ناتنى ها داستان

نویسنده


 

ناتنى‏ها

رفیع افتخار

در را که باز مى‏کنم عمه «نبات» را پشت در مى‏بینم.
تا مرا مى‏بیند بى‏مقدمه مى‏پرسد: «تو، سمنى؟»
مى‏گویم:
نه عمه جان. من سورى هستم.
عمه «نبات» چاق است و وقت راه رفتن بابت چاقى‏اش هنّ و هن مى‏کند. صورت بزرگ، گرد و گوشتالودى دارد و چشم‏هایش همرنگ و شکل مویزند. بینى‏اش پخ است و فرو رفته و روى چانه‏اش جاى آبله مانده.
مى‏گوید: من که آخرش نفهمیدم چه جورى مى‏شود شما 2 تا را از هم ... .
و بقیه حرفش را جورى مى‏گوید که متوجه نمى‏شوم. مرا کنار مى‏زند و پاکِشان مى‏آید تو. از همان اول غر غر مى‏کند. صداى کلُفتى دارد، عین مردها.
سمن به استقبال مى‏آید.
مى‏گوید:
سلام عمه، چه عجب این طرف‏ها!
عمه «نبات» در حالى که همه جا را با چشم‏هایش مى‏کاود یک ریز زبان مى‏ریزد.
- واه واه، چقده اینجا ریخت و پاشه، پس شماها چى کار مى‏کنین. چشم باباتون روشن با این دختر بزرگ‏کردنش. خدایا، خودت بنده‏ات را فراموش مکن. تقصیر اون بیچاره چیه. علیک سلام. لابد سمن تویى. سر به هوایى هم حدى داره. بالاخره که مى‏رین خونه شوور. یا مى‏خواین ترشى بیفتین و ور دل بابایتان بمانید. شوورتون که باباتون نیس. خونه زندگى‏اش مرتب و جمع و جور نباشه سر چهار روز کاغذ طلاقو مى‏چسبونه کف دستتون و مى‏گه خوش اومدین.
و خودش را پرت مى‏کند روى مبل و نفسى چاق مى‏کند.
ابروهاى سمن به هم نزدیک مى‏شوند. با لحنى ناراحت مى‏پرسد:
حالا کى خواس شوهر کنه؟
عمه، برزخى نگاهش مى‏کند و سر بزرگش را به طرفینش تکان مى‏دهد.
- واه واه. من به سن و سال شما 4 شکم زاییده بودم. حالا بندازش پشتت. گربه دستش به گوشت نمى‏رسه مى‏گه بو مى‏ده. حالا کو شوور؟ من که از ناصیه‏تون مى‏خونم تا 100 سال دیگه‏م میهمون باباتون هسین. حالا این فلک‏زده کجاس؟
من و سمن نگاهى رد و بدل مى‏کنیم.
مى‏گویم:
زده بیرون.
عمه «نبات» به طرفم براق مى‏شود و آمرانه مى‏پرسد:
بیرون که کجا باشد؟
جواب مى‏دهم:
مثل همیشه. مسافرکشى.
عمه، محکم روى دستش مى‏کوبد.
- جمعه‏ها هم کار؟ آدم بدبخت همیشه بدبخته.
و دست‏هایش را به طرف بالا مى‏گیرد.
- آخه خدایا! تصدق اون عدالتت، دارى این مرد رو امتحان مى‏کنى یا ازش تقاصّ مى‏گیرى.
و در حالى که دست‏هایش را پایین مى‏آورد ادامه مى‏دهد.
- که اسیر و عبیر شما دو نفر شده.
من و سمن سرهایمان را مى‏اندازیم پایین و با انگشت‏هایمان بازى مى‏کنیم.
عمه «نبات» سکوت‏مان را که مى‏بیند مى‏گوید:
- خوبه، خوبه، حالا پاشین، پاشین اینجا رو یه کم جمع و جور کنین. یه نفرتونم بره واسه من یه لیوان آب لیموى بدون شیکر بیاره. ناسلامتى، بعد از سالى و ماهى عمه‏تون اومده خونه‏تون.
