قصه‏هاى شما 85

نویسنده


 

قصه‏هاى شما(85)

مریم بصیرى‏

یادگار لحظه‏هاى سبز - یک بار دیگر - قصه عینکم - کاش بار دیگر - رؤیاى طلایى - هاجر مرادى - اصفهان‏
شرافت - صدیقه شاهسون - نجف‏آباد
خانه جنّى - سعیده زادهوش - اصفهان‏
آبروى مادر - محدثه عرفانى - قم‏
حسابى عجیب - فاطمه هاشمى - قم‏
مثل قند - لعیا اعتمادى - قم‏
جایزه - حسین ثابتى‏مقدم - بایگ‏
هدیه - یک خاطره گمشده - ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

هاجر مرادى - اصفهان‏

دوست عزیز، داستان‏هایى که برایمان فرستاده‏اید هر کدام حس و حال ویژه‏اى دارند. «یادگار لحظه‏هاى سبز»، پر است از احساس جان‏پندارى به اشیا. «سطل زباله که پشت در کز کرده بود با بدجنسى کنار مى‏رود تا تو وارد شوى.»، «نیمکت‏ها با دیدن شلوغى بچه‏ها صدایشان در مى‏آید و آوایشان در کلاس طنین مى‏اندازد»، «گچ سفید که نیشخند زهرآلودى بر لب دارد از جاگچى نگاهمان مى‏کند و گچ‏هاى رنگى دیگر با ژست مخصوصى به ما مى‏خندند ... گچ سفید که تا چند لحظه پیش از ته دل به ما مى‏خندید حالا اخم کرده و عصبانى پنهان مى‏شود. تخته سیاه که از اول با ترحم نگاهمان مى‏کرد حالا مادرانه لبخند مى‏زند ...»، «عقربه‏هاى ساعت خواب‏شان برده است ...»، «سطل چشم‏غره‏اى مى‏رود و گچ‏هاى رنگى دوباره مى‏خندند ... گچ سفید، دیگر حال و رمقى برایش نمانده است و چشمش در چشم تخته‏پاک‏کن کم‏ادعاى کلاس است. تخته پاک‏کن دوستانه دستى تکان مى‏دهد. درِ کلاس خنده‏اى مى‏کند و ...». «مدادها و خودکارهاى سرجویده شده ملتمسانه نگاهمان مى‏کنند و گچ‏هاى مغرور تبسم مى‏کنند ...».
شما با این داستان نشان دادید که واقعاً توانایى نوشتن یک داستان کوتاه خوب را دارید. مخصوصاً با این موضوع که دخترى در التهاب فهمیدن نمره امتحانش متوجه حرکات اشیاء کلاس‏شان مى‏شود.
یکى دیگر از محاسن کار شما، انتخاب درست زاویه دید و زمان افعال داستان است. اما براى اینکه این اثر بتواند به مرحله چاپ برسد باید یک بار دیگر آن را بازنویسى کنید و ارتباط اشیاء و دانش‏آموزان را منطقى‏تر کنید و حضور معلم را بهتر نشان دهید.
در «یک بار دیگر»، قهرمان تومور پیشرفته مغزى دارد و تا به حال دو بار عمل شده است. این داستان چون خاطره‏اى، به روایت اتفاقاتى که در بیمارستان مى‏افتد، اشاره دارد. علاوه بر لحن خاطره‏گویى این اثر، یکى دیگر از اشکالات «یک بار دیگر»، عدم باورپذیرى وضعیت قهرمان است. شخصى که چنین عمل‏هاى سختى را پشت سر گذاشته است و همه به دید تسلیت بالاى سر او حاضر مى‏شوند، نمى‏تواند به این راحتى در بیمارستان حرکت کند و براى خودش با دیگر بیماران گپ بزند!
تومور مغزى حتى پس از عمل، محدودیت‏هاى بسیارى براى بیمار در پى دارد که کُندى حرکت و حتى ناتوانى در سخن گفتن و دیگر امور، از کمترین علایم آن است.
