یک خاکسترى ایده آل نقد فیلم

نویسنده


 

یک خاکسترى ایده‏آل (نقد فیلم)

مریم بصیرى‏

عنوان فیلم: شهر زیبا
نویسنده و کارگردان: اصغر فرهادى‏
بازیگران: فرامرز قریبیان، ترانه علیدوستى، آهو خردمند و ...

شهر زیبا، زیبا نیست مخصوصاً وقتى کانون اصلاح و تربیت را در خود جاى مى‏دهد. شهر زیبا، در گوشه‏اى از غرب تهران، زندان بچه‏هاى زیر 18 سال را زیر سایه خود گرفته است تا شاید شهر چهره‏اى زیبا پیدا کند، که نمى‏کند. شهر زیبا و تمام شهر تهران زندانى است که قهرمانان نوجوان فیلم رهایى از آن ندارند. شهر زیبا کانونى دارد که مسئولینش با فحش و کتک و گاه محبت، بچه‏ها را به حرف در مى‏آورند. «شهر زیبا»، آینه‏اى است از اجتماع که مشکلات آن را منعکس مى‏کند. «شهر زیبا»، سؤال طرح مى‏کند و در ذهن مخاطب دغدغه‏هاى نو مى‏کارد اما جوابى به بیننده نمى‏دهد.
شهر زیبا شهروندانش را در چنان موقعیت‏هایى قرار مى‏دهد که تصمیم‏گیرى در باره راه حل مشکلات، خود بزرگ‏ترین مشکل مى‏شود. «شهر زیبا»، از قاتل مى‏گوید و مقتولى که خون‏بهایش، بهانه کارگردان است براى ساخت فیلم. «شهر زیبا»، از فرار دختران مى‏گوید و از دیه مقتولان و کانون اصلاح و تربیتى که بچه‏ها را به ظاهر خیلى خوب تربیت مى‏کند. «شهر زیبا»، زشتى و زیبایى شهر و همشهریان را نشان‏مان مى‏دهد. «شهر زیبا»، ملودرامى است که علاقه دو انسان سرخورده جامعه را حلاجى مى‏کند. «شهر زیبا» شهر شرع و قانون است که صداى نوحه و قرآن از سراسر آن به گوش مى‏رسد.
«شهر زیبا» قصه زندگى چهار زن و دختر است که با قتل یکى از آنها توسط نوجوانى به نام «اکبر»، سرنوشت همه به هم گره مى‏خورد.
«ملیحه»، دخترکى است که در جریان یک ازدواج اجبارى و عدم رضایت پدرش براى ازدواج با «اکبر»، با گریختن از خانه، تصمیم مى‏گیرد همراه پسرک مورد علاقه‏اش، خودش را سربه‏نیست کند تا کسى دستش به او نرسد. «اکبر»، «ملیحه» را مى‏کُشد ولى خودش زنده مى‏ماند و دو سال مهمان کانون اصلاح و تربیت مى‏شود تا به سن قانونى برسد و حکم قصاص که اعدام است در موردش اجرا شود.
«فیروزه» خواهر «اکبر» است و بچه‏اى یک ساله دارد؛ اما یک سال و نیم است که از شوهر معتاد و خرده‏قاچاق‏فروشش طلاق گرفته؛ چون در غیر این صورت مجبور بوده براى تهیه پول مواد مخدر شوهرش، تن‏فروشى کند. «فیروزه» با وجود اینکه طلاق گرفته است، اما به خاطر آبرودارى، دکه سیگارفروشى شوهر سابقش را که جلوى درِ خانه‏اش عَلَم شده است، همراه با مزاحمت‏هاى او تحمل مى‏کند. زن جوان با حلقه ازدواج و سایه دروغین یک مرد، سرش را جلوى مردم محل بالا نگه مى‏دارد که یعنى هنوز شوهر دارد؛ چرا که اگر اهالى بدانند او طلاق گرفته است، مردها مزاحمش مى‏شوند.
«فیروزه»، 19 سال بیشتر ندارد ولى مادر است و زنى کارگر و مطلّقه و صد البته خسته از زندگى. «فیروزه» کارگر رختشویخانه بیمارستان فیروزگر است و با 50 تومان حقوق ماهانه کرایه خانه مى‏دهد و زندگى خودش و بچه‏اش را مى‏چرخاند. «فیروزه» حاضر است به خاطر «اکبر» هر گونه خوارى را تحمل کند به شرطى که کسى خوارى‏اش را نبیند.