سمن جورى آب دهانش را قورت مى‏دهد انگارى خاک قند خورده.
عمه«نبات» به من اشاره مى‏کند.
- اسم تو سمن بود؟
- نه عمه جان من سورى‏ام.
عمه با بى‏حوصلگى دست‏هایش را تکان مى‏دهد.
- خیلى خوب، چه فرقى مى‏کنه. تو چند ساعتى از خواهرت بزرگ‏ترى؟
- بله عمه جان.
- غذا رو تو آماده کن. بابات خسته و کوفته از راه مى‏رسه چیزى باشه بخوره. آشپزى بلدى یا شام و نهارتونم از بیرون مى‏خرین؟
و به سمن اشاره مى‏کند.
- تو هم پاشو به بقیه کارا برس. دِ پاشین، وایسادن منو بِر و بِر نیگاه مى‏کنن. زود باشین دیگه.
به راه افتاده‏ایم که عمه مى‏غرد.
- دست بجونبونین خبر خوبى واستون دارم.

عمه، حسابى ازمان کار مى‏کشد. از آنجایى که نشسته مى‏گوید چه کارها باید بکنیم. مثل اینکه پشت سرش هم 2 تا چشم کار گذاشته است. چشم‏هایش از کاسه سرش کش مى‏آیند و تا خودِ آشپزخانه دنبال‏مان هستند، عین کارتون‏ها. از روى مبل تمام حرکات‏مان را زیر نظر دارد. من و سمن خزیده‏ایم خفت آشپزخانه و یک ریز کار مى‏کنیم اما بى‏فایده است.
- دختر، حواست کجاست، سیب‏زمینى را باید نازک نازک پوست بگیرى ... مگه درست نمى‏بینى پیازو اینجورى حلقه نمى‏کنن ... اول دُم بادمجان‏ها را مى‏کَنید بعد باریک باریک مى‏بُرید تا آخر ... سیب‏زمینى را که نصف کردید ریز مى‏کنید تا تکه‏هاى چهارگوش ... .
یکى دو ساعتى کار کرده‏ایم و عرق ریخته‏ایم که عمه رضایت مى‏دهد از آشپزخانه بیاییم بیرون. آخرین دستورش یک چاى کمرنگ است که برایش مى‏بریم و مى‏رویم روبه‏رویش مى‏نشینیم.
چایى‏اش را که هورتى سر مى‏کشد آرام ازمان مى‏پرسد:
شما 2 نفر چرا هیچ توى فکر بابایتان نیستید؟
ما که از بابت کار پخت و پز حسابى حال‏مان گرفته شده غافلگیر مى‏شویم. جوابى نداریم بهش بدهیم.
عمه«نبات» با صداى بلندتر مى‏پرسد:
گوش‏هاى من نمى‏شنوند یا گوش‏هاى شما 2تا؟
سمن نگاه معنى‏دارى به من مى‏اندازد یعنى که «تو یک چیزى بگو».
با بى‏میلى و اکراه جواب مى‏دهم:
ما که خیلى هواى بابا را داریم.
عمه چشم‏هایش را مى‏دراند و با تَشَر مى‏گوید:
هووم ... اگر هوایش را داشتید کمى راحتش مى‏گذاشتید. مى‏گذاشتید پلکى رو هم بذاره.
سمن با رنجیدگى مى‏پرسد:
واه! مگه ما چیکارش کردیم؟
عمه، ابروها را بالا مى‏دهد و همان جا ستون مى‏کند.
- اِ، جدى مى‏گى عزیزم، دیگه مى‏خواستید چه کارش بکنید که نکرده‏اید. چشم‏هاشو باز نکرده بود که افتادید توى دامنش.
و دست‏هایش را تکان مى‏دهد.
