صداى سکوت داستان

نویسنده


 

صداى سکوت‏

رفیع افتخار

مدرسه ملى دهخدا مى‏رفتم در کلاسى ته مدرسه با درِ چوبى آبى سیر میان ردیف کلاس‏ها. و زنگ‏هاى تفریح تا ریسه شویم به حیاط مدرسه باید هفت هشت پله را مى‏آمدیم پایین. و در دو طرف فقط دیوار بود و هیچ کلاسى نبود دیگر؛ با درهاى چوبى آبى سیر خورده و دیوارها مى‏آمدند تا آخر. و وسط، باغچه‏اى داشت بى‏هیچ حوضى. دورتادور باغچه گل‏هاى ریز ناز بود که چند ردیفه بودند و بنفش و قرمز و صورتى بودند و چند تایى درختچه هم‏قدمان که میان باغچه بودند و من اسم‏شان را هیچ نمى‏دانستم جز یکى که پرتقال بود. زنگ‏هاى تفریح کنار باغچه غلغله‏اى مى‏شد از ما با داد و قال‏هایمان و نان و پنیر مى‏خوردیم یا نان خالى و مسابقه مى‏دادیم و مى‏دویدیم طرف آبخورى که فاصله‏اى نداشت با باغچه و سِمَنْتى بود و ما خودمان را مى‏دادیم بالا و از شیر آبخورى که 5 تا بودند، سیر مى‏نوشیدیم و من نمى‏رفتم. مى‏رفتم گوشه‏اى، آرام، با تکه‏اى نان یا نان و حلوا. و ما باید باغچه را رد مى‏کردیم تا به آبدارخانه و دفتر مى‏رسیدیم و دو اطاق دیگر هم بود در دو سو که وقتى مدرسه‏مان شاگردش زیاد بود یا امتحانات بود مش‏یوسف نیمکت مى‏چید و شکل کلاس‏شان مى‏کرد.
میز مدیرمان که آقاى کوشان بود ته دفتر بود از این سر به آن سر و در دو سمت میزش معلم‏ها روى صندلى‏هایشان مى‏نشستند و ما از لابه‏لاى برگ‏ها مى‏دیدیم‏شان زنگ‏هاى تفریح چایى مى‏خوردند و مى‏خندیدند. دفتر، اولین اطاق بود، کنار دالان تاریک و کوتاه و آقاى کوشان با آن چشم‏هاى ریزش همیشه ما را مى‏پایید هر چند قدى نداشت و هیچ پشت میز نمى‏ماند. او مدام تکیه داشت به ستون دفتر و ریز مى‏کرد چشم‏هایش را و با ترکه انارش که خوب درد داشت به پا مى‏کوفت و من اغلب تصور داشتم او شبیه
سرکار غضنفرى همسایه پاسبان‏مان است که با دوچرخه‏اش آمد و شد داشت.
ما که خانه‏مان دور بود با سرویس مى‏رفتیم و کلاه آبى کماندویى بر سرمان مى‏گذاشتیم و سوار فولکس واگنى زرد لیمویى مى‏شدیم که مش‏یوسف باباى مدرسه‏مان راننده‏اش مى‏بود. و ما قبلاً کلاه نمى‏گذاشتیم تا به آقاى کوشان گفته بودند بچه‏هاى غیر سرویس سوار مى‏شوند یا که مثل منى از سرویس در مى‏روند و از آن روز او اجبار داده بود که کلاههاى کماندویى آبى تسمه سیاه وقت سوار شدن، کجکى سرمان باشد که نخاله‏ها تمیز داده شوند و ما تا مدرسه را رد نمى‏کردیم که کَفَش آجرفرش بود و خنک و سوار ماشین نمى‏شدیم کلاه بر نمى‏داشتیم و تا مى‏رسیدیم به فشار و زور براى خود جا باز مى‏کردیم و بعد به سر و کله هم مى‏زدیم پر سر و صدا تا خود خانه.


