رؤیاى مردى بىرؤیا
مریم بصیرى
نام فیلم: شبهاى روشن
فیلمنامهنویس: سعید عقیقى
کارگردان: فرزاد مؤتمنبازیگران: مهدى احمدى، هانیه توسلى، محسن شاهابراهیمى و ...
«مؤتمن» پس از «باجخور» و «هفت پرده»، «شبهاى روشن» را مىسازد؛ برداشتى آزاد از رمان «شبهاى سپید» از «فئودور داستایوفسکى».
این کتاب پیش از این توسط «لوکینو ویسکونتى» در سال 1957 (1336ش) به فیلم تبدیل شده است و در «شبهاى روشن»، پوستر این فیلم بر دیوار خانه قهرمان خودنمایى مىکند؛ یک خودنمایى آشکار، بدون دلیل و برهان لااقل کمى آشکار.
«داستایوفسکى»، «شبهاى سپید» را در قرن نوزدهم هماهنگ با فرهنگ آن زمان روسیه نگاشته است و حال «مؤتمن» با دادن حال و هواى ایرانى به این رمان و گنجاندن اشعار کلاسیک و نو در آن، سعى دارد از این رمان قدیمى، یک فیلم مدرن براى ایرانىِ امروز بسازد و دستکم صد و پنجاه سال فرهنگ دو کشور را با هم تطبیق دهد.
آدمهاى داستایوفسکى، درونگرا هستند و منزوى و در پیله تنهایى خود تار مىتنند. استاد «شبهاى روشن» نیز گوشهگیر است و درگیر فلسفه و شمایل و جهانبینى شرق و جنبههاى عرفانى و اشراقى. استاد هر چند خودآگاه و روشنفکر است ولى در انزواى خودش فرو رفته است و با اینکه در دانشگاه ادبیات کهن و کلاسیک درس مىدهد، اما تنهاست و اسیر رؤیاهاى خودش.
استاد سرد و سخت است و درونگرا و تودار. در مقابل شخصیت زنِ فیلم، کمى شیطان است و سرشار از زندگى و «مؤتمن» مىخواهد که این زن در زندگىِ سردِ استاد، حیات بدمد؛ طورى که در نهایت، فیلم تبدیل به یک عاشقانه آرام و باوقار شود؛ عاشقانهاى سرد و بىروح که در تضاد با ماهیت گرم عشق سوزان در فیلمهاى امروزى سینماى ایران است! البته همین تضاد است که موجب وقار فیلم مىشود. هر چند برودت فیلم و فضاى سرد آن، ناشى از سرماى اثر «داستایوفسکى» و صد البته رنگهاى سردِ خانه استاد است؛ چیزى که باعث مىشود لحن فیلم تند شود و ریتم آن کند و گاه خستهکننده.
تیتراژ سیاه اول فیلم با شعر عاشقانهاى از استاد فرخى سیستانى شروع مىشود که اولین تأکید بر عشق نهفته در تیرگى و تاریکى موجود در فیلم است.
زندگى استاد آرام است و سرشار از سکوت. تنها همزبان وى، پس از دانشجویانى که به چشم نمىآیند، فقط مادرش و دوست کتابفروش وى هستند و استاد کارى ندارد جز اینکه شبها در خیابان پرسه بزند تا اینکه در یکى از همین پرسهزدنهایش متوجه مزاحمت رانندهاى مزاحم به «رؤیا» بشود. دختر بىپناهى که از شهرستان آمده است و استاد به او پناه مىدهد. دختر از «امیر»ى حرف مىزند که قول داده یک سال پس از آخرین ملاقاتشان، یکى از چهار شبِ قرار گذاشته شده، به دیدار وى بیاید و با او ازدواج کند.
استاد هر چند هرگز عاشق نشده و ازدواج نکرده است، و فقط از لحاظ تئورى عشق را در شعر و سخن مىشناسد؛ اما سعى دارد «رؤیا» را در رسیدن به «امیر» کمک کند، با وجودى که کسى «امیر» را نمىشناسد و تمامى نشانههاى باقىمانده از وى، رفتن در بیراههاى بیش نیست. ولى رؤیا به عینه عشق را تجربه کرده است و یک سال تمام منتظر مردى است که بىدلیل او را در انتظار گذاشته است؛ با این وجود «امیر» هنوز امیرِ دلِ «رؤیا»ست.