- واى وایم رفته، هاى هایم مونده!
سمن که معلوم است از بابت متلک‏ها و خرده‏فرمایش‏هاى عمه حسابى اعصابش ریخته به هم، بى‏پروا مى‏گوید:
مگه ما دلمون مى‏خواس به این دنیاى کوفتى تشریف‏فرما بشویم؟ مجبور شدیم دیگه.
عمه که انتظار این حرف را ندارد خودش را جابه‏جا مى‏کند.
- گنده‏دماغ، فعلنى که حىّ و حاضرید و دارید شیره جون برادر بیچاره منو مى‏مکید. از بابت دنیا اومدنتون، همینه که هس، مى‏خواد خوشتون بیاد مى‏خواد نیاد. به قول قدیمیا: ماستى است که ریخته و تغارى است که شکسته.
من خودم را وسط مى‏اندازم و مى‏گویم:
این حرفا چه فایده‏اى داره اونا رو وسط مى‏کشین، عمه؟
عمه رو به من مى‏گوید:
هان، فایده این حرفا اینه که من یه چیزیو توى کله شما 2 نفر فرو مى‏کنم و اونم اینه که باباتون داره از دس مى‏ره. داره آب مى‏شه. داره پیر مى‏شه، داره جوون‏مرگ مى‏شه. باعث و بانى‏اش هم کسى نیست جز شما دوقلوهاى آتیش به جون گرفته بى‏خاصیت.
سمن از عصبانیت مى‏شود رنگ گوجه‏فرنگى.
- دِ، مگه ما چى کار کردیم؟
عمه انگشت سبابه‏اش را به طرف سمن تکان مى‏دهد و مى‏گوید:
دیگه مى‏خواستین چى کارش کنین ورپریده. از همان روز اول، هم باباتون بوده هم ننه‏تان. بسش نیست؟ گناه که نکرده شده باباى شما.
من مى‏گویم:
عمه جان، ما مى‏دانیم بابا خیلى خوبه، خیلى برایمان زحمت مى‏کشه، مى‏دانیم هم جاى بابایمان است هم مامان‏مان. اما این وسط از دست ما کارى برنمى‏آید. با تقدیر و سرنوشت که نمى‏شه جنگید.
عمه با حرص مى‏گوید:
با تقدیر و سرنوشت نمى‏شه جنگید؛ نمى‏شه جنگید.
اما بلافاصله برقى از چشم‏هایش بیرون مى‏پرد. خودش را از روى مبل جلوتر مى‏کشاند و پیروزمندانه مى‏گوید:
کى گفته از دست شما کارى ساخته نیس. راس مى‏گن که دختراى این دوره زمونه تا مغز و استخونشون پوکه!
من و سمن به هم نگاه مى‏کنیم.
سمن چشم‏هایش را ریز مى‏کند و با کنجکاوى مى‏پرسد:
مثلاً چه کارى؟
عمه نفس بلندى مى‏کشد.
- مثلاً براى بابایتان دستى بالا بزنید.
یکهویى وا مى‏روم. احساس مى‏کنم یکى پتکى را بالا برده و با تمام قدرت کوبیده است توى سرم. سمن، دست‏کمى از من ندارد. رنگش شده عین زعفران زرد. لَخَت عمه را نگاه مى‏کنم. عمه به حال ما توجهى ندارد و یا خودش را زده به آن راه و توجهى نشان نمى‏دهد. مرتب نصیحت‏مان مى‏کند که دیگر بزرگ شده‏ایم و باید توى فکر بابایمان باشیم. یک روزى باید برویم خانه شوهر و بابا تنها مى‏ماند و تا آخر عمر نباید جورِ ما 2 نفر را بکشد و لَلِه‏مان باشد و سر پیرى کسى زنش نمى‏شود و ...
