سخن اهل دل‏ اشعار


 

سخن اهل دل‏

«تقدیر»

اى ریخته بر هستى من هر چه ستاره‏
ماهور مرا برده به آن شور دوباره‏
با تو، شده قاطى به زوایاى وجودم‏
آمیزه‏اى از شعر و گل و عطر و ستاره‏
کى زمزمه‏ات پاسخ «نه» داشت که کوهم‏
همواره تو را وسوسه مى‏کرد به «آره»
حق با تو و آن چشم قشنگ است که صد شعر
آویخته از طرز نگاهش به اشاره‏
هان! راه به جایى نبرد بى‏تو خیالم‏
تقدیر من و توست از این دست، چه چاره؟
تا این سر ناراحت و عاصیم بگیرد
بر شانه آرام تو، آرام دوباره.

ابوالفضل صمدى‏رضایى‏

«سکوت»

من اشتباه نیستم، تو اشتباه مى‏روى‏
چقدر نرم و مهربان، چقدر ماه مى‏روى‏
تو اشتباه مى‏روى و من تباه مى‏شوم‏
بگو چرا به سمت این شکنجه‏گاه مى‏روى؟
چقدر صاف و ساده‏اى که سوى دشت لوت هم‏
براى پروراندن گل و گیاه مى‏روى‏
در این سکوت لعنتى که من شکسته مى‏شوم‏
سپیدگاه مى‏رسى و شامگاه مى‏روى‏
و شام سرد مى‏شود، تو از کنار سفره‏ام‏
به سرعت شکستن دو قطره آه مى‏روى‏
میان شهر سوخته، هزار جفت چشم را
هزار کوچه زخم را به یک نگاه مى‏روى‏
غریب آشناى من، عبور کن براى من‏
تویى که با دو پاى من همیشه راه مى‏روى‏
پس از تمام بحث‏ها به این نتیجه مى‏رسم‏
تو بى‏گناه آمدى، تو بى‏گناه مى‏روى‏

ابوالفضل صمدى‏رضایى‏

«به یاد من»

قرار بود هر روز درخت براى من‏
بخواند
قرار بود گل‏هاى اطلسى‏
هر روز صبح‏
به یاد من بیدار شوند
چقدر دیر مى‏رسى!
اگر لحظه‏اى خواب باشى ...
مى‏خواهم کمى از صداى پروانه بلندتر باشم‏
مى‏خواهم از سنگ‏پشت‏ها
مهربان‏تر قدم بزنم‏
مى‏خواهم آیینه‏ها را بشناسم‏
دست‏هایم در آن طرف مرگ‏
گمشده؛
کاش زندگى همیشه مى‏ماند ...
دست‏هایم را مى‏بینى‏
پر شده از درنگ‏
شاید در انتظار دعاى مهتاب‏
باشد.

طوبى ابراهیمى‏

«مرگ»

جایى نمى‏روم‏
هستم‏
در گرگ و میش زمان‏
خانه کرده‏ام‏
اینجایى‏ام‏
تا دوردست‏
تا آنجا که‏
فراموشى‏
نام دیگر مرگ است‏

طوبى ابراهیمى‏

«قبول نیست پدر»

پلنگ سرکش مغرور کوه دالاهو
چرا نمى‏رمد از پیشت این رَمِ آهو
نه پاى دره و دشت و نه شوق قله و کوه‏
پلنگ خسته غمگین، چه رفته با تو، بگو؟
مگر نه پنجه کشیدى به روى صورت ماه‏
مگر نه خیز گرفتى به گرده آهو؟
پس آن غرور پلنگانه گذشته کجاست؟
کجاست شور و شر آن مخاطره‏جو؟
چه شد غریو بلندت میان دشت، چه شد؟
کو آن شراره خشمت به وقت معرکه، کو؟
قبول نیست پدر، صخره‏ها نمى‏لرزند
از ارتعاش صدایت ز گرم‏گاه گلو
دوباره نعره برآور ز تنگ سینه خویش‏
دوباره لرزه در افکن به کوه دالاهو.

بهروز یاسمى‏