى خارجى با اولین گروه امدادگران از راه رسیده‏اند. فکر نمى‏کنم با این حجم، سگ‏ها، بتوانند از عهده «زنده‏یابى» یا «جسدیابى» بربیایند.
دست‏ها آجرها را پرت مى‏کنند. رمق از دست و پاى ما گرفته شده است. در هر خرابه‏اى بغضى مى‏ترکانیم. کمتر بیننده‏اى باور دارد که اینجا یک زمان شهر بوده است. دیدن آوارهاى فرو ریخته و گمانِ بودنِ انسان‏هایى زیر آن آوارها دل هر آدمى را مى‏شکند و قلب را مى‏فشرد. باید نرم و آهسته قدم برداشت. مبادا که کسى در زیر پاى ما جان بسپارد. شهر شلوغ‏تر شده است. حضور امدادگران داخلى و خارجى، شهر را شلوغ‏تر مى‏کند. اما شهر، خاموش، ویران و بُهت‏زده است. درهم‏ریختگى، حجم و وسعت فاجعه را مى‏نمایاند. نمى‏دانم این همه آوار را چه کسى و یا چه کسانى مى‏خواهند جابه‏جا کنند در حالى که صداى نفس از زیر آوار مى‏آید.
چادرهاى هلال احمر یکى پس از دیگرى عَلَم مى‏شوند. بازماندگان مبهوت زلزله، به امید و انتظار خبرى از عزیزان در خاک‏شان در سرماى کویر در کنار خرابه‏هاى خانه‏شان، سکنى مى‏گزینند و چشم به خاک مى‏دوزند که شاید صداى نفسى را از لابه‏لاى آوار بشنوند. این صحنه‏ها غمى جانکاه را در کام فرو مى‏ریزد.
پنجره‏اى شکسته و فرو ریخته در آوار مرا به یاد شعر نیما مى‏اندازد:
«و درون دردناک من زیر دیگر گونه زخم من مى‏آید پُر
هیچ آوایى نمى‏آید از آن مردى که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبى مانند امشب بود بارانى‏
بچه‏ها، زن‏ها
مردها، آنها که در آن خانه بودند
دوست با من، آشنا با من در این ساعت سراسر کُشته گشتند.»
قدم زدن در شهر بم حتى براى کسانى که با جنگ آشنا هستند، نیز زجرآور است. بوى مرگ فضا را پر کرده است. شهر به شش منطقه تقسیم شده است. اما تحرک و رفت و آمد تنها در دو منطقه جریان دارد. مناطق دورافتاده و کوچه‏هایى که باریک بوده‏اند اصلاً در دسترس نیستند.
لودرها، بیل‏ها را به دل خاک انداخته‏اند و از خرابه به خرابه‏اى دیگر مى‏رود. جایى مى‏رود که متقاضى داشته باشد و کسى با خواهش و تمنا آن را به خرابه فرا خواند. راننده لودر، بیل را به عمق خاک مى‏اندازد، همان جا که سگ نشان داده است و بعد بیل بالا مى‏آید. بیل مکانیکى، تنها دست على را با خود آورده است. مادر فریاد مى‏زند و «على على»گویان پخش زمین مى‏شود. باقى‏مانده تن على را اژدهاى زلزله بلعیده است ....
بچه‏هاى خبرنگار، امدادگران، باقى‏مانده همسایگان همه گریه مى‏کنند.
سوار اتوبوس مى‏شویم؛ باید به منطقه دیگر برویم. این منطقه با آن منطقه چه فرق دارد. ابتدا و انتهاى قبرستان یکى است. شهر صاف صاف است. خاک است و آوار. پس آن منطقه هم این منطقه است.
چادرهاى هلال احمر بین خانواده‏ها در اینجا هم توزیع شده است و دارد برپا مى‏شود. بوى عجیبى مى‏آید. آزاردهنده است. مردم در حریم خیابان منتظر کمک‏هاى امدادرسانان هستند تا چادرها را از میراث به جا مانده از زلزله و کمک‏هاى مردمى پر کنند! آب معدنى، تلى از انواع و اقسام نان‏ها، نوشابه، صابون، پوشک بچه، پتو، عروسک و ... .
یکى از امدادرسانانِ زن، با جعبه‏اى از عروسک به دخترکانِ جا مانده از زلزله، عروسک تعارف مى‏کند. در صورت‏هاى خاک‏آلودشان، نمى‏شود برق شادمانى چشمان‏شان را کتمان کرد. یکى از افراد گروه، پوزخندى مى‏زند و زیر لب مى‏گوید از این عروسک‏ها، زنده‏اش در دل خاک زیاد است. او نمى‏داند عروسک‏هاى زیر خاک موهایشان دیگر صاف نیست. تمیز نیستند، لب‏هایشان گلگون نیست. آنها کبود شده‏اند. آخر مادرشان دو روزى است که موهایشان را شانه نزده است.
اذان ظهر است. باید به پایگاه خبرنگاران، تیپ 1 سیدالشهدا برویم. در بم همه ادارات تبدیل به چادر شده‏اند. اداره راه، هلال احمر، ارشاد، مخابرات و ... به دنبال اداره هواشناسى مى‏گردم. ظاهراً بم، اداره هواشناسى نداشته است و شاید هم بوده، نمى‏دانم!
بعد از بازى کردن بچه‏ها با کنسرو لوبیا و تُن‏ماهى و دست دست کردن آنها با این پدیده سرد، بى‏اشتهایى ناشى از دیدن صحنه‏هاى شهر، دوباره یادآور مى‏شود.

دوباره شهر را مرور مى‏کنیم‏

«بعد از گذشت دو روز از زلزله، کسى به سراغم نیامد. زنگ هم نزدند. حالا فهمیده‏ام هیچ کس زنده نمانده است. هر پنج نفرشان مرده‏اند. اینجا در این خرابه‏هایند.» این صداى زنى است که در بیمارستان کرمان تحت مداوا و درمان بوده است و حالا آمده است تا تن‏هاى زخمى و کبودشده و خسته فرزندانش را از زیر آوار، مرهم بگذارد. دست تنهاست. لودرى نیست. بیل و کلنگ ندارد. توان بیرون کشیدن 5 نفر را از زیر خاک ندارد و از طرفى بى‏قرار است. تا کى منتظر نوبتش براى لودر یا بیل صبر کند. از ما کمک مى‏خواهد. دو تا از عکاسان، دوربین را کنار مى‏گذارند. آجرهاى شکسته و خاک را با دستان‏شان کنار مى‏زنند. تمام‏شدنى نیست. مگر تمام مى‏شود؟ آخر خانه او دو طبقه بوده است. بچه‏ها در طبقه اول، همه خوابند! با بیرون آمدن یکى از آنها شمارش پیرزن همسایه به 169 تا مى‏رسد. او از دیروز تا به حال به چشمش 169 جسد همسایه‏ها را دیده است ....

