شام آخر
رفیع افتخار
زنعمو «پسته» گفت: «اِ وا! آخر شبه. پرخورى کنین نمىتونین راحت بخوابین. غذاى چرب دیرهضمه. رسوب مىشه تو رگها. همچى رگها رو سفت مىکنه که ...».
عمو «قنددرون» محکم لقمه گوشتش را کوبید جلویش، توى بشقاب چینى و براى زنعمو پسته چشم درانید.
- باز یگان ضد حال دهن باز کرد. یه جورى حرف مىزنه انگار با سرکرده گوسفندها طرفه. نه بابا حالیمون هس.
سرى تکان داد و لقمهاى دیگر پیچید، لقمهاى بزرگتر.
- نرمک نرمک، نرمک نرمک بر سر سفره مىآیى.
پسته، چه بلایى! پسته، ولمون کن.
عمو قنددرون قبل از بلعیدن لقمهاش یک جورى زنش را نگاه کرد انگار معصیت کرده گفته پرخورى نکند. زیر لب غرید: «تفکارى!»
زنعمو پسته سرش را پایین انداخت و به گلسینهاى زردرنگ درشت روى پیراهنش چشم دوخت.
بخواهم ماجراى شام آن شب را برایتان بگویم باید به عقبتر برگردم. به خیلى عقبتر. به زمانى که من در این دنیا نبودم اما عمویم، عمو قنددرون بود. از عمو قنددرونم شروع مىکنم که نقش اول را در ماجراى آن شب داشت.
عمو قنددرون قدبلند است. به گمانم دو متر و هیجدهاى، دو متر و نوزدهاى قدش بشود؛ عین بسکتبالیستها و والیبالیستها. هر چند، از عالم ورزشکارى، مشتزنى را مىپسندد و هاکى روى یخ را که بزن بزن فراوان دارد و بازى مخصوص آمریکایىهاست. او چهارشانه است. کت سیاهش را روى شانههایش مىاندازد و شلوارى که یا سفید است یا شیرى. دماغش کشیده و عقابى است و گونههایش از زیر چشمهاى ریزِ سبزش که مثل دو تیله مىدرخشند، زدهاند بیرون. یکى دو سالى است که به موهایش روغن کرچک مىمالد. مىگوید خاصیت تقویتکنندگى دارد و دیر طاس مىشود. دو طره مو را هم مىچسباند طرفین پیشانى، عینهو شاخ گوزنها رو به پایین. اما نه که مویش فرى است سرش موج برمىدارد مىشود شکل مکعب مستطیل برآمده. عمو قنددرون معتقد است سرش فیت کارش و End مدهاست اما من معتقدم سرِ عمو قنددرون خیلى اجق وجقى است.
عموى من از بچگى بىمادر بوده و پدرشان یعنى پدربزرگ من که فقط چند بارى او را در خواب دیدهام وقتى پسرهایش 11 و 9 ساله هستند با خوبى و خرمى محکم دست عزرائیل را مىفشارد و غزل خداحافظى را مىخواند. او دورهگرد بوده بنابراین مال و ثروتى نداشته تا براى بچههایش به یادگار بگذارد. بعد از آن، سرپرستى بچهها تا چندین و چند سال مىافتد دست عمه پیر و تنهایشان. عمو قنددرون بلافاصله مدرسه را رها مىکند و اولش مىشود شاگرد شوفر. او در آن سن کم با خود تصمیم مىگیرد به هر نحوى که شده بالا بالاها بپرد و به اصطلاح، نمره عینکش را بالاتر ببرد. وقتى قد کشیده و حدود 18 - 17 سالش هست با چند نفر از همفکرها و دوستهایش دار و دستهاى به هم مىزند و اسمشان را مىگذارند «غربتىها» و براى خودش اسمى مستعار انتخاب مىکند به نام «پاگنده». و شروع مىکنند به باجگیرى و زورگویى. اما طولى نمىکشد که عمو قنددرون در یک دعواى روکمکنى با «فرهادسبیل» از دسته «بیژنخرسه» دست به چاقو مىشود و مىافتد گوشه زندان. در زندان با «شاهیندنبه» آشنا مىشود. شاهین شکارچى زنهاى پولدار است و هم اوست که به عمو قنددرون مىآموزد که راحتترین و آسانترین راه براى پولدار شدن، شکار زنها و دختران ثروتمند و ازدواج با آنهاست.