خلاصه، حسابى مخ‏مان را مى‏خورد و مى‏رود. قبل از رفتنش ضربه نهایى را فرود مى‏آورد و مى‏گوید در هر حال باید منتظر یک مامان باشیم و او را همین روزها خواهیم دید و دلداریمان مى‏دهد که دیگر کارهاى خانه را ما انجام نمى‏دهیم و ... .
او که مى‏رود نمى‏دانم چرا بغض سنگینى قلمبه شده است توى گلویم.

بابا که مى‏آید خانه، ما هر 2 در خود فرو رفته و بغ کرده گوشه‏اى نشسته‏ایم. سفره را که برایش مى‏اندازم نگاهش را مى‏قاپم. ما را زیر نظر دارد. قبل از اینکه بابا بیاد سمن با ناراحتى مى‏گوید آمدن عمه همه‏اش از روى نقشه بوده. بابا و عمه دست به یکى کردن زمینه آماده شود. من به سمن مى‏گویم بر سر دوراهى‏ام. از طرفى برایم سنگین است زن دیگرى را در خانه ببینم از طرفى دیگر ... اما سمن وسط حرفم مى‏پرد و مى‏گوید: «باید بهش بگوییم مامان!» و شکلک در مى‏آورد. ادامه مى‏دهم: «از طرف دیگه دلم براى بابا مى‏سوزه. بابا هم از این زندگى حقى داره.»
دو تایى رفته‏ایم توى آشپزخانه و تا غذاى بابا تمام نشده خودمان را نشان نمى‏دهیم. بابا صورتش بارى از غم دارد. با بى‏میلى دست به طرف غذا مى‏برد. لیوانى آب مى‏خورد و مى‏رود تا دست‏هایش را بشوید. تا بلند مى‏شود به تاخت خودمان را مى‏رسانیم سرِ سفره و مشغول جمع کردن مى‏شویم. به زبان بى‏زبانى مى‏خواهیم نشان بدهیم یک‏پا کدبانو هستیم و از این بابت کم نمى‏آوریم و بابا نمى‏تواند روى ما حساب بکند. بنابراین احتیاجى به زن ندارد. سمن با دستمال‏سفره دارد سفره را پاک مى‏کند که بابا بالاى سرمان ظاهر مى‏شود. از گوشه چشم نگاه مى‏کند و با لبخند محوى مى‏گوید:
گوش بگیرید چى مى‏گم، خودتان هم از تنهایى در مى‏آیید.
این را مى‏گوید و با قامتى تکیده طرف اتاقش مى‏رود. سمن که کار را تمام‏شده مى‏بیند دو تا دستش را به طرف سرش مى‏برد که موهایش را بکند. مى‏خواهد کولى‏بازى در آورد. جلویش را مى‏گیرم.

زنى که قرار است مامان‏مان باشد با چمدانى مى‏آید. خودش است و دخترى که اسمش میترا است و همسن و سال خودمان است. سمن تا آنها را مى‏بیند از روى خشم دماغش را مى‏کشد بالا. مى‏گوید ازشان متنفر است. اما من به نظرم مى‏رسد وقتى میترا لبخند مى‏زند قیافه‏اش دلنشین و دوست‏داشتنى مى‏شود. سمن مى‏گوید هر جورى شده باید حال مونس و میترا را بگیریم. مونس همین زن‏بابایمان است. من بهش قول هیچ کمکى را نمى‏دهم چرا که مردّدم. حقیقتش، با خودم درگیرم و نمى‏دانم چه رفتارى از خودم نشان بدهم. سمن فشار مى‏آورد تا موضعم را مشخص کنم اما من ساکتم و هیچى نمى‏گویم. او مى‏گوید یا باید این طرفى باشم یا آن طرفى، حد وسطم نداریم. فردایش مهرداد مى‏آید. مهرداد پسر زن‏بابایمان است و مى‏گویند به بابایش رفته. درست بر عکس میترا که به مامانش رفته. مونس مثل باباى ما دو بچه دارد. یک دختر و یک پسر. قبل از آمدن‏شان بابا مى‏گوید: «اگر مادرتان سرِ زا رفت و از همان اول ما را تنها گذاشت، شوهر مونس به بهانه کار و پول در آوردن مى‏رود خارج و پشت سرش را هم نگاه نمى‏کند. مى‏رود و زنش را با دو تا بچه کوچک به امان خدا رها مى‏کند. این زن، بى‏پناه و بى‏خرجى مى‏ماند با دو بچه‏اى که شوهرش روى دستش گذاشته. بعد، خبرش مى‏آید که شوهره نامرد اونجا زن گرفته.» و با ناراحتى سر تکان مى‏دهد و اضافه مى‏کند: «اگر من مَردَم و یک جورى مى‏توانم گلیمم را از آب بکشم بالا، این زن مظلوم با زجر و عذاب بچه‏هایش را به نیش کشیده و این طرف و آن طرف با خودش کشیده. دست تنهایى بزرگ‏شان کرده، هزار حرف از این و آن شنیده اما قد، خم نکرده. اوف به اون شوهرش!»
