چاله همان و خیالات همان
نفیسه محمدى
با عرض سلام به خواهر خوبم منیره! امیدوارم که حالت خوب باشد و زندگى خوابگاهى به کام دلت باشد. اگر از حال ما جویا باشى همگى خوب و خوش و سلامتیم و گاهى اوقات به یاد تو هستیم.
راستى از همین حالا بگویم که مامان حسابى از دستت دلخور است، چون تازگىها خیلى کم تماس مىگیرى و فکر مىکنم فکرت جاى دیگر مشغول شده! که امیدوارم زودتر قضیه لو برود. البته من که مىدانم، احتمالاً یکى دو واحد از ترم پیش، افتادهاى و حالا نادم و پشیمانى و مشغول جبران.
یادت هست چند بار به تو گفتم درست را بخوان تا به پشیمانى دچار نشوى، اما کو گوش شنوا؟ یک خبر خوش هم بدهم که مطمئنم خیلى خیلى خوشحال مىشوى. قرار شده که به پیشنهاد آقاجون و عمو به مشهد سفر کنیم. البته عید! حتماً خیلى خوش مىگذرد. آن هم با توجه به تاکسى جدیدى که آقاجون خریده است. گفتم تاکسى جدید! این خودش داستانى قابل توجه دارد که حسابى شنیدنى است.
حتماً توسط تلفنهاى مامان خبر دارى که دو سه هفته پیش، آقاجون بالاخره بعد از چند سال موفق شد سهم دوستش را که در تاکسى شریک بود، بخرد و تاکسى قراضه را بفروشد و یک تاکسى نو با قرض و قسط دریافت کند. همین تاکسى نو باعث شد آقاجون حسابى ذوق کند. تازه دور از چشم تو، همه ما را به گردش برد و همگى شیرکاکائو خوردیم و خوش گذراندیم. آقاجون از همان شب، هى به تاکسى نو دستمال مىکشد و از خوشحالى با خودش حرف مىزند. نمىدانى نمک ترکى جلوى ماشین آویزان کرد، اسفند دود کرد، یک خروس سر برید و هزار جور ادا و اصول که همه تعجب کرده بودیم. خوب است که بیست و اندى سال است که آقاجون ماشین دارد، اما طورى حرف مىزد و مىخندید که انگار اولین بار است دستش به فرمان ماشین مىخورد. مدام مىگفت: «خیلى فرمونش خوشدسته!»، «ماشین تمیزیه!»، «عین عروس مىمونه!» و هزار جور از این حرفها که همه ما را به خنده مىانداخت. خلاصه حسابى از خرید ماشین نو ذوق کرده بود و داشت با ماشینى که قرار بود فردا هزار و یک نفر سوارش شوند و محکم درش را بکوبند، حرف مىزد.
خلاصه درد سرت ندهم. تقریباً نیمههاى شب بود که آقاجون براى اولین بار در عمرش بالاى سر ما آمد و در آن وقت شب همه را بیدار کرد. ما در حالى که نمىدانستیم چه خبر است، پشت سر هم ردیف شدیم. «داداش هادى» در حالى که کلاهش را محکم روى سرش مىگذاشت گفت: «فکر کنم که آقاجون مىخواد اولین روز کارى، ما رو همراهش ببره و حسابى بگردونه!» مامان خندید و گفت: «آره جون خودش! آقاجون همون دیشب که ما رو برد بیرون، جیره یه سالمون بود.» من هم متفکر بودم که چرا نصفه شب، توى حیاط سرد ایستادیم. آقاجون آمد و روبهروى ما ایستاد. بعد با التماس و تحکم گفت: «من دارم مىرم سر کار. صبح به این زودى شما رو بلند کردم که بهتون بگم دعا کنید این ماشین براى همه ما خیر و برکت داشته باشه تا بلکه وضعمون از این رو به اون رو بشه. خلاصه هر دعایى که بلدید بخونید.» خیلى خندهدار بود. آخر نصفهشبى چه دعایى به ذهن ما رسید که براى آقاجون بخوانیم.