زنگ خانه را که مى‏زنند از کلاس مى‏آیم بیرون و با دست باد باد مى‏کنم خودم را. روى سومین پله عریض، غیژ زیپ کیف مربع‏مستطیل‏شکل سرمه‏ایم را مى‏کشم و کلاه سرویسم را که مچاله کرده‏ام لابه‏لاى کتاب و دفترم مى‏آورم بیرون. زیپ را مى‏کشم با همان صداى غیژش و بى‏حال دستم را از زیر بند کیف رد مى‏کنم. کیف را مى‏اندازم روى شانه‏ام و قسمت بیرونى و پارچه‏اى کلاه را روى گونه و پیشانى‏ام مى‏کشم.
دیروز، اردیبهشت گذشته است و امروز، ظهر گرمى است از خرداد. هوا، داغ نیست اما من تا برسم به آخرین پله و برسم به باغچه، عرق روى صورتم مى‏نشیند. دارم عرقم را مى‏گیرم که چشمم به آقاى کوشان مى‏افتد. کنار ستون ایستاده و مثل همیشه ترکه‏اش را به پایش مى‏زند، به پاى راستش. او موى تُنُکى دارد و آنها را به طرف بالا
شانه مى‏کند اما بیشتر طاسى سرش معلوم است. پیشانى‏اش بلند و برجسته است و چانه‏اى فشرده دارد با صورتى آبله‏رو. دماغش بزرگ است، پفى و کشیده که تا موازات لب‏هاى باریکش پیش مى‏آید. کلاهم را روى سرم محکم مى‏کنم و با قیافه مظلوم و مؤدب، تند از برابرش مى‏گذرم. دیگر نمى‏بینمش اما سنگینى نگاهش را همین طورى پشت سرم احساس مى‏کنم. آقاى کوشان تک تک‏مان را به نام مى‏شناسد و زنگ خانه که مى‏خورد خوب مواظب‏مان است.
من، سر به زیر دارم و رفته‏ام توى صف کلاه به سرها. پشت سر نفر جلو، سیخ و شق و رق جلو را نگاه مى‏کنم که قفاى شاگرد لنگ‏درازى است. دیگر رسیده‏ایم به در گاراژى مدرسه که روى سر درش پایین‏تر از اسم درشت مدرسه ریزتر نوشته‏اند: توانا بود هر که دانا بود؛ با قلم سیاه.
ماشین مدرسه آن طرف خیابان پارک شده و مش‏یوسف کنار درِ کشویى فولکس واگن ایستاده است. چهارچشمى مواظب بچه‏ها و عبور و مرورمان است. من، تا از درِ مدرسه پایم مى‏آید بیرون، یکهویى دستم از کنار کشیده مى‏شود. بى‏تعادل مى‏شوم و مى‏افتم روى یک پا.
برمى‏گردم. دستم در دست یکى است. فرید است. محکم دستم را گرفته. چشم‏هایم بر هم فشرده مى‏شوند و خنده که مى‏آید و توى صورت‏مان پخش مى‏شود. مى‏گوید «بدو». معطل نمى‏کنم و خود را از صف مى‏کشانم بیرون و در مى‏رویم، مثل چله‏اى که از کمان رها مى‏شود. یک جورى مى‏دویم انگارى داریم از زندان فرار مى‏کنیم، با دست‏هایى که در دست هم داریم. من قلبم مى‏زند، تالاپ تالاپ و خیابان را مى‏دویم تا آخر به یک نفس. کلاه که از سرم مى‏افتد مى‏ایستیم. مى‏خواهم کلاهم را بردارم که برمى‏گردم. برمى‏گردم و به پشت سر نگاه مى‏کنم. آقاى کوشان آمده تا وسط خیابان و دستش را سایبان کرده. امتداد نگاهش به ماست. فرید دستم را مى‏کشد. حرکت نمى‏کنم. به مدیرمان چشم دوخته‏ام که از من دور است. باز فرید دستم را مى‏کشد. مى‏دویم. سریع‏تر مى‏دویم. وقتى مى‏ایستیم از تیررس نگاه آقاى کوشان دور شده‏ایم.
