سفره عشق و صفا کجا پهن است؟
صغرا آقااحمدى
دخترها مىآیند، خندهکنان، دستهجمعى، با ادا و اصولهاى غیر معمول؛ میانشان راه باز مىکنم و مىگذرم. هنوز به چهارراه نرسیده، صداى داد و فریاد یکى از آنها ناگهان توى خلوت پارک مقابلم مىپیچد.
- چى خیال کردى، گذشت مادرجان، گذشت ...
برمى گردم و به پشت سرم نگاهى مىاندازم. زنى مسن در آن جمع هزار رنگ، مچاله و بىرنگ و رو ایستاده و دخترى سر تا پا بنفش، زل زده به او. یک دسته پسر جوان آن سوى خیابان ایستادهاند به تماشا. انتظار توى چشمهاى بىپروایشان موج مىزند. زن مسن تکیه مىدهد به دیوار، بغض مىکند و بعد گریه.
- چى کم دارى؟ خونه، زندگى، پدر و مادر، کفش، لباس، تفریح؟
دختر گوشه لبان بنفش را پاک مىکند و پشت به او مىایستد.
- همه چى دارم. اما اسیرم. حالا زودتر برو و آبروریزى نکن ...
زن این پا و آن پا مىکند ... و بعد ناگاه دستش لرزان بالا مىرود و توى صورت دختر مىنشیند. راه که مىافتد انگار پاهایش تاب برمىدارد. دختر وا زده و سرخ و سفید دور خود چرخى مىزند و او هم به دنبال زن راه مىافتد. دخترها پر از تمسخر مىشوند و خنده، و بعد به جمع پسرهاى آن سوى خیابان مىپیوندند. در هیاهوى خیابان صداهایشان کم و بیش به گوش مىرسد.
- بگو تو که مادرت جنبه نداره چرا خودتو قاطى ماها کردى ...
- مىخواست جلوى مامانه کم نیاره ...
- اینو ولش، بشینه تو خونه بهتره واسش ...
دور مىشوم. از آنها و از همه بىحرمتىها و بىپروایىها ...
ناگاه خودم را کنار مادر و دختر مىبینم. مادر مدام اشک مىریزد، اما دختر عصبى است و سر تا پا لجاجت.
- فکر مىکنى آبروم رو جلوى دوستام بردى، سرم به سنگ مىخوره و برمىگردم خونه و مىنشینم خونهدارى یاد مىگیرم! نه. از این خبرا نیست.
به جاى مادرِ دختر، من جواب مىدهم: «اگر برنگردى کجا مىرى؟» دختر عجیب و غریب نگاهم مىکند و بعد با تنفر سرش را برمىگرداند. مادر اما با صداى من برمىگردد. انگار گوش شنوایى پیدا کرده باشد، با مهربانى زل مىزند به من: «ترو خدا خانم، زبونم مو در آورد. گوش نمىده، حرف گوش نمىده، دیگه ذلّه شدم، مریض شدم ... آبرومون رفت.» دختر در صورت مادرش زل مىزند و فریاد مىکشد: «گناه من چیه، دلم مىخواد خوش باشم، اصلاً دلم مىخواد ول بگردم ...» مىپرسم: «تا به کجا برسى؟» با اکراه جوابم را مىدهد: «کجاش اصلاً برام مهم نیست.» مىپرسم: «چه مدتیه با اونا دوستى؟» جوابم را نمىدهد. مادرش مىخواهد به جاى او جواب بدهد که دختر ناگاه دستانش را از حلقه دستهاى مادرش جدا مىکند و راه مىافتد. مادر نفرین مىکند، فحش مىدهد، با گریه و بغض. به دنبال دختر راه مىافتم. با تنفر مىگوید: «تو هم وقت گیر آوردى ها.»
- دلم مىخواد یه کم با هم صحبت کنیم؛ فقط همین.
- من حرفى براى گفتن ندارم.
- مادرت رو دوست دارى؟
- پدرت رو چطور؟
دختر سکوت کرده است و هیچ نمىگوید.
مىپیچد تو خیابان شلوغى که به پارکى منتهى مىشود.
- نظرت در مورد دوستى دخترها و پسرها چیه؟
به طرفم مىچرخد و بعد پوزخندى مىزند: «آرامش، خوشى، صفا ...»
- توى خونه ندارى؟
- نه، مادرم مدام غر مىزنه، پدرم مدام نگران اقساط خونه و ماشین و مبل و اثاثیهاىیه است که خریده ...
- فکر نمىکنى تو هم تو این داشتنها سهمى داشته باشى؟
مىخندد، بىحوصله و پکر، بعد مىگوید: «من دلم مىخواد حرف بزنم، بگم، بخندم، بىخیال از همه داشتنها و نداشتنها.»
- این مانتویى که پوشیدى، لوازم آرایش، کفش، کیف رو از کجا آوردى؟
سکوت مىکند و داخل پارک مىشود. چشمهایش انگار به دنبال دوستانش مىچرخد.
- حالا کى برمىگردى خونه؟
مىایستد و مىگوید: «معلوم نیس، شب، غروب، هر وقت سیراب شدم.»
- از چى؟
- از تفریح و خوشى.
دوستانش را پیدا نمىکند. انگارى قید پارک را زدهاند. شاید هم تو سینما، یا کافىشاپ یا همین دور و برها سرشان گرم است. با تنفر نگاهم مىکند و پا تند مىکند. زیر لب غر مىزند: «مامانم دیگه شورش رو در آورده، حالا دیگه با چه رویى برگردم پیش اونا.» تکیه به درخت مىزند و توى آینه جیبى، آرایشش را تازه مىکند و دوباره راه مىافتد. توى خیابانها، سرگردان و بىهدف مىچرخد. گاهى چند پسر سر به سرش مىگذارند. دختر مسیرش را عوض مىکند. توى خیابان فرعى، آسمان غروب مىکند. دختر خسته و بىحوصله است. ناگاه دخترها، سرِ پیچ خیابان پیدایشان مىشود. دورش حلقه مىزنند. سر تا پا تمسخر و پر از ادا و اصولهاى کودکانه. دختر شاد و شنگول مىشود. مردم نگاهشان مىکنند. یکى در آن میان، عاقله مردى انگار با خود چیزى مىگوید و با حرص مىرود.
- این وقتِ غروب، پدر و مادرهایشان معلوم نیس کجا هستن و اینها ... اینجا ...
این را هم زنى مىگوید و دخترها بىتفاوت مىگذرند. راهىِ خانه مىشوم، به همراه غروب. تو کوچه پسکوچهها صداى دخترها انگار مىآید، از پشت پنجرههاى نیمهباز، از پشت هیاهو و قیل و قال صداى ضبط و تلویزیون و رادیو، انگار جواب سؤالهاى نیمهتمام من را مىدهند. «درد دل ... محبت ... استقلال ... توجه ... تعریف ... تشویق ... حرف، حرف». در را که باز مىکنم مادرم لبخند مىزند و کتابها را از دستم مىگیرد. سفره پهن مىشود و ماکارونى توى دیس، دورش با حلقههاى محبت و شادى و عشق و صفا تزئین مىشود.