نویسنده

 

ماجراى کامپیوتر و ویروس ناشناخته‏

نفیسه محمدى‏

با سلام و عرض خسته نباشید خدمت خواهر عزیزم: منیره!

امیدوارم که حالت خوب باشد و در خوشى و شادى باشى. اگر از حال خانواده‏ات جویا شوى که اصلاً نمى‏شوى، حال‏مان خوب است و مامان و آقاجون و داداش هادى سلام مى‏رسانند.
راستش را بخواهى در این چند روز این قدر از دست آقاجون و کارهایش خندیده‏ایم که همه ناراحتى‏ها و همچنین مهم‏ترین مشکل‏مان را که همانا خرابى کامپیوترِ تازه خریدارى‏شده است، فراموش کرده‏ایم.
همان طور که قبلاً در جریان قرار گرفته‏اى، چند وقتى بود که کامپیوتر حسابى قاطى کرده بود و برنامه‏هایش به هم ریخته بود؛ آن هم به خاطر اینکه یک عدد ویروس ناشناخته وارد کامپیوتر شده بود و دستگاه بیچاره تازه‏کار ما را، انداخته بود توى رختخواب. وقتى که من و داداش هادى جریان را فهمیدیم، سعى کردیم با همان خرده عقلى که داریم روبه‏راهش کنیم تا کار به جاهاى باریک نکشد، اما راه به جایى نبردیم. دومین راهى که انتخاب کردیم، مشاوره با یک عدد دکتر کارکشته در زمینه تخصصى کامپیوتر بود که صد البته راه به هیچ کجا نبردیم، چون جناب مشاور اظهار مى‏کرد که باید حتماً کامپیوتر را حضورى معالجه کند. ما هم نمى‏توانستیم که جریان را از پشت پرده بیرون بیاوریم. اما نشد که نشد. چون داداش هادى زد به سیم آخر و جریان را به آقاجون گفت. آن هم به خاطر اینکه چند وقتى بود که یک بازى جدید خریده بود و مى‏ترسید که حسرت به دل بماند. آقاجون هم متفکرانه آمد و نگاهى به اتاق و کامپیوتر انداخت. طورى نگاه مى‏کرد که انگار مى‏تواند در یک چشم به هم زدن، مشکل کامپیوتر را حل کند. از همان نگاه مسیحیایى که به رایانه بیمار مى‏کرد، گوشه چشمى هم به من رسید و فهمیدم که کار خیلى خراب‏تر از این حرف‏هاست که فکر مى‏کنم چون نزدیک بود با همان نیم‏نگاه همه خرابى کامپیوتر را سر من خالى کند. اما من زودتر از اینکه آقاجون زبانش را باز کند و شروع به مؤاخذه نماید گفتم:
«من که امتحان داشتم، تا همین دیروز که آخرین امتحانم بوده! کامپیوتر هم که الان دو هفته است خرابه! اگر دقیق حساب کنیم از دو هفته پیش مهم‏ترین و مشکل‏ترین امتحان‏هاى من بوده پس تقصیر من نیست، یعنى به من مربوط نیست.»
آقاجون هم حرفم را قطع کرد و گفت:
«بسه! یعنى مى‏فرمایید من از پشت ماشین دست به کامپیوتر زدم و خراب شد؟ یا مامانت از توى آشپزخونه دستکارى کرده؟!»
در همین وقت فهمیدم که حرف زدن و ورّاجى، آتش آقاجون را داغ‏تر مى‏کند. اما براى اینکه از حقِ از دست رفته‏ام دفاع کنم، به آرامى گفتم:
«این هادى همش سى‏دى بازى مى‏آره، من که امتحان داشتم.»