به کوچه‏اى خاکى مى‏پیچیم. خانه عمو دور نیست. یک کوچه و یک بن‏بست، عمود بر هم. بن‏بستش دو خانه دارد. یکیش که ته است خانه عمو است با درِ آهنى سربى‏رنگ. وسط بن‏بست جوى کوچک کم‏عمقى از جلوى دو خانه مى‏گذرد. سرتاسر سیمانى است که ما تابستان‏ها مى‏آییم توى بن‏بست روى کف سیمانى با بچه‏هاى خانه دوم بازى مى‏کنیم، گاهى.
فرید دستش را روى شاسى زنگ مى‏گذارد و همین طورى فشار مى‏دهد. انگشتش روى شاسى است اما سرش روى شانه چرخیده و طرف من است. لب‏هایش از خنده کش آمده و از نگاهش خوشحالى مى‏بارد. من، فکر مدیر و مدرسه و خانه از فکرم رفته است دیگر و خوب خوشم. دنیاى ما دنیاى بازى‏هاست و فرید چند بار تا برسیم گفته است راحتیم امروز و من مى‏خواستم عمو عزیز و هیچ کس نفهمد آنجایم و دستش که روى زنگ رفته بود گفته بود فرشید و فرشاد منتظرند حالا و باز گفته بود خبرى نیست امروز و من سراپا شوق بودم زود یکیشان بیاید در را بگشاید.
فرید بى‏تاب است و پابه‏پا مى‏شود. فرشید مى‏آید. من را که مى‏بیند، با فرید، یک مشت خنده توى صورتش پاشیده مى‏شود. فرشید سبزه است با موى فرى، عکس فرید که سفید است با موى صاف و کم‏پشت. مى‏گفتند فرید به عمو عزیز رفته، فرشید به زن عمو طوبى؛ اما من فکر مى‏کنم فرید مرا دوست مى‏دارد چون پسر عمویش هستم و فرشید و فرشاد من را دوست مى‏دارند چون همبازى‏شان مى‏شوم.
دالان خانه را که رد مى‏کنیم فرشاد هم مى‏آید تا مى‏رسیم به باغچه بزرگ مستطیل‏شکل با گل‏هاى نمره‏اى و گل‏هاى کاغذى صورتى‏رنگ که تا دیوار اطاق مهمانخانه کشیده شده‏اند و چند تا درخت سایه‏انداز بلندبالا. ما چهارتایى با هم هستیم که زن عمو از توى مطبخ مى‏آید بیرون. پیراهن یک راه زرد یک راه سبز به تن دارد با دامن سیاه بلند تا قوزک پایش. پیراهنش تا دگمه آخر بسته است و روى دامن افتاده. ما را که با هم مى‏بیند انگار دنیا را بهش داده‏اند. به من مى‏گوید «اى دردت به جانم. آمدى، تو؟ فرید که برایت خودش را کشت.» زن عمو طوبى لاغر و ریزه است با ابروهاى پاچه‏بزى نزدیک هم و بینى پخ. دهانش کوچک است و حرف که مى‏زند خنده از صورتش مى‏ریزد. میمیک صورتش توى روسرى، آبى روشنى است. من سلام داده بودم که زن عمو همان طورى که لخ لخ‏کنان دمپایى بر زمین مى‏کشد مى‏گوید: «دست و صورتت را بشور، تصدقت. فرید امتحان قوه داشت. زود تعطیل شدند. گفت مى‏روم دنبال محمد. قربان دلش. گفت مى‏آورمش. شده، مثل زورو.» و از خنده ریسه مى‏رود. من به طرف دستشویى مى‏روم که آن طرف باغچه است، مقابل ضلع کوچکش. کیف مدرسه‏ام را فرید گرفته که 3 سالى از من بزرگتر است و دبیرستان قطب مى‏رود. باید 2 پله بروم بالا تا برسم به دستشویى کوچک که بالایش آیینه‏اى است و خوب مى‏درخشد. خانه زندگى زن عمو طوبى از تمیزى برق مى‏زند، مثل همیشه. کارم را که تمام مى‏کنم مى‏آیم پایین. فرید کیف را داده به فرشاد ببرد اطاق. راه افتاده‏ایم که زن عمو سینى به دست جلویمان
