سبز آسمونى‏

پله دانش‏
به خاطر تو گریسته بودم‏
و دهان مسلسل‏ها که باز مانده بود روى بازى کودکانه‏مان‏
چقدر این دست‏ها با من بیگانه‏اند
و این زن که باید مادرم باشد
چقدر عجیب حرف مى‏زند
و من دوباره شَستم را مک مى‏زنم‏
و اقرار مى‏کنم‏
مرا ببخش‏
مرا ببخش‏
دیگر از این جانماز آب کشیدن بیزارم‏
و خیال ندارم آسمان و ریسمان به هم ببافم‏
چشمان این گربه چه برقى دارد امشب‏
و این زن که مى‏گوید مادرم است‏
چه نجیب به عروسک‏ها شیر مى‏دهد
کسى مرا به سوى شعبده صدا کرد
کسى که تابوت خوشبختى را به خاک مى‏سپرد
و هوا مملو از بوى شمع بود
و بوى رنگ‏
و بوى تنى که در بُهت زمان تجزیه مى‏شد
و من چه ساده فکر کردم‏
و چه ساده بودم‏
در اجتماع تبرهایى که به انتهاى جنگل رسیده بودند
و نمى‏توانم باور کنم که از این پله تا عمق‏ترین نقطه رفتم‏
از این پله که دانش بود

لیلى صابرى‏نژاد - اندیمشک‏

گمشده‏

آوازم را گم کرده‏ام‏
در میان آیینه و آب‏
آنجا که قفس، تنهاترین معیارست‏
در ارتفاع قیچى و پرواز
من آوازم را گم کرده‏ام‏
در هق هق ترانه آغاز
در سرزمینى که تنها
چشم‏ها فریاد مى‏کند
من چشم‏هایم را گم کرده‏ام‏

طوبى ابراهیمى - مشهد