نویسنده

 

شام آخر

رفیع افتخار

زن‏عمو «پسته» گفت: «اِ وا! آخر شبه. پرخورى کنین نمى‏تونین راحت بخوابین. غذاى چرب دیرهضمه. رسوب مى‏شه تو رگ‏ها. همچى رگ‏ها رو سفت مى‏کنه که ...».
عمو «قنددرون» محکم لقمه گوشتش را کوبید جلویش، توى بشقاب چینى و براى زن‏عمو پسته چشم درانید.
- باز یگان ضد حال دهن باز کرد. یه جورى حرف مى‏زنه انگار با سرکرده گوسفندها طرفه. نه بابا حالیمون هس.
سرى تکان داد و لقمه‏اى دیگر پیچید، لقمه‏اى بزرگ‏تر.
- نرمک نرمک، نرمک نرمک بر سر سفره مى‏آیى.
پسته، چه بلایى! پسته، ولمون کن.
عمو قنددرون قبل از بلعیدن لقمه‏اش یک جورى زنش را نگاه کرد انگار معصیت کرده گفته پرخورى نکند. زیر لب غرید: «تف‏کارى!»
زن‏عمو پسته سرش را پایین انداخت و به گل‏سینه‏اى زردرنگ درشت روى پیراهنش چشم دوخت.
بخواهم ماجراى شام آن شب را برایتان بگویم باید به عقب‏تر برگردم. به خیلى عقب‏تر. به زمانى که من در این دنیا نبودم اما عمویم، عمو قنددرون بود. از عمو قنددرونم شروع مى‏کنم که نقش اول را در ماجراى آن شب داشت.
عمو قنددرون قدبلند است. به گمانم دو متر و هیجده‏اى، دو متر و نوزده‏اى قدش بشود؛ عین بسکتبالیست‏ها و والیبالیست‏ها. هر چند، از عالم ورزشکارى، مشت‏زنى را مى‏پسندد و هاکى روى یخ را که بزن بزن فراوان دارد و بازى مخصوص آمریکایى‏هاست. او چهارشانه است. کت سیاهش را روى شانه‏هایش مى‏اندازد و شلوارى که یا سفید است یا شیرى. دماغش کشیده و عقابى است و گونه‏هایش از زیر چشم‏هاى ریزِ سبزش که مثل دو تیله مى‏درخشند، زده‏اند بیرون. یکى دو سالى است که به موهایش روغن کرچک مى‏مالد. مى‏گوید خاصیت تقویت‏کنندگى دارد و دیر طاس مى‏شود. دو طره مو را هم مى‏چسباند طرفین پیشانى، عینهو شاخ گوزن‏ها رو به پایین. اما نه که مویش فرى است سرش موج برمى‏دارد مى‏شود شکل مکعب مستطیل برآمده. عمو قنددرون معتقد است سرش فیت کارش و End مدهاست اما من معتقدم سرِ عمو قنددرون خیلى اجق وجقى است.
عموى من از بچگى بى‏مادر بوده و پدرشان یعنى پدربزرگ من که فقط چند بارى او را در خواب دیده‏ام وقتى پسرهایش 11 و 9 ساله هستند با خوبى و خرمى محکم دست عزرائیل را مى‏فشارد و غزل خداحافظى را مى‏خواند. او دوره‏گرد بوده بنابراین مال و ثروتى نداشته تا براى بچه‏هایش به یادگار بگذارد. بعد از آن، سرپرستى بچه‏ها تا چندین و چند سال مى‏افتد دست عمه پیر و تنهایشان. عمو قنددرون بلافاصله مدرسه را رها مى‏کند و اولش مى‏شود شاگرد شوفر. او در آن سن کم با خود تصمیم مى‏گیرد به هر نحوى که شده بالا بالاها بپرد و به اصطلاح، نمره عینکش را بالاتر ببرد. وقتى قد کشیده و حدود 18 - 17 سالش هست با چند نفر از همفکرها و دوست‏هایش دار و دسته‏اى به هم مى‏زند و اسم‏شان را مى‏گذارند «غربتى‏ها» و براى خودش اسمى مستعار انتخاب مى‏کند به نام «پاگنده». و شروع مى‏کنند به باجگیرى و زورگویى. اما طولى نمى‏کشد که عمو قنددرون در یک دعواى روکم‏کنى با «فرهادسبیل» از دسته «بیژن‏خرسه» دست به چاقو مى‏شود و مى‏افتد گوشه زندان. در زندان با «شاهین‏دنبه» آشنا مى‏شود. شاهین شکارچى زن‏هاى پولدار است و هم اوست که به عمو قنددرون مى‏آموزد که راحت‏ترین و آسان‏ترین راه براى پولدار شدن، شکار زن‏ها و دختران ثروتمند و ازدواج با آنهاست.