عمو، وقتى دوران محکومیتش را تمام مىکند و از زندان بیرون مىآید دار و دستهاش را منحل، تیپش را عوض و شروع مىکند به پرسهزدن در حوالى دبیرستانهاى دخترانه و دانشگاهها. مدتى نمىگذرد که زنعمو پسته را نشان مىکند. در اینجا شانس به سراغش مىآید و مهرش به دل او مىنشیند. آن موقع زنعمو پسته دانشجوى سال آخر رشته دامپزشکى بود. او خیلى کوتاه است و وقتى پیش عمو قنددرونم مىایستد تا کمرش هم نمىرسد. پسته زشت بود و ثروتمند. فرزند یکىیکدانهاى که با پدر پیر و پولدارش زندگى مىکرد. زنعمو به دلیل ثروتى که قرار بود بعدها به او برسد و آنقدر قیافهاش چندان به کسى روى خوش نشان نمىداد و صد البته کسى هم چندان روى خوش به او نشان نمىداد. اما معلوم نشد چه شد و چطور شد که در همان برخورد اول نزدیک درِ دانشگاه، عمو به دلش نشست و خواست زنِ مردى بشود که سوادى نداشت و کار و ثروتى نداشت در عوض قد بلندى داشت. و شاید هم از همان ابتدا مىدانست منظور خواستگارش از خواستگارىاش چیست.
زنعمو پسته قیافه مظلوم و فروشکستهاى داشت، کوتاه قد و فینگلى با موهایى صاف و سیاه که به کمرش مىرسید و صدایى زیر. زنعمو پسته 8 - 7 سالى از شوهرش بزرگتر بود و وقتى مىخواست ازدواجشان سر بگیرد مردم با هم پچ پچ مىکردند «قدرتىِ خدا، هیچ چىشون با هم نمىخونه، مىشن زن و شوور» و مىگفتند «تقدیر و سرنوشته. توى پیشونى نوشتن کى با کى مىافته، شده فیل با فنجان!»
خلاصه، آن دو زندگىشان را شروع نکرده و یک ماهى از زندگى مشترکشان نگذشته که شانس به سراغشان مىآید. البته به سراغ عمو قنددرونِ من. بله، پدرزن عمو عمرش را مىبخشد به شما و با آن همه ثروت که به تنها دخترش و در حقیقت به شوهر تنها دخترش مىرسد وداع مىکند. جالب اینکه پدرزن عمو پسته تمایلى به آن وصلت نداشته اما چون بیمار بوده و به عبارت دیگر خود را رفتنى مىدیده و از طرف دیگر دخترش دو پا را در یک کفش کرده که یا قنددرون یا هیچ کى، به ناچار رضایت به ازدواجشان مىدهد.
عمو قنددرون پس از مرگ پدرزنش بلافاصله به کسب و کارش رونق داده و صاحب چندین و چند نمایشگاه ماشین و مِلک و املاک فراوان مىشود. او هرگز به زنش اجازه کار نداد چرا که معتقد بود که: «اگه یه روز پاى پسته بخوره به پاى سوسکى معلق مىزنه مىافته توى جوغى. هوش و حواسش که سر جاش اومد مىبینه یه موش گنده زل زده بهش و به زبون ژاپنى مىگه: «پسته ... پسته ... من گشنهام پسته پس کجایى؟ بعد چى مىشه؟ هیچى، باز پسته غش مىکنه مىافته تو همون جوغِ آب. پس بهتره پسته دامپزشک نباشه. چى باشه؟ ... اووم اوروم ... هان! دندانپزشک باشه، لااقل با چند نقر سر و کله مىزنه که زبان آدمیزاد حالیشونه» و قاه قاه مىخندید.
خلاصه، عمو قنددرون وقتى کارش بالا گرفت و به قول معروف پولش از پارو بالا کشید یواش یواش اخلاق و رفتارش عوض شد. و وقتى دکترها گفتند بعد از «ماهدانه» دیگر نباید و نمىتوانند بچهدار بشوند گزک افتاد دستش که نمىتواند یک عمر با یک زن یکهزا زندگى کند. «ماهدانه» 6 ماهه بوده که زنعمو پسته متوجه قضیه جدى زنى دیگر به نام «گلاب» مىشود. به او مىرسانند اگر دیر بجنبد شوهرش عیالوار خواهد شد. به هر مصیبتى است «گلاب»ى را که عمو دلبستهاش شده مىیابد و با التماس و خواهش و گریه و زارى از او مىخواهد دست از سرِ زندگىاش بردارد و قول مىگیرد تا پایش را از زندگى آنها براى همیشه بکشد بیرون.