بچه‏ها عکس مى‏گیرند، ثبت مى‏کنند، مى‏گریند، زار مى‏زنند.

دیدن یاریگران از ملیت‏ها و کشورهاى مختلف، اشک در چشم مى‏نشاند و وجدان خفته خیلى‏ها را بیدار مى‏کند. زنده باد انسانیت! انسانیت هنوز نمرده است. خانواده‏هایى که در چادرها اسکان موقت داده شده‏اند، زباله‏هایى که در همین دو روز در اطراف‏شان پراکنده شده است، نبود دستشویى و توالت و آب مصرفى و سایر مسائل بهداشتى، هوا را متعفن کرده است.
صداى صلواتى توجه همه را به خود جلب مى‏کند. هر صلوات یعنى تولد مرده‏اى از شکم خاک؛ و ما چه بى‏رحمیم که از این ویرانه و خاک به ویرانه دیگرى سرک مى‏کشیم و صلوات سر مى‏دهیم؛ و یا به دنبال صداى صلوات مى‏گردیم. به نظر مى‏رسد بم، روزهاى زیادى صداى صلوات را تکرار خواهد کرد. لودرها محدودند، پوزه سگ‏ها زیاد به خاک مالیده مى‏شود. آنها هم جان دارند خسته مى‏شوند، مرغ و خروس‏هاى زیر آوار آنها را گاهى گول مى‏زنند!
باز هم صداى صلوات، دختر همسایه سر تا پا کبود از دل خاک بیرون مى‏آید، موهایش پریشان است و یک چشمش از جایش بیرون زده است. صلوات! مرده و زنده فرق نمى‏کند. همه از خاک، تولد مى‏خواهند. همه به دنبال گمشده‏شان هستند. از آوار، جسد مى‏خواهند. آنها خوب مى‏دانند پس از چند ساعت زندگى زیر آوارى از خشت و خاک و بتون معنا ندارد.
احساس خفگى مى‏کنم. نفسم بند آمده است. در روستاها چه مى‏گذرد؟ این وضعیت شهر بم است که ترافیکى از کمک و امدادرسانى را با خود دارد، روستاهاى دورافتاده از شهر چه وضعیتى دارند؟ مردى از روستا خود را به شهر رسانده است. عجله دارد. آمده است کفن ببرد. او مى‏خواهد عزیزانش را غسل بدهد. کفن بپوشاند. او مسلمان است. باید آداب مسلمانى را به جاى آورد. به او مى‏گویند پتو، چادر شب، ملافه، همه کفن هستند، او زود برمى‏گردد. او نگران اجساد عزیزانش است که روباه و کفتار و سگ‏هاى ولگرد آنها را نخورند.
تقسیم امکانات رسیده و کمک‏هاى مردمى نیز معضلى است. افراد پشت ماشین‏ها مى‏دوند. پتوها از کامیون پرت مى‏شوند. رقص رنگ‏هاى متفاوت پتو در فضا و بى‏رنگى، صورت بازماندگان، ناهماهنگ است. افراد یا خانواده‏هایى توانسته‏اند چندین چادر و بسته‏هاى آب و غذا را انبار کنند، در حالى که گروهى از مردم هنوز فاقد چادر و امکانات اولیه هستند.
آفتاب در بم زود غروب مى‏کند. هوا تاریک شده است. سردى هوا خود را مى‏نمایاند. هنوز کسانى هستند که چادر ندارند. به یکى از چادرهاى زلزله‏زدگان مى‏رویم. از افراد خانواده هیچ کس آسیبى ندیده است ولى فامیل، 32 نفر مرده‏اند. خانه آنها محکم بوده است. همان روبه‏روست و آنها از میان چادر از آن محافظت مى‏کنند. در زیرزمین خانه، انبار خرما دارند. مى‏گویند اگر غافل شده بودیم دزدها دیشب بارشان را زده و رفته بودند. آنها نگران غارت و دزدى هستند و احتمال وقوع جنایت و قتل و آدم‏ربایى و فروش زنان را که تا قبل از زلزله، آمار بالایى در بم داشته، مى‏دهند.
زن خانواده مى‏گفت: «همان شب اول خیلى‏ها از سرما مردند، و خیلى‏ها زیر آوار جان دادند. شاید الان هم خیلى‏ها زنده باشند زیر آوار. مردم روستاهاى اطراف مى‏آمدند و براى نجات زندگان زیر آوار کمک مى‏خواستند. اما کسى نمى‏دانست چه کند. همه زیر آوار، کس و کار داشتند. مشغول کندن زمین با دست و بشقاب شکسته و بیل بودند. آن شب خیلى‏ها از بى‏غذایى، سرما، با یک زخم یا شکستگى دست و پا به علت خونریزى جان دادند.»
به مقرّ اسکان برمى‏گردیم. با بچه‏ها بحث‏مان آن شب تا ساعت‏ها بر سر همین است. در هنگام وقوع این چنین حوادث که ثانیه‏ها نیز اهمیت دارند و به دلیل نبود یک سازمان متولى که بتواند در اسرع وقت وارد عمل شود، معادلات به هم مى‏ریزد. بى‏نظمى‏هایى که در کمک‏رسانى در همان روز مشاهده کردیم و یا برخى سوء استفاده‏هایى که از کمک‏هاى نقدى و جنسى مردم توسط افراد سودجو در شهر به چشم دیدیم، دوباره مرور شد. اگر چه نهادها و مکان‏هاى بسیارى براى کمک‏رسانى آمده بودند، اما بیشتر آنها نقش جمع‏آورى هدایا و کمک‏هاى مردمى را به عنوان یک واسطه به عهده دارند تا نقش کمک‏رسانى و امداد تخصصى. کما اینکه به وضوح دیدیم که در همین جریان زلزله با این وسعت فاجعه، حتى سازمان‏هایى مثل هلال احمر، به دلیل در اختیار نداشتن کمترین امکاناتى مانند هلى‏کوپتر، ماشین آواربردارى و ... در امدادرسانى، هزینه گزافى، چون جان انسان را پرداخت.