طنز «قصه عینکم» هم زیباست. پسربچه‏اى شیطان که همیشه دست و پا چلفتى و شلخته است عینک پیرزنى را برمى‏دارد تا با آن مسخره‏بازى دربیاورد که ناگهان با زدن عینک بر چشم، متوجه مى‏شود که دیگر همه جا را واضح مى‏بیند و مى‏تواند به راحتى کارهایش را انجام دهد و ... .
از آنجایى که این ماجرا در سال‏هاى گذشته اتفاق مى‏افتد و راوى داستان بدون دلیل، ناگهان شروع به روایت خاطرات گذشته‏اش مى‏کند؛ لازم است حتماً در زمان حال اتفاقى بیفتد تا مثلاً این شخص مجبور شود قصه عینکش را براى کسى، به فرض بچه‏هایش و یا حتى نوه‏هایش تعریف کند.
و اما در نهایت باید اعلام کنیم که شما متأسفانه داستان «رسول پرویزى» را که در کتب پیش‏دانشگاهى با همین نام چاپ شده و حتى بصورت یک کتاب مجزا منتشر شده است، ملاک کار خود قرار داده و با تغییرات اندکى، همان داستان را برایمان فرستاده‏اید. لذا محاسن «قصه عینکم» از آن نویسنده واقعى آن است و معایبش مربوط به دستکارى‏هاى شما در اصل داستان.
البته همانطور که قبلاً هم تلفنى در مورد این داستان به شما تذکر دادیم، بار دیگر باید متذکر شویم که هدف ما و صد البته شما، باید پیشرفت‏تان در عرصه داستان‏نویسى باشد وگرنه کپى کردن آثار دیگران هیچ نفعى به حال شما ندارد و نشانه عدم خلاقیت شما و در ادامه، استفاده غیر مجاز از آثار دیگران به نام خودتان است. سعى کنید که طرح داستان‏ها را بر اساس ذهنیت خودتان بنویسید و از آثار دیگران به این شکل که در «قصه عینکم» کپى کرده‏اید، هرگز استفاده نکنید.
اما «کاش بار دیگر»، حکایت پدرى است که بر سرِ جنازه پسر شهیدش از گذشته‏ها مى‏گوید: «چند جوان آمدند و تو را در بیرقى آشنا پیچیدند و بردند. روزى که براى اعزام به جبهه آماده شده بودى، خواهرت دست‏هایت را گرفت و گفت کى برمى‏گردى و تو صورت زعفرانى‏اش را بوسیدى و گفتى که زود برمى‏گردى. هنوز ده روز از رفتنت نگذشته بود که برگشتى. کاش یک بار دیگر برمى‏خاستى و ...»
همان طور که باید خودتان تا به حال فهمیده باشید این اثر با اینکه زیباست ولى نمى‏توان به آن داستان اطلاق کرد چرا که هیچ کدام از عناصر داستانى حتى در حد ضعیف در آن درست به کار نرفته است. با نوشتن یک طرح داستانى و گنجاندن صحنه پدرى بر سرِ جنازه پسر در آن، مى‏توانید این اثر را بیشتر به داستان شبیه کنید.
آخرین داستان شما هم نثر و توصیفات زیبایى دارد ولى مثل اثر قبلى‏تان یک داستان واقعى نیست و شبیه قطعه ادبى داستان‏گونه‏اى از کار در آمده است. به جاى اینکه با توصیفات خیالى و کوچ پرستو بخواهید به غربت و اندوه شخصیت اصلى کارتان بپردازید، سعى کنید با عمل داستانى و ایجاد کشمکش بین وى و دیگر شخصیت‏هایى که خلق مى‏کنید، این غربت را به تصویر بکشید.
آرزو مى‏کنیم داستان‏هاى بعدى شما را بهتر از آثار فعلى‏تان بیابیم.