«رؤیا» نامش هم مثل خودش بار دراماتیکى دارد و مانند استاد نیست که حتى اسمش را هم نمىدانیم. اسم دختر و استعارهاى که در آن موجود است، این طور به ذهن متبادر مىکند که تمام فیلم یک رؤیاست، رؤیایى که یک شب پس از خریدن رمان «شبهاى سپید» به سر استاد مىزند و قهرمانها در خیال وى جان مىگیرند. طورى که گاه مخاطب واقعاً حس مىکند همه ماجراى فیلم تخیلى ذهنى بیش نیست تا استاد با خواندن کتاب و ورود «رؤیا» به تصوراتش، از پوسته تلخ و عبوسش بیرون بیاید و نسبت به دیگران عکسالعمل نشان دهد.
استاد که نمىتواند با واقعیتهاى موجود آشتى پیدا کند، بالاخره از همان شهر و خیابانهایى که آنها را «لجنزار» مىخواند، «رؤیا» را مىرباید. «رؤیا»یى که بهانه زندگى است؛ بهانهاى براى عاشق شدن، و نه به وصل رسیدن.
استاد ایدهآلیستى است که با جهان پیرامونش مشکل دارد و در افسوس سنتهاى کهن است، لذا نمىتواند خودش را با آدمهاى امروزى دنیاى مدرن وفق دهد. امید و ناامیدى، رفتن و ماندن، انتظار و رسیدن در این چهار شب، همنشین هم هستند و با هم مىآیند و مىروند. چهار شبى که استاد براى حفاظت از «رؤیا» او را به خانهاش مىبرد و از سنتهاى نابود شده برایش مىگوید.
هر چند حد و حدود نگاهها و رفتارهاى بین استاد و دختر رعایت شده و ظاهراً ایرانى و مطابق آداب و رسوم مذهبى کشورمان در آمده است، ولى بالاخره «رؤیا» که دَم از پاکى مىزند، نباید فوراً به استاد اعتماد کند و به خانه وى برود! هر چند که هیچ حرف عاشقانهاى، به ظاهر بین آنها رد و بدل نمىشود و آنان از شب تا صبح همهاش بحث فلسفى و ادبى مىکنند. اما بالاخره «رؤیا» راضى مىشود که در مدت عدم حضور مادر استاد در خانه، سه شب در منزل مرد بماند، حتى اگر نگاه ناپاکى او را تهدید نکند.
این فیلم به نوعى هنجارشکنى و سنتستیزى است و نشانگر روشنفکرانى مدرن که از زندگى دلزده شدهاند و احتیاج به یک رؤیا دارند که ذهنیاتشان را رنگین کند و آنها را از روزمرگى نجات دهد. طورى که استاد به قول «رؤیا» از سنگر کتابهایش بیرون بیاید تا بتواند کسى را دوست داشته باشد؛ چرا که به گفته «رؤیا» هیچ زنى تحمل رقیبى چون کتاب را ندارد!
در روز چهارم، استاد در اثر همنشینى با «رؤیا» بالاخره در میانسالى جوانه عشق و عاطفه در دلش ریشه مىزند و ظاهراً براى جلب رضایت «رؤیا» و ازدواج با وى، کتابهایش را که گنجینه علم و عمل وى هستند، مىفروشد ولى ناگهان در آخرین دَم «امیر» پیدایش مىشود و استاد دوباره با رفتن «رؤیا» تنها مىماند؛ البته با این تفاوت که حس دوست داشتن انسانها در وى زنده شده است و «رؤیا» شور و شوق زندگى را به خانه وى آورده است؛ بهانهاى براى بودن، زیستن و حیاتى دوباره.
«رؤیا» با وجود آنکه فهمیده است استاد بهتر از «امیر» است و سرد و گرم چشیده و پختهتر از عاشق دلخستهاش، ولى روى قولش پاىبند است و زندگىاش را اسیر هوسهایش نمىکند. «رؤیا» فقط در رؤیاها همسفر و همخانه استاد است و در واقعیت در رؤیایى دیگر.
