شرمنده کلامتان

نویسنده


 

شرمنده کلام‏تان!

رفیع افتخار

اینجانب یکى از خوانندگان مجله شما بوده و نوجوانى 14 ساله هستم و بسیار آرزو دارم. اگر بخواهم برایتان حساب کنم باید بگویم آرزوهایم از هزار و یک هم مى‏گذرند. تصمیم گرفته‏ام یکى از آرزوهایم را برایتان بنویسم. دلیل این کار اینجانب را (که مى‏خواهم آرزویم را به شما بگویم) شاید در آخر نامه توانستید حدس بزنید و شاید هم نتوانستید؛ اما آرزو مى‏کنم که بتوانید. البته این را هم اضافه بکنم که آرزوى اینجانب، آرزوى خیلى‏ها مى‏باشد. اصولاً اینجانب از جمله نوجوانانى مى‏باشم که خیلى، از آرزوهایم حرف مى‏زنم و حرف‏هایم را هم رُک و شفاف مى‏گویم. حالا مى‏خواهد طرف خوشش بیاید یا بدش بیاید. همین حرکت بى‏وقفه چانه‏ام است که مثل چى، اینجانب را از فرهنگ مکتوب دور کرده است. به جان مامانم حاضرم بلاانقطاع یک 5 - 4 ساعتى فک بجنبانم اما حالش را ندارم قلم به دست بگیرم و یک 5 - 4 جمله‏اى بنویسم. البته، نه که اینجانب پز بى‏هنرى نوشتن را بدهم، نه؛ منظورم این است که چون زیاد و قشنگ حرف مى‏زنم، دستم رغبتى به نوشتن ندارد. لیکن، به قول آن دانشمند گرانمایه که فکر مى‏کنم زیست‏شناس یا جغرافى‏دان بود یک چیزهایى در زندگى هست، یک چیزهایى هست که نمى‏توان همین طورى بردشان روى ریل دیالوگ. ضمن آنکه نمى‏توانیم خفقان بگیریم و حرف‏شان را نزنیم چون مى‏مانند روى جوارح و جناغ سینه یا ترقوه‏مان، و عینهو فشار قبر به روح و روان‏مان فشار مى‏آورند. به نظر اینجانب اینجاست که آدم نباید امساک نماید و بهتر است برود سراغ قلم و کاغذ و همه آن حرف‏ها و آرزوهایى را که نمى‏تواند آشکارا و با صدایى رسا بگوید، اگر شده هم شکسته پکسته بنویسد. اینجانب نیز براى اینکه یک جورهایى خودم را ارضا بنمایم و فتیله دل‏گرفتگى و گُرگرفتگى‏هایم را پایین بدهم، آرزویم را مى‏نویسم. دیگر بادا باد! دیروز یا پس‏پریروز هفته پیش بود که اینجانب داشتم در خیابان مى‏رفتم. در بین راه صحنه فجیع و بس دلخراشى مشاهده نمودم که به یکى از آن هزار و یک آرزو مرتبط مى‏شد. در گوشه‏اى از خیابان دو عدد از این پسرهایى که تیپ مى‏زنند و مى‏افتند توى خیابان‏ها افتاده بودند به جان هم، مثل چى. هر دویشان از زمره پسرهاى کمى تا قسمتى آرایش کرده ابرو برداشته بودند. هر دویشان ژل و یا چیزى شبیه به روغن کله‏پاچه به موهایشان مالیده بودند. هر دویشان شلوارهاى دمپاگشاد به اضافه پیراهن تنگ و کوتاه وچسبان پوشیده بودند. هر دویشان همزمان با رد و بدل کردن مشت و لگد، جواب‏هایى آتشین داده و با صداهایى دو رگه، انواع و اقسام کلام‏هاى رکیک و فضایل غیر اخلاقى را نثار یکدیگر مى‏نمودند.
اینجانب از آنجایى که با نظایر این صحنه آشنایى کامل داشتم و به عمق فاجعه پى برده بودم به سرعت از آن صحنه غیر اخلاقى و مردمى که اطراف‏شان جمع شده و با خیال آسوده آن جوانان نمونه فرهنگ و ادب را تماشا و به کلام‏شان گوش مى‏دادند، دور شدم و بقیه راه را در حالى که آن کلمات قصار در گوشم طنین‏افکن بودند، با شرمندگى و سرافکندگى طى طریق نمودم. بعد که به خانه رسیدم تا ساعت‏ها به این سرى صحنه‏ها و آن سرى گفتمان‏هاى شرمسارانه فکر نمودم. باور بفرمایید