روز دوم در بم‏

با چند پس‏لرزه امروز را زودتر آغاز مى‏کنیم. روز سوم زلزله است. زنگ مدرسه را در بم نزده‏اند! چرا صبحگاه برگزار نشده است؟ دعاهاى صبحگاهى را احسان نخوانده است. على در پشت پرچین خانه‏شان به انتظار امید، همکلاسى‏اش سرک مى‏کشد تا او را با صداى بلندى بترساند. شیر نیمه‏باز حیاط مدرسه، چک چک آب و خون است. امروز روز سوم است. بم، مشق‏هایش را ننوشته است. دفتر حضور و غیاب معلم، دیگر لازم نیست. بچه‏ها خودشان مى‏دانند چه کسانى غایبند و هرگز نمى‏آیند. معلم، مشق‏ها را خط نخواهد زد. او مى‏داند چه کسانى مشق‏هایشان را نوشته‏اند و نمره کسانى را که مانور زلزله را در مدرسه اجرا کرده‏اند، 20 داده است. پرچم مدرسه برافراشته است و مدرسه ساکتِ ساکت. دفتر، کتاب‏هاى برگ برگ شده مریم و زهره، کیف گم شده کوکب و لاله را امروز باباى مدرسه به نشانه، روى آرامگاه آنها خواهد گذاشت و نقاشى منیره که سفره شب یلداى بم را کشیده بود، برنده جایزه جهانى خواهد شد. ناظم مدرسه امروز براى هیچ کس تأخیر نمى‏گذارد؛ مى‏داند حسن مى‏خواهد چشمان پدرش را ببندد و گل‏نسا مى‏خواهد روى پتوى گُل‏گلى مادر آب بریزد ... .
روى تخته سیاه مدرسه که با دیوار، فرو ریخته است، با گِل و گچ مى‏نویسم: «زلزله اینجا، زلزله آنجا، زلزله همه جا.»
شهر شلوغ است. خیلى‏ها امروز از راه رسیده‏اند. بولدوزرها به کار افتاده‏اند. ترافیک بیداد مى‏کند. هزینه ماشین‏ها بالاست. در شهر سوخت نیست.
کامیون‏هاى حامل مواد غذایى و دیگر اقلام مصرفى و نیز هواپیماهاى بارى از اقصى نقاط دنیا از راه مى‏رسند. امدادگران ژاپنى، اسپانیایى، آمریکایى، فرانسوى و سوئیسى، توجه همه را به خود جلب کرده است. تلاش و دلسوزى آنها به چشم همه مى‏آید. بى‏ادعا با کوله‏پشتى همراه لوازمى از قبیل پتو، کیسه خواب، مواد غذایى، دستکش و سایر ملزومات امدادى و بهداشتى، بدون آنکه بارى را به گروههاى پشتیبانى ایرانى تحمیل کنند، مشغول کار شده‏اند و این شاید الگویى باشد جهت پى‏ریزى سازمان‏هاى امدادى با قابلیت مانور بالا در کشور زلزله‏خیز ما.
وضع شهر از نظر بهداشتى، در وضع اسفبارى قرار دارد. جوى‏ها آب گرفته‏اند و بارش یک باران کافى است تا گرفتگى جوى‏ها را به سیل بدل کند. نان با تمام اَشکالش از نوع فانتزى گرفته تا سبوس‏دار محلى مهریز در جوى‏هاى خیابان تلنبار شده است. در توزیع مواد غذایى و کالاهاى رسیده هیچ گونه مدیریتى اعمال نمى‏شود. حجم این مواد چندین برابر نیاز است اما ساماندهى این مهم، صورت نمى‏پذیرد. هیچ نهادى، نهاد دیگر را قبول ندارد. هر نهادى جداگانه عمل مى‏کند. رانندگان نیسان‏ها، کامیون‏ها و وانت‏هاى حامل اجناس در صف طولانى تخلیه بار سرگردانند. تخلیه کمک‏هاى مردمى و پرت شدن و ولو شدن آنها در دل خیابان‏هاى خاک‏آلوده، همه را متعجب کرده است.
بولدوزرها همان طور به دل خاک چنگ مى‏اندازند. بوى تعفن همه جا را گرفته است. کمتر کسى ماسک دارد. حتى امدادگران با تقاضاى کودکان، ماسک‏هایشان را اهدا مى‏کنند. سه دختربچه مشغول تماشاى بولدوزر هستند. چشمان هر سه عفونت کرده است. سرفه هم مى‏کنند و در میان خاک‏ها وول مى‏زنند. از من ماسک مى‏خواهند اما ندارم.
خانمى مى‏گوید: هِى عکس نگیرید. عکس و فیلم که درد ما را درمان نمى‏کند. ما ماسک نداریم. توالت و دستشویى نداریم و ... .
این همه چادر و اجناس داخلى و خارجى که براى ما مردم مى‏فرستند به کجا مى‏رود؟ چرا به دست ما نمى‏رسد و ... .
احساس مى‏کنم بوى نعش و مرده مى‏دهم. بوى جسد، بوى عفونت، عفونت لاشه‏اى که از سرما ترکیده و در این ازدحام، سردرگم و کلافه.
دخترى نیمه‏جان در دامان مادر، در میان خاک ولو شده است. مادر فریاد مى‏زند: «بچه‏هایم زیر آوارند. آنها را بیرون بیاورید. آنها را باید غسل دهم. کفن کنم.» و بعد آرزوى مرگ خود را مى‏کند. «خدایا مرا بکش چه روزهایى را دیدم ...».
هزاران دست معجزه‏گر به خاک نشستند و صاحبانش به هلاکت رسیدند. کودکان از مادران جدا شدند، عشق‏ها به فنا رفت، سرما بیداد کرد، استخوان ترکاند، اما مادران هماره مادرند. حتى احترام نعش عزیزانش را دارد.
هواى ابرى بم، امروز ترسى به دل همه انداخته است. اگر باران ببارد. اگر آسمان، براى بم گریه کند. چه مى‏شود؟ این همه نعش در زیر خاک و آوار، که امیدى به بیرون آوردن‏شان تا هفته‏ها نیست، شسته خواهند شد. باد خواهند کرد و ... .
بوى نعش، بوى جسد در فضاى شهر پاشیده شده است.