عمو، وقتى دوران محکومیتش را تمام مى‏کند و از زندان بیرون مى‏آید دار و دسته‏اش را منحل، تیپش را عوض و شروع مى‏کند به پرسه‏زدن در حوالى دبیرستان‏هاى دخترانه و دانشگاهها. مدتى نمى‏گذرد که زن‏عمو پسته را نشان مى‏کند. در اینجا شانس به سراغش مى‏آید و مهرش به دل او مى‏نشیند. آن موقع زن‏عمو پسته دانشجوى سال آخر رشته دامپزشکى بود. او خیلى کوتاه است و وقتى پیش عمو قنددرونم مى‏ایستد تا کمرش هم نمى‏رسد. پسته زشت بود و ثروتمند. فرزند یکى‏یکدانه‏اى که با پدر پیر و پولدارش زندگى مى‏کرد. زن‏عمو به دلیل ثروتى که قرار بود بعدها به او برسد و آنقدر قیافه‏اش چندان به کسى روى خوش نشان نمى‏داد و صد البته کسى هم چندان روى خوش به او نشان نمى‏داد. اما معلوم نشد چه شد و چطور شد که در همان برخورد اول نزدیک درِ دانشگاه، عمو به دلش نشست و خواست زنِ مردى بشود که سوادى نداشت و کار و ثروتى نداشت در عوض قد بلندى داشت. و شاید هم از همان ابتدا مى‏دانست منظور خواستگارش از خواستگارى‏اش چیست.
زن‏عمو پسته قیافه مظلوم و فروشکسته‏اى داشت، کوتاه قد و فینگلى با موهایى صاف و سیاه که به کمرش مى‏رسید و صدایى زیر. زن‏عمو پسته 8 - 7 سالى از شوهرش بزرگ‏تر بود و وقتى مى‏خواست ازدواج‏شان سر بگیرد مردم با هم پچ پچ مى‏کردند «قدرتىِ خدا، هیچ چى‏شون با هم نمى‏خونه، مى‏شن زن و شوور» و مى‏گفتند «تقدیر و سرنوشته. توى پیشونى نوشتن کى با کى مى‏افته، شده فیل با فنجان!»
خلاصه، آن دو زندگى‏شان را شروع نکرده و یک ماهى از زندگى مشترک‏شان نگذشته که شانس به سراغ‏شان مى‏آید. البته به سراغ عمو قنددرونِ من. بله، پدرزن عمو عمرش را مى‏بخشد به شما و با آن همه ثروت که به تنها دخترش و در حقیقت به شوهر تنها دخترش مى‏رسد وداع مى‏کند. جالب اینکه پدرزن عمو پسته تمایلى به آن وصلت نداشته اما چون بیمار بوده و به عبارت دیگر خود را رفتنى مى‏دیده و از طرف دیگر دخترش دو پا را در یک کفش کرده که یا قنددرون یا هیچ کى، به ناچار رضایت به ازدواج‏شان مى‏دهد.