زمانى که عمو قنددرون متوجه قضیه مىشود پوزخندى مىزند و مىگوید: «این گلاب نشد گلابى دیگر. دور و ور ما سیب گلاب فراوان است» مامان به ماهدانه گفت: «دختر، اگه غذا نخورى همین طور تا بزرگ بشى لاغرمردنى مىمونى.»
ماهدانه که با قاشق و چنگالش بازى مىکرد سرش را بلند کرد و لبخند محوى تحویل مامان داد.
عمو قنددرون که هیچ از مامان من خوشش نمىآید با لب پر کرده غرید: «ماهدانه از قندانه یه پرده گوشت اضافهتر داره. به لحاظ گوشت و استخوان سرِ سره. خوبه هوا روشنه، لوستر بالا سره و برق نرفته.»
بابا عینکش را جابهجا کرد و خودش را سُر داد وسط حرفها.
- قندانه جون، همه پنجره رو باز کن. نسیم خنکى داره ... مىوزه.
نگاههاى من و ماهدانه به هم مىرسد. ما، یک هفته درمیان مىرویم خانه ماهدانه اینا. یک هفته ما مىرویم میهمانى، یک هفته آنها مىآیند. این هفته نوبت آنهاست که آمدهاند پیشمان.
بابا دو سالى از عمو کوچکتر است و بر عکس او نرفته دنبال پول. پیش همان عمهاش که گفتم مانده و با هزار مکافات درسش را تمام کرده شده دبیر دبیرستان.
بابا قیافه مظلومى دارد. مؤدب است با قدى کوتاه. یک 20 - 10 سانتى بلندتر از زنعمو پسته و استخوانهاى صورتش زدهاند بیرون. او از برادر بزرگش حساب مىبرد و خیلى کم، روى حرفش حرف مىزند. وضع زندگى ما، اى، متوسط است. متوسط مایل به پایین. بابا قبادم آن وقت که لیسانسش را گرفته، عمو قنددرون به سراغش آمده و گفته باید به خواستگارى مامان نباتم برود. مامان نباتِ من دختر تاجر بوده و وضع زندگىشان کلى با وضع زندگى بابا قباد اینا توفیر داشته اما وقتى تحقیق مىکنند و زندگى برادرش را مىبینند نرم مىشوند.
مامان نبات سواد چندانى ندارد. فوق فوقش تا پنجم ابتدایى را رفته باشد. قدش بلند است. لاغر و مکیده. کمى کوتاهتر از عمو قنددرون. خشن و قلدر است. رفتارش مثل آنهایى است که براى یک دستمال، قیصریه را آتش مىزنند. زبانِ تند و زنندهاى دارد بر خلاف بابا که مؤدب و شمرده حرف مىزند و البته کتابى. زیرِ گونههایش پر از سوراخهاى ریز است با دماغى رو به بالا و چشمهایى قهوهاى.
بابا و مامان هیچشان به هم نمىخورد عین زنعمو پسته و عمو قنددرون. توى این دو خانواده همه چى بر عکس است. اینجا زنسالارى است، آنجا مردسالارى. اینجا زن، قدبلند است، آنجا مرد. اینجا مرد باسواد است، آنجا زن. اینجا مرد مظلوم است، آنجا زن. اینجا زن بددهن است، آنجا مرد. فقط یک چیز مشترک داریم. من و ماهدانه هردویمان دختریم و دوستیم. آن هم چه دوستهایى! جانمان در مىرود براى همدیگر. لابد حکمتى توى کاره.
خواستم بلند بشوم بروم پنجره را بیشتر باز کنم که مامان به من چشمغره رفت.
- بشین سرِ جات. اونى که دلش هواى باد رو داره خودشو بتکونه پاشه پنجره رو باز کنه. چُلاق که نیس؟
بابا سر به زیر داشت. زیر لبى گفت: «چَشم» و خواست بلند شود.
عمو قنددرون همان طور با دهان پر غرید:
- چى چى رو چَشم. کارِ خونه با زنه. به خیالش رسیده داشِ ما بىکس و کاره. و دستى به سبیلهاى پرپشتش کشید. بابا مردد بود به حرف زنش گوش بدهد یا برادرش. گفتم که، از هر دویشان حساب مىبرد.
عمو قنددرون با ابروهاى درهم کشیده و نگاه غضبناک از گوشه چشم نگاهى به مامان انداخت و جملهاش را تمام کرد: «نفله!»