زلزله هجى مى‏شود. دوباره هجى مى‏شود. یخچال مچاله شده‏اى که عکس «میکى‏موس» و چند عکس‏برگردانى را دارد که دستان کوچکى چهره سفید آن را آذین بسته بود، مى‏گوید این تل خاک هم چند روز پیش خانه‏اى بوده است. اما الان آنجا خانه نیست. هیچ کس در خانه نیست. نمى‏شود درِ خانه را کوفت. اینجا دیگر هیچ مادرى در کیف کوچک دخترکش لقمه نمى‏گذارد ... .
خاله عذرا به این خانه چشم دوخته است و براى خواهرش و سه فرزند او و شویش مى‏گرید. او دیگر درِ خانه خواهرش را نمى‏کوبد. خواهرش خواب است.
چادرى براى جمع‏آورى کودکان یتیم برپا شده است. هلال احمر این چاد را برپا کرده است. مسئول این چادر مى‏گوید: «در همان ساعات اولیه، چند کودک و نوزاد شیرخواره و کودکان 4 تا 6 ساله شناسایى و به بهزیستى کرمان منتقل شدند.»
مادرى به دنبال فرزندش به چادر سر مى‏کشد. فرزندش آنجا نیست. در دو روز اول که مشکلات زیادى در بم وجود داشت، بسیارى از کودکان ثبت نشدند و در حال حاضر معلوم نیست کجا هستند. همان روز، یعنى روز سوم حادثه دوشنبه 8 دى، اتوبوسى حامل 50 کودک از بم به سمت تهران حرکت مى‏کند که توسط پلیس راه اصفهان متوقف مى‏شود و راننده این اتوبوس دستگیر مى‏شود و کودکان به بهزیستى اصفهان ارجاع مى‏شوند.
از طرفى در همین دو سه روز اول حادثه، بسیارى از کودکان از بیمارستان‏ها گرفته شدند در حالى که نیاز جدى به مداوا داشتند. مسئولین در این فکر هستند که با همکارى نیروى انتظامى و بهزیستى، کودکان را باز گردانند و برخورد جدى با باندها و بازپس گرفتن کودکان از آنان را عملى کنند.
خون خشکیده شده در سر کودک، موهاى او را به هم چسبانیده و مادر بالاى سرش گریه مى‏کند. هیچ کس، وقتى براى پانسمان سر کودک ندارد. مادر ناى رفتن ندارد؛ آخر برادرانش و خواهرانش با شوهرش و دو پسرش زیر آوارند. تا درمانگاه صحرایى، راه دور است. مادر از خاک، دل نمى‏کَنَد.
بچه‏اى را امدادگران به سمت چادر مى‏برند، او هم لابد پدر و مادرش را گم کرده است. یا شاید در قایم‏باشک‏بازى، آنها را در زیرزمین خانه‏شان پیدا نکرده است.
دردناک‏ترین قسمت این فاجعه بچه‏هایى هستند که هنوز نمى‏دانند مادرشان مرده است و درک نمى‏کنند نبود پدر چه تلخ است. دیدن چهره‏هاى کودکانه‏شان در این چادرها کنار هم، تنهایى آنها را رخ‏کش هر بیننده‏اى مى‏کند. شعر گل رخسار، شاعر ملى تاجیکستان که در پیامى براى آقاى خاتمى، رئیس‏جمهور براى همدردى با وقوع زلزله بم فرستاده شد زمزمه مى‏شود:
«این خاک چه مى‏گوید، با نعره خاموشى؟
این طفل چه مى‏جوید، از مرز فراموشى؟
این پشته پشتاپشت، از پشت که روییده؟
سنگان بلند و پست، از مشت که روییده؟
این برق شرر افزا، از آتش تیز کیست؟
زلف خم مجنون بید، چل کاکل سبز کیست؟
این رعد خروشنده از خشم که نالان است؟
این چشمه بى‏صاحب، از چشم که گریان‏است؟»
چشم‏ها روى یک دو در میخ شده‏اند، دوربین‏ها زون کرده‏اند. این سوتر جوانکى روى ویرانه‏هاى خانه گلى سر در گریبان است. تاب دیدن اجساد عزیزانش را ندارد. در خاک ولو شده است.
پسرکى در چند مترى او بازى مى‏کند و با پایش به سنگ‏هاى کلوخى تى‏پا مى‏زند. فوتبال بازى مى‏کند. دروازه‏اى نیست. او گُلى مى‏زند یا نه؟ نمى‏دانم. شهر او بى‏دروازه است. بچه‏هاى خبرنگار شکلاتى تعارفش مى‏کنند. شکلات را با اکراه مى‏گیرد. برادرش از راه مى‏رسد دست او را مى‏کشد. او نمى‏خواهد برادر کوچکش نعش پدر و مادر و سه خواهر دیگرش را که بیرون آورده‏اند، ببیند. او دیگر بزرگ شده است. راستى او چه زود بزرگ شد. به بالاى سر اجسادِ بیرون آورده‏شده مى‏رویم. زنى لب‏ها را بر خاک نزدیک کرده است و مى‏بوید. او بوسه بر جان عزیزانش مى‏گذارد. آرام مى‏گرید.
بوى اجساد در فضا بیشتر شده است. معده‏درد امانم را بریده است. هیچ کس گرسنه نیست. اینجا کسى اشتها ندارد. غم بم، همه را سیر کرده است. دیوارهاى فرو ریخته نشان از تسلیم این مردم صبور در برابر طبیعت دارد، و سکوت کویر را به ضجه و زارى سپرده است. اشک‏ها کویر را خواهند شست؛ دیگر کویر خشک نخواهد ماند.
با بوق‏هاى ممتد ماشین به خود مى‏آیم. ساعت‏ها در میان خاک راه رفته‏ام. بوق‏ها تمام‏شدنى نیست. انگار تهران اینجاست. وانتى، باقى‏مانده اندک وسایل خانه‏اى را حمل مى‏کند تا از شهر خارج کند. مردم هنوز از زلزله مى‏ترسند. پس‏لرزه‏ها مردم را رها نمى‏کنند. بافت شهر قدیم کاملاً خراب شده است. هر جا که مى‏روى، سراغ هر که را مى‏گیرى، دست‏کم سى چهل نفر از خانواده و فامیلش را از دست داده است و من دو روز است که فهمیده‏ام یک پتو معادل یک جسد است. چقدر سخت است پس از یاران ماندن.
چند قدم جلوتر، تلخ‏ترین صحنه‏اى که یکى از دوستان عکاس و فیلمبردار آن را ثبت مى‏کند، جسد کودکى است که از زیر آوار، از آغوش پدر و مادر بیرون کشیده مى‏شود. جمجمه کودک کاملاً متلاشى است و تمام بدن او زیر آوار له شده است. روى دست کسانى که او را بیرون مى‏کشند جسد ولو مى‏شود مثل خودِ بم.
