سخن اهل دل‏

اى نوبهار خندان، از لامکان رسیدى‏
چیزى به یار مانى، از یار ما چه دیدى؟
خندان و تازه‏رویى، سرسبز و مشک‏بویى‏
همرنگ یار مایى؟ یا رنگ از او خریدى؟
اى فصل خوش چو جانى، وز دیده‏ها نهانى‏
اندر اثر پدیدى، در ذات ناپدیدى‏
اى گل، چرا نخندى؟ کز هجر باز رستى‏
اى ابر چون نگریى؟ کز یار خود بریدى‏
اى گل، چمن بیارا، مى‏خند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خارى دویدى‏
اى باغ، خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدن‏شان از رعد مى‏شنیدى‏
اى باد، شاخه‏ها را در رقص اندر آور
بریاد آن که روزى، بر وصل مى‏وزیدى‏
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک‏بختان‏
شادند؛ اى بنفشه، از غم چرا خمیدى؟
سوسن به غنچه گوید: «هر چند بسته چشمى،
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدى.»

جلال‏الدین محمد بلخى «مولانا»
* * *

راستى را کس نمى‏داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار؟
عقل‏ها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه گل‏هاى نغز کامکار
کیست آن صورتگر ماهر که بى‏تقلید غیر
این همه صورت بَرَد بى‏علّت و آلت به کار؟
چون نپرسى کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویى کاین تصاویر از کجا شد آشکار؟
خیرى از مهر که شد زین سان به گلشن زردروى‏
لاله از عشق که شد زین سان به بستان داغدار؟
از چه بى‏زنگار سبز است از ریاحین بوستان‏
از چه بى‏شنگرف سرخ است از شقایق کوهسار؟
باد بى‏عنبر چرا شد این‏چنین عنبرفشان‏
ابر بى‏گوهر چرا گشت این‏چنین گوهر نثار؟
بر کف این تسبیح یاقوت از چه گیرد ارغوان‏
بر سر این تاج زمرد از که دارد کوکنار؟
برق از شوق که مى‏خندد بدین‏سان قاه قاه‏
ابر از هجر که مى‏گرید بدین سان زار زار؟
چون مجوسان، بلبل از ذوق که دارد زمزمه‏
چون عروسان، گلبن از بهر که بندد گوشوار؟

قاآنى - دیوان‏
* * *

ایمنى را و تندرستى را
آدمى شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمتى است بزرگ‏
داند آن کس که نیک و بد داند
تا فراوان نایستى تو ذلیل‏
روزگارت عزیز ننشاند
آنچه بدهد فلک تو را بستان‏
باز ده پیش از آنکه بستاند
تو چه دانى که چند بد هر روز
بخت نیک از تو مى‏بگرداند
راستى کن همه که در دو جهان‏
به جز از راستیت نرهاند
سخت بیدار باش در همه کار
پیش از آن کَت قضا بخسباند
نیک رو، بد مرو که نیک و بد است‏
که ز ما یادگار مى‏ماند

مسعود سعد سلمان - دیوان‏
* * *

بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار
صوفى، از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار
که نه وقت است که در خانه نشینى بیکار
بلبلان وقت گل آمد که بنالند از شوق‏
نه کم از بلبل مستى تو بنال اى هشیار
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است‏
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیح‏اند
نه همه مستمعى فهم کنند این اسرار
خبرت هست که مرغان سحر مى‏گویند
آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار
هر که امروز نبیند اثر قدرت او
غالب آن است که فرداش نبیند دیدار
تا کى آخر چو بنفشه سر غفلت در پیش‏
حیف باشد که تو در خوابى و نرگس بیدار
که تواند که دهد میوه الوان از چوب؟
یا که داند که برآرد گل صد برگ از خار؟
وقت آن است که داماد گل از حجله غیب‏
به در آید که درختان همه کردند نثار
آدمى‏زاده اگر در طرب آید چه عجب‏
سرو در باغ به رقص آمده و بید و چنار
باش تا غنچه سیراب دهن باز کند
بامدادان چو سرنافه آهوى تتار
عقل حیران شود از خوشه زرین عنب‏
فهم عاجز شود از حقه یاقوت انار
بندهاى رطب از نخل فرو آویزند
نخلبندان قضا و قدر شیرین‏کار
تا نه تاریک بود سایه انبوه درخت‏
زیر هر برگ چراغى بنهند از گلنار
سیب را هر طرفى داده طبیعت رنگى‏
هم بر آن گونه که گلگونه کند روى نگار
آب در پاى ترنج و به و بادام روان‏
همچو در زیر درختان بهشتى انهار
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین‏
اى که باور نکنى فى الشجر الاخضر نار
پاک و بى‏عیب، خدایى که به تقدیر عزیز
ماه و خورشید مسخّر کند و لیل و نهار
پادشاهى نه به دستور کند یا گنجور
نقشبندى نه به شنگرف کند یا زنگار
چشمه از سنگ برون آرد و باران از میغ‏
انگبین از مگس نحل و دُر از دریا بار

سعدى - کلیات‏