با این وجود، سمن روى حرف خودش است و قصد دارد هر جورى شده آنها را فرارى بدهد. مهرداد 17 - 16 سالى دارد. از بچه‏هاى آن فُرمى است. از آنهایى که تیپ مى‏زنند و مى‏افتند توى خیابان‏ها. فرق سر را باز مى‏کند و مویش را در پشت سر مى‏بندد. اولین بار که مى‏بینمش یک بشکه روغن مالیده به موهایش. لباس‏ها و سر و وضعش هم خیلى تابلواند. شلوارش از این شلوارهاى 6 پیلى جلو و 2 پیلى عقب است. صورتش را انگارى دکور کرده با خط ریشى که تا پایین گوش‏هایش آمده. مهرداد و میترا زمین تا آسمان فاصله دارند. هر چه میترا و مادرش ساده‏پوشند، پسرشان بر عکس‏شان است. سمن، او را که مى‏بیند روى دماغش چروکى مى‏اندازد و بلند «ایش!» مى‏گوید. بعد جورى که مهرداد و بقیه بشنوند مى‏گوید: «چه جلف!» مهرداد توپى مى‏آید.
«حرص نخورین به زیبایى‏تون لطمه وارد مى‏شه، خاله سوسکه.» و داد مى‏کشد: «بهتان گفته باشم پا پى‏ام نشید که بد مى‏بینین.» اما سمن کوتاه نمى‏آید: «این روزا، هر چى آدم یه وریه این طرفا پیدا مى‏شه، پسره سرتق!»
مهرداد قپى مى‏آید: «برو رد کارت. من چهل تاى مث تو رو هوچى‏ام. همین فرداس که مانتو کوتاه و شلوار لوله‏تفنگى مى‏پوشى و مى‏زنى بیرون. قیافه‏ت تابلوه، شکلت مال این حرفاس. حالا واسه ما فیلم بازى مى‏کنى. ما رو باش رو دیوار کیا یادگارى نوشتیم.» سمن ول‏کن نیست. «آخیش ... چه نوستالژى!» و مهرداد جوابش مى‏دهد: «تو خودت آخر خلافى!» میترا پادرمیانى مى‏کند. مى‏گوید: «ولش کنید، زیاد لاف مى‏آد اما همش پفه» و مادرش مى‏گوید: «چکار کنم زورم بهش نمى‏رسه. بابایى هم که بالاى سرش نبوده تا ...» اما بقیه حرفش را مى‏خورد و لب‏گزه مى‏رود.
بابا مى‏گوید:
- آب را باید از سر بَند بست. کارى به کارش نداشته باشید. مهرداد در سنین حساس نوجوانیه. خودم بعداً یه فکرى به حالش مى‏کنم.