سبز مى‏شود. روى گلدوزى صورتى توى سینى یک پارچ شربت آب لیمو است و 4 لیوان استیل. زن عمو مى‏گوید: «بخورید، خنک‏تان مى‏شود.» و از من مى‏پرسد: «قربان دلت، پس تو چرا هیچ نمى‏آیى سراغ‏مان؟»
ما شربت را یک‏نفس مى‏خوریم. فرشاد دور دهانش زبان مى‏کشد. مى‏گوید «آخیش.» من و فرید لیوان‏هاى خالى‏مان را مى‏گیریم طرف زن عمو. زن عمو طوبى عاشقانه نگاهمان مى‏کند. انگار خودش شربت خورده «نوش جان‏تان». هوا مى‏خواهد گرم بشود، حالا «و رو به فرید مى‏پرسد» چه زمانه‏اى شده است، حالا. باید پسر عمویت را بدزدى، مثل زورو» و مى‏خندد. ما چهارتایى هم مى‏خندیم زن عمو با سر و صدا پارچ و لیوان‏ها را مرتب مى‏کند: «کاش بچه‏ها بزرگ نمى‏شدند، هیچ وقت. مى‏خواهید بروید اطاق میهمان‏خانه، براى استراحت‏تان.» ما نمى‏رویم اطاق مهمان‏خانه. چهار نفرى مى‏دویم به اطاق فرید. خانه عمو عزیز زیاد اطاق دارد و خوب جادار است هر کدام‏شان اطاقى
دارند، حتى پدربزرگ که وقتى هست اطاقش قفل نیست. فرشید مى‏دود تا برایم از تنبان‏هایش بیاورد.
جاى شلوار سرمه‏اى مدرسه، تنبان خاکى‏رنگ فرشید را مى‏پوشم که تقریباً هم‏قدیم. و مى‏دویم وسط حیاط، پابرهنه. خورشید دیگر وسط آسمان رسیده. عمودى مى‏تابد به سر و صورت‏مان. مى‏شویم 2 دسته. من و فرشید، فرید و فرشاد و مى‏دویم دنبال توپ پلاستیکى روى موزاییک‏هاى داغ حیاط.
دنیاى ما دنیاى شادى‏ها است و گرم بازى هستیم و نمى‏فهمیم که زمان چه مى‏گذرد و هیچ به چیزى جز بازى
نمى‏اندیشیم. زن عمو نصف هندوانه‏اى را مى‏آورد مى‏گذارد بغل باغچه. نصف هندوانه زن عمو، نصف قد فرشاد است رنگ خون. 4 چنگال استیل توى دلش فرو رفته است. بازى را ما رها مى‏کنیم. موهاى فرشاد که بلند است رفته است تا توى چشم‏هایش. زن عمو موهاى فرشاد را پس مى‏زند با نوازش. و ما مى‏افتیم به خوردن، با سر و صدا. چنان مى‏خوریم انگار مسابقه مى‏دهیم یا از گرسنگان آفریقا هستیم. آب هندوانه همین طور از کنار لب‏هایمان مى‏ریزد روى چانه‏مان و شره مى‏بندد روى لبان‏مان.

زن عمو کنارى ایستاده. حظ برده از تماشایمان و بازیگوشى‏هایمان. هیچ نمى‏گوید آرام‏تر بخوریم و هیچ معذب نیستیم او کنارمان ایستاده. و ما بعد با قاشق، سرخىِ گوشت هندوانه را مى‏تراشیم و تَهَش را در مى‏آوریم و به لب و لوچه تر و هندوانه‏اى یکدیگر نگاه مى‏کنیم و بلند بلند مى‏خندیم.