آقاجون هم نگاهى به سر تا پاى گناهکار هادى انداخت، اما از بس که به تک‏پسرش علاقه‏مند است، نتوانست جز اخم کار دیگرى انجام بدهد. خلاصه که چند بار «کى‏برد» و «موس» را دستکارى کرد ولى چیزى سر درنیاورد و با عصبانیت از اتاق خارج شد. البته گذشته از اینکه به خاطر ارائه گزارش به آقاجون ناراحت بودم، کمى هم خوشحال شدم که بالاخره آقاجون فهمید و خودش برنامه‏اى براى درست کردن کامپیوتر مى‏ریزد. روز بعد حدود بعدازظهر بود که آقاجون با عجله به خانه آمد و یک راست رفت سراغ کامپیوتر. یک ورقه سفید هم که روى آن چند کلمه انگلیسى بود از جیبش در آورد. من و داداش هادى به سرعت رفتیم سراغ آقاجون. آقاجون هم بادى به غبغب انداخته بود و خلاصه داشت با هزار جور تقلّا کلمه‏هایى را که روى کاغذ نوشته بود مى‏خواند و به زور اجرا مى‏کرد. هادى گفت:
«آقاجون، چرا این طورى مى‏کنى، اینو باید ببریم کامپیوترفروشى خودش درست کنه!»
آقاجون هم با کلى افاده گفت:
«برو کنار بچه! تو از علم کامپیوتر سر در نمى‏آرى!»
من که حسابى خنده‏ام گرفته بود. چون آقاجون طورى این جملات را مى‏گفت که انگار خودش متخصص چندین‏ساله کامپیوتر است. خلاصه که انگشت‏هایش را روى چند دکمه مى‏گذاشت و همزمان با هم فشار مى‏داد. اما هیچ تأثیرى در آن پدید نمى‏آمد. با ترس و لرز جلو رفتم و گفتم:
«آقاجون، ربطى به دکمه‏ها نداره، این جورى دست نمى‏شه.»
آقاجون با آرامش به طرف من برگشت و گفت:
«خانم، شما که از کامپیوتر سر در مى‏آرى، مى‏خواستى زودتر درستش کنى، فعلاً برو کنار، تو از این طور چیزا سر در نمى‏آرى!»
مامان هم به من اشاره کرد که:
«بیا، به آقاجون کارى نداشته باش، یه دفعه‏اى یه چیزى بهت مى‏گه.»
من هم دنبال مامان راه افتادم و رفتم توى آشپزخانه نشستم. بعد از چند دقیقه آقاجون از اتاق بیرون آمد و رفت سراغ تلفن و شروع کرد به حرف زدن. معلوم بود که با یکى از دوستانش که دستى در کامپیوتر درست کردن دارد، حرف مى‏زند. چون مدام مى‏گفت:
«دکمه‏ها اصلاً کار نمى‏کنن! نمى‏دونم چرا! اصلاً جواب نمى‏ده! هر کارى گفتى کردم!»
بعد هم یک عالمه پیچ‏گوشتى و آچار برد توى اتاق؛ همان طور که وقتى رادیو خراب مى‏شد، آقاجون مى‏افتاد به جانش.
من به سرعت رفتم تا از وقوع یک فاجعه جلوگیرى کنم، اما آقاجون اصلاً گوشش به این حرف‏ها بدهکار نبود و کار خودش را مى‏کرد؛ ضمن کار توضیحاتى هم براى من داد:
«این دوستم چند ساله کامپیوتر داره! مى‏گه احتمالاً صفحه کلید مشکل داره که کلیدها کار نمى‏کنن! من الان باز مى‏کنم ببینم مشکل داره یا نه؟»
هر کارى که کردم نتوانستم آقاجون را از کارش منصرف کنم. چاره‏اى نبود. هادى هم آمد و به آقاجون گفت:
«آقاجون این طورى خراب‏تر مى‏شه ها! تو رو خدا صفحه کلیدو باز نکن!»
ولى آقاجون با هن و هن در حالى که عرق روى صورتش را پوشانده بود، گفت:
«برو کنار، تو از این طور چیزا سر در نمى‏یارى، اگه مى‏فهمیدى کامپیوتر چیه، همش بازى نمى‏کردى، برو کنار!»
داداش هادى درِ اتاق را بست و همراه من به آشپزخانه آمد. بعد هم با حالت تمسخرآمیزى گفت:
«درِ اتاق رو ببندم تا اگه کسى از اینجا رد شد که از علم کامپیوتر خبر نداشت، فکر نکنه آقاجون خداى ناکرده، داره دل و روده کامپیوتر رو به هم مى‏ریزه!»
