فصل شکفتن
شعلههاى گرم آتش
نفیسه محمدى
باز هم نشستهاى روبهروى بخارى. سردت نیست اما همیشه وقتى از خودت خسته مى شوى، مىنشینى جلوى بخارى و به شعلههایش نگاه مىکنى. شعلههاى قرمز رنگى که لرزان و بىصدا خودشان را به تو نشان مىدهند. خودت هم نمىدانى چرا اینقدر به آنها خیره مىشوى و از دیدن آنها لذت مىبرى. بارها روبهروى آنها با خودت خلوت کردى و با شعلههاى گرم آتش درد و دل کردهاى. خندهدار است ولى تو احساس مىکنى که این شعلهها دلت را روشن مىکند و باعث مىشود که تو کلاهت را قاضى کنى.
وقتى به کارهایت فکر مىکنى، از خودت عصبانى مىشوى. به مادرت حق مىدهى که از دست تو برنجد، اما نمىدانى که چرا اینقدر دچار اشتباه مىشوى. کوچکتر که بودى فکر مىکردى شاید یکى از کارهاى بچه گانه تو باشد، ولى حالا مىدانى که یکى از اشتباهات بزرگ توست که به آن عادت کردهاى و نمىتوانى از آن جدا شوى. خیلى هم سعى مىکردى که این کار را تکرار نکنى. در تنهایى با خودت دعوا راه انداخته بودى، حتى گریه هم مىکردى اما درست، در وقتى که انتظار داشتى همه چیز تمام شود، اشتباهت را دوباره تکرار مىکردى. بعد هم که اشتباهت رو مىشد احترامت زیر سؤال مىرفت و کسى به تو اعتماد نمىکرد.
حالا که خوب فکر مىکنى مىبینى حتى دوست ندارى که اسم اشتباهت را ببرى. بدتر از همه اینکه مادر، چند روز پیش، کار تو را گناه مىدانست. گناه هم بود. بارها شنیده بودى که: «دروغگو دشمن خداست.» اما تو براى به هم زدن رابطهاى یا سوء استفاده از چیزى دروغ نمىگفتى. تو فقط نیاز به احترام و آرامش داشتى که فکر مىکردى با این کار به دست مىآورى. همهاش هم تقصیر تو نبود، چون مردم عادت داشتند که کسى را با خصوصیات خودش نمىپذیرفتند. همه تو را با خصوصیات بىپایه و اساسى که مىگفتى بیشتر دوست داشتند. انگار تو را طور دیگرى مىخواستند. دوستان خودت تو را با شرایط دیگرى که از آنِ تو نبود بهتر مىپذیرفتند.
چقدر وقتى مىگفتى که از تو براى بازى در یک فیلم دعوت کردهاند، به تو اظهار علاقه مىکردند چقدر احترام مىگذاشتند و از بودن با تو لذت مىبردند. تو هم شادى مىکردى، اما مىدانستى که احساس تو یک شادى واقعى نیست. بارها این کار را تکرار کرده بودى. باورت شده بود که این کار براى همه ارزش دارد. وقتى مىگفتى که قرار است به زودى دو سه سفر به خارج از کشور بروى، همه به تو حسودى مىکردند و دلشان مىخواست جاى تو باشند. خوب چه چیزى بهتر از این بود. در خانه که کسى تو را حساب نمىکرد، پدر بى توجه به تو بود، در واقع برایش هیچ چیزِ تو اهمیت نداشت. چون فکر مىکرد که خدا با وجود شما به او پشت کرده بود. با مادر هم ارتباط خاصى نداشت و جز یک احوالپرسى ساده چیزى بینشان رد و بدل نمىشد. مادر هم تو و «مریم» و «مهسا» را باعث بدبختى خودش مىدانست. به نظر او، شما سه نفر بودید که زندگى او و پدر را به هم زدید و حضور شما دلیلى بود بر این که پدر براى داشتن فرزند پسر همسر دیگرى انتخاب کند. ماهیانه مقدارى پول به شما مىرساند، تا دهان مادر را ببندد و کسى کارى به کارش نداشته باشد و این کار براى این بود که پدرتان بود و چاره دیگرى نبود. پس چه اهمیتى داشت که زندگىات با کمبودهاى عاطفى و روحى همراه است یا نه؟ اصلاً چه فرقى مىکرد چون پدر اصلاً بودن تو را دوست نداشت چه برسد به اینکه احتیاجات و زندگىات برایش مهم باشد.