بعد از فرید ما هم بلند مى‏شویم. سنگین یورتمه مى‏بندیم به طرف توپ. فرشاد وقتى مى‏دود موهاى بلندش مى‏ریزد توى صورتش و مى‏لغزد روى ابرویش و او آنها را پس مى‏زند و از این کار خوشش مى‏آید. زن عمو طوبى مانده است. ابرو به هم کشیده که چه
آب هندوانه راه کشیده است روى لباس‏مان. بعد که گرم بازى مى‏شویم مى‏آید تا سینى هندوانه را بردارد. فرشید که پیراهن چهارخانه‏اش از تنبان زده بیرون مى‏خورد به بدن زن عمو. او اصلاً به رویش نمى‏آورد و هیچ اخم نمى‏کند. مى‏گوید: «اى تصدق زور پایتان» و توپ را با پا برایمان قِل مى‏دهد. من او را دوست دارم که مهربان است؛ که دوست داشتنى است و هیچ دوست ندارم به خانه‏مان بروم که پر از دعواست و مهربانى ندارد.
ما هنوز بازى مى‏کنیم که صداى جیز مى‏آید و دود از پنجره مطبخ مى‏زند بیرون. زن عمو روغن ریخته است توى ماهیتابه. پس، من مى‏دانم ظهر، نهار بادمجان است و زن عمو طوبى
مى‏دانست من و پسر عموها بادمجان سرخ کرده با آبگوشت را خوب دوست مى‏داریم. و وقتى قاشق به‏دست از مطبخ مى‏زند بیرون، عرق تنش کمى زیر حلقه آستینش جا انداخته و سر و رویش پر است از دانه‏هاى درشت عرق. رنگش عین هندوانه‏اى که خورده بودیم. فرشاد که اوت مى‏اندازد، از دم درِ مطبخ مى‏گوید بلند: «برایتان بادمجان سرخ مى‏کنم با آبگوشت» و از هِرّه پنجره بادبزن حصیرى را برمى‏دارد و خودش را باد مى‏زند و ما مى‏دویدیم که او مى‏دود تا بادمجان زیر و رو کند. بعد، من مى‏بینم زن عمو ایستاده کنار ماهیتابه و با سر آستین چه عرق خشک مى‏کند و دود چه پیچیده بود توى مطبخ و نگاهم مى‏افتد به حلقه‏هاى فلفل و سیر که زن عمو طوبى آویزان کرده به دیوار
مطبخ و هنوز نگاه مى‏کردم که قرص بادمجانى رها مى‏کند و روغن پشنگه مى‏دهد روى صورتش و دستش و یاد حرف مامانم افتاده‏ام «طوبى هم شد زن؟ زن باید پرده‏اى گوشت داشته باشد.» و ما بازى مى‏کنیم که صداى زنگ مى‏آید و ما چهارتایى مى‏مانیم و من بیشتر ترس بَرَم داشته است که نکند عمو عزیزم باشد. زن عمو طوبى مى‏گوید «به بازیتان برسید، شما.» و مى‏رود طرف در. اما ما پایمان به توپ نمى‏رود و همین جورى سر جایمان خشک مانده‏ایم که کى از در مى‏آید تو. من، تلخى‏ام بسیار است و شوق بازى بالکل از سرم افتاده. هول دارم از مدرسه یا خانه‏مان باشند.
در که بسته مى‏شود اول، صداى پدربزرگ را مى‏شنوم بعد خودش را. عصازنان مى‏آید و زن عمو زیر بغلش را گرفته. در آن یکى دستش جانمازش است. من اصلاً پدربزرگم را از یاد برده بودم که هفته پیش خانه‏مان بود و با مامانم دعوایش شد و قهر کرد رفت توى مسجد خوابید و هیچ کس نمى‏دانست کجا رفته و وقتى پیدایش کردند گفته بود دیگر خانه هیچ کدام از بچه‏هایش نمى‏رود و همان جا توى مسجد مى‏خوابد که راحت‏تر است و بیشتر بهش خوش مى‏گذرد تا وقت مرگش برسد و بُق کرده بود، بد جورى و از دست مامانم دلش خیلى پر بود و تا نگفته بودند برایش کسر شأن دارد بزرگ‏شان بیتوته توى مسجد بکند به بى‏پناهى و قهر باشد حاضر نمى‏شد از جایش یک تکانى بخورد و آمده بود خانه عمو عزیز که اطاقى على‏حده داشت براى خودش و من همین طورى پدربزرگ را زل زل نگاه مى‏کردم که چه شبیه فرید بود با کلاه دوره‏دارش و قدى خمیده.