شهر تمام‏شدنى نیست. کوچه‏ها خاکى خاکى‏اند و صاف. اینجا مرزها شکسته شده و همه با هم، فامیل و هم‏خانواده هستند. همدلى و همراهى همسایه‏ها با هم در بیرون کشیدن اجساد و مویه کردن و زار زدن و گله کردن از قهر طبیعت، همزبان است. مرثیه‏خوانى با لهجه زیباى بمى با صداى سوزناکى جمع را فرا مى‏خواند. دیالوگى در فضا پر مى‏شود که پاى رفتن و ناى ماندن و زیستن را از همه مى‏گیرد.
مادرى مى‏خواند: «قد بالاى بلندش دیده بودى؟»
زن همسایه در جوابش مى‏خواند: «دیده بودم.»
و بعد با گریه ادامه مى‏دهد:
«گل خوش‏آب و رنگم دیده بودى؟»
و صدا مى‏آید که: «دیده بودم.»
و بعد «واى واى، حسین واى» مادر به هوا مى‏رود، به بالاى بالا تا به خدا برسد. گل خوش قد و قامت و خوش آب و رنگ مادر را در پتویى مى‏گذارند تا به بهشت زهرا ببرند.
اینجا هر پتو یعنى یک جسد. هر مادر و پدر داغدار، کودک بى‏سرپرست بمى، برادرى، برادر ازدست‏داده و خواهر مرده، پتویى تدارک مى‏بیند.
غروب شده است. خسته و درمانده و رنجیده از خشم طبیعت به سوى کمپ مى‏رویم. گروههاى خارجى با لباس‏هاى یکدست، مرتب و بى‏وقفه در تلاشند تا شاید انسانى را زنده از زیر آوار بیرون آورند. شاید لبخندى را دوباره به شهر هدیه کنند. اما سه شب از زلزله گذشته است و هنوز خاک‏هاى دست‏نخورده خانه‏هاى ویران بر شهر آوارند.
در راه کمپ، پسرى جوان به ما نزدیک مى‏شود. عزادار است. سیاه پوشیده است. تا حالا 12 نفر از افراد خانواده‏اش را از زیر خاک با کمک بولدوزرها و نیروهاى خارجى و سگ‏شان بیرون کشیده است. روى مژگانش خاکى است. مى‏گوید: «بنویسید آن شب، زلزله، با 3 پیش‏لرزه شهر را براى یک لحظه بیدار کرده بود. اما متأسفانه خیلى‏ها آن را جدى نگرفتند. حتى مسئولان آن را جدى نگرفتند. و اى کاش مى‏گرفتند؛ و حالا تو را به خدا فکرى به حال کمک‏رسانى بکنید. کمک‏رسانى دقت مى‏خواهد، مدیریت مى‏خواهد، مردم ایران خیلى مهربانند. مردم دنیا خیلى مهربانند، همه چیز فرستاده‏اند، اما درست توزیع نمى‏شود. سودجویان از روستاهاى اطراف به شهر حمله کرده‏اند و ...».
دیگر هیچ چیز نمى‏شنوم، دلم مى‏خواهد بمیرم. تا رسیدن به کمپ، باز صداى لا اله الا اللَّه مى‏شنوم و صلوات. جسد کودکى است.
فریاد مى‏زنم. سنگ‏ها و کلوخ‏ها را آرام کنار بزنید. آرام، آهسته؛ شاید کودک خواب باشد. خشت‏ها را آرام بردارید. آن آهن‏پاره را نگاه کنید. مواظب باشید. او ضعیف است. پوستش خراشیده نشود. او در خواب است. در رؤیایى شیرین زیر تلى از خاک، دستان پدر او را در بغل گرفته است.
وقتى به چادر استقرار مى‏رسیم، اشک امانم را مى‏بُرد. یکى از بچه‏ها از رقص پیرزنى هلهله‏کنان در آشوب روز اول مى‏گوید. او از همسایگانش شنیده است. در آن جمعه سرد و سیاه قرار بوده است پیرزن لباس سفید عروسى به تن دخترش بکند؛ و آن روز بعد از واقعه، وقتى جسد دختر را مى‏بیند، هلهله‏کنان، کِل مى‏زند، مى‏رقصد، دور خود مى‏چرخد و به چرخ زمانه شاباش مى‏گوید، و در این میانه حرکات موزون، سماع، رقص، گریه‏هاى جانسوز، خنده‏هاى بلند با اشک، امان از همسایه‏هاى زنده مانده از زلزله را، به خون گریه کردن وا داشته است. سرما از زیر چادر و درزهاى آن، امان همه را بریده است. همه مى‏لرزند، سرما استخوان مى‏ترکاند؛ و من به سرماى شب اول، همراه با سکوت و سوز دل غریبانه مردم محروم بم مى‏اندیشم. راستى آن شب چگونه گذشت.
سه سین از هفت سین نوروز، سوز و سکوت و سرما، قبل از فرا رسیدن نوروز از جانب طبیعت به مردم صبور و مظلوم بم هدیه شد. شاید ارمغان شروعِ سالِ نو میلادى بود براى مادران جگرسوخته که تا صبح آن شب بیدار ماندند، و پدران که لحظه‏اى آرام نگرفتند و تا عرش، نعره زدند و آنها بر قطارهاى جنازه فرزندان‏شان، خواهران و برادران‏شان مویه کنند.
آرى سوز و سکوت و سرما بود آن شب براى دخترکان و پسرکانِ یتیم که بر تبسم سرد مادر و دستان پینه‏بسته پدر تا صبح گریستند.

روز چهارم در بهشت زهرا

بهشت زهرا، گورستانى بزرگ‏تر از شهر بم؛ در میان ماشین خبر مى‏رسد زیباترین آواز قنارى امروز در بم شنیده شده است! گوش‏ها تیز مى‏شود. دو قنارى با صدایشان و آوازشان توجه امدادگران را جلب مى‏کنند، آواربردارى مى‏شود و سه نوجوان مجروح در کنار قفس از دل خاک بیرون آورده مى‏شوند. و این زیباترین آوازى است که پرنده‏اى براى شهر مدفون‏شده‏اى مى‏خواند.