همه این رفتارها برایت غیر قابل تحمل بود و از این رفتار تمسخرآمیز پدرت عصبانى مىشدى. اما از مادر هم چندان دل خوشى نداشتى. همیشه به او مىگفتى که اگر پدر زندگى او را بدون در نظر گرفتن احساسات او و سه دخترش رها کرده، صد در صد مقصر نبوده. در واقع قبل از این که پدر اقدام به ازدواج مجدد کند مادر او را رها کرده بود و خودش باعث شده بود که پدر از زندگىاش با این وضع بگذرد. وگرنه دختربودن تو و خواهرانت دلیل موجهى براى ازدواج پدر نبود. در مقابل، مادر همیشه مىگفت که تو نباید در کارها و زندگى خصوصى او دخالت کنى. انگار زندگى پدر و مادرت فقط براى خودشان بود و تو هیچ نقشى نداشتى. همین طور هم بود. اما تو راضى نبودى وقتى هم که در وجودت به این نارضایتى مىرسیدى کارى از پیش نمىبردى. در واقع راهت را عوض مىکردى، باید خودى نشان مىدادى. نباید از بقیه اطرافیانت کمتر و پایینتر به حساب مىآمدى. پس باید کارى مىکردى و شرایط را تغییر مىدادى. اگر در خانه، کسى تو را قبول نداشت در مدرسه این طور نبود و چه راهى بهتر از دروغ گفتن و تظاهر کردن! به کسى که ضرر نمىرسید، حتى شک هم نمىکردند؛ احترامت هم که سر جایش بود. اما مادر از دست تو ناراحت بود و تو را مؤاخذه مىکرد. آیا واقعاً کار تو گناه داشت؟
اما تو خسته شده بودى، هم از خودت، هم از مادر که گناه خودش را نادیده مىگرفت. او که به خاطر لجبازى و کدورت گذشتهاى که از پدر داشت، شما را از زندگى او جدا کرده بود. مادر پذیرفته بود که شما مایه بدبختى او هستید. پدرت هم که صاحب پسر شده بود و در نهایت خوشبختى زندگى مىکرد و به قول خودش خدا به او رو کرده بود. اگر مىخواستى واقعیت زندگىات را بگویى که همه طور دیگرى نگاهت مىکردند، دیگر نمىتوانستى به کارهاى گذشتهات و ادا و اصولهایت ادامه ندهى و گرنه همه مىفهمند که دروغ گفتهاى و این خیلى بد مىشد. تو هم دروغى براى تأیید دروغ دیگر مىگفتى و همین طور پشت سر هم ... به هر حال تو همیشه کمبودهایت را به تنهایى و از همین راه رفع مىکردى، بر عکس آنچه که بودى نشان مىدادى و از این کار لذت مىبردى.
سال دوم راهنمایى بود که به خاطر دروغ بزرگ شاخدارت مدرسهات را عوض کردى، تا دیگر کسى تو را به باد تمسخر نگیرد. نمىدانستى چرا اینقدر بىفکرى مىکنى و هر خیالى را که از ذهنت مىگذرد به زبان مىآورى. شاید هم به قول مربى پرورشىتان که براى مادر توضیح مىداد، خیلى خیالپرداز بودى. خودت هم قبول داشتى. مىدانستى که این راه، راه درستى نیست. اما نمىتوانستى از آن دست بکشى. آنقدر این کار برایت عادى بود و آنقدر از حالات اطرافیانت لذت مىبردى که وقتى دستت رو مىشد، احساس پشیمانى نمىکردى.
باز هم به شعلههاى آتش خیره مىشوى. یاد حرف خانم بهار، مربى پرورشى مىافتى. چند روز پیش به خاطر دروغى که گفته بودى سرزنشت مىکرد. تو گفتى که به واسطه همین حرفهاست که بچهها تو را دوست دارند ولى او خندید و گفت: «احترامى که به واسطه دروغ گفتن باشد، عمرى نخواهد داشت.» بعد هم برایت توضیح داده بود که تو مىتوانى از استعدادت استفاده کنى و خیالهایت را به شکل قصه بنویسى. مىتوانى به دنیاى شعر وارد شوى و لذت ببرى و قول داده بود که کمکت کند.
احساسات و تخیلاتت مثل شعله آتش زبانه مىکشند و تو در حالى که مىتوانى پیشرفت قابل توجهى از خود نشان دهى، نباید با آیندهات بازى کنى. حتى مىتوانى به این وسیله به اطرافیانت کمک کنى. پس از حالا باید جلوى شعلههایى را که زندگى و آرزوهاى تو را مىسوزانند بگیرى و از آن درست استفاده کنى. بلند مىشوى. از این خیالات، به نتیجههاى خوبى رسیدهاى، پس تصمیم مىگیرى که مقاوم باشى. گرم و صمیمى! اما نه با دروغ، بلکه با استعدادى که مىتواند در تو شکوفا شود و تو را به آیندهاى پربار نزدیک کند. با تصمیمى که آرزو دارى این بار قاطعانه به تو کمک کند.