و همان طور که مى‏آمدند زن عمو گفت: «عمو، محمد آمده» و ما سلام دادیم و من سرم پایین بود از بابت خجالت آن دعوا. بعد دیدم لب‏هاى پدربزرگ تکان مى‏خورند و فکر مى‏کردم از پشت عینک دودى‏رنگ بزرگش دارد نگاهم مى‏کند. و فکر مى‏کردم از من هم ناراحت است بابت دعوایش با مامانم. و زن عمو همچنان کمکش مى‏کند تا توى اطاقش. بیرون که مى‏آید صدایش را پایین مى‏آورد. «خیلى خسته است، بیچاره. جواب سلام‏تان را داده بود، حالا.» ما متوجه منظورش مى‏شویم و مى‏رویم توى اطاق تَهى منچ و مارپله بازى کنیم.
گرم بازى هستیم که زن عمو مى‏آید بالاى سرمان: «اى دورتان بگردم. گشنه‏تانه؟ نهار پدربزرگ را داده باشم سفره را مى‏کشم برایتان.» و به شوخى اخم مى‏کند «باشد، نازنینا؟»
زن عمو طوبى در رفت و آمد بین مطبخ و ناهارخورى است و مثل فرفره دور خود مى‏گردد. صدا مى‏شویم براى غذا. سفره را تنهایى چیده توى ناهارخورى و سر سفره هر چیزى هست. گوشت کوبیده آبگوشت با پودر ادویه و کاسه‏هاى سفال آبى‏رنگ خالى براى ترید. یک سبد بزرگ سبزى خوردن آن وسط است و توى بشقاب سبزى من و فرید فلفل تند و براى فرشید و فرشاد فلفل شیرین. بشقاب من پر از ریحان بود که عطرشان را بسیار دوست مى‏داشتم و کلى تربچه نقلى و نعناع.
دوغ را، زن عمو طوبى خودش درست مى‏کند و در آن پونه خشک مى‏ریزد و طالبى شیرین آبدار که آخر سر مى‏خوریم. نگاهم براى بادمجان‏ها موج مى‏کشد که روغن‏شان راه کشیده است تا کناره‏ها. قرص‏هاى بادمجان کپه شده‏اند توى یک دیس بزرگ ملامین. دست‏هایمان با هم دراز مى‏شوند و با چنگال تند و تند بادمجان برمى‏داریم. قرص‏هاى بادمجان خوش‏رنگ و خوش‏شکلند. عنابى و قهوه‏اى و ترد. یک ظرف بزرگ سالاد هم وسطهاى سفره است. پر از خیار ریز ریز و گوجه‏فرنگى یکدست قرمز.
نصفه‏اى لیمو ترش برمى‏دارم و آبش را روى بادمجان‏هاى بشقابم مى‏فشارم. آب لیمو مى‏ریزد و با روغن قاطى مى‏شود. زن عمو از توى پارچ بلند کریستال، دوغ توى لیوان پر یَخم مى‏ریزد. دوغ گازدارى است پر از پونه. تا زن عمو دوغ به لیوانم مى‏ریزد هُفى کَفَش مى‏آید بالا و مى‏نشیند روى دوغ. آن را مزه مزه‏ش مى‏کنم. یکهویى سردى خوشایندى مى‏دود به تنم و طعم دوغ پونه‏دار مى‏آید به دهانم.
