سخن اهل دل اشعار


 

سخن اهل دل‏

نغمه حسرت‏

یاد ایامى که در گلشن فغانى داشتم‏
در میان لاله و گل، آشیانى داشتم‏
گرد آن شمع طرب مى‏سوختم پروانه‏وار
پاى آن سروِ روان، سرو روانى داشتم‏
آتشم بر جان ولى از شِکوه، لب خاموش بود
عشق را از اشکِ حسرت ترجمانى داشتم‏
چون سرشک، از شوق بودم خاک‏بوس درگهى‏
چون غبار، از شکر، سر بر آستانى داشتم‏
در خزان با سرو و نسرینم، بهارى تازه بود
در زمین با ماه و پروین، آسمانى داشتم‏
درد بى‏عشقى، ز جانم برده طاقت، ور نه من‏
داشتم آرام، تا آرام جانى داشتم‏
بلبل طبعم «رهى»، باشد ز تنهایى خموش‏
نغمه‏ها بودى مرا، تا همزبانى داشتم‏

رهى معیرى‏

حدیث دوستى‏

آن نه روزى است که من وصف جمالش دانم‏
این حدیث از دگرى پرس که من حیرانم‏
همه بینند نه این صنع که من مى‏بینم‏
همه خوانند نه این نقش که من مى‏خوانم‏
آن عجب نیست که سرگشته بُوَد طالب دوست‏
عجب این است که من واصل و سرگردانم‏
سَرو در باغ نشانند و تُرا بر سر و چشم‏
گر اجازت دهى اى سرو روان، بنشانم‏
عشق من بر گل رخسار تو امروزى نیست‏
دیرسال است که من بلبل این بستانم‏
باش تا جان برود در طلب جانانم‏
که به کارى به از این باز نیاید جانم‏
هر نصیحت که کنى بشنوم اى یار عزیز
صبرم از دوست مفرماى که من نتوانم‏
عجب از طبع هوسناک مَنَت مى‏آید
من خود از مردم بى‏طبع عجب مى‏مانم‏
گفته بودى که بود در همه عالم سعدى؟
من به خود هیچ نِیَم، هر چه تو گویى آنم‏

از غزلیات سعدى‏

مردان خدا پرده پندار دریدند

مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنى همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
فریاد که در رهگذر آدمِ خاکى‏
بس دانه فشاندند و بسى دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکى را ز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهى‏
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیند به بازار حقیقت‏
ترسم نفروشند متاعى که خریدند
کوتاه‏نظر، غافل از آن سرو بلند است‏
کاین جامه، به اندازه هر کس نبریدند
مرغان نظربازِ سبک‏سیر، فروغى‏
از دامگه خاک بر افلاک پریدند

فروغى بَسطامى‏

ما چون ز دَرى پاى کشیدیم، کشیدیم‏

امّید ز هر کس که بریدیم، بریدیم!
دل نیست کبوتر که چو برخاست، نشیند
از گوشه بامى که پریدیم، پریدیم‏
رم‏دادنِ صیدِ خود از آغاز غلط بود
حالا که رَماندىّ و رمیدیم، رمیدیم‏
کوىِ تو که باغِ ارم و روضه خلد است‏
انگار که دیدیم، ندیدیم ندیدیم‏
صد باغِ بهار است و صداى گل و گلشن‏
گر میوه یک باغ نچیدیم، نچیدیم‏
وحشى، سببِ دورى و این قسم سخن‏ها
آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم!

وحشى بافقى‏

نالم به دل چو ناى من اندر حصار ناى‏

پستى گرفت همت من زین بلندجاى‏
آرد هواى ناله مرا ناله‏هاى زار
جز ناله‏هاى زار چه آرد هواى ناى؟
گردون به درد و رنج مرا کشته بود، اگر
پیوند عمر من نشدى نظم جان‏فزاى‏
اى محنت ار نه کوه شدى، ساعتى برو
وى دولت، ار نه باد شدى، لحظه‏اى بپاى‏
اى بى‏هنر زمانه، مرا پاک درنورد
وى کوردل سپهر، مرا نیک برگراى‏
در آتشِ شکیبم چون گل فروچکان‏
بر سنگِ امتحانم چون زر بیازماى‏
اى اژدهاى چرخ دلم بیشتر بخور
وى آسیاى چرخ تنم نیک‏تر بساى‏
اى تن، جزع مکن که مجازى است این جهان‏
وى دل، غمین مشو که سپنجى است این سراى‏

مسعود سعد سلمان‏