صدیقه شاهسون - نجف‏آباد

خواهر گرامى، پس از مدت‏ها دوباره دست به قلم بردید و داستان جدیدى برایمان فرستادید. این اثر شما جا داشت که بیش از این رویش کار شود ولى پیداست که به همین اندازه بسنده کرده‏اید.
حُسن اثر شما پرداختن به یک حادثه کوچک پس از حادثه‏اى بزرگ‏تر است. تلاش یک زن براى تهیه خوراکى براى فرزندانش و دلشوره‏اى که از نبود شوهرش دارد، این اثر را تبدیل به یک داستان تا حد متوسط کرده است. ما هم دل‏مان نیامد که بعد از ماهها اثرتان را در این بخش چاپ نکنیم، لذا «شرافت»، پس از اصلاحات و ویرایش لازم در انتهاى همین بخش خواهد آمد تا خودتان پیش از ما در مورد قوت و ضعف‏هاى اثرتان قضاوت کنید.
اما یادتان باشد که «موریس مترلینگ»، نویسنده بلژیکى گفته است: «تمام چیزهایى که نوابغ آینده خواهند گفت در وجود من و شما هست. اما باید آن را پیدا کرد و انگشت رویش گذاشت.» پس شما هم، سراغ سوژه‏هاى جدیدتر بروید و با مطالعه بیشتر انگشت روى آنها بگذارید تا بیش از این عمق مشکلات زندگى و توانایى‏هاى زنان را به روى کاغذ بیاورید.
موفق باشید.

سعیده زادهوش - اصفهان‏

دوست جوان، اول از همه باید به پاکنویس تمیز و به نسبت دیگران، با دقت شما احسن گفت؛ چیزى که متأسفانه برخى از دوستان آن را رعایت نمى‏کنند و داستان‏هایى بدخط و در خطوط فشرده و بدون پاراگراف‏بندى و حتى نقطه‏گذارى برایمان مى‏فرستند.
«خانه جنّى»، داستان چند پسر نوجوان است که به خانه‏اى در حاشیه گورستان پیله کرده‏اند و فکر مى‏کنند در آنجا جن زندگى مى‏کند و در نهایت متوجه مى‏شوند که جنِ سیاه کسى نیست جز زنى سیاهپوش و فقیر که در آنجا زندگى مى‏کند.
سادگى لحن و بیان شما یکى از امتیازات شما در زبان نوشتارى داستان است ولى از دیگر سو، مى‏توانستید این داستان را که از ابتدا به صورت معمایى مطرح کرده‏اید تا شجاعت بچه‏هاى آن محله را محک بزنید، با حول و ولاى بیشترى پیش ببرید تا خواننده با هیجان ماجرا را دنبال کند و انتظار بکشد که آن جن چه شکلى است و یا کیست.
در صورتى که مطالعه بیشترى داشته باشید و بیشتر از قبل دست به قلم ببرید و اشکالات داستان‏هایتان را خوب برطرف کنید، حتماً موفق خواهید شد.

محدثه عرفانى - قم‏

دوست عزیز، «آبروى مادر»، مى‏توانست یک داستان طنز از کار دربیاید که در نیامده و بیشتر یک داستان عبوس و کاملاً جدى است.
زنى که مراقب خانه همسایه است به خانه آنها رفته و فنجان‏هاى همسایه‏اش را برمى‏دارد ولى یکى از فنجان‏ها مى‏شکند و زن لنگه آن را نمى‏یابد. از سویى دیگر، دخترش هم به خاطر بازى با دوچرخه بچه همسایه، آن دوچرخه را خراب مى‏کند و مادر چاره‏اى ندارد تا بالاخره پس از آمدن همسایه و مطلع شدن آنها از ماجرا، یک دست فنجان و دوچرخه‏اى نو براى بچه همسایه‏شان بخرد تا آبرویش حفظ شود.
موضوع این داستان خیلى راحت مى‏توانست تبدیل به طنز شود مخصوصاً که توانایى‏هاى نهفته دیگرى هم در آن موجود است که مى‏تواند به طنز شدن آن کمک کند.
باید با مکان بازى مى‏کردید، یعنى خانه همسایه را محل تاخت و تاز زن و بچه او قرار مى‏دادید و در نهایت، کارى مى‏کردید که زن مجبور شود براى حفظ آبرویش به هر درى بزند نه اینکه در آخر کار تازه با خونسردى برود سراغ خریدن فنجان و دوچرخه.
موفق باشید.

