شکوفههاى ادب
دلدارى باد
صغرا آقااحمدى
ساعتى است که زن پاهایش را مىکشد و با خود مىبرد، زخمى و خراشیده. باد هم روى تل خاکها آرام، خیز مىخورد و همراه او مىرود. اما به دست و پایش نمىپیچد. نرمهبادى است ولرم و خشک که از سرِ صبحى راه افتاده بود. از آن زمان که زن از بیمارستان صحرایى مرخص شده و خود را از گروهِ آدمها جدا کرده بود و پى صدایى بود که هنوز توى سرش چرخ مىخورد. چرخ ... چرخ ... باد هم بىصدا و خاموش دورش چرخ مىزند و دورتر مىایستد. زن از روى لاشه خانهها عبور مىکند. از روى کوهى آجر و خاک و سنگ و آهنپارهها بالا مىرود؛ در بلندترین نقطه، کنار پنجرهاى کج و کوله که درش رو به کویر باز مانده است. بعد همه چیز ناگاه دور سرش مىچرخد، داغِ داغ. مىخواهد که پرتاب شود. باد به طرفش هورّه مىکشد. کارى نمىتواند بکند. زن دَمَر مىافتد روى آجرپارهها. پیشانىاش مىشکافد. خون ... زن اعتنا نمىکند. تلو تلوخوران بلند مىشود. چشمهایش بىقرار است و نمناک. باد، بالهاى چادرش را از خاک و خاشاک مىتکاند. بعد زوزه مىکشد. انگار او درد دارد. زن وارد گودال بزرگى مىشود که تازه کندهاند. چون روحى سرگردان میان گودال چرخ مىخورد، باد هم. امدادگرى خاکآلود و خسته مىگذرد. باد صداى بغضآلودش را به گوش زن مىرساند: «کسى اینجا نیست خواهرم ... هیچ کس نبود ... فقط اسباب و لباسهاى پاره و پوره ...» و بغضش مىترکد، و باد هم مىرود سر، در تیر و تختهها فرو مىبرد و زوزه مىکشد. زن اما از پشت توده غبار و آفتاب، چشم به نخلستان مىدوزد و با خود واگویه مىکند: «دخترکم، پس دخترکم کو؟» ... پشت چرخ خیاطى ... چرق ... چرق ... خسته بود ... اما مىخواست تا صبح تمام کند. مُزدش آماده بود اگر تا صبح ... تمام مىشد. گفته بود: «مادر تو برو بخواب، امشب من لباس را تمام مىکنم.» ... چرق ... چرق ... باد زوزه مىکشد باز. زن پر از صداست. صداى دخترش که زیر لب آواز مىخواند و صداى موزون چرخ خیاطى، و صداى موهوم باد که آن شب هوهوى عجیبى داشت. زن توى گودال دور خود مىچرخد. لباسهاى جِر و واجِر مشترىها ... زیپ ... قرقره ... دکمه ... خاک ... خاک ... چرق ... چرق ... زن مىافتد روى تل خاکها و گوش مىسپرد به زمین، باد هم خود را کلاف مىکند و توى گودال مىچَپَد. زن صدا مىشنود صداهایى از دور دست، آشنا و دلچسب. صداى پاهاى دختر بود که دور نخل وسط حیاط، کودکانه پا مىکوبید و شعر مىخواند: «تق تق ... تق تق ... بر در زد، بابا از بیرون آمد ...» صداى مرد، گرم و صمیمى وسط شعر دختر مىپیچید: «تق تق ... تق تق ... بابا با دوتا نان سنگک ... از بیرون زودى آمد ...» صداى خنده ... خنده ... زمین پر از صداى خنده شد. زن مىخندد، با خون دلمه بسته روى پیشانىاش باد هم هوهو مىکشد. صداهایى از دور ... آشنا و غریب، ... زن گوش تیز مىکند. حالا زمین به گریه افتاده و زن هم، ... صداى نوحهخوان ... قبرستان ... زن صداى ضجّه خودش را بالاى گور مَردش مىشنود و باد هم زوزه خودش را مىشناسد. صداى عزا، مصیبت ... ماتم، صداى پاى همسایهها ... تسلى و تسلیت. زن صداى تنهایىهاى خودش را مىشنود و صداى عروسک دخترش که کوکش هرز شده بود و مدام بابا، بابا مىکرد ... چرق ... چرق ... صدا، صداى چرخ خیاطى است. زن گوش تیز مىکند باز، صداى برو بیاى زنان مشترى است، صداى شکافتن درزها ... جِر ... صداى جرینگ جرینگ النگوها ... افاده و ادا ... صداى سوت دیگ زودپز ... صداى گریه دختر ... صداى رنج و محنت و خمیازه و خستگى ... باد خسته مىشود، رو به آسمان، بلند هو مىکشد. زن همه آن صداهاى دور و آشنا را دفن مىکند و دست بر خاک مىکشد و برمىخیزد، ... باد هم. زن از گودال، خودش را بیرون مىکشد، باد زودتر. جامه زن را مىتکاند، اما ناخواسته روى پیشانى زخمى زن هو مىکشد. زن از ضعف و درد به خود مىپیچد. آن سوتر روى تل خاکها خم مىشود و مىافتد. چرق ... چرق ... صداى چرخ خیاطى است. زن مچاله و رنجور دوباره مىچسبد به زمین، کنار پنجرهاى لُخت و کج و معوج و سیاه، بدون سقف و دیوار ... روى تکههاى شکسته گلدان شمعدانى، چرق ... چرق ... باد هم مىشنود انگار ... توى دستهاى زن هو مىکشد. دستهاى زن به تقّلا مىافتد. خاک، ذره ذره گودال مىشود. و بعد چشمه مىجوشد توى گودال، شور است و داغ. امدادگران مىآیند. زن رو به نخلستانهاى دور، بهتزده و خاموش دست مىچرخاند ... چرق ... چرق ... انگار براى باد لباس مىدوزد. گودال بزرگ و بزرگتر مىشود. صداى چرخ خیاطى توى گوشهاى زن پر مىشود. دستش را تندتر مىچرخاند، باد هم در افق نگاه زن چرخ مىخورد. کسى در میان آوار بلند فریاد مىکشد: «یا زهرا ...»، زن خودش را میان گودال پرتاب مىکند. باد هم مىچَپَد تو گودال و چادر زن را از خاک و خاشاک مىتکاند. ناگاه چرخ خیاطى روى دستان مردى بلند مىشود. زن دست، پیش مىبرد. دسته چرخ خیاطى گرم است. زن خاک را بو مىکشد و چرخ خیاطى را، باد نفس نفس مىزند. زنى امدادگر خم مىشود روى خاک. زن هم. دختر پیدا مىشود، زخمى و کبود. کسى بلند فریاد مىکشد: «یا زهرا»، باد خاک و خاشاک روى لباس دختر را آهسته مىتکاند و دورش چرخ مىزند. کسى فریاد مىکشد: «زندهاس ... نفس مىکشه.» باد رو به آسمان، بلند هو مىکشد. زن پیراهن مچالهشدهاى را از دستان زخمى و کبود دختر بیرون مىکشد. باد چین و چروک آن را باز مىکند و توى خودش مىپیچاند و مىرقصاند. دختر را به بیمارستان صحرایى مىبرند. زن پیراهن را به باد مىسپارد و بىقرار به دنبال دختر مىدود. باد چرخ مىخورد و از نخلى که وسط آوار جا مانده بالا مىرود. پیراهن را نوک نخل آویزان مىکند و زوزهکشان رو به کویر گم مىشود ... .