مثل یک آینه شفاف
نفیسه محمدى
نمىدانم از کجا شروع کنم و چگونه حرفهایم را بگویم؟ شاید اگر کسى حرفهاى مرا بشنود، خندهاش بگیرد. گاهى اوقات آنقدر به مشکلم فکر مىکردم که از خودم بدم مىآمد. اما همیشه براى اینکه زیاد اذیت نشوم، از خودم فرار مىکردم و همه چیز را نادیده مىگرفتم.
من و خواهرم، دوقلو هستیم و این تمامى مشکل من بود. مىدانم که خیلى مضحک است، ولى این مشکلى بود که هر چه در مورد آن فکر مىکردم به نتیجه نمىرسیدم.
در میان بستگان ما من و خواهرم «سپیده» دوقلو هستیم و به خاطر همین خیلى توجه فامیل را به خودمان جلب کردهایم. از همان کودکى مادرم ما دو نفر را که از هر جهت شبیه هم بودیم، همراه خودش به مهمانى و گردش مىبرد و براى اینکه نظر دیگران را به ما جلب کند، لباسهاى یکرنگ، کفش یکرنگ و حتى مدل موهایمان را هم یک جور درست مىکرد. طبیعى بود که هر کسى چشمش به دو دختر کوچولوى یک شکل مىافتاد، دوست داشت که خودش را به ما نزدیک کند و از روحیات و اخلاق ما سر در بیاورد.
همه این اتفاقات در سالهاى کودکى ما اتفاق مىافتاد و ما هم نسبت به خیلى از رفتارها حساس نبودیم و چه بسا لذت هم مىبردیم. دوران ابتدایى ما هم به همین منوال طى شد و مادر هم از اینکه «سحر و سپیده» کوچکِ او را، همه دوست دارند، خوشحال بود. تا اینکه وارد دوره راهنمایى شدیم و از همان جا خُلق و خوى ما بروز کرد و مشکلمان شروع شد.
خواهرم «سپیده» شخصیتى کاملاً آرام داشت. در مورد وضعیت خودش در کلاس و اجتماع و رفتارش با دیگران ساده برخورد مىکرد. خیلى حرف نمىزد و گاهى اوقات در مقابل یک صحنه خندهدار و یا لطیفه حتى لبخند هم نمىزد. همین حالا هم همین طور است. اما من کاملاً برعکس هستم. تعداد دوستانم در مدرسه به بیست، سى نفر مىرسد. در مورد وضعیت لباسم، حرف زدنم و رفتارم حساسم. گاهى اوقات حتى به جاى معلمم تصمیم مىگیرم که درس را توضیح بدهم. گرچه رتبه درسى بالایى ندارم، اما فعالیتهاى کلاسى را دوست دارم و عاشق این هستم که همه بچهها را دور خودم جمع کنم و با هم حرف بزنیم و لطیفه تعریف کنیم. همین اخلاق و رفتارم باعث شده که خیلىها بین من و «سپیده» فاصله زیادى ایجاد کنند.
مادرم معتقد است که رفتار «سپیده» بسیار سنگین و متین است و همیشه به او احترام مىگذارد چون در مقابل خواستههاى مادرم هیچ گونه اعتراضى نمىکند. در واقع راست هم مىگوید. «سپیده» سلیقه مادرم را هر چه که باشد مىپسندد و من تا به حال ندیدهام که براى موضوعى ایراد بگیرد. براى او فقط درس خواندن مهم است. از همه اینها گذشته، اظهار نظرى نمىکند و فقط به برنامههاى تلویزیونى علاقه دارد. پدر و مادرم رفتار او را خیلى مىپسندند چون به نظر آنها خواهرم آرام و باوقار است. البته من نمىگویم که این طور نیست، اما این اخلاق او باعث شده که وضعیت من در خانه طور دیگرى به نظر برسد. همیشه من را وصله ناجورى براى «سپیده» مىدانند. مادرم مىگوید که دختر باید سنگین و متین باشد، کم حرف بزند و از هیچ چیز ایراد نگیرد. من واقعاً نمىتوانستم! خلقیاتم با خواهرم متفاوت بود و خندهدار اینجاست که اطرافیانم فکر مىکنند که با او لجبازى مىکنم.
