کاریکاتور داستان

نویسنده


 

کاریکاتور
به هوشنگ مرادى کرمانى‏

لعیا اعتمادى‏

مامان گفت: «مسافرت بى‏مسافرت.»
بهانه‏اش هم این بود که، شاگرد خصوصى گرفته و درگیر شاگردهایش است.
بابا هم براى خالى نبودن عریضه، کسرىِ بودجه‏اش را بهانه آورد و به این ترتیب من ماندم و محبوبه و سه ماه تعطیلى که نمى‏دانستیم با آن چه کار کنیم.
- پس قولتون چى مى‏شه، مامان؟ نکنه به این زودى یادتون رفته؟
- نه عزیزم، یادمون نرفته. اما خب نمى‏شه که به خاطر یه مسافرت همه برنامه‏هامونو به هم بزنیم.
- خب این وسط ما چى کار کنیم؛ نکنه باید توى خونه بمونیم.
و تا خواست مامان جوابم را بدهد، محبوبه که ساکت گوشه‏اى نشسته بود، گفت: «حالا که این طوره، من و مرجانم مى‏ریم کلاساى تابستونى.»
هنوز توى ذهنم به تصمیمى که محبوبه گرفته بود، فکر نکرده بودم که، بابا قیافه جدى و طلبکارانه‏اى به خودش گرفت و گفت: «یعنى چى؟ اگه قرار به پول خرج کردن بود مام بلد بودیم.»
دیدم الکى الکى دارد همه چیز خراب مى‏شود، ناچار دست‏به‏دامن مامان شدم؛ آخر تجربه ثابت کرده بود که مى‏شود این طور مواقع روى حرف مامان حساب کرد.
- مامان! شما یه چیزى بگید. آخه این بى‏انصافیه که همش توى خونه بمونیم.
محبوبه هم که مثل سریش به مامان چسبیده بود، گفت: «مرجان راس مى‏گه مامان. این نمى‏شه که این همه درس بخونیم و آخرشم، هیچى به هیچى.»
مامان که سعى مى‏کرد خودش را از محاصره من و محبوبه نجات دهد، گفت: «حالا که اصرار مى‏کنین باشه. اما باید دوتایى اسمتونو تو یه کلاس بنویسین.» و بابا اضافه کرد: «اونم کلاسى که خرج زیادى رو دستمون نذاره.»
بالاخره بعد از کُلّى خواهش و تمنا و گذاشتن شرط و شروط، قرار بر این شد که من و محبوبه هم به کلاس‏هاى تابستانى برویم.
چند روز بعد از آن واقعه تاریخى، من و محبوبه به همراه مامان، شال و کلاه کردیم و رفتیم به فرهنگسرایى که چند خیابان پایین‏تر از محله‏مان بود. در آنجا نیز بعد از یک بحث و مذاکره نیم ساعته، تصمیم گرفتیم که اسم‏مان را توى کلاس کاریکاتور بنویسیم. البته این تصمیم در ابتدا با مخالفت شدید محبوبه، آبجى کوچیکه که 20 دقیقه بعد از ما پا به عرصه وجود گذاشته است، همراه بود که این مشکل هم با تذکر به‏جاى مامان به منظور پاى‏بندى به تمام قول و قرارهایى که گذاشته بودیم، به خوبى و خوشى حل شد. دو روز بعد از آن هم من و محبوبه با حضور در کلاس‏هاى کاریکاتور، رسماً به جمع کاریکاتوریست‏ها پیوستیم.
بچه‏هاى کلاس، کاغذ و مداد به‏دست زل زده بودند به صورت استاد و استاد با آن دماغ بزرگ و پهنش و فکى که تمایل زیادى به افتادن داشت، جلوى تخته ایستاده بود و در باره شکل‏هایى که روى تخته کشیده بود، توضیح مى‏داد.