فاطمه هاشمى - قم‏

خواهر عزیز، پیداست که کاملاً به رعایت اصول اخلاقى معتقد هستید و مى‏خواهید چنین موضوعاتى را سوژه داستان‏هایتان بکنید. اما متأسفانه چون با اصول داستان‏نویسى آشنا نیستید، کارتان در حد یک شعار و مستقیم‏گویى باقى مى‏ماند تا جایى که به جاى ایجاد گره‏هاى داستانى و گره‏گشایى، دست به دامان آیه‏هاى قرآن و اشعار مى‏شوید تا حرف‏تان را اثبات کنید.
از طرفى دیگر در روایتِ درست زمان‏ها و مکان‏هاى مختلف، مشکل دارید. معلوم نیست کى زمان و مکان عوض مى‏شود؛ در عوض آنها همین طور حرف مى‏زنند و همدیگر را نصیحت مى‏کنند. به فرض در همان اوایل داستان، جایى قهرمان اثر، گذشته را به خاطر مى‏آورد و ناگهان این گذشته بدون هیچ تمهید داستانى در ادامه جملات، زمان گذشته را زنده مى‏کند؛ طورى که گویا آن حوادث در زمان حال اتفاق مى‏افتد و نه اینکه عملى است که فقط در حال حاضر بازگو مى‏شود؛ و یا با استفاده از تمهیدى، چون زمان حال، زنده مى‏شود.
امیدواریم دیگر داستان‏هاى خود را با دقت بیشترى بنویسید.

لعیا اعتمادى - قم‏

دوست عزیز، تلاش شما در نگارش داستان‏ها و طنزهاى گاه جذاب، قابل تقدیر است. ما هم در مقابل، تا به حال آثار متوسط و خوب شما را در این بخش منعکس کرده‏ایم تا دوستان دیگر با خواندن آن تا حدى به اشکالات کارى خود پى ببرند.
این بار نیز «مثل قند» را ارسال کرده‏اید ولى از آنجایى که مطمئن هستیم مى‏توانید این اثر را دوباره بازنویسى کرده و آن را جالب‏تر کنید، لذا ریش و قیچى را به دست خودتان مى‏سپاریم تا از زلزله‏هاى هفت ریشترى طنزتان، یک طنز واقعى‏تر بسازید.
در ضمن قهرمان داستان رفتارش کاملاً منطقى نیست و همه چیز را فداى نوشتن داستانى مى‏کند که معلوم نیست چه مى‏باشد و ضرورت نوشتن آن چیست.
با آرزوى موفقیت‏هاى بسیار، منتظر آثار بهترتان هستیم.

حسین ثابتى‏مقدم - بایگ‏

برادر محترم، باید به نکته‏سنجى و دقت شما در شرح جزئیات کارآمد و لازم در اثرتان تبریک گفت.
مشکل اصلى شما فعلاً نثر نامنسجم شماست که با نارسایى خود موجب شده است تا داستان، درست در ذهن خواننده جاى‏گیر نشود.
حوادث را خوب پشت سر هم ردیف مى‏کنید و آنها را به هم مى‏چسبانید تا به منظور اصلى خودتان برسید. اما خوب است بیشتر روى شخصیت‏پردازى آدم‏هاى داستان‏تان کار کنید و آنها را آنقدر ناتوان و عاجز نشان ندهید که دیگران به راحتى پول آنها را از دست‏شان بگیرند و آنان چاره‏اى جز تحمل و سکوت نداشته باشند.
شخصیت‏ها باید دست به عمل بزنند و تا حد توان خود با موانع درونى و بیرونى مبارزه کنند تا نفس داستان حادث شود. این نمى‏شود که شما یک شخصیت منفعل و توسرى‏خور خلق کنید که بگذارد دیگران هر بلایى که مى‏خواهند سرش در بیاورند.
موفق باشید.

ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

برادر گرامى، داستان‏هاى خوب و گاه متوسط و حتى بد شما، کماکان به دست‏مان مى‏رسد. «هدیه»، داستان خوبى است؛ داستانى کودکانه که سرشار از عواطف انسانى است. دختربچه‏اى که پول ندارد تا هدیه روز معلم بخرد، با تمام علاقه‏اى که به پفک دارد پس از چندین ماه وقتى برادرش یک بسته پفک براى او مى‏خرد و مقدارى از آن را خودش مى‏خورد، بسته باز شده را به دخترک مى‏دهد و دخترک تا صبح دندان روى جگر مى‏گذارد تا پفک‏ها را نخورد و آن را براى معلمش ببرد و در نهایت، پفک را که طعم اشک‏هاى خانم معلم را با خود دارد، در مدرسه بخورد.
گذشت این دخترک از تنها چیز مورد علاقه‏اش بسیار زیباست، مخصوصاً وقتى که حاضر است کتک بخورد ولى یک شاخه گل کوچک از باغچه فامیل‏شان بچیند تا بتواند آن را به همراه پفک به معلمش هدیه دهد.
مى‏توانید این داستان را پس از بازنویسى براى نشریات کودکان و نوجوانان ارسال کنید.
اما «یک خاطره گمشده»، مثل داستان‏هاى همیشگى‏تان است با همان لحن و همان حال و هوا.
پیرزنى که پسرش شهید شده است هر سال روز اول سال نو، تُنگ ماهى‏اش را از سرِ سفره هفت سین برمى‏دارد و ماهى آن را در میان حوض وسط میدان شهر رها مى‏کند.
مى‏توانستید تصاویر زیبایى از این کار پیرزن ارائه دهید. در حالى که در این اثر اصلاً معلوم نیست هدف زن از این کار چیست و چرا ماهى را در حوض کنار خیابان رها مى‏کند؟
جا دارد که درست و حسابى شروع به بازنویسى این اثر بکنید و به تنهایى و درد دل این پیرزن بپردازید و ارتباطى بین ماهى و پسر شهید او برقرار کنید. مثلاً آن شهید مى‏توانسته درون آب، آخرین نفس‏هایش را کشیده باشد و یا اینکه در سال‏هاى گذشته همیشه ماهى سفره هفت سین را آزاد مى‏کرده و دلش نمى‏آمده هیچ موجودى را اسیر دست انسان ببیند و یا هر دلیل منطقى زیباترى که به ذهن‏تان مى‏رسد.
منتظر هستیم که این داستان خود را به شکل مناسب‏ترى بازنویسى کنید.
موفقیت همواره با شما باد.