گاهى اوقات واقعاً خسته مىشدم و نمىدانستم چه کنم. مادر از وضع غذا خوردنم، لباسم، حرف زدنم، درس خواندنم و خلاصه از دوستانم ایراد مىگرفت و نمىگذاشت که راحت باشم. همیشه ملاک رفتار درست من، خواهرم بود. واى از زمانى که رفتار من با او جور در نمىآمد! من بعضى از رفتارهایى را که به اشتباه انجام مىدادم قبول داشتم، اما دوست نداشتم که اینقدر با خواهرم مقایسه شوم.
حتى پدرم چند روز پیش مىگفت: «باید رفتارت را تغییر دهى. تو و خواهرت، در یک روز و یک ساعت به دنیا آمدهاید، پس چرا این همه با هم فرق مىکنید. چرا تو دوست ندارى که همرنگ خواهرت لباس بپوشى و چرا مثل او رتبه درسىات بالا نیست. تو هم باید ساکت باشى ...» و هزار خواسته دیگر که من را مجبور مىکرد رفتار او را تقلید کنم.
نمىدانم چه چیزى باعث شده بود که خطاهاى «سپیده» دیده نشود و به همین دلیل هم فرسنگها بین من و او فاصله بیفتد. من از کسى که همیشه کنارم بود، دور بودم، حتى با او صمیمى هم نبودم. رفتارش را نمىپسندیدم و دلم نمىخواست در مورد خریدهایم از او نظر بخواهم. اینها همه نتیجه رفتار پدر و مادرم و اطرافیانم بود. آنها دوست نداشتند که ما با هم دوست باشیم. رفتار آنها دلیل محکمى براى دورى او از من بود.
نمىدانستم که خود «سپیده» در مورد من چه نظرى داشت. اما فکر مىکردم که او از تحسین خودش و مقایسه من لذت مىبرد.
مادر همیشه من را با او مقایسه مىکرد و مرا مورد مؤاخذه قرار مىداد. بدون اینکه فکر کند که چقدر مرا ناراحت مىکند. با خودم فکر مىکردم بین دو برادرم خیلى فرق هست. برادر بزرگم «احسان» خیلى دوست دارد که درس بخواند. تا به حال هم پیشرفت خوبى کرده، اما برادر کوچکترم «احمد» از همان دوران کودکى به فکر کار کردن بود؛ بالاخره هم درسش را رها کرد و به کار پرداخت. بعد از مدت کوتاهى توانست روى پاى خودش بایستد و کمکخرج پدر باشد. پس چرا این فرقها قابل دیدن نیست و کسى از اختلاف سلیقه آنها چیزى نمىگوید و فقط من هستم که باید خودم را شبیه «سپیده» کنم، تنها به این دلیل که فقط دوقلو هستیم. خوب همه با هم فرق دارند و در جهان نمىشود کسى را پیدا کرد که شباهت کامل به هم داشته باشند. پس چرا این همه مقایسه؟ چرا این همه مؤاخذه؟
چند روز پیش تصمیم گرفتم با معلم روانشناسىام این مشکل را مطرح کنم. جالب اینجا بود که او هم با یک جمله دهان مرا بست که: «واقعاً تو و خواهرت خیلى با هم فرق مىکنید و جاى تعجب است.» به او گفتم شما دو نفر را پیدا کنید که سلیقهشان کاملاً شبیه هم باشند و او فقط خندید!
اما من ناراحت بودم. گاهى اوقات از اینکه به همراه خواهرى به دنیا آمدهام که مجبورم همیشه سایه او را بالاى سرم ببینم، عصبانى مىشدم. چرا من باید به خاطر خواهرم از کلاس «سفالگرى» بگذرم و مجبور شوم همان رشته درسى را انتخاب کنم که او مىخواهد و یا در مهمانى خودم را کنترل کنم و حرفى نزنم تا مادر و پدرم ناراحت شوند. خندهدار است که من باید مثل خواهرم لباس بپوشم تا دوستانمان مثل گذشته از ما تعریف کنند و یا فقط به درسم برسم تا کسى به واسطه «سپیده» به من سرکوفت نزند.