به قول معروف زندگى ما «تومنى هفت صنار» با زندگى ماهدانه اینا فرق مىکند. و البته دلیلش این است که باباى من در کسوت دیگرى به جامعه بشریت خدمت مىکند در نتیجه زندگى ما آموزشپرورشى است، زندگى آنها نمایشگاهى. خب، البته ما هم مىتوانستیم زندگى نمایشگاهى داشته باشیم اما قسمت نبود. یعنى، واقعیتش چند هفته بعد از اینکه ازدواج بابا مامان سر مىگیره کشتىهاى پدربزرگم که همان پدر مامانم باشد در دریا غرق مىشوند و او هم از غصهاش دق مىکند و مىمیرد. واسه همین نَقل است که باباى من به جاى خوردن نُقل عروسى، حلواى خیراتى سرِ قبر را، هم مىزده.
پدربزرگ که فوت مىکند، مامان همه کاسهکوزهها را سرِ باباى بیچاره مىشکند و تا همین الآنش سرکوفتش مىزنه پاقدمِ او بوده کشتىها غرق شده و پاقدمِ او بوده بابایش فوت کرده و از این سرى حرفها. همینه ما همش توى خانهمان اوقاتتلخى داریم.
از طرف دیگر، عمو قنددرون که مىبیند نقشهاش نگرفته و زنبرادرش دختر مرد ورشکسته و دست از دنیا کوتاه شدهاى است، بابا را تحت فشار مىگذارد تا او را طلاق بدهد اما بابا زیر بار نمىرود. من، واقعاً نمىدانم چرا. چون مامانِ من مامانِ باحالى نیست. یادم هست یک روز، بابا که با مامان دعوایش شده بود و دلش گرفته بود زیر گوشم گفت: «باباجان، این زندگانى نیست که من مىکنم. زندهماندنى است. فقط به خاطر ...» اما بقیهاش را نگفت. من خیلى دلم به حالش سوخت. دوست داشتم بپرم بغلش کنم، سرم را روى سینهاش بگذارم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم.
بعد از فوت پدرِ مامان، یکهویى سردمزاج مىشود. حتى شنیدم منم، اى همچى زورکى بودم.
من، قبلنها وقتى چند بار از دهان مامان شنیدم که به بابا مىگفت «سردمزاجِ عوضى» به صرافت افتادم معنىاش را بدانم. آن وقت کلاس دوم راهنمایى بودم. درِ گوشى از «وجیهه»، نزدیکترین و بهترین دوستم پرسیدم. او گفت معنىاش را نمىداند و گفت از خواهرش که سنّى از او گذشته مىپرسد. روز بعد که آمد مدرسه، گفت خواهرش گفته اولاً این حرفا به تو نیامده. نبینم دیگه این جور چیزها از دهنت بیاد بیرون. دوماً سردمزاجى به ترموستات مربوط مىشود. ترموستات وسیلهاى در سردخانهها و ماشینهاى بستنىسازى است. وقتى ترموستات عیب و اشکالى پیدا مىکند مىگویند طرف سردمزاجه. فهمیدى؟
من، الکى سرم را تکان دادم یعنى فهمیدم اما اصلاً نفهمیده بودم و تا همین چند وقت پیش نمىدانستم عیب و اشکال ترموستات بابا چیه و از کجاست. بارى، سردمزاجى بابا هم واسه خودش شده بود قوز بالاى قوز و برگ برندهاى تا مامان بکوبدش توى سر او و مدام به رُخش بکشد.
تا کلمه «نفله» از دهان عمو قنددرون بیرون آمد مامان عکسالعمل نشان داد.
- جو و ملاس تونو ریخته بودیم جلوى پاتون. عوضِ دستدردنکنى واسمون جفتک پرت مىکنین؟
حرف سخت و توهینآمیزى بود. همهمان از غذا خوردن دست کشیدیم. مامان و عمو مثل آب و آتش بودند. درست یک هفته درمیان میهمان هم بودیم اما آنها از سالها پیش با هم حرف نمىزدند و در واقع دشمن بودند. مامان خوب مىدانست عمو مترصد فرصتى است زیر پایش را خالى کند و عمو از بابت آشى که براى تنها برادرش پخته بود عذاب مىکشید و خود را مقصر مىدانست.
چشمهاى عمو قنددرون از حدقه زدند بیرون.