اینجا بهشت زهرا است. روز محشر است. غبار است و شیون و جنازه. بولدوزرها و لودرها همچنان در حال کَندن هستند. گودالى به عرض 4 الى 5 متر و عرضى در حدود 50 الى 60 متر و عمق یک متر. بهشت زهرا امروز شلوغ‏تر از شهر است. اجساد در کنار هم در انتظار هستند. روحانیون دو روزى است که به بم آمده‏اند. سخت در تلاش و فعالیتند. آنها به احترام مسلمان‏بودن مرده‏ها هر کارى از دست‏شان برآید مى‏کنند و سعى دارند تا آنجا که ممکن است همه را تیمّم بدهند و برایشان نماز بخوانند. کفن رسیده است. کفن‏ها سه تکه به ردیف آماده جنازه‏هاست. بوى تعفن و کافور همه را کلافه کرده است. همه ماسک دارند. روحانیون ماسک زده‏اند. فرصتى براى شمردن جنازه‏ها نیست. کسى را غسل نمى‏دهند. کلنگ‏ها بلند مى‏شوند، لودرها مى‏کَنند و بولدوزرها با بیل خود دوباره خاک را بر سرشان آوار مى‏کنند.
در هر گوشه از بهشت زهرا گروهى جمع شده‏اند و به آواز مادر یا پدر یا فرزندى گوش مى‏دهند. على رفت، ممد رفت، زهرا رفت، کبرا رفت، داوود رفت، و دیگر نمى‏تواند 5 تاى بقیه را ادامه دهد. صدایش در گلو خفه مى‏شود. خود، بر خاک آوار مى‏شود و چند قطره آب و گلاب بر چهره‏اش مى‏پاشند و او دوباره نفس بریده مى‏خواند: «على رفت ...».
ده تن از دانشجویان دختر دانشگاه زاهدان وظیفه تیمّم اجساد زنان و دختران را در اینجا بر عهده گرفته‏اند. آنها با چشمانى بى‏رمق، دستانى سرد و لرزان انجام وظیفه مى‏کنند. این ده نفر، سنى حدود 22 تا 25 سال دارند. آنها نمى‏دانند که تاکنون چند زن و دختر را تیمّم داده‏اند. فقط خیلى خسته‏اند. اما تمام‏شدنى نیست. اجساد از راه مى‏رسند. کفن‏هاى سه تکه آماده است. بعد از تیمم زن‏ها و دختران، آنها را در قبرهاى دسته‏جمعى مى‏گذارند و علامتى روى آنها، براى گم نشدن قبر، برگ‏هاى خشک‏شده، کاغذ، آجر، مقوا، پارچه و ...، این بى‏نشان که منم.
«بابا جایت کوچک است، بابا ببخش مرا. حق پدرى را ادا نکردم. بابا تو را چه کنم؟ باباجان!» این صداى حزین مردى است که پسر بلندقامتش را در قبرى کوچک و کم‏عمق مى‏گذارد. به من مى‏گوید بنویس، عکس بگیر. ما مجبوریم همه کارمان را خودمان کنیم.
پیکانى از راه مى‏رسد. زنى پریشان از آن پیاده مى‏شود. از صندوق عقب پیکان، جسد به هم پیچیده دختر و نوه‏اش را بیرون مى‏آورند. فریاد مى‏زند. هر دوشان زنده بودند، صدایشان را مى‏شنیدم. دستانم پس از کَندن مقدارى از زمین و خاک، دیگر توان نداشت، تنها بودم. بسیار فریاد زدم. کمک خواستم، صدایم را کسى نمى‏شنید، ساعت‏ها طول کشید، دو مرد آمدند. وقتى با دست، زمین را کندیم دیگر دیر شده بود. اعظم و دخترش مرده بودند. هر دوى آنها مرده بودند ... .
رنگ بر رخ کسى نیست. همه سفید شده‏اند. همه مرده‏اند. بهشت زهرا جاى مرده‏هاست. ما اینجا چه مى‏کنیم؟ مردى به دنبال بولدوزرى مى‏دود، به او اعتراض مى‏کند، فریاد مى‏زند و مى‏گوید تو فاطمه مرا دوباره کشتى. من سنگى را براى نشان او گذاشته بودم چرا دوباره سنگ را برداشتى حالا من جواب فاطمه سه‏ساله‏ام را چه بدهم؟ قبر او را چگونه پیدا کنم. صداى مرد از فرط فریاد و زارى، چون مویه مادران شده است. دیگر نایى ندارد. از این طرف بهشت زهرا مى‏دود و بى‏قرارى مى‏کند و گریه مى‏کند و چون طفلان، پاى بر زمین مى‏کوبد و باز دوباره برمى‏گردد. یکى از روحانیون او را در بغل مى‏گیرد و هر دو گریه مى‏کنند. مرد کمى آرام مى‏شود. سرش را بر دوش روحانى مى‏گذارد و بعد دوباره صدایش اوج مى‏گیرد: به من بگویید فاطمه‏ام را کجا پیدا کنم؟ دوباره سر بر شانه ... .
بهشت زهرا دنیاى غریبى است. همه رنگ‏ها پریده است. بوى کافور و اجساد بیداد مى‏کند. دستگاههاى گندزدایى بر خاک‏ها کُلُر مى‏پاشند. احساس خفگى از بودن به همه دست داده است. آنجا بى‏ارزش بودن دنیا همه را به خود آورده است. بودن، نبودن و ... .
لودرها پتوپیچان، کفن‏پوشان را از دنیا جدا مى‏کنند. قطار سفید جنازه‏ها، کویر را هم مى‏گریاند ... .
یکى از روحانیون از وضعیت مردگان مى‏گوید و از وضعیت سه مرده که با تکان دادن انگشتِ دست، شکم و تنفس، متوجه زنده بودن‏شان مى‏شوند. فکر مى‏کنم اگر آنها زنده‏به‏گور مى‏شدند، شاید مثل هزاران نفر که هنوز زیر آوار بم هستند!
عمق گورها بسیار کم است. باران و باد، لایه‏هاى خاک را خواهد برداشت و مجدداً جنازه‏ها بیرون خواهند آمد. ترس از دزدانى است که آخرین زیورآلات زنان و دخترانِ به خون نشسته را از خاک گورها بربایند و از آنها به غنیمت بگیرند. فقط تعداد کمى از قبرها با سیمان پوشیده شده است.