عمو قنددرون پس از مرگ پدرزنش بلافاصله به کسب و کارش رونق داده و صاحب چندین و چند نمایشگاه ماشین و مِلک و املاک فراوان مى‏شود. او هرگز به زنش اجازه کار نداد چرا که معتقد بود که: «اگه یه روز پاى پسته بخوره به پاى سوسکى معلق مى‏زنه مى‏افته توى جوغى. هوش و حواسش که سر جاش اومد مى‏بینه یه موش گنده زل زده بهش و به زبون ژاپنى مى‏گه: «پسته ... پسته ... من گشنه‏ام پسته پس کجایى؟ بعد چى مى‏شه؟ هیچى، باز پسته غش مى‏کنه مى‏افته تو همون جوغِ آب. پس بهتره پسته دامپزشک نباشه. چى باشه؟ ... اووم اوروم ... هان! دندانپزشک باشه، لااقل با چند نقر سر و کله مى‏زنه که زبان آدمیزاد حالیشونه» و قاه قاه مى‏خندید.
خلاصه، عمو قنددرون وقتى کارش بالا گرفت و به قول معروف پولش از پارو بالا کشید یواش یواش اخلاق و رفتارش عوض شد. و وقتى دکترها گفتند بعد از «ماهدانه» دیگر نباید و نمى‏توانند بچه‏دار بشوند گزک افتاد دستش که نمى‏تواند یک عمر با یک زن یکه‏زا زندگى کند. «ماهدانه» 6 ماهه بوده که زن‏عمو پسته متوجه قضیه جدى زنى دیگر به نام «گلاب» مى‏شود. به او مى‏رسانند اگر دیر بجنبد شوهرش عیالوار خواهد شد. به هر مصیبتى است «گلاب»ى را که عمو دلبسته‏اش شده مى‏یابد و با التماس و خواهش و گریه و زارى از او مى‏خواهد دست از سرِ زندگى‏اش بردارد و قول مى‏گیرد تا پایش را از زندگى آنها براى همیشه بکشد بیرون.
زمانى که عمو قنددرون متوجه قضیه مى‏شود پوزخندى مى‏زند و مى‏گوید: «این گلاب نشد گلابى دیگر. دور و ور ما سیب گلاب فراوان است» مامان به ماهدانه گفت: «دختر، اگه غذا نخورى همین طور تا بزرگ بشى لاغرمردنى مى‏مونى.»
ماهدانه که با قاشق و چنگالش بازى مى‏کرد سرش را بلند کرد و لبخند محوى تحویل مامان داد.
عمو قنددرون که هیچ از مامان من خوشش نمى‏آید با لب پر کرده غرید: «ماهدانه از قندانه یه پرده گوشت اضافه‏تر داره. به لحاظ گوشت و استخوان سرِ سره. خوبه هوا روشنه، لوستر بالا سره و برق نرفته.»
بابا عینکش را جابه‏جا کرد و خودش را سُر داد وسط حرف‏ها.
- قندانه جون، همه پنجره رو باز کن. نسیم خنکى داره ... مى‏وزه.
نگاههاى من و ماهدانه به هم مى‏رسد. ما، یک هفته درمیان مى‏رویم خانه ماهدانه اینا. یک هفته ما مى‏رویم میهمانى، یک هفته آنها مى‏آیند. این هفته نوبت آنهاست که آمده‏اند پیشمان.
بابا دو سالى از عمو کوچک‏تر است و بر عکس او نرفته دنبال پول. پیش همان عمه‏اش که گفتم مانده و با هزار مکافات درسش را تمام کرده شده دبیر دبیرستان.
بابا قیافه مظلومى دارد. مؤدب است با قدى کوتاه. یک 20 - 10 سانتى بلندتر از زن‏عمو پسته و استخوان‏هاى صورتش زده‏اند بیرون. او از برادر بزرگش حساب مى‏برد و خیلى کم، روى حرفش حرف مى‏زند. وضع زندگى ما، اى، متوسط است. متوسط مایل به پایین. بابا قبادم آن وقت که لیسانسش را گرفته، عمو قنددرون به سراغش آمده و گفته باید به خواستگارى مامان نباتم برود. مامان نباتِ من دختر تاجر بوده و وضع زندگى‏شان کلى با وضع زندگى بابا قباد اینا توفیر داشته اما وقتى تحقیق مى‏کنند و زندگى برادرش را مى‏بینند نرم مى‏شوند.