نامادرى «ملیحه»، پخته‏ترین زن ماجراست؛ زنى که در حق «ملیحه» مقتول، مادرى کرده و از سویى دیگر، خواسته «ابوالقاسم» پدر «ملیحه» نیز، در حق دختر او پدرى کند؛ اما زن در خانه شوهر چیزى جز کتک ندیده است و به قول برادرش که بلیت‏فروش دکه شرکت اتوبوسرانى است، همیشه به او ظلم شده و گیر شوهرى نفهم افتاده است. این زن نمادى از زنان زجرکشیده است که دست به هر کارى مى‏زنند، با گره کور جدیدى روبه‏رو مى‏شوند. با این وجود این زن بسیار باهوش است و مى‏خواهد هر طور شده شوهرش را راضى به رضایت دادن کند و با پول دیه «ملیحه»، دختر معلول خودش را سر و سامان دهد.
«سمیه»، چهارمین شخصیت مؤنث «شهر زیبا» دختر معلولى است که در تمام فیلم سعى مى‏شود به جاى دچار شدن به سرنوشت خواهر ناتنى‏اش «ملیحه»، بتواند درمان شود و ازدواج کند. «سمیه» مشکل حرکتى، گفتارى و بینایى دارد؛ و مادرش یک بار به خاطر عمل او، دار و ندارش را فروخته و حال براى عمل دوم دخترکش به پول نیاز دارد و چون پولى در بساط ندارند دایم به دنبال راهى مى‏گردد تا شوهرش را راضى به گرفتن دیه و گذشتن از قصاص کند.
و اما مردان «شهر زیبا» که همگى در تصمیم‏گیرى براى سرنوشت دیگران و حتى خودشان دچار تردیدند.
«اکبر» قاتلى است که طى یک تصمیم آنى و از روى بچگى، محبوبش را به قتل رسانده تا عشق‏شان جاودان شود و حال دو سال از عمرش را در کانون صرف ساختن صورتک‏هاى سفالى «ملیحه» از دل خاک مى‏کند. قاتلى مظلوم و بى‏نهایت دوست‏داشتنى که پرونده‏اش در کانون پر از خوشرفتارى است و با دعاى خیر مسئولین به زندان بزرگسالان مى‏رود تا زمان اعدامش فرا برسد. «اکبر» از تصور طناب دار مى‏هراسد در حالى که دو سال قبل حاضر بود به خاطر عشق به «ملیحه» خود را به هر طریقى حلق‏آویز کند.
«اعلا» دوست «اکبر» در کانون است و کسى که به اندازه تمام موهاى سرش دزدى کرده و به این شاهکارهایش مى‏نازد؛ با این وجود وى یک دزد غیرتى است؛ دزدى دل‏رحم و دلسوز که سرشار از مردانگى است. یک خاکسترى ایده‏آل که تمام سفیدى‏ها و سیاهى‏هاى عالم را در دل خودش انبار کرده است.
«اعلا» دو بار در طول فیلم رگ‏زنى مى‏کند. یک بار به دروغ و براى خنداندن «اکبر» و بارى دیگر براى اینکه او را به بیمارستان ببرند تا بتواند فرار کند و رضایت شاکیان «اکبر» را بگیرد. تنها انگیزه «اعلا» براى این کار، عذاب وجدانى است که از یادآورى هیجده ساله شدن «اکبر» به وى و جشن تولد کذایى او دارد؛ جشن تولدى که طناب دار را در گردن «اکبر» مى‏اندازد.
«اعلا» براى اینکه دو ماه زندانى‏اش را با عفو و بخشش به چند روز تقلیل دهد، راهى ندارد جز اینکه چند خوشرفتارى بزرگ در پرونده‏اش ثبت کند. پس به ظاهر، نماز مى‏خواند و با جمع کردن وسایل غیر مجاز میان بچه‏هاى کانون، چون تیغ و زنجیر، عکس‏هاى مستهجن، سیگار، فندک و ... زودتر از وقت مقرر از شهر زیبا بیرون مى‏آید.