سمن نمى‏تواند آرام بگیرد. مى‏گوید:
- بابا هم با این زن‏گرفتنش. خودم تنهایى سر هر سه‏تایشان را مى‏کوبم به طاق. اما من دلم به حال بابا مى‏سوزد. شده‏ایم برایش قوز بالاى قوز. تا دیروز ما 2 نفر بودیم حالا شده‏ایم 5 نفر.
مهرداد از همان وقتى که با سمن شاخ به شانه کشیده رفته توى یک اتاق جدا و کارى به کار کسى ندارد. از صبح تا شب موزیک گوش مى‏دهد و نوار عوض مى‏کند. اما میترا، من و سمن در اتاقى دیگر هستیم. میترا از اینکه با ماست خوشحال نشان مى‏دهد. مثل اینکه خیلى تنهایى کشیده. این فرصت خوبى است براى سمن تا میترا را حسابى بچزاند. مونس مثل سگ پاسوخته صبح تا شب توى آشپزخانه کار مى‏کند و جان مى‏کَند. به سمن مى‏گویم: «هر چه نباشد از دست آشپزى خلاص‏مان کرده‏اند.» او چپ چپ نگاهم مى‏کند. قصد دارد درسش را ادامه بدهد و براى خودش کسى بشود تا مجبور نباشد دست به سیاه و سفید بزند. براى همین وقتى زن‏بابا صدایمان مى‏زند تا روش درست کردن غذاها را یادمان بدهد او پشت گوش مى‏اندازد. سمن مدام توى فکر است حال‏شان را بگیرد و تا مى‏تواند توى گوشم از بدى آنها زمزمه مى‏کند. به قول خودش نمى‏خواهد ببیند هوایى‏شان شده‏ام. بابا مثل همیشه از صبح على‏الطلوع مى‏زند بیرون. مى‏گوید خرج‏مان بیشتر شده و باید بیشتر از تاکسى‏اش کار بکشد. شب که مى‏رسد خانه قبل از هر چیز نصیحت‏مان مى‏کند که با آنها خوب باشیم و مهربان باشیم و سر به سرشان نگذاریم و پا روى دم مهرداد نگذاریم و ... .
اما گوش سمن هیچ به حرف‏هاى بابا بدهکار نیست و تا جا دارد مونس و میترا را اذیت مى‏کند. مى‏گوید حساب مهرداد را بعداً مى‏رسد. سمن، از غذایى که زن‏بابا درست مى‏کند نمى‏خورد و یواشکى لباس‏هاى شسته را از روى بند مى‏اندازد زمین. به میترا بیشتر نظر دارد. مى‏خواهد سر به تنش نباشد. به وسایل او دست مى‏زند و آنها را به هم مى‏ریزد یا از کتاب‏هاى مدرسه‏اش برمى‏دارد و یک جایى قایم مى‏کند. خلاصه هر جورى که بتواند و از دستش بربیاید اذیتش مى‏کند.

حدود یک ماهى است که 6 نفر شده‏ایم. برنامه‏مان طبق روال سابق پیش مى‏رود. با این وجود میترا هیچ اعتراضى نمى‏کند و به کسى چیزى نمى‏گوید. از چشم‏هایش مهربانى مى‏بارد. من دوست دارم بهش نزدیک بشوم اما راستش از سمن حساب مى‏برم. به همین خاطر خودم را بى‏تفاوت و بى‏توجه نشان مى‏دهم. دیشب، بابا براى میترا یک مانتو خرید. جنس و مدل مانتو حرف ندارد. باید خیلى گران باشد. سمن مى‏خواهد از حسودى خودش را خفه بکند. خودِ من هم یک جورهایى حسودیم شده است اما نه قد سمن. سمن یواشکى توى گوشم مى‏گوید:
- اگر جلویشان در نیاییم جایمان را مى‏گیرند.
مى‏پرسم چه مى‏خواهد بکند. جوابم را نمى‏دهد اما از چشم‏هایش مى‏خوانم نقشه‏اى در سرش دارد.