پنج جسد مى‏آورند. مادرى فریاد مى‏زند. صدایى بلند مى‏گوید: «لا اله الا اللَّه» و این کلام، بدرقه راه مردگان است. مادر به دنبال صدا مى‏دود. مى‏خواهد جنازه را ببیند. تلاش مسئولان کفن و دفن بى‏فایده است. یکى مى‏گوید: «بگذارید ببیند، شاید آرام شود.» پتو باز مى‏شود. بوى اجساد، آزاردهنده است. مادر با تندى پتو را باز مى‏کند. چیزى مشخص نیست. تکه‏گوشتى سیاه شده و صورتى باد کرده. نمى‏توان او را شناخت. او گمشده مادر نیست. و او تا ظهر این کار را تکرار مى‏کند. اما هنوز پسرش را نیاورده‏اند ... .
گلى گم کرده‏ام مى‏جویم او را
به هر گل مى‏رسم مى‏بویم او را

مادرى با دستانش به کمک دختران تیم تیمّم آمده است. خودش اجساد دختران 15 ساله و 20 ساله دانشجویش را تیمم مى‏کند. چینى شکسته‏اى در دست دارد. تکه‏اى نوجهاز دخترش علامت قبر دو عزیزش مى‏شود این چینى شکسته!
و عبداللَّه در گوشه‏اى از این گورستان، که اینک از شهر بزرگ‏تر شده است، مادر و خواهران و برادرانش را صدا مى‏کند. او نمى‏داند اینجا همه خواب هستند.
اذان ظهر است. به طرف شهر، با تنى خسته، که بوى اجساد و کافور و کُلُر مى‏دهد، حرکت مى‏کنیم. شهر در تکاپو است. لباس‏هاى بى‏تن در سطح شهر پاشیده شده است. در حاشیه خیابان‏ها و پیاده‏روهایى که چادرها را بعضاً در آنها برافراشته‏اند، تن‏پوش‏هایى به اندازه و رنگ‏ها و جنس‏هاى مختلف پایمال شده بر زمین نقش بسته‏اند.
در میان آوار، لودرها در تکاپو هستند. چمدان‏هاى شکسته، پنکه پاره پاره از سقف فرو ریخته، کولرهاى مچاله شده که روزى در گرماى کویر، عرق از پیشانى مى‏ستاند و خنکاى زندگى را بر تن خسته کویریان مى‏ریخت، با لباس بى‏تن هم‏آغوش است. آفتاب، شهر را پر کرده است. گرما اوج گرفته، هواى کویر ظهر با شب چندین درجه متفاوت است. با وجود این همه رفت و آمد فکر مى‏کنى شهر مثل چند روز پیش، جمعه سیاه، در خواب است و هنوز بیدار نشده. راهى نیست باید از روى دیوارهاى فرو ریخته، از سقف‏هاى آوار شده و یله داده بر زمین بگذریم. گلنار، دختر بازمانده از یک خانواده هفت نفرى، کنار عمه چهارده‏ساله‏اش، بى‏خیال و بى‏حرکت، گروه گروه خبرنگاران و عکاسان و امدادگران را مى‏پاید. عروسکى در بغل دارد. عمه‏اش مى‏گوید گلنار خاله این عروسک است. این عروسک دختر همسایه، مهشید است. گلنار از مهشید خبر ندارد. عمه‏اش مى‏گوید او مرده است؛ بهتر است گلنار نداند. گلنار از پرواز شب قبل از زلزله مى‏گوید. شب جمعه بود. پرنده‏هایى در آسمان از این طرف به آن طرف مى‏رفتند. صداى این پرنده‏ها مادرم را ناراحت کرده بود. او مى‏گفت هر وقت پرنده‏ها این کار را مى‏کنند اتفاق بدى مى‏افتد. مادرم کیف رضا را از لباس پر کرد شیر خشک و شیشه‏اش را هم گذاشت. پدرم آمد. مادرم مى‏دانست اتفاق بدى مى‏افتد. اتفاق بد یعنى زلزله. مادر گلنار و رضا و کیفش و پدرش را روز پیش با صداى پرنده‏ها تشییع کرده بودند ... .
بزرگ‏ترین رنج و عذاب بر جاى مانده از این زلزله به کودکانى برمى‏گردد که والدین خود را از دست داده‏اند. باید مواظب روحیات و بهداشت روانى این کودکان بود. آمار غیر رسمى 2000 کودک را در بم، گم‏شده اعلام مى‏کند و آمار رسمى 500 کودک را. از طرفى جراید مى‏نویسند و هشدار مى‏دهند که احتمال فعال شدن باندهاى سرقت کودکان و زنان جوان در بم هست. خانواده‏هاى زلزله‏زده که سرپناه درستى ندارند از گم شدن و ربوده شدن فرزندان‏شان نگرانند. آسیب‏هاى روحى و روانى ناشى از زلزله و نگرانى گم شدن فرزندان و ربودن دختران جوان، دردى مضاعف را براى این مردم در این برهه از زمان به ارمغان آورده است.
یک گروه از امدادرسانان خارجى که با امدادرسانان داخلى متفاوت هستند، با لباس یکدست و با سگ‏هاى «جنازه‏یاب» و «زنده‏یاب» در حالى که پشت یک تویوتا نشسته‏اند از جلویمان مى‏گذرند. آنها یک لیدر ایرانى دارند. پس از مشخص شدن یک منطقه از 6 منطقه‏اى که شهر تقسیم شد، سگ‏هاى «جنازه‏یاب» یا «زنده‏یاب»، کار خود را آغاز مى‏کنند. بو مى‏کشند و سپس با پارس کردن خود، محل را نشان مى‏دهند. سپس گروههاى امدادى مشغول مى‏شوند. ابتدا یک لودر مى‏آید، خاک را برمى‏دارد، راه را بازتر مى‏کند و آنگاه بقیه با بیل و کلنگ و دست به جان خانه ویران مى‏افتند تا از شکم خاک، جنازه‏اى متولد شود. در ایام کریسمس هستیم و تعطیلات سال جدید. بودن امدادگران خارجى در جشن سال نو؟ انگیزه‏هاى انسانى‏شان، ستودنى است.
