ناتنىها
رفیع افتخار
در را که باز مىکنم عمه «نبات» را پشت در مىبینم.
تا مرا مىبیند بىمقدمه مىپرسد: «تو، سمنى؟»
مىگویم:
نه عمه جان. من سورى هستم.
عمه «نبات» چاق است و وقت راه رفتن بابت چاقىاش هنّ و هن مىکند. صورت بزرگ، گرد و گوشتالودى دارد و چشمهایش همرنگ و شکل مویزند. بینىاش پخ است و فرو رفته و روى چانهاش جاى آبله مانده.
مىگوید: من که آخرش نفهمیدم چه جورى مىشود شما 2 تا را از هم ... .
و بقیه حرفش را جورى مىگوید که متوجه نمىشوم. مرا کنار مىزند و پاکِشان مىآید تو. از همان اول غر غر مىکند. صداى کلُفتى دارد، عین مردها.
سمن به استقبال مىآید.
مىگوید:
سلام عمه، چه عجب این طرفها!
عمه «نبات» در حالى که همه جا را با چشمهایش مىکاود یک ریز زبان مىریزد.
- واه واه، چقده اینجا ریخت و پاشه، پس شماها چى کار مىکنین. چشم باباتون روشن با این دختر بزرگکردنش. خدایا، خودت بندهات را فراموش مکن. تقصیر اون بیچاره چیه. علیک سلام. لابد سمن تویى. سر به هوایى هم حدى داره. بالاخره که مىرین خونه شوور. یا مىخواین ترشى بیفتین و ور دل بابایتان بمانید. شوورتون که باباتون نیس. خونه زندگىاش مرتب و جمع و جور نباشه سر چهار روز کاغذ طلاقو مىچسبونه کف دستتون و مىگه خوش اومدین.
و خودش را پرت مىکند روى مبل و نفسى چاق مىکند.
ابروهاى سمن به هم نزدیک مىشوند. با لحنى ناراحت مىپرسد:
حالا کى خواس شوهر کنه؟
عمه، برزخى نگاهش مىکند و سر بزرگش را به طرفینش تکان مىدهد.
- واه واه. من به سن و سال شما 4 شکم زاییده بودم. حالا بندازش پشتت. گربه دستش به گوشت نمىرسه مىگه بو مىده. حالا کو شوور؟ من که از ناصیهتون مىخونم تا 100 سال دیگهم میهمون باباتون هسین. حالا این فلکزده کجاس؟
من و سمن نگاهى رد و بدل مىکنیم.
مىگویم:
زده بیرون.
عمه «نبات» به طرفم براق مىشود و آمرانه مىپرسد:
بیرون که کجا باشد؟
جواب مىدهم:
مثل همیشه. مسافرکشى.
عمه، محکم روى دستش مىکوبد.
- جمعهها هم کار؟ آدم بدبخت همیشه بدبخته.
و دستهایش را به طرف بالا مىگیرد.
- آخه خدایا! تصدق اون عدالتت، دارى این مرد رو امتحان مىکنى یا ازش تقاصّ مىگیرى.
و در حالى که دستهایش را پایین مىآورد ادامه مىدهد.
- که اسیر و عبیر شما دو نفر شده.
من و سمن سرهایمان را مىاندازیم پایین و با انگشتهایمان بازى مىکنیم.
عمه «نبات» سکوتمان را که مىبیند مىگوید:
- خوبه، خوبه، حالا پاشین، پاشین اینجا رو یه کم جمع و جور کنین. یه نفرتونم بره واسه من یه لیوان آب لیموى بدون شیکر بیاره. ناسلامتى، بعد از سالى و ماهى عمهتون اومده خونهتون.
سمن جورى آب دهانش را قورت مىدهد انگارى خاک قند خورده.
عمه«نبات» به من اشاره مىکند.
- اسم تو سمن بود؟
- نه عمه جان من سورىام.
عمه با بىحوصلگى دستهایش را تکان مىدهد.
- خیلى خوب، چه فرقى مىکنه. تو چند ساعتى از خواهرت بزرگترى؟
- بله عمه جان.