من و میترا در آشپزخانه هستیم. مونس دارد یادمان مى‏دهد چه جور فسنجان درست بکنیم. ناگهان بوى سوختگى بلند مى‏شود. هر سه‏تایمان حسش مى‏کنیم. مى‏دویم بیرون. بوى سوختگى از طرف اتاق ما مى‏آید. سه نفرى مى‏دویم و خودمان را به اتاق مى‏رسانیم. سمن دارد مانتوى میترا را اطو مى‏کشد. اطو را گذاشته روى مانتو. سوراخ بزرگى درست به اندازه اطو وسط مانتو افتاده و بوى سوختگى پارچه تمام اتاق را برداشته است. از چشم‏هاى سمن شیطنت مى‏بارد. خونسرد به زن‏بابا مى‏گوید:
- ببخشید مونس‏خانم. مى‏خواستم مانتوى دخترتان را اطو بکشم. آخه مانتوى به این گرونى حیفه بدون اطو تن دخترتان برود. یه لحظه که حواسم رفت جاى دیگه نقش اطو موند رو لباس.
و همان طور خونسرد ادامه مى‏دهد: «اشکالى ندارد. بابا واسش بهترش را مى‏خرد. شایدم این دفعه دو تا مانتو خرید. یکى‏م واسه خانومش.»
به میترا نگاه مى‏کنم. مشت‏هایش را گره کرده. فکر مى‏کنم الان است به طرف سمن حمله‏ور بشود. یکهویى از سمن و کارهایش بدم مى‏آید و چندشم مى‏شود. اما میترا هیچ کارى نمى‏کند. فقط اشک به چشم مى‏آورد. مادرش فروشکسته دست دخترش را مى‏کشد و با خود مى‏برد. با عصبانیت سمن را نگاه مى‏کنم. از اینکه دل‏شان را شکسته شنگول است. خودش را زده به آن راه و زیر لب آوازى را زمزمه مى‏کند. دیگر نگاهش نمى‏کنم. سرم را مى‏گیرم توى دست‏هایم و به فکر فرو مى‏روم. نمى‏دانم چه مدت توى آن حالتم. بالاخره سرم را از توى دست‏هایم بیرون مى‏کشم و بلند مى‏شوم از پنجره بیرون را نگاه مى‏کنم. میترا لب حوض نشسته. مى‏روم و بالاى سرش مى‏ایستم. زل زده به ماهى‏هاى توى حوض و بى‏صدا اشک مى‏ریزد. قطرات اشک یکى یکى راه مى‏کشند روى صورتش و از چانه‏اش روى پیراهنش مى‏غلتند. ماهى‏ها در حوض دارند وول مى‏خورند. میترا در عالم خودش است. متوجه آمدنم نشده. غرق تماشاى ماهى‏ها است. اشکشم بند نمى‏آید. دو تا از ماهى‏ها مى‏آیند نزدیک. تک به تک مى‏شوند و لب مى‏جنبانند. دستم را روى شانه‏اش مى‏گذارم. تکانى مى‏خورد و به خودش مى‏آید. سرش را بالا مى‏گیرد و نگاهم مى‏کند. چشم‏هایش از گریه کردن سرخ سرخ شده‏اند. اشک‏هاى روى گونه‏ها را با آستینش پاک مى‏کند. دستم را به طرفش دراز مى‏کنم. دستش را مى‏گیرم و از جا بلندش مى‏کنم. در یک لحظه سمن را مى‏بینم که ایستاده توى قاب پنجره و نگاهمان مى‏کند. محلش نمى‏گذارم. مانتویم را به او مى‏دهم و مى‏گویم:
مانتو مال تو. فکر مى‏کنم بهت بیاید. اندازه‏هامون که یکیه.
میترا لبخند مى‏زند. لبخندش چون قطره‏اى مرکب که در آب ریخته شود، پخش مى‏شود در صورتش. ناگهان از میان گریه و غم مى‏خندد. در آغوشش مى‏کشم. تصمیم دارم از فردا با او بروم دبیرستان.