خلاصه مامان، قرآن بهدست، شروع کرد بلند بلند دعا کردن و ما هم آمین مىگفتیم. اما دعایش شبیه نفرین کردن شده بود. با یک حالت خاصى دعا مىکرد؛ که حتى هادى هم، همان اول متوجه شد و زد زیر خنده. مامان هم بى توجه به هادى با صداى بلند ادامه داد: «امیدوارم که این ماشین، پر از خیر و برکت باشه!» «الهى که به حق اون خدایى که بالا نشسته ازش خیر ببینى!» و خلاصه از این جور حرفها. بعد هم گفت: «خب حالا خودتون دعا کنید.» من هم با چشمهاى خوابآلود شروع کردم به دعا کردن ولى در آن دل شب جز فاتحه خواندن چیرى به ذهنم نمىرسید ولى همان هم غنیمت بود. خواندیم و همگى با دعا و صلوات، آقاجون را در تاریکى سحر بدرقه کردیم.
آقاجون هم با سر و لباس شیک رفت و ما هم بعد از خواندن نماز صبح به بقیه خوابمان پرداختیم.
حدود ظهر بود. من و داداش هادى آماده رفتن به مدرسه بودیم و خودمان را براى نهار خوردن و رفتن آماده مىکردیم که ناگهان آقاجون با خنده و شادى در حالى که یک جعبه شیرینى در دست داشت وارد خانه شد. همه ما منتظر شدیم تا آقاجون جریان خرید شیرینى را بگوید. من که فکر مىکردم شاید دوباره یک خواستگار زوار در رفته براى تو پیدا شده است؛ اما اشتباه مىکردم چون آن اتفاق مبارک، چیز دیگرى بود.
آقاجون تعریف کرد که وقتى صبحِ به آن زودى از خانه بیرون رفته، یک مرد تر و تمیز و شیکپوش در حالى که چهره خیلى آرامى داشته سوار ماشینش شده و از آقاجون خواسته تا او را به مقصدش برساند. آقاجون هم قبول کرده و راه افتاده. در همین لحظات به مرد مسافر هم نگاه مىکرده، اما در تاریکى، چهرهاش خیلى مشخص نبوده. آقاجون هم سر صحبت را باز مىکند و مىگوید که ماشین را تازه خریده و او اولین مسافرش است که سوار ماشین شده است. مسافر هم در حالى که به آقاجون مىخندیده، گفته: «بله! معلومه!» آقاجون از مرد ناشناس مىخواهد که براى برکت کارش دعا کند. او هم همین کار را مىکند، تا اینکه به مقصد مىرسند. گویا آن مرد یک هزار تومانى نو از جیبش در مىآورد و مىگوید: «از خدا مىخواهم که موفق باشید.» بعد هم دو سه تا نُقل روى هزار تومانى مىگذارد و به او مىدهد.
آقاجون پول را مىگیرد و مرد پیاده مىشود که اتفاق جالبى مىافتد. آقاجون بقیه پول را آماده مىکند تا به مسافرش بدهد، اما وقتى سرش را به طرف او مىچرخاند، مىبیند که اثرى از مرد ناشناس نیست. خلاصه هر چه که نگاه مىکند و صدایش مىزند هیچ خبرى نمىشود. آقاجون هم ناچار راهش را ادامه مىدهد و مىرود. خلاصه به گفته خودش این مرد را خدا فرستاده تا آقاجون در اول کارش پول متبرک بگیرد و کار کند! چون طبق گفتههاى آقاجون گویا در این نصفه روز خیلى خوب کار کرده و توقع نداشته که اینقدر پول در بیاورد. به همه ما هم آن نُقلها و هزارى را نشان داد و گذاشت زیر قرآن و گفت: «این پول تبرکه! خرجش نمىکنم تا پولهام برکت کنه!» آقاجون به خاطر همین، شیرینى خریده بود. اخلاقش هم حسابى تغییر کرده بود. چون معتقد بود که با این پول تبرک، حسابى کارش گرفته است.