- غذا رو تو آماده کن. بابات خسته و کوفته از راه مىرسه چیزى باشه بخوره. آشپزى بلدى یا شام و نهارتونم از بیرون مىخرین؟
و به سمن اشاره مىکند.
- تو هم پاشو به بقیه کارا برس. دِ پاشین، وایسادن منو بِر و بِر نیگاه مىکنن. زود باشین دیگه.
به راه افتادهایم که عمه مىغرد.
- دست بجونبونین خبر خوبى واستون دارم.
عمه، حسابى ازمان کار مىکشد. از آنجایى که نشسته مىگوید چه کارها باید بکنیم. مثل اینکه پشت سرش هم 2 تا چشم کار گذاشته است. چشمهایش از کاسه سرش کش مىآیند و تا خودِ آشپزخانه دنبالمان هستند، عین کارتونها. از روى مبل تمام حرکاتمان را زیر نظر دارد. من و سمن خزیدهایم خفت آشپزخانه و یک ریز کار مىکنیم اما بىفایده است.
- دختر، حواست کجاست، سیبزمینى را باید نازک نازک پوست بگیرى ... مگه درست نمىبینى پیازو اینجورى حلقه نمىکنن ... اول دُم بادمجانها را مىکَنید بعد باریک باریک مىبُرید تا آخر ... سیبزمینى را که نصف کردید ریز مىکنید تا تکههاى چهارگوش ... .
یکى دو ساعتى کار کردهایم و عرق ریختهایم که عمه رضایت مىدهد از آشپزخانه بیاییم بیرون. آخرین دستورش یک چاى کمرنگ است که برایش مىبریم و مىرویم روبهرویش مىنشینیم.
چایىاش را که هورتى سر مىکشد آرام ازمان مىپرسد:
شما 2 نفر چرا هیچ توى فکر بابایتان نیستید؟
ما که از بابت کار پخت و پز حسابى حالمان گرفته شده غافلگیر مىشویم. جوابى نداریم بهش بدهیم.
عمه«نبات» با صداى بلندتر مىپرسد:
گوشهاى من نمىشنوند یا گوشهاى شما 2تا؟
سمن نگاه معنىدارى به من مىاندازد یعنى که «تو یک چیزى بگو».
با بىمیلى و اکراه جواب مىدهم:
ما که خیلى هواى بابا را داریم.
عمه چشمهایش را مىدراند و با تَشَر مىگوید:
هووم ... اگر هوایش را داشتید کمى راحتش مىگذاشتید. مىگذاشتید پلکى رو هم بذاره.
سمن با رنجیدگى مىپرسد:
واه! مگه ما چیکارش کردیم؟
عمه، ابروها را بالا مىدهد و همان جا ستون مىکند.
- اِ، جدى مىگى عزیزم، دیگه مىخواستید چه کارش بکنید که نکردهاید. چشمهاشو باز نکرده بود که افتادید توى دامنش.
و دستهایش را تکان مىدهد.
- واى وایم رفته، هاى هایم مونده!
سمن که معلوم است از بابت متلکها و خردهفرمایشهاى عمه حسابى اعصابش ریخته به هم، بىپروا مىگوید:
مگه ما دلمون مىخواس به این دنیاى کوفتى تشریففرما بشویم؟ مجبور شدیم دیگه.
عمه که انتظار این حرف را ندارد خودش را جابهجا مىکند.
- گندهدماغ، فعلنى که حىّ و حاضرید و دارید شیره جون برادر بیچاره منو مىمکید. از بابت دنیا اومدنتون، همینه که هس، مىخواد خوشتون بیاد مىخواد نیاد. به قول قدیمیا: ماستى است که ریخته و تغارى است که شکسته.
من خودم را وسط مىاندازم و مىگویم:
این حرفا چه فایدهاى داره اونا رو وسط مىکشین، عمه؟
عمه رو به من مىگوید:
هان، فایده این حرفا اینه که من یه چیزیو توى کله شما 2 نفر فرو مىکنم و اونم اینه که باباتون داره از دس مىره. داره آب مىشه. داره پیر مىشه، داره جوونمرگ مىشه. باعث و بانىاش هم کسى نیست جز شما دوقلوهاى آتیش به جون گرفته بىخاصیت.