من دلم مىخواهد با دوستانم حرف بزنم، به گردش بروم، آنها را به خانه دعوت کنم و در مهمانىشان شرکت کنم. اما دلم نمىخواهد که براى همه اینها بر اساس تصمیمهاى «سپیده» تصمیم بگیرم و ملاک متانت خودم را در نظر او بدانم.
چند روز پیش که براى جشن تولد دخترخالهام «نرگس» به خانهشان رفتیم، خاله و مامان در مورد اخلاق خانوادگى و خلق و خوى بچههایشان حرف مىزدند، آخر هم نوبت به ما رسید. خاله هم بدون اینکه منظورى داشته باشد گفت که یکى از دوستانش گفته در میان بچههاى دوقلو همیشه یکى از آنها آرام و یکى دیگرشان شیطان و شلوغ است. همین باعث شد که مادر بیشتر از همیشه من را سبب حرف مردم بداند و مدام به من بگوید اگر تو هم آرام بودى، این همه حرف نبود.
چند بار تصمیم گرفتم که واقعاً خودم را عوض و سلیقهام را بر حسب علاقه آنها قرار دهم، اما نتیجهاى نگرفتم. چون همه فکر مىکردند که من از موضوعى ناراحتم و سکوتم نشانه افسردگى من است. البته افسرده شده بودم اما مانده بودم که ادامه بدهم یا نه؟ چون مادر و پدرم نه طاقت داشتند که سکوت مرا ببینند و نه اخلاق خودم را. اما این بار تصمیم گرفتم که حتماً بر سر عهدم بمانم و تقریباً براى هیچ موضوعى عکسالعمل نشان ندهم. سکوت کنم، فقط درس بخوانم و به همه چیز راضى باشم. چند روزى هم طول کشید. مادر تعجب کرده بود، اما مثل اینکه همه خوشحال بودند. تا اینکه «سپیده» صدایم کرد و بىمقدمه با من حرف زد. هیچ فکر نمىکردم که او بتواند کمکم کند و حالِ مرا درک کند. باورم نمىشد، «سپیده» خیلى راحت به من گفت که دلیلى ندارد به خاطر حرفهاى دیگران خودم را عوض کنم، خلق و خوى هر کسى مخصوص خودش است و مشخصه اوست، پس دلیلى ندارد که من این مشخصه را براى احترام بىمورد دیگران از دست بدهم و در مقابل دیگران خودم را ببازم. در آخر گفت که اگر الان اخلاق خودت را به خاطر دیگران عوض کنى، فردا مجبورى که از خودت هم بگذرى. پس صبور باش و سعى کن که فقط اخلاقِ منفىات را از بین ببرى. همین کافى است!
واقعاً تعجب کرده بودم. من و «سپیده» توانسته بودیم با هم حرف بزنیم، شاید براى اولین بار با هم درددل کنیم، همدیگر را راهنمایى کنیم و از هم تعریف و انتقاد کنیم. براى اولین بار بود که مىدیدم او از من تعریف مىکند و رفتارم را نشانه اعتماد به نفسم مىداند. «سپیده» مىگفت خیلى از رفتارهاى مرا دوست دارد و اینکه مىبیند من مىتوانم از پسِ خیلى از کارها بربیایم، لذت مىبرد. «سپیده» گفت هیچ کس کامل نیست و خودش هم حتماً مثل من نقاط ضعفى دارد که باید آنها را از بین ببرد، نه اینکه خودش را به خاطر آنها از بین ببرد. همه چیز برایم جالب بود. اینکه «سپیده» به جاى خواهر غریبه من که از بودن با او لذت نمىبردم، تبدیل شده بود به دوستى که نگران بود شادابىام را از دست بدهم، به خاطر او از رشته مورد علاقهام بگذرم و استعدادهایم را سرخورده کنم و این برایم یک دنیا ارزش داشت.
من و «سپیده» تصمیم گرفتیم که همیشه در کنار هم باشیم و به هم کمک کنیم، در مقابل دیگران از هم دفاع کنیم تا مثل دو دوست، آینه شفاف همدیگر باشیم.