- بچه‏ها، فک بلند و دندوناى تیز این آدمو ببینین. گوشاى بزرگ و چشماى این یکى رو هم همین طور ... اینا همه‏ش سوژه‏س. سوژه‏هایى که هر کدوم یه چیزى رو نشون مى‏ده.
- اجازه از کجا باید سوژه پیدا کنیم؟
- سؤال خوبى کردى. ببینین بچه‏ها، پیدا کردن سوژه کار سختى نیس. دور و اطراف ما پر از سوژه‏س. سوژه‏هایى که باید گشت و پیداشون کرد. یادتون باشه که خوب دیدن، مهم‏ترین چیز براى پیدا کردن سوژه‏س.
- خانم اجازه! نسرین مى‏گه، قیافه شما جون مى‏ده براى کاریکاتور.
- اِهه، کى گفتم؟ دروغ مى‏گه خانم.
خانم چَپ چَپ نسرین را نگاه کرد و بعد خندید. بچه‏ها هم خندیدند. اما نسرین بُغ کرد و نخندید و باز بچه‏ها شروع کردند.
- خانم مى‏شه از روى عکسم کشید؟
- بله. اما سعى کنین از سوژه‏هاى زنده استفاده کنین. کشیدن از روى عکس و نقاشى، وقتى خوبه که سوژه زنده‏اى در اختیارتون نباشه.
آن روز بچه‏ها دو نفر دو نفر، دماغ‏هاى همدیگر را کشیدند. آخرِ زنگ هم، خانم دماغ چندتایى از بچه‏ها را کشید و قرار شد که هفته بعد هر کدام چندتایى طرح بکشیم. از فرداى همان روز من و محبوبه راه افتادیم توى کوچه و هر جا چشم و چال به درد بخورى گیر آوردیم، شروع کردیم به کشیدن. البته چیزى که در این میان غیر قابل پیش‏بینى بود، عکس‏العمل آدم‏هایى بود که با دیدن لب و لوچه‏هاى آویزان و دماغ‏هاى کوفته‏قل‏قلى و کله‏هاى طاس‏شان، مى‏زدیم زیر خنده. خنده‏اى که گاهى به طرف برمى‏خورد و مى‏توپید بِهِمان که: «چتونه، دیوونه شدین؟ مگه کار و زندگى ندارین؟» یا اینکه اگر طرف دل و دماغ خندیدن داشت، مى‏گفت: «چیزى شده، اگه چیز خنده‏دارى هس، بگین مام بخندیم؟»
اما به جز اینها، چیزى که خیلى بامزه و خنده‏دار بود، سنگینى گوش بعضى از این پیرزن‏ها بود؛ پیرزن‏هایى که با دیدن خنده ما به خیال اینکه ماجراى خنده‏دارى اتفاق افتاده، چادرهایشان را روى صورت‏شان مى‏کشیدند و زیر زیرکى مى‏خندیدند و آن وقت بود که دهان‏هاى بى‏دندان و غبغب‏هاى شل و وارفته، مى‏زد بیرون.
گاهى هم که سوژه کم مى‏آوردیم، مى‏نشستیم پاى درد و دل پیرمردها و پیرزن‏ها و پیردخترهاى ترشیده‏اى که صورت‏شان جان مى‏داد براى کشیدن؛ آن بیچاره‏ها هم به خیال اینکه کسى پیدا شده حرف دل‏شان را گوش کند، از بى‏وفایى دنیا، جوانى و رنگ و لعاب‏شان و بچه‏هایى که با هزار خون دل بزرگ کرده بودند، حرف‏ها مى‏گفتند و اشک‏ها مى‏ریختند؛ من و محبوبه هم دور از چشم آنها مى‏کشیدیم و مى‏کشیدیم.
- مگه چى کار کردم ننه، چه بدى در حقشون کردم. بد کردم جوونى‏مو به پاشون ریختم ... اى ننه‏جون، تو چى مى‏دونى که چى تو این دل صاحب‏مرده من مى‏گذره. نُه سال آزگاره که کسى درِ این خونه رو نزده. نه سال آزگاره که ... تُف به تو اى روزگار. تُف.