سمن از عصبانیت مىشود رنگ گوجهفرنگى.
- دِ، مگه ما چى کار کردیم؟
عمه انگشت سبابهاش را به طرف سمن تکان مىدهد و مىگوید:
دیگه مىخواستین چى کارش کنین ورپریده. از همان روز اول، هم باباتون بوده هم ننهتان. بسش نیست؟ گناه که نکرده شده باباى شما.
من مىگویم:
عمه جان، ما مىدانیم بابا خیلى خوبه، خیلى برایمان زحمت مىکشه، مىدانیم هم جاى بابایمان است هم مامانمان. اما این وسط از دست ما کارى برنمىآید. با تقدیر و سرنوشت که نمىشه جنگید.
عمه با حرص مىگوید:
با تقدیر و سرنوشت نمىشه جنگید؛ نمىشه جنگید.
اما بلافاصله برقى از چشمهایش بیرون مىپرد. خودش را از روى مبل جلوتر مىکشاند و پیروزمندانه مىگوید:
کى گفته از دست شما کارى ساخته نیس. راس مىگن که دختراى این دوره زمونه تا مغز و استخونشون پوکه!
من و سمن به هم نگاه مىکنیم.
سمن چشمهایش را ریز مىکند و با کنجکاوى مىپرسد:
مثلاً چه کارى؟
عمه نفس بلندى مىکشد.
- مثلاً براى بابایتان دستى بالا بزنید.
یکهویى وا مىروم. احساس مىکنم یکى پتکى را بالا برده و با تمام قدرت کوبیده است توى سرم. سمن، دستکمى از من ندارد. رنگش شده عین زعفران زرد. لَخَت عمه را نگاه مىکنم. عمه به حال ما توجهى ندارد و یا خودش را زده به آن راه و توجهى نشان نمىدهد. مرتب نصیحتمان مىکند که دیگر بزرگ شدهایم و باید توى فکر بابایمان باشیم. یک روزى باید برویم خانه شوهر و بابا تنها مىماند و تا آخر عمر نباید جورِ ما 2 نفر را بکشد و لَلِهمان باشد و سر پیرى کسى زنش نمىشود و ...
خلاصه، حسابى مخمان را مىخورد و مىرود. قبل از رفتنش ضربه نهایى را فرود مىآورد و مىگوید در هر حال باید منتظر یک مامان باشیم و او را همین روزها خواهیم دید و دلداریمان مىدهد که دیگر کارهاى خانه را ما انجام نمىدهیم و ... .
او که مىرود نمىدانم چرا بغض سنگینى قلمبه شده است توى گلویم.
بابا که مىآید خانه، ما هر 2 در خود فرو رفته و بغ کرده گوشهاى نشستهایم. سفره را که برایش مىاندازم نگاهش را مىقاپم. ما را زیر نظر دارد. قبل از اینکه بابا بیاد سمن با ناراحتى مىگوید آمدن عمه همهاش از روى نقشه بوده. بابا و عمه دست به یکى کردن زمینه آماده شود. من به سمن مىگویم بر سر دوراهىام. از طرفى برایم سنگین است زن دیگرى را در خانه ببینم از طرفى دیگر ... اما سمن وسط حرفم مىپرد و مىگوید: «باید بهش بگوییم مامان!» و شکلک در مىآورد. ادامه مىدهم: «از طرف دیگه دلم براى بابا مىسوزه. بابا هم از این زندگى حقى داره.»
دو تایى رفتهایم توى آشپزخانه و تا غذاى بابا تمام نشده خودمان را نشان نمىدهیم. بابا صورتش بارى از غم دارد. با بىمیلى دست به طرف غذا مىبرد. لیوانى آب مىخورد و مىرود تا دستهایش را بشوید. تا بلند مىشود به تاخت خودمان را مىرسانیم سرِ سفره و مشغول جمع کردن مىشویم. به زبان بىزبانى مىخواهیم نشان بدهیم یکپا کدبانو هستیم و از این بابت کم نمىآوریم و بابا نمىتواند روى ما حساب بکند. بنابراین احتیاجى به زن ندارد. سمن با دستمالسفره دارد سفره را پاک مىکند که بابا بالاى سرمان ظاهر مىشود. از گوشه چشم نگاه مىکند و با لبخند محوى مىگوید:
گوش بگیرید چى مىگم، خودتان هم از تنهایى در مىآیید.
