سبز آسمونى
پله دانش
به خاطر تو گریسته بودم
و دهان مسلسلها که باز مانده بود روى بازى کودکانهمان
چقدر این دستها با من بیگانهاند
و این زن که باید مادرم باشد
چقدر عجیب حرف مىزند
و من دوباره شَستم را مک مىزنم
و اقرار مىکنم
مرا ببخش
مرا ببخش
دیگر از این جانماز آب کشیدن بیزارم
و خیال ندارم آسمان و ریسمان به هم ببافم
چشمان این گربه چه برقى دارد امشب
و این زن که مىگوید مادرم است
چه نجیب به عروسکها شیر مىدهد
کسى مرا به سوى شعبده صدا کرد
کسى که تابوت خوشبختى را به خاک مىسپرد
و هوا مملو از بوى شمع بود
و بوى رنگ
و بوى تنى که در بُهت زمان تجزیه مىشد
و من چه ساده فکر کردم
و چه ساده بودم
در اجتماع تبرهایى که به انتهاى جنگل رسیده بودند
و نمىتوانم باور کنم که از این پله تا عمقترین نقطه رفتم
از این پله که دانش بودلیلى صابرىنژاد - اندیمشک
گمشده
آوازم را گم کردهام
در میان آیینه و آب
آنجا که قفس، تنهاترین معیارست
در ارتفاع قیچى و پرواز
من آوازم را گم کردهام
در هق هق ترانه آغاز
در سرزمینى که تنها
چشمها فریاد مىکند
من چشمهایم را گم کردهامطوبى ابراهیمى - مشهد