سخن اهل دل
نغمه حسرت
یاد ایامى که در گلشن فغانى داشتم
در میان لاله و گل، آشیانى داشتم
گرد آن شمع طرب مىسوختم پروانهوار
پاى آن سروِ روان، سرو روانى داشتم
آتشم بر جان ولى از شِکوه، لب خاموش بود
عشق را از اشکِ حسرت ترجمانى داشتم
چون سرشک، از شوق بودم خاکبوس درگهى
چون غبار، از شکر، سر بر آستانى داشتم
در خزان با سرو و نسرینم، بهارى تازه بود
در زمین با ماه و پروین، آسمانى داشتم
درد بىعشقى، ز جانم برده طاقت، ور نه من
داشتم آرام، تا آرام جانى داشتم
بلبل طبعم «رهى»، باشد ز تنهایى خموش
نغمهها بودى مرا، تا همزبانى داشتمرهى معیرى
حدیث دوستى
آن نه روزى است که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگرى پرس که من حیرانم
همه بینند نه این صنع که من مىبینم
همه خوانند نه این نقش که من مىخوانم
آن عجب نیست که سرگشته بُوَد طالب دوست
عجب این است که من واصل و سرگردانم
سَرو در باغ نشانند و تُرا بر سر و چشم
گر اجازت دهى اى سرو روان، بنشانم
عشق من بر گل رخسار تو امروزى نیست
دیرسال است که من بلبل این بستانم
باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کارى به از این باز نیاید جانم
هر نصیحت که کنى بشنوم اى یار عزیز
صبرم از دوست مفرماى که من نتوانم
عجب از طبع هوسناک مَنَت مىآید
من خود از مردم بىطبع عجب مىمانم
گفته بودى که بود در همه عالم سعدى؟
من به خود هیچ نِیَم، هر چه تو گویى آنماز غزلیات سعدى
مردان خدا پرده پندار دریدند
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنى همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدمِ خاکى
بس دانه فشاندند و بسى دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکى را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهى
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعى که خریدند
کوتاهنظر، غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه، به اندازه هر کس نبریدند
مرغان نظربازِ سبکسیر، فروغى
از دامگه خاک بر افلاک پریدندفروغى بَسطامى
ما چون ز دَرى پاى کشیدیم، کشیدیم
امّید ز هر کس که بریدیم، بریدیم!
دل نیست کبوتر که چو برخاست، نشیند
از گوشه بامى که پریدیم، پریدیم
رمدادنِ صیدِ خود از آغاز غلط بود
حالا که رَماندىّ و رمیدیم، رمیدیم
کوىِ تو که باغِ ارم و روضه خلد است
انگار که دیدیم، ندیدیم ندیدیم
صد باغِ بهار است و صداى گل و گلشن
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم
وحشى، سببِ دورى و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم!وحشى بافقى
نالم به دل چو ناى من اندر حصار ناى
پستى گرفت همت من زین بلندجاى
آرد هواى ناله مرا نالههاى زار
جز نالههاى زار چه آرد هواى ناى؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود، اگر
پیوند عمر من نشدى نظم جانفزاى
اى محنت ار نه کوه شدى، ساعتى برو
وى دولت، ار نه باد شدى، لحظهاى بپاى
اى بىهنر زمانه، مرا پاک درنورد
وى کوردل سپهر، مرا نیک برگراى
در آتشِ شکیبم چون گل فروچکان
بر سنگِ امتحانم چون زر بیازماى
اى اژدهاى چرخ دلم بیشتر بخور
وى آسیاى چرخ تنم نیکتر بساى
اى تن، جزع مکن که مجازى است این جهان
وى دل، غمین مشو که سپنجى است این سراىمسعود سعد سلمان