مامان نبات سواد چندانى ندارد. فوق فوقش تا پنجم ابتدایى را رفته باشد. قدش بلند است. لاغر و مکیده. کمى کوتاه‏تر از عمو قنددرون. خشن و قلدر است. رفتارش مثل آنهایى است که براى یک دستمال، قیصریه را آتش مى‏زنند. زبانِ تند و زننده‏اى دارد بر خلاف بابا که مؤدب و شمرده حرف مى‏زند و البته کتابى. زیرِ گونه‏هایش پر از سوراخ‏هاى ریز است با دماغى رو به بالا و چشم‏هایى قهوه‏اى.
بابا و مامان هیچ‏شان به هم نمى‏خورد عین زن‏عمو پسته و عمو قنددرون. توى این دو خانواده همه چى بر عکس است. اینجا زن‏سالارى است، آنجا مردسالارى. اینجا زن، قدبلند است، آنجا مرد. اینجا مرد باسواد است، آنجا زن. اینجا مرد مظلوم است، آنجا زن. اینجا زن بددهن است، آنجا مرد. فقط یک چیز مشترک داریم. من و ماهدانه هردویمان دختریم و دوستیم. آن هم چه دوست‏هایى! جان‏مان در مى‏رود براى همدیگر. لابد حکمتى توى کاره.
خواستم بلند بشوم بروم پنجره را بیشتر باز کنم که مامان به من چشم‏غره رفت.
- بشین سرِ جات. اونى که دلش هواى باد رو داره خودشو بتکونه پاشه پنجره رو باز کنه. چُلاق که نیس؟
بابا سر به زیر داشت. زیر لبى گفت: «چَشم» و خواست بلند شود.
عمو قنددرون همان طور با دهان پر غرید:
- چى چى رو چَشم. کارِ خونه با زنه. به خیالش رسیده داشِ ما بى‏کس و کاره. و دستى به سبیل‏هاى پرپشتش کشید. بابا مردد بود به حرف زنش گوش بدهد یا برادرش. گفتم که، از هر دویشان حساب مى‏برد.
عمو قنددرون با ابروهاى درهم کشیده و نگاه غضبناک از گوشه چشم نگاهى به مامان انداخت و جمله‏اش را تمام کرد: «نفله!»
به قول معروف زندگى ما «تومنى هفت صنار» با زندگى ماهدانه اینا فرق مى‏کند. و البته دلیلش این است که باباى من در کسوت دیگرى به جامعه بشریت خدمت مى‏کند در نتیجه زندگى ما آموزش‏پرورشى است، زندگى آنها نمایشگاهى. خب، البته ما هم مى‏توانستیم زندگى نمایشگاهى داشته باشیم اما قسمت نبود. یعنى، واقعیتش چند هفته بعد از اینکه ازدواج بابا مامان سر مى‏گیره کشتى‏هاى پدربزرگم که همان پدر مامانم باشد در دریا غرق مى‏شوند و او هم از غصه‏اش دق مى‏کند و مى‏میرد. واسه همین نَقل است که باباى من به جاى خوردن نُقل عروسى، حلواى خیراتى سرِ قبر را، هم مى‏زده.
پدربزرگ که فوت مى‏کند، مامان همه کاسه‏کوزه‏ها را سرِ باباى بیچاره مى‏شکند و تا همین الآنش سرکوفتش مى‏زنه پاقدمِ او بوده کشتى‏ها غرق شده و پاقدمِ او بوده بابایش فوت کرده و از این سرى حرف‏ها. همینه ما همش توى خانه‏مان اوقات‏تلخى داریم.
از طرف دیگر، عمو قنددرون که مى‏بیند نقشه‏اش نگرفته و زن‏برادرش دختر مرد ورشکسته و دست از دنیا کوتاه شده‏اى است، بابا را تحت فشار مى‏گذارد تا او را طلاق بدهد اما بابا زیر بار نمى‏رود. من، واقعاً نمى‏دانم چرا. چون مامانِ من مامانِ باحالى نیست. یادم هست یک روز، بابا که با مامان دعوایش شده بود و دلش گرفته بود زیر گوشم گفت: «باباجان، این زندگانى نیست که من مى‏کنم. زنده‏ماندنى است. فقط به خاطر ...» اما بقیه‏اش را نگفت. من خیلى دلم به حالش سوخت. دوست داشتم بپرم بغلش کنم، سرم را روى سینه‏اش بگذارم و به او بگویم که چقدر دوستش دارم.