- چى بگم مرجان جون، چى بگم از این اقبال سیاهم. سیزده سالم بود که مادرم مُرد. از اون موقع افتادم زیر دست زن‏بابا. زن‏بابا هم که دلش به حالم نسوخت. چن بار خودم با این جُف گوشام شنیدم که به خواستگارام مى‏گفت، زرى نمى‏خواد شوهر کنه. منِ خِنگم به خیال خودم فکر مى‏کردم دلش به حالم سوخته، مى‏خواد به یه آدم خوب شوهرم بده. نگو که خانم مى‏خواد کلفتِ زیر دستش باشم ... .
همه چیز داشت همان طور که مى‏خواستیم به خوبى و خوشى مى‏گذشت، تا اینکه ... یک روز که براى خرید به مغازه اکبرآقا لبنیاتىِ سرِ خیابان‏مان رفته بودم و از قضاى روزگار کاریکاتورم را هم با خودم برده بودم تا اگر سوژه مناسبى دیدم، بیکار نباشم؛ ناغافل موقع برگشتن به خانه یادم رفت و دفترم توى مغازه جا ماند.
بعد از رفتن من اکبرآقا به حساب اینکه بخواهد صاحب دفتر را پیدا کند، آن را باز کرده و بعد از دیدن اسم و فامیلم، چشمش که به لب و لوچه‏هاى کج و کوله و گوش‏هاى دراز و مینى‏بوسى و صورت‏هاى مچاله شده و از همه مهم‏تر، دماغ نوک‏عقابى و خال گوشتى بزرگ زیر چانه خودش افتاده بود، از کوره در رفته و مستقیم آمده بود دمِ درِ خانه‏مان تا حقم را بگذارد کف دستم.
مامان توى آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود. من و محبوبه هم بى‏خبر از همه جا، توى اتاق‏مان نشسته بودیم و داشتیم در باره قیافه همسایه جدیدى که تازه به محله‏مان آمده بود، حرف مى‏زدیم که صداى زنگِ در بلند شد. آن هم نه یک بار و نه دو بار، بلکه سه بار و البته همراه با دو لگد محکم.
مامان از توى آشپزخانه گفت: «محبوبه، مرجان، یکى‏تون بره زود درو باز کنه. معلوم نیست کیه که این همه عجله داره.»
در را که باز کردم، چشمم به اکبرآقا افتاد که عصبانى به در تکیه داده بود و بِر و بِر نگاهم مى‏کرد، طورى که حس کردم، الان است که جفت چشم‏هایم را از کاسه‏اش در بیاورد. همان طور که سرم پایین بود و سعى مى‏کردم به صورت اکبرآقا نگاه نکنم، گفتم: «سَ ... سَ ... سَ ... سلام» و در همان حال چشمم به دفتر کاریکاتورم افتاد، که مچاله توى دست‏هاى اکبرآقا بود.
دیگر نمى‏دانستم چه کار باید بکنم. دنبال راه فرارى مى‏گشتم که ... .
- مرجان، کیه. چرا تعارفش نمى‏کنى بیاد تو؟
اما تا بخواهم حرفى بزنم، اکبرآقا گفت: «دست شما درد نکنه حسن‏آقا. خوب حق همسایگى رو به جا آوردید.» و بابا در حالى که حوله حمام را از روى سرش برمى‏داشت، گفت: «شمایین اکبرآقا، سلام عرض شد. لطفاً بفرمایین ببینم چى شده؟»
در همین موقع آقامرتضى همسایه دیوار به دیوارمان که معلوم نبود از کجا سر و کله‏اش پیدا شده بود، پرسید: «ببخشین، مشکلى پیش اومده؟»
- چى بگم وا... بهتره از این آقا بپرسین.