- پرخورى نکن، دل و رودههات گیر مىده. یهورى، توى آخورِ الاغِ تو، هیچ چى پیدا نمىشه الّا کاه و یونجه.
دیگر مىدانستیم آن شب، شبِ برهکشان است. تا آمدیم بفهمیم چى به چیه کار بالا گرفت و آن دو حرفهایى که سالها در دلشان مانده بود ریختند بیرون. مامان و عمو ذاتاً و اصلاً بد دهن بودند. مامان یک جورش، عمو جور دیگرش. هر دویشان خیلى زیاد مزخرف مىگفتند.
- آدم نباس واسه میوه و سبزى کپکزده که توى هر جوى آبى پیدا مىشه حرف حروم کنه.
- شیطونه مىگه همچى بزنم توى سرش که به عُقزدن بیفته. عشقى، اگه جنس اَخه دیگه واسه چى عشوه مىآى؟ هرى! هرى! راه بازه جاده دراز.
- آخ گوشم، ضعفقلب گرفتم. فکر کردین، دودمانتان را مىدم به باد. مگه من کفترم همین طورى پَرم بدین.
زنعمو پسته خواست پادرمیانى کند. با صداى شل و وارفتهاى پرسید: «شوما چى کار زندگى اینا دارین؟ خوب دارن زندگىشونو مىکنن.»
عمو قنددرون، مامان را ول کرد برگشت طرف زنعمو پسته.
- زرینکلاه، تو هم دُم در آوردى. خفهخون بگیر و گرنه مىزنم شَل و پلَت مىکنم. بلافاصله زنعمو پا پَس کشید.
- منظورى نداشتم. مىخواستم بگویم ... .
عمو امانش نداد. سینه را صاف کرد و گفت: «شاعر مىفرماید اگر بینى که نابینا و چاه است، اگر خاموش بشینى الحق گناه است. حالیت هس چى مىگم. مگه من داشم رو از سرِ راه ورداشتم؟»
بعد به طرف بابا برگشت.
- از همون اولش چقده بع بع کردم این عفریته، مال نیس. به حرفم گوش ندادى که ندادى. مگه غذاهاى شلکننده به خوردت مىده وایسدى فقط نیگا مىکنى. دِ بزن زیر گوشش آدم شه.
بابا، باز سر را پایین انداخته بود. مامان هم کوتاه نمىآمد.
- آقاى ما نوکرى داشت، نوکر او چاکرى داشت. سیبزمینى، تو هم جوابى بده، یه چیزى نشخوار کن. بذار ببینیم نشخوار کردن اصلاً بلدى؟
بابا همان طور که براى عمو نگاهش را زیر انداخت براى حرف مامان هم نگاهش بالا نیامد. مغز من داشت مثل سماور قُل قُل مىکرد. وضعیت داشت خیلى حاد مىشد و حرفهاى بسیار زنندهاى از طرفین صادر و مبادله مىشد.
عمو قنددرون گفت: «کلمپخته، شوما پول نداشتین چهار تا کاسه بشقاب بخرین بیارین خونه شوور.»
نگاهها میان عمو و مامان در حرکت بود. مامان دست به کمر زد.
- آره، تو و این داداش بىعرضه پَپَهت کلاه گذاشتین سرِ باباهاى ما. هم باباى من هم باباى پسته زبونبسته.
عمو قنددرون سبیل جنباند.
- آره، ما قواعد این روزگارو خوب مىشناسیم، حالیته خلال سیبزمینى. قواعد کاره. به نام یکى به کام دیگرى. الآنشم میل داریم آتیش بسوزونیم. فىالمجلس چکتو مىکشم. دو تا چک. یکى واسه تو، یکى واسه پسته. مىندازمتون بیرون.
مامان زد به سیم آخر.
- پولاتو وردار بذار رو شکمبهت، اِکبرى. هر چى دارى از صدقهسرى پستهس.
زنعمو پسته هاج و واج مىدید سر هیچ و پوچ دارد سرش بریده مىشود. با رنگى پریده گفت: «ما تا حالا توى فامیلمون طلاق و طلاقکشى نداشتیم.» عمو قنددرون تصمیم خودش را گرفته بود. تصمیم داشت هم زنش و هم زن برادرش را به مقتلگاه ببرد.
- تو دیگه چى مىگى میّت. این شام، شامِ آخره. مث بچه آدم راهتونو مىکشین مىرین خونه کس و کارتون. تمام.
مامان تحمل نکرد. مانتویش را تنش کرد.