شرافت‏

صدیقه شاهسون‏

برق لامپ‏هاى گازى چنان بر روى میوه‏هاى چیده شده داخل گارى‏ها منعکس مى‏شد که نگاه هر بیننده را به خود خیره کرده بود.
زن، چادر را به دندان محکم‏تر گرفت. اتیکت قیمت‏هاى وسط میوه‏ها را نگاه کرد، اما هر چه بیشتر مى‏خواند به چروک اسکناس دویست تومانى‏اش افزوده مى‏شد.
این طور که پیدا بود باید باز هم با آب‏نبات، سرِ بچه‏هایش را گرم مى‏کرد، به امید اینکه کامران، شوهرش با دستى پُرتر از قبل به خانه برگردد.
«گل صنم» راه خروج از مغازه را در پیش گرفت و در جواب فروشنده که با صدایى آرام پرسید: «بفرمایین خانوم چیزى مى‏خواستین؟» جوابى نداد. وارد پیاده‏رو که شد خودش را به زحمت از میان شلوغى عابران رد کرد و نگاه مستأصلش را به زمین دوخت. صداى مبهم اطرافش هیچ تأثیرى در اوضاع و احوالش نداشت. آنقدر در افکارش غوطه‏ور بود که وقتى به خود آمد دید راه را یکى دو کوچه اشتباه آمده است. خستگى از نگاهش مى‏بارید. روى سنگ‏فرش جلوى مغازه شیرینى‏فروشى جا گرفت و به شیرینى‏هاى رنگ و وارنگ داخل ویترین نگاهى انداخت. آب دهانش را قورت داد. از خودش خجالت کشید و به بچه‏هایش حق داد که هوس شیرینى بکنند. در آن چند روزه که شوهرش براى کار در شهر دیگرى آواره شده بود، هر وقت بچه‏هایش را بیرون مى‏برد جلوى مغازه‏هاى خوراکى بودند، مى‏رسید حواس بچه‏ها را پرت مى‏کرد تا بهانه نگیرند؛ چون مى‏دانست باز هم پول‏شان کفاف نخواهد داد و آخرین ته‏مانده پس‏اندازشان قبل از آمدن کامران تمام خواهد شد.
به آسمان نگاهى انداخت. لحظه به لحظه به ابرهاى آسمان افزوده مى‏شد و سردى هوا را بیشتر مى‏کرد. انگار آسمان هم مثل «گل‏صنم» حوصله آفتابى شدن نداشت.
همین که خواست از جایش بلند شود چهره معصوم پسرى با لباس‏هاى رنگ‏پریده، در حالى که چند بسته شکلات در دستش بود، رو به رویش قرار گرفت. پسرک التماس مى‏کرد از او چیزى بخرد. بسته‏اى شکلات جلوى «گل‏صنم» گرفت. «گل‏صنم» با تردید پرسید: «بسته‏اى چنده؟» پسرک نگاهش را در نگاه زن دوخت. دو بسته شکلات به شکلات‏هاى توى دستش اضافه کرد و گفت: «دویست و پنجاه!». «گل‏صنم» بى‏اختیار برخاست و به راه افتاد. حتى به پسرک هم نتوانست بگوید پول به اندازه چند بسته شکلات هم ندارد. پسر به دنبالش دوید و خیلى زود خود را سرِ راه او قرار داد. چشمانش را ریزتر کرد و نگاهش را به نگاه «گل‏صنم» گیر داد و گفت: «خیلى خوب پنشتا دویست!». «گل‏صنم» مُشتش را باز کرد روبه‏روى پسر گرفت و آرام گفت: «دو تا بده صد تومن.» اطرافش را نگاه کرد. انگار در خیالش همه جا گوش شده بود و چشم و همه او را زیر نظر گرفته بودند. پسر پول را گرفت و بقیه آن را با شکلات‏ها به زن داد و خیلى زود لابه‏لاى جمعیت گم شد. قطرات ریز باران روى صورتش مى‏چکید و نسیم خنکى گونه‏هایش را خنک مى‏کرد.