بابا که حسابى کفرى شده بود، گفت: «خودتون مى‏بُرین و خودتون هم مى‏دوزین. خب یه جورى بگین که مام بفهمیم.»
- دیگه مى‏خواستین چى بشه. فقط همین مونده که بزنید پسِ کله ما.
در این هنگام اعظم‏خانم که زنبیل به‏دست از خرید برمى‏گشت، گفت: «خدا مرگم بده. چطور تونستین آقامرتضاى بیچاره را بزنین؟»
بابا که دیگر این بار از عصبانیت به حد انفجار رسیده بود، گفت: «یعنى چى اعظم‏خانم! دور از جون مگه ما مرض داریم.»
- چه مى‏دونم ننه. گمون کردم که ...
و در حالى که زیر لب با خودش حرف مى‏زد، دور شد.
بعد از رفتن اعظم‏خانم، اکبرآقا کاریکاتورى را که توى دفترم کشیده و زیر آن نوشته بودم، اکبرآقا لبنیاتى، نشان بابا داد و گفت: «بفرمایین. اینم شاهکار ...» اما نمى‏دانم چرا یکدفعه مثل اینکه برق سه فاز گرفته باشدش، در جا خشکش زد و با تته پته گفت: «جَ ... جَ ... جَلل خالق. پَس ...»
امتداد نگاه اکبرآقا را که دنبال کردم، به محبوبه رسیدم، که درست پشت سر ما ایستاده بود؛ آن وقت بود که فهمیدم اکبرآقا از چى تعجب کرده. هر چند بیچاره حق هم داشت. آخر هر کس که براى اولین بار من و محبوبه را با هم مى‏دید از شباهت بیش از حد ما، انگشت به دهان مى‏ماند. اکبرآقا هم که تازه در محله ما مغازه باز کرده بود، تا به حال ما را با هم ندیده بود.
بعد از اینکه اکبرآقا با خوردن یک لیوان آب قند از شوک وارده جان سالم به در برد، بابا رو به من و محبوبه کرد و گفت: «خب شما دو تا، چى دارین که بگین؟»
محبوبه که حسابى ترسیده بود و هر آن احتمال افقى شدنش مى‏رفت، زد به پهلوم که، یه چیزى بگو. دیدم کار، کار خودم است و اگر بخواهم دست روى دست بگذارم و کارى نکنم به جرم مسخره کردن، محکوم به اشدّ مجازات خواهم شد. ناچار قیافه حق به جانبى به خودم گرفتم و گفتم: «ما که کارى نکردیم بابا. استادمون گفته.»
- غلط کردید. هم شما، هم استادتون. یعنى چى؟ این جورى‏شو دیگه ندیده بودیم.
محبوبه که بعد از نطق کوتاه من، کمى جرئت و جسارت از دسته رفته‏اش را به دست آورده بود، گفت: «مسخره نکردیم، بابا. فقط واقعیت‏ها رو کشیدیم.»
اکبرآقا که با عصبانیت دماغ نوک عقابى‏اش را مى‏خاراند، گفت: «حالا که مسخره نیس، عکس خودتونو بکشین.» و بابا ادامه داد: «راس مى‏گه. مثلاً تو با اون هیکل قلیونى و چشماى قناسِت. یا مرجان، با اون صورت کک مکى و ابروهاى کلفت تابه‏تاش.»
بالاخره آن روز با پادرمیانى بموقع آقامرتضى آتش‏بس اعلام شد و قرار بر این شد که من و محبوبه دیگر کلاس کاریکاتور نرویم و براى تنبیه هم که شده، عکس‏هاى بزرگ‏شده‏اى از خودمان را با لب و لوچه‏هاى کج و کوله و دماغ‏هاى پهن، گردن‏هاى شل و وارفته بکشیم و دورتادور اتاق‏مان بچسبانیم تا یاد بگیریم که دیگر از این غلطها نکنیم.