که خیلى فکر نمودم. به پسرهایى فکر نمودم که همچون خروس جنگى مى‏پرند به جان هم و با زبان بى‏ادبى مشغول به گفتمان مى‏شوند. به پسرهایى فکر نمودم که مثل مین عمل نکرده مى‏مانند و به عنوان دسر غذایى یا حال‏گیرى طرف مقابل، با رشادت و شهامت، فضایل ضد اخلاقى‏شان را به رخ مى‏کشانند. البته لازم به توضیح مى‏باشد وقتى اینجانب از پسرها نام مى‏برم، منظورم این نیست که دخترها را فراموش کرده‏ام. اینجانب چنانچه از بابت کلمات قصار برخى پسرها و آقایان شاکى مى‏باشم، ایضاً از دست فرهنگ و ادب برخى خانم‏ها و دخترخانم‏ها عاصى مى‏باشم. راستش، در میان صنف خودمان هم موارد بى‏نزاکتى کلامى و بیانى فراوان یافت مى‏شود. نمونه‏اش دخترعمه خودم. مثل اینکه نطفه‏اش را با کلام‏هاى رکیک و ننگین بسته باشند. امکان ندارد 4 جمله حرف بزند و کلمات و ترکیب‏هاى بى‏ادبانه‏اى همچون «ع ... ى»، «آ ... ل»، «ک ... ت»، «ب ... ر»، «ب ... ب»، «خ ... ر» و «ب ... ف» توى حرف‏هایش نباشد. اصلاً مثل اینکه اگر توى جمله‏هایش یکى از این کلمات و ترکیبات تازه و نغز نباشد دچار افت شخصیت مى‏شود. همچى چشم‏هایش دو دو مى‏زنند تا بالاخره یکى از آنها را توى حرف‏هایش بگنجاند. و وقتى شروع مى‏کند به حرف زدن مگر مى‏تواند جلوى مسلسلش را بگیرد؟ چنان قابلیت‏هاى تربیتى‏اش را با قابلیت‏هاى زبان شیرین فارسى مخلوط مى‏نماید که از آن طرف، متعاقباً روح مرحوم فردوسى سرافکنده و ناشاد مى‏گردد.
البته اینجانب دخترعمه‏ام را به عنوان نمونه مثال زدم و گرنه بعضى از آدم‏ها که فرق نمى‏کند دختر یا پسر باشند، ذاتاً و فطرتاً و قالباً بى‏تربیتند. به همین خاطر اینجانب تعدادى از دوستان و آشنایان و نزدیکان را مى‏شناسم که محض رضاى خدا مختصرى از ادب پدربزرگ و مادربزرگ خدابیامرزشان را هم به ارث نبرده‏اند. بعضى از اینها چنان معتاد و متبحر و مسحور و مدهوش استفاده و بکارگیرى کلمات «خارج از نزاکت» مى‏باشند که اینجانب فکر مى‏کنم ناقص‏العقل مى‏باشند یا دهان‏شان چفت و بست ندارد یا توى سرشان سلاح‏هاى کشتار جمعى دارند یا که اصلاً تربیت خانوادگى‏شان دچار فراز و فرود، خلل و خرج و نوساناتى بوده است.
بارى، یکى از آرزوهاى اینجانب این است که پسرها و دخترها قرص بى‏ادبى مخصوص آدم‏هاى از ادب افتاده قورت ندهند و دست از سر فضایل غیر اخلاقى و دشمن‏شادکن‏شان بردارند و در گفتمان‏هایشان متین و مؤدب باشند.
حالا که راز آرزوى اینجانب برملا شده حتماً متوجه شده‏اید چرا نمى‏توانستم آن را بگویم و آن را نوشتم. چنانچه هنوز هم متوجه نشده‏اید جهت فیصله دادن به قضیه راهنمایى‏تان مى‏کنم.
اینجانب به دو دلیل نوشته بودم آرزو دارم پسرها و دخترهاى ایرانى افرادى بانزاکت و مؤدب باشند و زیبا و قشنگ حرف بزنند. این هم از راهنمایى. حالا شما بگویید آن دو دلیل کدام مى‏باشند. این را هم تا یادم نرفته اضافه نمایم که شاعر شیرین‏بیان فرموده:
آن کس که نداند و نداند که نداند یا اینکه بداند و نداند که نداند
فى‏الجمله، در این قضیه نفهمى و بى‏ادبى ابدالدهر بمانند
این را هم اضافه نمایم که پیامبر اسلام(ص) فرموده: بهترین شما کسانى هستند که اخلاق‏شان بهتر است.
با آرزوى روزى که شرمنده کلمه‏هایمان نباشیم.