«اعلا» خودش را قانون و مجرى آن مى‏داند. او مسئولان کانون را به اهمال‏کارى متهم مى‏کند و اینکه «اکبر» در آن دو سال به اندازه صد بار اعدام، زجر کشیده و پیر شده است؛ و اگر قرار بود مسئولان کارى برایش بکنند در همان دو سال کرده بودند. «اعلا» با این فکر که تا به حال کارى نبوده که بخواهد و نتوانسته باشد انجامش دهد، خیابان‏هاى شهر زیبا را پشت سر مى‏گذارد تا به خیابان‏هاى حاشیه شهر در کنار ریل راه‏آهن برسد و به خانه «فیروزه»، و جایى که هنوز هم یادآور زندان است. اصلاً همه شهر با آن میله‏ها و تورهاى سیمى و سیم‏هاى خاردارش براى «اعلا» همیشه زندان است، زندانى که وى هرگز از آن خلاصى ندارد، پس حاضر است براى فراهم کردن پول دیه و رهایى «اکبر» از زندان دوباره دست به دزدى بزند؛ ولى «فیروزه» از مردى که دزدى مى‏کند و همه عمرش در زندان مى‏گذرد بیزار است و حاضر نیست «اعلا» به خاطر برادر او به زندان بیفتد.
«ابوالقاسم» ولىّ دَم و کارگر اخراجى کارخانه ریسندگى است و در خانه‏اش شکسته‏بندى مى‏کند و هنوز پس از گذشت دو سال براى تنها دخترش سیاه مى‏پوشد و دایم چشمانش روى عکس روبان سیاه‏پیچ‏شده دخترش که یادگار همسر اولش بوده، خشک شده است و حاضر نیست به هیچ وجه رضایت دهد. «ابوالقاسم» شاکى است که چرا براى اعدام قاتل دخترش باید دیه بدهد و چرا دیه زن نصف دیه مرد است. «ابوالقاسم» به دادگاه و قاضى و دادیار معترض است که چرا ارزش خون دختر او کمتر از یک پسر لات است. «ابوالقاسم» بزرگ‏ترین شاکى «شهر زیبا»ست و جواب همه این شکایت‏ها آن است که قانون دیه، اسلامى است و حکمت دادن خون‏بهاى قاتل به خانواده وى آن است که خانواده مقتول به خاطر نپرداختن پول از خیر قصاص قاتل بگذرد. همه حرف «شهر زیبا» این است که هر کس کار خطایى بکند، خدا او را مى‏بخشد، پس بنده خدا هم باید از قصاص دیگران بگذرد.
بحث دیه، بهانه‏اى مى‏شود تا نگاههاى عوامانه به مذهب در مردم محل زندگى «ابوالقاسم» مورد بررسى قرار بگیرد. روحانى محل، گاه حق را به «ابوالقاسم» مى‏دهد و از او دفاع مى‏کند و گاه حاضر است با توجه به پیله کردن‏هاى «اعلا» به وى، رضایت «ابوالقاسم» را بگیرد. وقتى هم که «اعلا» اعدام کردن دوستش را چاره کار نمى‏داند و به زور مى‏خواهد با قضیه پرداختن دیه مقتول و عفو قاتل، مانع اعدام «اکبر» شود، روحانى مى‏گوید وى از کى به اجتهاد رسیده است که چنین راحت حکم مى‏دهد؟ اما «اعلا» هرگز به اجتهاد نرسیده و نخواهد رسید. اجتهاد وى تنها با یک دوستى دیرین صادر شده و حکم دل است که بر زبان «اعلا» حکم مى‏راند. با این وجود همه در شک هستند و نمى‏دانند واقعاً طرف چه کسى را بگیرند. هر چند قلباً همه دوست دارند «اکبر» رها شود ولى نمى‏توانند «ابوالقاسم» را راضى کنند.
هر چه «ابوالقاسم» در رضایت دادن سرسختى مى‏کند، رفت و آمد «فیروزه» و «اعلا» به خانه وى بیشتر مى‏شود و همین رفت و آمدها باعث ایجاد علاقه مى‏شود، طورى که «فیروزه» یادش مى‏افتد زن است پس لباس زنانه مى‏پوشد و شده حتى براى یک روز زنانگى مى‏کند. «فیروزه» با دستگیرى شوهر سابقش به جرم نگهدارى مواد مخدر، حلقه ازدواجش را به زور از دستش بیرون مى‏کشد، حلقه‏اى که حصار تنگ زندگى را روز به روز براى او تنگ‏تر مى‏کند، حلقه‏اى که جزئى از وجود دردکشیده «فیروزه» و ازدواج ناموفق او شده است و جداشدنش از انگشت وى مثل کندن تکه‏اى از گوشت بدنش، با درد و خونریزى همراه است. «اعلا» از زنان سیگارى بدش مى‏آید و «فیروزه» به امید سر و سامان گرفتن مجددش، سیگار را هم ترک مى‏کند ولى در انتهاى فیلم به خاطر «اکبر» از این عشق مى‏گذرد و دوباره، هم سیگار روى لبش مى‏رود و هم حلقه در انگشتش.