غروب شده است. هوا رو به سیاهى مى‏رود. عمده نگرانى مردم در خیابان‏ها از دزدى و غارت است. دزدى‏هاى روز اول زلزله از بازار زرگرها بر سر زبان‏هاست. و حالا شب‏ها، چه کسى چادرهاى لرزان از باد و پس‏لرزه و غارت را تضمین مى‏کند؟ چادرهایى که هیچ شب‏بندى ندارند و هیچ جایى براى قفل در آنها تعبیه نشده است. پنج روز بعد، پنج روز از زلزله مى‏گذرد. شهر انگار تکان نخورده است. آوارها سر جایشان است. در قسمت کمى از مناطق مى‏توان رد پاى لودر را دید. چشم‏ها خشکیده، اشک‏ها ماسیده بر چهره‏هاست. بوى اجساد فضا را پر کرده است. بوى کُلُر مى‏آید. بوى کافور مى‏آید. بوى اجساد از ماسک هم مى‏گذرد و مشام را مى‏آزارد. شایعه بیمارى و اپیدمى بیمارى زیاد است. اما هیچ کس تأیید نمى‏کند. شایعه قرنطینه شدن نیز هست، این را هم هیچ کس تأیید نمى‏کند. شهر دوباره به حرکت افتاده است. همه آمده‏اند. شلوغ است. همه در رفت و آمدند تا کارى کنند اما شدت خرابى‏ها به قدرى بالاست که هر روز که از واقعه مى‏گذرد عمق فاجعه بیشتر، چهره مى‏نمایاند. همه چیز نابود و به هم ریخته است. امیدها در این روز کاملاً به یأس تبدیل شده است. چه کسى دیده است که در زیر آوار پس از پنج روز، زندگى جریان داشته باشد؟
پیرزنى چادر به کمر بسته با پسرانش به کمک آمده است. او که از خطر مرگ خود و فرزندانش را حفظ کرده است، اما بسیارى از فامیلش را از دست داده است. او مى‏گوید: «چند روز پیشتر از زلزله حال عجیبى داشتم. بادهاى زردى مى‏وزید. به فرزندان و نوه‏هایم گفتم بلایى در پیش است براى همین، همه را شب‏ها در جاى امن مى‏خواباندم. شب قبل از زلزله یعنى شب جمعه، زمین دو بار لرزید. ما همه در حیاط خانه خوابیدیم.»
جسدى از دل خاک بیرون کشیده مى‏شود. پسران پیرزن او را به این طرف مى‏آورند. بدنش هنوز گرم است، اما مرده. این است فرصت‏هاى طلایى از دست رفته به دلیل عدم مدیریت بحران.
مردم آمده‏اند. رضا، ممد، حسن، معصومه و نجیبه را نجات دادند. گرچه براى مینا، نرگس، على و احمد دیر شده بود. همه شهر مات و مبهوت در حرکتند و روى آوارها پرسه مى‏زنند. از چشم‏هاى پرنشاط خبرى نیست. در دل زمین خاک شده‏اند.

خوابگاه دختران دانشجو

کتاب‏هاى برگ برگ بى‏نام و نشان، که نه پایانى دارد و نه آغازى. تخت‏هاى در هم شکسته، کفش‏هاى لنگه به لنگه که صاحبانش را مى‏جوید و کتاب فلسفه، دفترچه حساب بانکى محبوبه دانشجویى که فقط 2800 تومان پول داشت ... ولى محبوبه با توشه‏اى پُر به سوى خدا پَر کشید. خواهر کوچک محبوبه در انشاى خود خواهد نوشت؛ زندگى بر سر عروسک‏ها آوار شده بود، عروسک‏ها قرار بود در آغوش کودکان باشند. کودکان بزرگ شوند، درس بخوانند و مثل خواهر محبوب دانشجو بشوند. زندگى بر کتاب‏ها، کفش و کتاب فلسفه و دفترچه‏اش آوار شد. محبوبه دیگر به دانشگاه نمى‏رود.
امروز موبایل‏ها خوب زنگ مى‏خورد. خبرها از گوشه گوشه شهر مخابره مى‏شود. هر یک از دوستان خبرنگار و عکاس و فیلمبردار، صحنه‏اى را مى‏بیند، مخابره مى‏کند و همه را مطلع مى‏کند. از خبر و گزارش‏هاى مربوط به اجساد کشف شده در سطح شهر یا اجساد باقى‏مانده در آوار و نارضایتى مردم مصیبت‏زده بم و از تقسیم ناهماهنگ و سازماندهى‏نشده امکانات با گذشت هر روز از واقعه، ابعاد این فاجعه بیشتر نمایان مى‏شود.

روز ششم واقعه‏

در اتوبوس بم - کرمان، راه برگشت را طى مى‏کنم. دلم سخت گرفته است. هوس نوشتن کرده‏ام. قلم را روى کاغذ مى‏کشم، در میان خاک و خون و فریاد، دختران و پسران کوچک به دنبال مادر خود مى‏دوند، پسربچه‏هاى بازیگوش سربه‏هوا بازى مى‏کنند. دختران مجروح، عروسان بى‏داماد، محروم از داشتن آینه‏اى براى دیدن زخم‏هاى خویشند. دیوارهاى ریخته، کمرهاى خمیده، چشم‏هاى پر آب و دل‏هاى پر آه مردم صبور بم، دلم را پر ز غم کرده است. سرماى شبانه کویر، خواب را در میان چادرهاى حزن‏انگیز از چشم داغداران ربوده است. زنده‏ها پتوها را از خود در این سرما دریغ مى‏کنند و به مردگان‏شان مى‏سپارند تا مردگان مبادا بیشتر از نصیب‏شان صدمه ببینند. قلمم تر شده. همه چیز از جلوى چشمم رژه مى‏رود. این چهار روز بر من چهار قرن گذشته است. اتوبوس مى‏رود، مى‏تازد، مرا در خم جاده پر پیچ و خم گم مى‏کند تا از بم دور شوم، اما این خاطرات، مرا با مردم این دیار پیوند داده است. من به گرسنگان مجروح دلشکسته، دل بسته‏ام. به چهره نجیب آفتاب‏سوخته کویریان عادت کرده‏ام. در فکر این هستم که مبادا گرگ‏هاى باران‏دیده آموخته‏کار آذوقه‏هاى آنان را ببرند. من به مردان گورکن و زنان پر شیون فکر مى‏کنم که ارتباطشان با معناى زندگى قطع شده است. به این مى‏اندیشم که چگونه بم را دوباره بم کنیم. باشد که مسئولین، متخصصان، روانشناسان و مددکاران را به یارى بازماندگان و زنده‏ها که در چهار گوشه کشور پراکنده شده یا در کنار ویرانه‏هاى خود آرمیده‏اند، فرا بخوانند. مردم بم بیشتر از گریه‏هاى ما، نیازمند روحیه، شادابى، احساس زنده بودن و رهایى از احساس گناه ناشى از زنده بودن هستند. آنها را باید به زندگى دوباره فرا بخوانیم. آسیب‏هاى روحى ناشى از زلزله و داغ عزیزان را باید از چهره‏هایشان بزداییم.