زن عمو، جدا، ماهیچه و گوشت را پخته و در دیسى دیگر گذاشته. فرشید تکه‏اى گوشت را برمى‏دارد و در بشقابش مى‏گذارد. ناگهان فرشاد با چشم‏هاى گرد شده و لپ باد کرده داد مى‏کشد «مامان، فرشید!» لقمه گوشت نزدیک دهان فرشید مى‏ماند. زن عمو طوبى مى‏گوید: «اى بلات بیفتد به جانم، دنبه‏اش را نخور، ضرر به جانت دارد.» فرشید نان را باز مى‏کند. یک ورق چاق دنبه چسبیده گوشت را جدا مى‏کند. دنبه را کنارى مى‏گذارد و بى‏صدا براى فرشاد خط و نشان مى‏کشد.
ما داشتیم مى‏خوردیم و زن عمو طوبى زیاد تعارف‏مان مى‏کرد و به ما مى‏رسید و وقتى پیدا نمى‏شد براى خوردن خودش و چه دوست داشت ما غذا بخوریم و مى‏گفت: «مثل جوجه‏ها چرا به سفره نوک مى‏زنید، قربان‏تان؟ خوب بخورید قوى بمانید.» و از خوردن ما چه خوش مى‏شد و ما خوب خوش بودیم و دل‏هایمان توى غنج بود که سایه عمو عزیز روى سرمان مى‏افتد و خودش که بالاى سرمان آمده.
عمو عزیز بلندقد است و تقریباً چاق که گشاد راه مى‏رفت. سفیدى چشمش زیاد است و چشم راستش کلاپیسه‏اى. سرش هیچ مو ندارد الا دو طرف و یک طرف سرش را شانه مى‏زد عرضى از چپ به راست و کف سرش معلوم بود خوب.
او که مى‏رسد لقمه‏مان میان زمین و هوا مى‏ماند. من خیلى هول کرده‏ام اما زن عمو طوبى هیچ نشان نمى‏دهد که خودش را باخته است. «اِ وا، سلام. خاک بر فرقم، شما نرفتید مگر؟ غذا نخورده باشید آماده مى‏کنم برایتان، من. چه خوب از غذاى خانه خودتان نیفتاده‏اید، هنوز.»
من از عمو عزیزم زیاد مى‏ترسم. او هیچ نمى‏خندد و همیشه اخم دارد و شبى خواب مى‏بینم عمو عزیزم مرا خفه مى‏کند با دست‏هایش و خانه‏شان بودم که فرید را مى‏زد، عصرش. و من فکر مى‏کردم دوست دارد زن و بچه‏اش را بچزاند.
عمو عزیز جواب زن عمو طوبى را نمى‏دهد هیچ، چون مثل لک‏لک، گردن، کشیده و مرا که نزدیک است خود را خیس کنم با چشم‏هاى قلنبه و گرد نگاه مى‏کند، سرد و بى‏احساس. من لبخند پهنى مى‏زنم به زورکى. و هول مى‏گویم: «سلام، عمو.» اما او همان طور بى‏جواب مى‏ماند به تماشاى یکایک ما. بعد رنگش سرخ و سیاه مى‏شود و از اطاق مى‏رود بیرون. و ما که غذا و بازى‏ها زهرمارمان شده رنگ از
چهره‏مان رفته است و ساکت ساکت هستیم و نمى‏دانیم چه باید بکنیم و چه باید بگوییم. بعد، زن عمو سکوت را مى‏شکند: «برنامه سفرشان خورده است به هم، لابد. بروم غذایش را بدهم.» و بشقاب‏هاى کثیف جلویمان را دسته مى‏کند: «حتم، هول خوردن دارد. پس شما دردتان به جانم، چرا ساکت نشسته‏اید آنجا؟» راه مى‏افتد طرف مطبخ.
او که مى‏رود من و فرشید و فرشاد با انگشت‏ها و قاشق‏هایمان بازى مى‏کنیم و من مرتب فکر مى‏کنم رنگ زن عمو شده بود عین گچ سفید.