- مردا سر و ته همهشون یه کرباسن. تَر و خشکشون کنى زود زیر سرشون بلند مىشه. مگه یادت رفته، پسته؟
زنعمو پسته شل و وارفته از جایش بلند شد. باورش نمىشد. عمو براى هر دو چشم دراند.
- بودنتان مایه مکافاته، نبودنتان مایه عیش. زَت زیاد. حافظ!
مامان و زنعمو که رفتند ما همچنان در بهت بودیم. ماجرا چنان برقآسا و ناگهانى پیش آمده بود که قدرت تفکر و تصمیمگیرى از ما سلب شده بود.
آنها که رفتند انگار عمو از زندان آزاد شده است. با یک جَست، خودش را رساند کنار باباى گیج و پریشان من و بازویش را چسبید.
- نوکرتم، باوفا. خلاص شدیم، خلاص. از فکرش بزن بیرون، بزن بیرون. خانداداشت جایى نمىرونه که رو آسفالتش خردهشیشه باشه. ازدواجو بچسب که داره مىآد. اونم از نوع مجددش. و وقتى جوابى نشنید پیشانىاش را به پیشانى بابا سایید و شاخ به شاخ شد.
- چیه؟ بَده مىخوام یه زنِ مامانى بذارم کف دستت؟ تلافى گذشته. من از دس اون کِرمِ بوگندو راحتت مىکنم، آره من. و نیشش باز شد و خنده شل و وِلى دوید توى صورتش. بىاعتنا به بقیه، بشکنزنان رفت طرف پنجره. آن را کاملاً گشود و با صداى بلند خواند:
امشب شبِ مهتابه
حبیبم را مىخوام
حبیبم اگه خوابه
طبیبم را مىخوام
خواب است و بیدارش کنید
مست است و هشیارش کنید
گویید قنددرون آمده
این یار جونى آمده
و نفس عمیقى کشید.
یک هفتهاى مىشود که مامانهایمان اخراج شدهاند و ما همین طور بلاتکلیفیم. زنعمو پسته که اصلاً و ابداً تن به طلاق نمىدهد و بابا هم نمىدانم چرا براى طلاق مامان، مِن و مِن مىکند.
به هر حال، مهم نیست. مهم این است که من و ماهدانه براى خودمان خوشیم و مثل دو خواهر مهربان در سکوت و آرامش، طى طریق مىکنیم. دیگر نه سرى است نه صدایى، نه جنگى است نه فحشى. خدایىاش خیلى راضى هستیم و دلمان مىخواهد زندگى همین طور تا آخر پیش برود. مامانها واسه خودشان، باباها واسه خودشان. ما هم درسمان را مىخوانیم تا بالاخره یکى پیدا بشود دستمان را بگیرد با خودش ببرد. وقتى ما رفتیم بابا مامانهایمان هر کارى دلشان خواست بکنند، خب بکنند.
ماهدانه مىگوید: «ببین قندانه، به هر حال ریشههاى طلاق از همین بحثها است که شروع مىشود. حالا هم چى؟ بىخیالش.»
من مىگویم: «البته ماهدانه، همچى هم که مىگن قهر و طلاق و جدایى و از این حرفها چندان بد نیست، نه؟ مثالش خودمان. بدِ واسه خودمان خوشیم. نه ماهدانه؟»
ماهدانه تند سر تکان مىدهد.
- اِ وا، چرا. مىمیرم بسکه بِهم مزه مىده. دوس دارم تا قیامِ قیامت همین طور بماند.
- و پیش برود.
- و پیش برود.
- راستى ماهدانه، تقدیر و سرنوشت رو.
- تقدیر و سرنوشت ما؟
- آره دیگه. من، تو، مامانِ من، مامانِ تو، باباىِ من، باباىِ تو.
ماهدانه قیافه فیلسوفمآبانهاى به خود مىگیرد.
- آره، راستى. چه تقدیر مطولى!
چشم ریز مىکنم.
- یعنى چه؟ تقدیر مطولى!
ماهدانه ریزه ریزه مىخندد و به پشتم مىزند.
- هیچى. همین جورى یه چیزى پراندیم. و بعد از قدرى سکوت مىگوید: «قندانه؟»
- چیه؟
- حالا وقت چیه؟
- وقت خداحافظیه؟
- پس بنابراین؟
- بدرود اى شبِ گران و اى زندگى دون.
- بدرود.
- شببخیر عزیزم.
- شببخیر. خوب بخوابى و خوابهاى خوش ببینى.