مامان هم همین طور که غذا را مى‏پخت، گفت:
«مى‏دونید که چقدر لجبازه، اگر هم خراب شد مى‏بره مى‏ده دُرستش مى‏کنند. فعلاً شَر درست نکنید، تا ببینیم چى مى‏شه!»
خلاصه دردسرت ندهم، بعد از یک ساعت و نیم، آقاجون دست از پا درازتر از اتاق بیرون آمد و باز هم به تلفن پناه برد. این بار همه ما پاى تلفن رفتیم تا ببینیم که جناب متخصص، از استادشان چه راهنمایى مى‏خواهد. اما چشمت روز بد نبیند که آقاجون شروع به داد و فریاد کرد. دوستش گفته بود که نباید به صفحه کلید دست مى‏زده، چون با این کار، صفحه کلید خراب مى‏شود. ناچار تلفن زدیم به فروشنده‏اى که کامپیوتر را از او خریدیم و قرار شد که کامپیوتر را ببریم تا مداوا شود. اما این جریان هم شنیدن دارد. آقاجون پشت تلفن چنان قیافه‏اى به خودش گرفته بود که هر که نمى‏دانست فکر مى‏کرد کسى که پشت خط است، از آقاجون راهنمایى مى‏خواهد. بعد هم چون من گفته بودم که ویروس وارد کامپیوتر شده، مدام مى‏گفت:
«نه جانم! نمى‏دونم قارچه، میکروبه، چى مى‏گن؟ همینا که کامپیوترو آلوده مى‏کنه! از همین چیزا رفته توى کامپیوتر تمام اطلاعات رو پاک کرده.»
بعد هم که گوشى را گذاشت و براى اینکه به قول مامان کم نیاورد با آرامش گفت:
«خوب این ناراحتى داره، درست شد. الان مى‏برم پیش خودش درستش کنه، آخه کار هر کسى نیست.»
از این همه تغییر وضعیت آقاجون حسابى خنده‏ام گرفته بود. آقاجون به خاطر اشتباهى که کرده بود و همچنین تذکرات ما، دل و دماغ نداشت ولى انصافاً خوب فیلم بازى مى‏کرد تا جریان به نفع خودش تغییر کند. کامپیوتر درست شد و برگشت سر جاى اول، اما چقدر خرج برداشت، خدا مى‏داند. آقاجون هم بعد از این جریان دور کامپیوتر را سیمِ خاردار کشیده تا کسى نتواند استفاده نابجایى از آن ببرد. سى‏دى‏هاى بازى و غیره که امکان دارد ویروس ناشناخته داشته باشد ممنوع شده و خلاصه تدابیر امنیتى شدیدى براى دوره نقاهت کامپیوتر در نظر گرفته شده؛ این هم از شانس من است که تا قبل از این، امتحان داشتم و حالا هم که ندارم، نمى‏توانم سراغ رایانه بروم. البته مامان مى‏گوید که این دوره فقط براى این است که جیب آقاجون کمى سبک شده و تا چند روز دیگر آب‏ها از آسیاب مى‏افتد و جریان به سلامتى خاتمه مى‏یابد.
فکر مى‏کنم که تا تو امتحان‏هایت را بدهى و به سلامتى این ترم را پشت سر بگذرانى و تابستان به آغوش خانواده‏ات برگردى، مشکل حل شده، اما از من مى‏شنوى سعى کن درس‏هایت را خوب بخوانى و سراغ هیچ نوع کامپیوترى نروى تا هم بتوانى نمرات خوبى کسب کنى و هم شرِّ دیگرى دامن خانواده ما را نگیرد. به دوستانت سلام برسان و سعى کن جواب این نامه که در واقع آخرین نامه در پایان این ترم تحصیلى است، بدهى. امیدوارم سال‏هاى سال را در کنار دوستان و خانواده‏ات و مخصوصاً من، با خوشى و خوبى و بدون وجود هیچ گونه قارچ و ویروس و میکروب بگذرانى.

خواهرت: مهرى‏