خلاصه این جریان معجزهگونه را براى همه تعریف مىکرد و همه با تعجب و غبطه به آقاجون خیره مىشدند. بعضىها هم که دست و روى آقاجون را مىبوسیدند و مىگفتند خدا به تو رو کرده، قدر خودت را بدان. اما بقیه جریان را گوش کن که حسابى خندهدار است.
خب، قضیه از این قرار است که تقریباً دو سه روز پیش، آقاجون طبق معمول مسافرکشى بوده که یک دفعه با دیدن یک خانم که بسته نقل در دستش بوده یاد این جریان مىافتد و هوس مىکند که آن را براى مسافران توضیح بدهد. همین کار را هم مىکند اما چشمت روز بد نبیند. در همین حین یک مسافر با پاى شکسته سوار ماشین مىشود و همگى به خاطره آقاجون گوش مىدهند. بعد از تمام شدن خاطره، همه مسافرها یک به یک پیاده مىشوند و با تعجب و شادى از آقاجون خداحافظى مىکنند. مسافرى که پایش شکسته بود پیاده نمىشود و رو به آقاجون مىکند و مىگوید: «آقا، لطف کنین برین خیابان فلان!» و آقاجون مىرود. جایى که دقیقاً همان اتفاق رخ داده بود. آقاجون بیچاره با شادى به مسافرش مىگوید: «آقا، اینجا همون جاس که من مسافرم رو پیاده کردم، همون آقایى که پول با برکت به من داد.» که یک دفعه آقاى پا شکسته با خشم و غضب مىگوید: «نخیر آقا، نخیر! اینجا همون جاس که شما دو هفته پیش من رو پیاده کردید و من داخل چالهاى که براى گاز کنده بودند، افتادم و از حال رفتم. شما هم بقیه پول من رو که ندادید هیچ، تازه ولم کردید به حال خودم که به این روز افتادم. خیلى بهت لطف کردم جلوى مسافرا ضایعت نکردم و الا آبروت رفته بود. شما که زدید به اون دنده که خدا فرستاده بود و پول بابرکت و ... این حرفها کدومه آقا؟» که آقاجون در همین لحظه حسابى جا مىخورد و مىفهمد که قضیه از چه قرار بوده است. مثل اینکه یارو همان کسى بوده که براى اولین بار سوار ماشین شده و به محض پیاده شدن از ماشین به علت تاریکى، در داخل گودال سقوط کرده است. که افتادن همانا و خیالات واهى آقاجون همان!
خلاصه آقاجون با قیافه دمغ و ناراحت به خانه آمد. همان روز هم هزار تومانى را از زیر قرآن برداشت و لاى بقیه پولها گذاشت و قضیه به این ترتیب تمام شد. اما حسابى از این جریان دلخور بود و توى خودش بود. داداش هادى هم گاه گاهى سر به سر آقاجون مىگذاشت و هزار تومانى مىآورد و مىگفت: «آقاجون، این پول تبرکه، لطفاً خرجش نکنین.» آقاجون چند بار به رو نیاورد ولى یک بار نزدیک بود که هادى حسابى کتک بخورد.
خلاصه پدر خوش خیالمان به حالت قبلى برگشت، اما حسابى حالش گرفته بود. بالاخره این اتفاق باعث نشده که سفر مشهدمان به تابستان موکول شود. ناراحت نباش! چون آقاجون مصمم است هر طور شده به خاطر خرید ماشین به پابوس امام رضا برود.
به هر حال، امیدوارم که به حال زار آقاجون دچار نشوى، چون خیلى حالش گرفته است. البته فکر مىکنم با افتادن از دو سه واحد، حسابى حالت گرفته شده است. با این حال ناراحت نباش. افتادن از درس که مخصوص بقال سر کوچه نیست مال من و تو و محصلهاست. اما سعى کن که آخرین بارت باشد. قبل از اینکه نامه را تمام کنم رسیدن عید نوروز را به تو و دوستانت تبریک مىگویم و روزشمارى مىکنم تا عید برسد و ما هم به مسافرت برویم. با آرزوى روزهاى خوش براى تو و دوستانت.
قربان تو: مهرى