بعد از فوت پدرِ مامان، یکهویى سردمزاج مى‏شود. حتى شنیدم منم، اى همچى زورکى بودم.
من، قبلن‏ها وقتى چند بار از دهان مامان شنیدم که به بابا مى‏گفت «سردمزاجِ عوضى» به صرافت افتادم معنى‏اش را بدانم. آن وقت کلاس دوم راهنمایى بودم. درِ گوشى از «وجیهه»، نزدیک‏ترین و بهترین دوستم پرسیدم. او گفت معنى‏اش را نمى‏داند و گفت از خواهرش که سنّى از او گذشته مى‏پرسد. روز بعد که آمد مدرسه، گفت خواهرش گفته اولاً این حرفا به تو نیامده. نبینم دیگه این جور چیزها از دهنت بیاد بیرون. دوماً سردمزاجى به ترموستات مربوط مى‏شود. ترموستات وسیله‏اى در سردخانه‏ها و ماشین‏هاى بستنى‏سازى است. وقتى ترموستات عیب و اشکالى پیدا مى‏کند مى‏گویند طرف سردمزاجه. فهمیدى؟
من، الکى سرم را تکان دادم یعنى فهمیدم اما اصلاً نفهمیده بودم و تا همین چند وقت پیش نمى‏دانستم عیب و اشکال ترموستات بابا چیه و از کجاست. بارى، سردمزاجى بابا هم واسه خودش شده بود قوز بالاى قوز و برگ برنده‏اى تا مامان بکوبدش توى سر او و مدام به رُخش بکشد.
تا کلمه «نفله» از دهان عمو قنددرون بیرون آمد مامان عکس‏العمل نشان داد.
- جو و ملاس تونو ریخته بودیم جلوى پاتون. عوضِ دست‏دردنکنى واسمون جفتک پرت مى‏کنین؟
حرف سخت و توهین‏آمیزى بود. همه‏مان از غذا خوردن دست کشیدیم. مامان و عمو مثل آب و آتش بودند. درست یک هفته درمیان میهمان هم بودیم اما آنها از سال‏ها پیش با هم حرف نمى‏زدند و در واقع دشمن بودند. مامان خوب مى‏دانست عمو مترصد فرصتى است زیر پایش را خالى کند و عمو از بابت آشى که براى تنها برادرش پخته بود عذاب مى‏کشید و خود را مقصر مى‏دانست.
چشم‏هاى عمو قنددرون از حدقه زدند بیرون.
- پرخورى نکن، دل و روده‏هات گیر مى‏ده. یه‏ورى، توى آخورِ الاغِ تو، هیچ چى پیدا نمى‏شه الّا کاه و یونجه.
دیگر مى‏دانستیم آن شب، شبِ بره‏کشان است. تا آمدیم بفهمیم چى به چیه کار بالا گرفت و آن دو حرف‏هایى که سال‏ها در دل‏شان مانده بود ریختند بیرون. مامان و عمو ذاتاً و اصلاً بد دهن بودند. مامان یک جورش، عمو جور دیگرش. هر دویشان خیلى زیاد مزخرف مى‏گفتند.
- آدم نباس واسه میوه و سبزى کپک‏زده که توى هر جوى آبى پیدا مى‏شه حرف حروم کنه.
- شیطونه مى‏گه همچى بزنم توى سرش که به عُق‏زدن بیفته. عشقى، اگه جنس اَخه دیگه واسه چى عشوه مى‏آى؟ هرى! هرى! راه بازه جاده دراز.
- آخ گوشم، ضعف‏قلب گرفتم. فکر کردین، دودمان‏تان را مى‏دم به باد. مگه من کفترم همین طورى پَرم بدین.
زن‏عمو پسته خواست پادرمیانى کند. با صداى شل و وارفته‏اى پرسید: «شوما چى کار زندگى اینا دارین؟ خوب دارن زندگى‏شونو مى‏کنن.»