جلوى درِ خانه که رسید چهره زهرا و زهره را پشت در مجسم کرد که با دیدن شکلات‏ها چقدر خوشحال خواهند شد. با فکر کردن به این موضوع، توى دلش قند آب شد. کلید را توى جاکلیدىِ در انداخت. در به آرامى باز شد. بچه‏ها را توى حیاط ندید. از سه پله منتهى به ایوان بالا رفت. دستش را به شیشه بخارگرفته اتاق تکیه داد، سرش را جلو آورد اما از بیرون چیزى معلوم نبود. در که باز شد دختر بزرگترش همان طور که مشق‏هایش را مى‏نوشت، انگشت سبابه‏اش را جلوى صورتش گرفت و به زهره، خواهر سه ساله‏اش که گوشه‏اى از اتاق خواب بود اشاره کرد. «گل‏صنم» چادرش را به چوب‏لباسى آویخت، به آرامى کنار زهرا نشست و پرسید: «کى خوابش برد؟» زهرا شکلات‏ها را گرفت و جواب داد: «خیلى بهونه گرفت ولى بالاخره خوابید.» مادر از جا برخاست. کنار زهره رفت. دستش را روى سرِ کودکش کشید. چند شکلات بالاى سرش گذاشت و به نرمى با غنچه رنگ‏پریده لبانش بوسه‏اى از گونه دخترکش گرفت. بعد به طرف کیسه نایلونى گوشه اتاق رفت، چند سیب‏زمینى برداشت و به حیاط برد. سیب‏زمینى‏ها را شست و به اتاق برگشت و قابلمه سیب‏زمینى‏ها را روى چراغ خوراک‏پزى وسط اتاق گذاشت. پاى چراغ کِز کرد. دستانش را زیر بغل گرفت، گرماى بدنش کم کم دستانش را گرم کرد و به آرامى او را در سؤال‏هاى بى‏جوابى که این چند روزه مدام مثل خوره به جانش افتاده بود، حل کرد.
اگر این هفته هم از کامران خبرى نمى‏شد، اگر صاحب‏خانه پیدایش مى‏شد، اگر کودکش دوباره بهانه مى‏گرفت ... هر چه بیشتر فکر مى‏کرد اشک چشمانش زندگى را برایش بیشتر کج و معوج مى‏کرد.
ناگهان صداى زنگ در، افکارش را از هم گسیخت و دلشوره‏اى گنگ را در دلش ریخت. مثل فنر از جا کنده شد. هزار جور فکر و خیال یک دفعه به سراغش آمد و مغزش را همچون بادکنکى که مى‏خواست بترکد، به انفجار نزدیک کرد. هنوز گیج بود و حرف‏هاى نیمه‏تمامش را با خود زمزمه مى‏کرد: «حتماً صابخونه‏س ... نکنه از کامران خبرى شده ... یعنى کیه؟ از صبح دلم شور مى‏زد ...» زهره با صداى در از خواب پرید و نق نق‏کنان از جا برخاست. «گل‏صنم» در حالى که به طرف در مى‏رفت و صدایش کمى مى‏لرزید، به زهرا اشاره کرد که بچه را ساکت کند. زن با تردید دست به قفل در برد. خدا خدا کرد چهره صاحب‏خانه را پشت در نبیند. نفسش را نگه داشت و در را به آرامى باز کرد. چهره سبزه پسر جوانى با لباس‏هاى مرتب و ته‏ریشى که بر گونه‏هایش خودى نشان داده بود، نمایان شد. در حالى که کیسه نایلونى را توى دستش جابه‏جا مى‏کرد، مؤدبانه پرسید: «ببخشین منزل کامران مرادى همین جاس؟» «گل‏صنم» در حالى که پشت در جا گرفته بود، جواب داد: «بله.» پسر جوان کیسه را جلو آورد: «من از طرف آقا کامران مى‏یام. خون‏مون یه کوچه پایین‏تره. آقا کامران گفت بگم نگران نباشین. تو یه ساختمون کار پیدا کرده. بنّایى مى‏کنه. منم اونجا کار مى‏کنم که اتفاقى آشنا در اومدیم. اینارم داد که براتون بیارم. در ضمن گفت تا یه هفته دیگه خودش پیداش مى‏شه.» برق شادى در نگاه زن دوید. لبانش به غنچه لبخندى باز شد. بسته را گرفت و در را بست. حرف‏هاى آن جوان، وزنه سنگین دلشوره را که بر روحش سنگینى مى‏کرد، باز کرده بود. خوشحال بود که دستش پیش کسى دراز نشده است. پشت در نشست و در حالى که باران همچون شبنم بر صورتش مى‏پاشید کودکانش را صدا کرد: «زهره ...، زهرا!»