فیلم با لوکیشنهاى اندکى که به خانه، خیابان و یک کافه محدود شده، با دیالوگهاى فراوان و قلمبهگویى و عکسهاى شخصیتهاى کلاسیک ادبیات جهان، در حال خفگى است. همه چیز حکایت از خانه و زندگى یک استاد ادبیات دارد، ولى حکایتى که تصنّعى به نظر مىرسد، مخصوصاً که استاد و «رؤیا» هر دو عاشق شعر و ادبیات هستند و هر چه شعر در وصف و حال گمشدن و یافتن است، بین هم با رنگ و لعاب عرفان رد و بدل مىکنند. گفتگوهایى که بیشتر به مجادله درونى یک استاد ادبیات شبیهتر است؛ استادى که دائم بعد از دیدن «رؤیا» با خودش کلنجار مىرود و حرف مىزند تا بتواند ادبیات را با زندگى یکى کند.
«شبهاى روشن» هر چند از دید استاد و «رؤیا» به طور غیر مستقیم به وضعیت دختران خیابانى و فرارى اشاره دارد؛ اما در هر حال به اندازه خودش مشکلات اجتماعى دختران را مىکاود و از انتظار آنان براى یک ازدواج به ظاهر معقول مىگوید و «رؤیا» شاخصه این دختران است. «رؤیا» هر چند در رده دخترانى نیست که در خیابان مىایستند، اما دیگران با این دیده، به او مىنگرند و مىخواهند وى را به زور سوار ماشین خودشان کنند و در این میان گویا استاد مظهر مردانِ پاکى است که به کمک دخترانِ در راه مانده مىروند.
خوشبختترین دختران این دنیاى مدرن هم همین «رؤیا»ست که براى ازدواج مجبور است یک سال انتظار بکشد و دست آخر چهار شب در خیابان به دنبال شوهر گمشده آیندهاش بگردد! از سوى دیگر فوت شدن والدین «رؤیا» و ماندن او نزد مادربزرگى پیر، مشکل وى را براى ازدواج دوچندان مىکند و گویا چارهاى نیست جز اینکه در خیابان صبر کرد تا شوهرى مناسب یافت!
و اما در سکانس آخر صحنهاى است که کاملاً قراردادى و از پیش تعیین شده مىباشد و رد پاى نویسنده را نشان مىدهد. آن هم با عیان کردن جلد کتاب «شبهاى سپید» در دست استاد. جالب اینجاست که نام مترجم این اثر «داستایوفسکى»، «نرگس اخوان» است و ما مىدانیم که «عقیقى» فیلمنامهنویس فیلم، گاه با این نام مستعار قلم مىزند، نامى زنانه و با حس و حال زنانه.
«عقیقى» که پیش از این وى را با نام منتقد مىشناختیم، حالا دست به نگارش فیلمنامه برده است و مىخواهد با عریان کردن روحش و عیان کردن نام مستعارش، پوستههاى درونى و بیرونى وجود ادبیاتىاش را به مخاطب عرضه کند. وى به گونهاى به افشاى خود مىپردازد که به جاى ترجمه این کتاب، اقتباسى عاطفى از آن مىکند تا نامش به عنوان یک زن مترجم یا نویسنده، بیانگر داستان یک زن عاشق در شبهاى سرد تهران باشد.
«مؤتمن» نیز پس از دو فیلم جنایى که ساخت و نتوانست توفیق چندانى در میان تماشاگران سینما پیدا کند، حال به ظاهر توانسته است با این فیلم، مردم و منتقدین را به نفع خود تحریک کند تا در شکستن تابوها، پیشتاز باشد. هر چند باید انصاف به خرج داد و گفت، «شبهاى روشن» نسبت به دو فیلم دیگر «مؤتمن» خوشساخت و میانهرو است و سعى دارد هم مخاطبپسند باشد و هم سرشار از تکنیکهاى کارگردانى و فیلمبردارى.
اما در پایان سخن، هنوز هم این باور روى فیلم سنگینى مىکند که نمىتوان فرهنگ دو کشور را در این فاصله زمانى با هم یکى کرد و «رؤیا» را چون شخصیت اثر «داستایوفسکى» به راحتى وارد خلوت استاد مردمگریز کرد، طورى که استاد هم این ورود را با آغوش باز پذیرا باشد و پوسته انزوایش را بترکاند.