عمو قنددرون، مامان را ول کرد برگشت طرف زن‏عمو پسته.
- زرین‏کلاه، تو هم دُم در آوردى. خفه‏خون بگیر و گرنه مى‏زنم شَل و پلَت مى‏کنم. بلافاصله زن‏عمو پا پَس کشید.
- منظورى نداشتم. مى‏خواستم بگویم ... .
عمو امانش نداد. سینه را صاف کرد و گفت: «شاعر مى‏فرماید اگر بینى که نابینا و چاه است، اگر خاموش بشینى الحق گناه است. حالیت هس چى مى‏گم. مگه من داشم رو از سرِ راه ورداشتم؟»
بعد به طرف بابا برگشت.
- از همون اولش چقده بع بع کردم این عفریته، مال نیس. به حرفم گوش ندادى که ندادى. مگه غذاهاى شل‏کننده به خوردت مى‏ده وایسدى فقط نیگا مى‏کنى. دِ بزن زیر گوشش آدم شه.
بابا، باز سر را پایین انداخته بود. مامان هم کوتاه نمى‏آمد.
- آقاى ما نوکرى داشت، نوکر او چاکرى داشت. سیب‏زمینى، تو هم جوابى بده، یه چیزى نشخوار کن. بذار ببینیم نشخوار کردن اصلاً بلدى؟
بابا همان طور که براى عمو نگاهش را زیر انداخت براى حرف مامان هم نگاهش بالا نیامد. مغز من داشت مثل سماور قُل قُل مى‏کرد. وضعیت داشت خیلى حاد مى‏شد و حرف‏هاى بسیار زننده‏اى از طرفین صادر و مبادله مى‏شد.
عمو قنددرون گفت: «کلم‏پخته، شوما پول نداشتین چهار تا کاسه بشقاب بخرین بیارین خونه شوور.»
نگاهها میان عمو و مامان در حرکت بود. مامان دست به کمر زد.
- آره، تو و این داداش بى‏عرضه پَپَه‏ت کلاه گذاشتین سرِ باباهاى ما. هم باباى من هم باباى پسته زبون‏بسته.
عمو قنددرون سبیل جنباند.
- آره، ما قواعد این روزگارو خوب مى‏شناسیم، حالیته خلال سیب‏زمینى. قواعد کاره. به نام یکى به کام دیگرى. الآنشم میل داریم آتیش بسوزونیم. فى‏المجلس چکتو مى‏کشم. دو تا چک. یکى واسه تو، یکى واسه پسته. مى‏ندازمتون بیرون.
مامان زد به سیم آخر.
- پولاتو وردار بذار رو شکمبه‏ت، اِکبرى. هر چى دارى از صدقه‏سرى پسته‏س.
زن‏عمو پسته هاج و واج مى‏دید سر هیچ و پوچ دارد سرش بریده مى‏شود. با رنگى پریده گفت: «ما تا حالا توى فامیلمون طلاق و طلاق‏کشى نداشتیم.» عمو قنددرون تصمیم خودش را گرفته بود. تصمیم داشت هم زنش و هم زن برادرش را به مقتلگاه ببرد.
- تو دیگه چى مى‏گى میّت. این شام، شامِ آخره. مث بچه آدم راهتونو مى‏کشین مى‏رین خونه کس و کارتون. تمام.
مامان تحمل نکرد. مانتویش را تنش کرد.
- مردا سر و ته همه‏شون یه کرباسن. تَر و خشکشون کنى زود زیر سرشون بلند مى‏شه. مگه یادت رفته، پسته؟
زن‏عمو پسته شل و وارفته از جایش بلند شد. باورش نمى‏شد. عمو براى هر دو چشم دراند.
- بودن‏تان مایه مکافاته، نبودن‏تان مایه عیش. زَت زیاد. حافظ!
مامان و زن‏عمو که رفتند ما همچنان در بهت بودیم. ماجرا چنان برق‏آسا و ناگهانى پیش آمده بود که قدرت تفکر و تصمیم‏گیرى از ما سلب شده بود.