فرید مى‏رود کمک مادرش براى عمو عزیز سفره بیندازد. و ما ساکت ساکت هستیم که فریاد نخراشیده و آزاردهنده عمو مى‏آید. دارد به فرید فحش مى‏دهد. فرید از اطاق عمو پرت مى‏شود بیرون. مى‏بینیم فرید را که تیز مى‏دود. مى‏آید پیش‏مان؛ پابرهنه است. ترسیده است و نیم صورتش قرمز است. مثل قرمزى هندوانه‏اى که زن عمو طوبى برایمان آورد خوردیم. سرخى صورتش کشیده است تا پشت گردنش. خجالت مى‏کشد. از ما و از من. کز مى‏کند گوشه‏اى. من پُر دل مى‏شوم. مى‏پرسم: «چرا؟» فرید نگاهم مى‏کند، زیرچشمى. لب ور مى‏چیند: «دلخور است.» پیش خود مى‏گویم لابد از آمدن من است. فرید را نگاه مى‏کنم با دلسوزى و شفقت. زیر پلکش مى‏پرد. زیر لبى مى‏نالد: «مثل همیشه.» چیزى ندارم و به زبانم نمى‏آید بگویم به او، دیگر.
صداى دویدن زن عمو طوبى مى‏آید. سینى سنگین مسى توى دستش تکان مى‏خورد. توى سینى بادمجان و آبگوشت و ماست و سبزى خوردن است. چند پر ریحان از کناره‏هاى دالبر سینى همین طورى آویزان مانده. پریشان و متوحش چشم مى‏دوزد به فرید: «خاک بر فرقم، چیکار کردى، عزیزکم.» نگاه فرید بالا مى‏آید: «هیچ. سفره را که انداختم حمله کرد، بى‏خودى.» زن عمو دهان باز مى‏کند اما بى‏حرف مى‏ماند.
زن عمو طوبى را مى‏بینم دارد به طرف اطاق عمو مى‏رود. سینى به دست و چانه بالا داده. من همین طورى دارم نگاه مى‏کنم که صدا مى‏آید. صداى شکستن و افتادن ظرف و ظروف و بشقاب‏ها و زدن و صداى کوک در رفته عمو و فحش. اما صداى زن عمو طوبى هیچ نمى‏آید.
بلند مى‏شوم. شلوار مى‏پوشم و کیفم را برمى‏دارم. به فرید، فرشید و فرشاد نگاه مى‏کنم. در هم چپیده‏اند کنار سفره پهن مانده. اشاره مى‏کنم بى‏صدا، که من رفتم. مى‏گویم: «خداحافظ.»
به حیاط که مى‏رسم از کنار اطاق عمو مى‏گذرم. تند مى‏گذرم. صداى گریه زن عمو مى‏آید. گریه‏اى خفه و بى‏صدا. صداى ناله فرو خورده‏اش همین جورى تا در را ببندم در گوشم نشسته.
اشک‏هایم را پاک مى‏کنم و در را مى‏بندم. ناگهان باد مى‏شود. زوزه مى‏کشد و گرد و خاک به هوا مى‏پراکند. باد زمین را مى‏روبد و خاک به سرم مى‏ریزد. پشت به باد مى‏کنم. مى‏مانم تا باد بخوابد. یکى دلم را چنگ مى‏زند. وجودم سراسر در آشوب و تلاطم است. همان جا روى پله خانه عمو عزیز و زن عمو طوبى و بچه‏هایشان مى‏نشینم. نمى‏دانم تا کى مى‏مانم. اما صداى گریه بى‏وقفه‏ام را مى‏شنوم. گریه‏اى همیشگى. براى یک عمر، به اندازه یک عمر. گرد و خاک که فرو مى‏نشیند دست به دیوار خانه مى‏گیرم و بلند مى‏شوم. قد راست مى‏کنم. دست به سر و صورت مى‏کشم. موهایم را مرتب مى‏کنم. لباس‏هایم را مى‏تکانم. راه مى‏افتم. حالا همه‏اش به این فکر مى‏کنم وقتى به خانه برسم کتک مفصلى منتظرم خواهد بود.