شرافت
صدیقه شاهسون
برق لامپهاى گازى چنان بر روى میوههاى چیده شده داخل گارىها منعکس مىشد که نگاه هر بیننده را به خود خیره کرده بود.
زن، چادر را به دندان محکمتر گرفت. اتیکت قیمتهاى وسط میوهها را نگاه کرد، اما هر چه بیشتر مىخواند به چروک اسکناس دویست تومانىاش افزوده مىشد.
این طور که پیدا بود باید باز هم با آبنبات، سرِ بچههایش را گرم مىکرد، به امید اینکه کامران، شوهرش با دستى پُرتر از قبل به خانه برگردد.
«گل صنم» راه خروج از مغازه را در پیش گرفت و در جواب فروشنده که با صدایى آرام پرسید: «بفرمایین خانوم چیزى مىخواستین؟» جوابى نداد. وارد پیادهرو که شد خودش را به زحمت از میان شلوغى عابران رد کرد و نگاه مستأصلش را به زمین دوخت. صداى مبهم اطرافش هیچ تأثیرى در اوضاع و احوالش نداشت. آنقدر در افکارش غوطهور بود که وقتى به خود آمد دید راه را یکى دو کوچه اشتباه آمده است. خستگى از نگاهش مىبارید. روى سنگفرش جلوى مغازه شیرینىفروشى جا گرفت و به شیرینىهاى رنگ و وارنگ داخل ویترین نگاهى انداخت. آب دهانش را قورت داد. از خودش خجالت کشید و به بچههایش حق داد که هوس شیرینى بکنند. در آن چند روزه که شوهرش براى کار در شهر دیگرى آواره شده بود، هر وقت بچههایش را بیرون مىبرد جلوى مغازههاى خوراکى بودند، مىرسید حواس بچهها را پرت مىکرد تا بهانه نگیرند؛ چون مىدانست باز هم پولشان کفاف نخواهد داد و آخرین تهمانده پساندازشان قبل از آمدن کامران تمام خواهد شد.
به آسمان نگاهى انداخت. لحظه به لحظه به ابرهاى آسمان افزوده مىشد و سردى هوا را بیشتر مىکرد. انگار آسمان هم مثل «گلصنم» حوصله آفتابى شدن نداشت.
همین که خواست از جایش بلند شود چهره معصوم پسرى با لباسهاى رنگپریده، در حالى که چند بسته شکلات در دستش بود، رو به رویش قرار گرفت. پسرک التماس مىکرد از او چیزى بخرد. بستهاى شکلات جلوى «گلصنم» گرفت. «گلصنم» با تردید پرسید: «بستهاى چنده؟» پسرک نگاهش را در نگاه زن دوخت. دو بسته شکلات به شکلاتهاى توى دستش اضافه کرد و گفت: «دویست و پنجاه!». «گلصنم» بىاختیار برخاست و به راه افتاد. حتى به پسرک هم نتوانست بگوید پول به اندازه چند بسته شکلات هم ندارد. پسر به دنبالش دوید و خیلى زود خود را سرِ راه او قرار داد. چشمانش را ریزتر کرد و نگاهش را به نگاه «گلصنم» گیر داد و گفت: «خیلى خوب پنشتا دویست!». «گلصنم» مُشتش را باز کرد روبهروى پسر گرفت و آرام گفت: «دو تا بده صد تومن.» اطرافش را نگاه کرد. انگار در خیالش همه جا گوش شده بود و چشم و همه او را زیر نظر گرفته بودند. پسر پول را گرفت و بقیه آن را با شکلاتها به زن داد و خیلى زود لابهلاى جمعیت گم شد. قطرات ریز باران روى صورتش مىچکید و نسیم خنکى گونههایش را خنک مىکرد.