آنها که رفتند انگار عمو از زندان آزاد شده است. با یک جَست، خودش را رساند کنار باباى گیج و پریشان من و بازویش را چسبید.
- نوکرتم، باوفا. خلاص شدیم، خلاص. از فکرش بزن بیرون، بزن بیرون. خان‏داداشت جایى نمى‏رونه که رو آسفالتش خرده‏شیشه باشه. ازدواجو بچسب که داره مى‏آد. اونم از نوع مجددش. و وقتى جوابى نشنید پیشانى‏اش را به پیشانى بابا سایید و شاخ به شاخ شد.
- چیه؟ بَده مى‏خوام یه زنِ مامانى بذارم کف دستت؟ تلافى گذشته. من از دس اون کِرمِ بوگندو راحتت مى‏کنم، آره من. و نیشش باز شد و خنده شل و وِلى دوید توى صورتش. بى‏اعتنا به بقیه، بشکن‏زنان رفت طرف پنجره. آن را کاملاً گشود و با صداى بلند خواند:
امشب شبِ مهتابه‏
حبیبم را مى‏خوام‏
حبیبم اگه خوابه‏
طبیبم را مى‏خوام‏
خواب است و بیدارش کنید
مست است و هشیارش کنید
گویید قنددرون آمده‏
این یار جونى آمده‏
و نفس عمیقى کشید.
یک هفته‏اى مى‏شود که مامان‏هایمان اخراج شده‏اند و ما همین طور بلاتکلیفیم. زن‏عمو پسته که اصلاً و ابداً تن به طلاق نمى‏دهد و بابا هم نمى‏دانم چرا براى طلاق مامان، مِن و مِن مى‏کند.
به هر حال، مهم نیست. مهم این است که من و ماهدانه براى خودمان خوشیم و مثل دو خواهر مهربان در سکوت و آرامش، طى طریق مى‏کنیم. دیگر نه سرى است نه صدایى، نه جنگى است نه فحشى. خدایى‏اش خیلى راضى هستیم و دل‏مان مى‏خواهد زندگى همین طور تا آخر پیش برود. مامان‏ها واسه خودشان، باباها واسه خودشان. ما هم درس‏مان را مى‏خوانیم تا بالاخره یکى پیدا بشود دست‏مان را بگیرد با خودش ببرد. وقتى ما رفتیم بابا مامان‏هایمان هر کارى دل‏شان خواست بکنند، خب بکنند.
ماهدانه مى‏گوید: «ببین قندانه، به هر حال ریشه‏هاى طلاق از همین بحث‏ها است که شروع مى‏شود. حالا هم چى؟ بى‏خیالش.»
من مى‏گویم: «البته ماهدانه، همچى هم که مى‏گن قهر و طلاق و جدایى و از این حرف‏ها چندان بد نیست، نه؟ مثالش خودمان. بدِ واسه خودمان خوشیم. نه ماهدانه؟»
ماهدانه تند سر تکان مى‏دهد.
- اِ وا، چرا. مى‏میرم بسکه بِهم مزه مى‏ده. دوس دارم تا قیامِ قیامت همین طور بماند.
- و پیش برود.
- و پیش برود.
- راستى ماهدانه، تقدیر و سرنوشت رو.
- تقدیر و سرنوشت ما؟
- آره دیگه. من، تو، مامانِ من، مامانِ تو، باباىِ من، باباىِ تو.
ماهدانه قیافه فیلسوف‏مآبانه‏اى به خود مى‏گیرد.
- آره، راستى. چه تقدیر مطولى!
چشم ریز مى‏کنم.
- یعنى چه؟ تقدیر مطولى!
ماهدانه ریزه ریزه مى‏خندد و به پشتم مى‏زند.
- هیچى. همین جورى یه چیزى پراندیم. و بعد از قدرى سکوت مى‏گوید: «قندانه؟»
- چیه؟
- حالا وقت چیه؟
- وقت خداحافظیه؟
- پس بنابراین؟
- بدرود اى شبِ گران و اى زندگى دون.
- بدرود.
- شب‏بخیر عزیزم.
- شب‏بخیر. خوب بخوابى و خواب‏هاى خوش ببینى.