این را مىگوید و با قامتى تکیده طرف اتاقش مىرود. سمن که کار را تمامشده مىبیند دو تا دستش را به طرف سرش مىبرد که موهایش را بکند. مىخواهد کولىبازى در آورد. جلویش را مىگیرم.
زنى که قرار است مامانمان باشد با چمدانى مىآید. خودش است و دخترى که اسمش میترا است و همسن و سال خودمان است. سمن تا آنها را مىبیند از روى خشم دماغش را مىکشد بالا. مىگوید ازشان متنفر است. اما من به نظرم مىرسد وقتى میترا لبخند مىزند قیافهاش دلنشین و دوستداشتنى مىشود. سمن مىگوید هر جورى شده باید حال مونس و میترا را بگیریم. مونس همین زنبابایمان است. من بهش قول هیچ کمکى را نمىدهم چرا که مردّدم. حقیقتش، با خودم درگیرم و نمىدانم چه رفتارى از خودم نشان بدهم. سمن فشار مىآورد تا موضعم را مشخص کنم اما من ساکتم و هیچى نمىگویم. او مىگوید یا باید این طرفى باشم یا آن طرفى، حد وسطم نداریم. فردایش مهرداد مىآید. مهرداد پسر زنبابایمان است و مىگویند به بابایش رفته. درست بر عکس میترا که به مامانش رفته. مونس مثل باباى ما دو بچه دارد. یک دختر و یک پسر. قبل از آمدنشان بابا مىگوید: «اگر مادرتان سرِ زا رفت و از همان اول ما را تنها گذاشت، شوهر مونس به بهانه کار و پول در آوردن مىرود خارج و پشت سرش را هم نگاه نمىکند. مىرود و زنش را با دو تا بچه کوچک به امان خدا رها مىکند. این زن، بىپناه و بىخرجى مىماند با دو بچهاى که شوهرش روى دستش گذاشته. بعد، خبرش مىآید که شوهره نامرد اونجا زن گرفته.» و با ناراحتى سر تکان مىدهد و اضافه مىکند: «اگر من مَردَم و یک جورى مىتوانم گلیمم را از آب بکشم بالا، این زن مظلوم با زجر و عذاب بچههایش را به نیش کشیده و این طرف و آن طرف با خودش کشیده. دست تنهایى بزرگشان کرده، هزار حرف از این و آن شنیده اما قد، خم نکرده. اوف به اون شوهرش!»
با این وجود، سمن روى حرف خودش است و قصد دارد هر جورى شده آنها را فرارى بدهد. مهرداد 17 - 16 سالى دارد. از بچههاى آن فُرمى است. از آنهایى که تیپ مىزنند و مىافتند توى خیابانها. فرق سر را باز مىکند و مویش را در پشت سر مىبندد. اولین بار که مىبینمش یک بشکه روغن مالیده به موهایش. لباسها و سر و وضعش هم خیلى تابلواند. شلوارش از این شلوارهاى 6 پیلى جلو و 2 پیلى عقب است. صورتش را انگارى دکور کرده با خط ریشى که تا پایین گوشهایش آمده. مهرداد و میترا زمین تا آسمان فاصله دارند. هر چه میترا و مادرش سادهپوشند، پسرشان بر عکسشان است. سمن، او را که مىبیند روى دماغش چروکى مىاندازد و بلند «ایش!» مىگوید. بعد جورى که مهرداد و بقیه بشنوند مىگوید: «چه جلف!» مهرداد توپى مىآید.
«حرص نخورین به زیبایىتون لطمه وارد مىشه، خاله سوسکه.» و داد مىکشد: «بهتان گفته باشم پا پىام نشید که بد مىبینین.» اما سمن کوتاه نمىآید: «این روزا، هر چى آدم یه وریه این طرفا پیدا مىشه، پسره سرتق!»