جلوى درِ خانه که رسید چهره زهرا و زهره را پشت در مجسم کرد که با دیدن شکلاتها چقدر خوشحال خواهند شد. با فکر کردن به این موضوع، توى دلش قند آب شد. کلید را توى جاکلیدىِ در انداخت. در به آرامى باز شد. بچهها را توى حیاط ندید. از سه پله منتهى به ایوان بالا رفت. دستش را به شیشه بخارگرفته اتاق تکیه داد، سرش را جلو آورد اما از بیرون چیزى معلوم نبود. در که باز شد دختر بزرگترش همان طور که مشقهایش را مىنوشت، انگشت سبابهاش را جلوى صورتش گرفت و به زهره، خواهر سه سالهاش که گوشهاى از اتاق خواب بود اشاره کرد. «گلصنم» چادرش را به چوبلباسى آویخت، به آرامى کنار زهرا نشست و پرسید: «کى خوابش برد؟» زهرا شکلاتها را گرفت و جواب داد: «خیلى بهونه گرفت ولى بالاخره خوابید.» مادر از جا برخاست. کنار زهره رفت. دستش را روى سرِ کودکش کشید. چند شکلات بالاى سرش گذاشت و به نرمى با غنچه رنگپریده لبانش بوسهاى از گونه دخترکش گرفت. بعد به طرف کیسه نایلونى گوشه اتاق رفت، چند سیبزمینى برداشت و به حیاط برد. سیبزمینىها را شست و به اتاق برگشت و قابلمه سیبزمینىها را روى چراغ خوراکپزى وسط اتاق گذاشت. پاى چراغ کِز کرد. دستانش را زیر بغل گرفت، گرماى بدنش کم کم دستانش را گرم کرد و به آرامى او را در سؤالهاى بىجوابى که این چند روزه مدام مثل خوره به جانش افتاده بود، حل کرد.
اگر این هفته هم از کامران خبرى نمىشد، اگر صاحبخانه پیدایش مىشد، اگر کودکش دوباره بهانه مىگرفت ... هر چه بیشتر فکر مىکرد اشک چشمانش زندگى را برایش بیشتر کج و معوج مىکرد.
ناگهان صداى زنگ در، افکارش را از هم گسیخت و دلشورهاى گنگ را در دلش ریخت. مثل فنر از جا کنده شد. هزار جور فکر و خیال یک دفعه به سراغش آمد و مغزش را همچون بادکنکى که مىخواست بترکد، به انفجار نزدیک کرد. هنوز گیج بود و حرفهاى نیمهتمامش را با خود زمزمه مىکرد: «حتماً صابخونهس ... نکنه از کامران خبرى شده ... یعنى کیه؟ از صبح دلم شور مىزد ...» زهره با صداى در از خواب پرید و نق نقکنان از جا برخاست. «گلصنم» در حالى که به طرف در مىرفت و صدایش کمى مىلرزید، به زهرا اشاره کرد که بچه را ساکت کند. زن با تردید دست به قفل در برد. خدا خدا کرد چهره صاحبخانه را پشت در نبیند. نفسش را نگه داشت و در را به آرامى باز کرد. چهره سبزه پسر جوانى با لباسهاى مرتب و تهریشى که بر گونههایش خودى نشان داده بود، نمایان شد. در حالى که کیسه نایلونى را توى دستش جابهجا مىکرد، مؤدبانه پرسید: «ببخشین منزل کامران مرادى همین جاس؟» «گلصنم» در حالى که پشت در جا گرفته بود، جواب داد: «بله.» پسر جوان کیسه را جلو آورد: «من از طرف آقا کامران مىیام. خونمون یه کوچه پایینتره. آقا کامران گفت بگم نگران نباشین. تو یه ساختمون کار پیدا کرده. بنّایى مىکنه. منم اونجا کار مىکنم که اتفاقى آشنا در اومدیم. اینارم داد که براتون بیارم. در ضمن گفت تا یه هفته دیگه خودش پیداش مىشه.» برق شادى در نگاه زن دوید. لبانش به غنچه لبخندى باز شد. بسته را گرفت و در را بست. حرفهاى آن جوان، وزنه سنگین دلشوره را که بر روحش سنگینى مىکرد، باز کرده بود. خوشحال بود که دستش پیش کسى دراز نشده است. پشت در نشست و در حالى که باران همچون شبنم بر صورتش مىپاشید کودکانش را صدا کرد: «زهره ...، زهرا!»