مهرداد قپى مىآید: «برو رد کارت. من چهل تاى مث تو رو هوچىام. همین فرداس که مانتو کوتاه و شلوار لولهتفنگى مىپوشى و مىزنى بیرون. قیافهت تابلوه، شکلت مال این حرفاس. حالا واسه ما فیلم بازى مىکنى. ما رو باش رو دیوار کیا یادگارى نوشتیم.» سمن ولکن نیست. «آخیش ... چه نوستالژى!» و مهرداد جوابش مىدهد: «تو خودت آخر خلافى!» میترا پادرمیانى مىکند. مىگوید: «ولش کنید، زیاد لاف مىآد اما همش پفه» و مادرش مىگوید: «چکار کنم زورم بهش نمىرسه. بابایى هم که بالاى سرش نبوده تا ...» اما بقیه حرفش را مىخورد و لبگزه مىرود.
بابا مىگوید:
- آب را باید از سر بَند بست. کارى به کارش نداشته باشید. مهرداد در سنین حساس نوجوانیه. خودم بعداً یه فکرى به حالش مىکنم.
سمن نمىتواند آرام بگیرد. مىگوید:
- بابا هم با این زنگرفتنش. خودم تنهایى سر هر سهتایشان را مىکوبم به طاق. اما من دلم به حال بابا مىسوزد. شدهایم برایش قوز بالاى قوز. تا دیروز ما 2 نفر بودیم حالا شدهایم 5 نفر.
مهرداد از همان وقتى که با سمن شاخ به شانه کشیده رفته توى یک اتاق جدا و کارى به کار کسى ندارد. از صبح تا شب موزیک گوش مىدهد و نوار عوض مىکند. اما میترا، من و سمن در اتاقى دیگر هستیم. میترا از اینکه با ماست خوشحال نشان مىدهد. مثل اینکه خیلى تنهایى کشیده. این فرصت خوبى است براى سمن تا میترا را حسابى بچزاند. مونس مثل سگ پاسوخته صبح تا شب توى آشپزخانه کار مىکند و جان مىکَند. به سمن مىگویم: «هر چه نباشد از دست آشپزى خلاصمان کردهاند.» او چپ چپ نگاهم مىکند. قصد دارد درسش را ادامه بدهد و براى خودش کسى بشود تا مجبور نباشد دست به سیاه و سفید بزند. براى همین وقتى زنبابا صدایمان مىزند تا روش درست کردن غذاها را یادمان بدهد او پشت گوش مىاندازد. سمن مدام توى فکر است حالشان را بگیرد و تا مىتواند توى گوشم از بدى آنها زمزمه مىکند. به قول خودش نمىخواهد ببیند هوایىشان شدهام. بابا مثل همیشه از صبح علىالطلوع مىزند بیرون. مىگوید خرجمان بیشتر شده و باید بیشتر از تاکسىاش کار بکشد. شب که مىرسد خانه قبل از هر چیز نصیحتمان مىکند که با آنها خوب باشیم و مهربان باشیم و سر به سرشان نگذاریم و پا روى دم مهرداد نگذاریم و ... .
اما گوش سمن هیچ به حرفهاى بابا بدهکار نیست و تا جا دارد مونس و میترا را اذیت مىکند. مىگوید حساب مهرداد را بعداً مىرسد. سمن، از غذایى که زنبابا درست مىکند نمىخورد و یواشکى لباسهاى شسته را از روى بند مىاندازد زمین. به میترا بیشتر نظر دارد. مىخواهد سر به تنش نباشد. به وسایل او دست مىزند و آنها را به هم مىریزد یا از کتابهاى مدرسهاش برمىدارد و یک جایى قایم مىکند. خلاصه هر جورى که بتواند و از دستش بربیاید اذیتش مىکند.
حدود یک ماهى است که 6 نفر شدهایم. برنامهمان طبق روال سابق پیش مىرود. با این وجود میترا هیچ اعتراضى نمىکند و به کسى چیزى نمىگوید. از چشمهایش مهربانى مىبارد. من دوست دارم بهش نزدیک بشوم اما راستش از سمن حساب مىبرم. به همین خاطر خودم را بىتفاوت و بىتوجه نشان مىدهم. دیشب، بابا براى میترا یک مانتو خرید. جنس و مدل مانتو حرف ندارد. باید خیلى گران باشد. سمن مىخواهد از حسودى خودش را خفه بکند. خودِ من هم یک جورهایى حسودیم شده است اما نه قد سمن. سمن یواشکى توى گوشم مىگوید:
- اگر جلویشان در نیاییم جایمان را مىگیرند.
مىپرسم چه مىخواهد بکند. جوابم را نمىدهد اما از چشمهایش مىخوانم نقشهاى در سرش دارد.
من و میترا در آشپزخانه هستیم. مونس دارد یادمان مىدهد چه جور فسنجان درست بکنیم. ناگهان بوى سوختگى بلند مىشود. هر سهتایمان حسش مىکنیم. مىدویم بیرون. بوى سوختگى از طرف اتاق ما مىآید. سه نفرى مىدویم و خودمان را به اتاق مىرسانیم. سمن دارد مانتوى میترا را اطو مىکشد. اطو را گذاشته روى مانتو. سوراخ بزرگى درست به اندازه اطو وسط مانتو افتاده و بوى سوختگى پارچه تمام اتاق را برداشته است. از چشمهاى سمن شیطنت مىبارد. خونسرد به زنبابا مىگوید:
- ببخشید مونسخانم. مىخواستم مانتوى دخترتان را اطو بکشم. آخه مانتوى به این گرونى حیفه بدون اطو تن دخترتان برود. یه لحظه که حواسم رفت جاى دیگه نقش اطو موند رو لباس.
و همان طور خونسرد ادامه مىدهد: «اشکالى ندارد. بابا واسش بهترش را مىخرد. شایدم این دفعه دو تا مانتو خرید. یکىم واسه خانومش.»
به میترا نگاه مىکنم. مشتهایش را گره کرده. فکر مىکنم الان است به طرف سمن حملهور بشود. یکهویى از سمن و کارهایش بدم مىآید و چندشم مىشود. اما میترا هیچ کارى نمىکند. فقط اشک به چشم مىآورد. مادرش فروشکسته دست دخترش را مىکشد و با خود مىبرد. با عصبانیت سمن را نگاه مىکنم. از اینکه دلشان را شکسته شنگول است. خودش را زده به آن راه و زیر لب آوازى را زمزمه مىکند. دیگر نگاهش نمىکنم. سرم را مىگیرم توى دستهایم و به فکر فرو مىروم. نمىدانم چه مدت توى آن حالتم. بالاخره سرم را از توى دستهایم بیرون مىکشم و بلند مىشوم از پنجره بیرون را نگاه مىکنم. میترا لب حوض نشسته. مىروم و بالاى سرش مىایستم. زل زده به ماهىهاى توى حوض و بىصدا اشک مىریزد. قطرات اشک یکى یکى راه مىکشند روى صورتش و از چانهاش روى پیراهنش مىغلتند. ماهىها در حوض دارند وول مىخورند. میترا در عالم خودش است. متوجه آمدنم نشده. غرق تماشاى ماهىها است. اشکشم بند نمىآید. دو تا از ماهىها مىآیند نزدیک. تک به تک مىشوند و لب مىجنبانند. دستم را روى شانهاش مىگذارم. تکانى مىخورد و به خودش مىآید. سرش را بالا مىگیرد و نگاهم مىکند. چشمهایش از گریه کردن سرخ سرخ شدهاند. اشکهاى روى گونهها را با آستینش پاک مىکند. دستم را به طرفش دراز مىکنم. دستش را مىگیرم و از جا بلندش مىکنم. در یک لحظه سمن را مىبینم که ایستاده توى قاب پنجره و نگاهمان مىکند. محلش نمىگذارم. مانتویم را به او مىدهم و مىگویم:
مانتو مال تو. فکر مىکنم بهت بیاید. اندازههامون که یکیه.
میترا لبخند مىزند. لبخندش چون قطرهاى مرکب که در آب ریخته شود، پخش مىشود در صورتش. ناگهان از میان گریه و غم مىخندد. در آغوشش مىکشم. تصمیم دارم از فردا با او بروم دبیرستان.