تصمیم‏گیرى‏هاى مردان «شهر زیبا» با پیشنهادى که نامادرى «ملیحه» مى‏دهد، سخت و سخت‏تر مى‏شود. زن که مى‏بیند «فیروزه» آهى در بساط ندارد تا در صورت رضایت دادن و ندادن‏هاى مکرر «ابوالقاسم»، بخواهد دیه «ملیحه» و حتى پول عمل دختر وى را که چهار میلیون است، بدهد؛ تصمیم مى‏گیرد به اجبار «ابوالقاسم» را راضى کند علاوه بر گذشتن از قصاص «اکبر» به جاى پول دیه، «اعلا» داماد آنها شود و با «سمیه» ازدواج کند.
«ابوالقاسم» در کشمکش با خود است که چطور از حق زن و فرزند اولش بگذرد و به خواست همسر دوم و دختر او، عمل کند. «اعلا» که دل به «فیروزه» داده، نمى‏داند چطور تصمیم بگیرد و «فیروزه» خیلى زود خودش را کنار مى‏کشد و پا روى احساساتش مى‏گذارد؛ چرا که مى‏داند نجات برادرش در گرو همین تصمیم است که آخرین پیشنهاد خانواده مقتول مى‏باشد.
«اعلا» نه تنها خود نمى‏تواند چنین تصمیمى بگیرد و عمرى، عمر پر از خلافش را به پاى «سمیه» بریزد، حتى در دیدارى که با مسئولین کانون دارد، آنها هم نمى‏توانند راه چاره را به این دزد نوجوان نشان دهند. مسئول کانون معتقد است اگر روزى چون «اعلا» عاشق شود نمى‏تواند عشقش را فراموش کند؛ ولى به «اعلا» توصیه مى‏کند که او فراموش کند و راه منطقى نجات «اکبر» را در پیش بگیرد.
«اعلا» لحظه به لحظه بزرگ‏تر مى‏شود و دم به دم مجبور مى‏شود تصمیمى بگیرد که حتى مردان کارکشته اجتماع نمى‏توانند به آن سرعت چنین تصمیم مهمى بگیرند. «اعلا» زمانى «فیروزه» را به انتظار مى‏گذارد و زمانى خودش پشت درِ خانه «فیروزه» به انتظار گشایش در مى‏نشیند تا وى تکلیف او را مشخص کند؛ ولى باز صداى قطار بارى است و قطار، که مثل شوهر سابق «فیروزه» با داد و بیداد زندگى زن جوان را مى‏بلعد و فیلم در بازترین شکلى که امکان دارد پایان مى‏یابد.
با آنکه اغلب شخصیت‏ها مجرم هستند و در مناطق جرم‏خیز و فقیر زندگى مى‏کنند اما کارگردان چنان به زوایاى درونى و احساسات طبیعى این شخصیت‏ها مى‏پردازد که بیننده، خود را به جاى «اعلا» مى‏گذارد و پایانِ بازِ فیلم هم مى‏شود دغدغه همه تماشاگران، تا از جایگاه «اعلا» راه حلى براى این مشکل پیدا کنند.
شخصیت‏هاى زن نیز همگى موجودات بیچاره‏اى هستند که از دست شوهران خود به تنگ آمده‏اند و از نظر عاطفى و یا فیزیکى از همسران‏شان طلاق گرفته‏اند. حتى ادامه حیات بقیه زن‏ها در گروى به دست آوردن خون‏بهاى یکى دیگر از جنس خودشان است.
«شهر زیبا» قصه یک مأموریت است. مأموریتى که «اعلا» در پى آن است و قرار است هر طور شده «اکبر» را از کام طناب دار برهاند. مأموریت «اعلا» باعث مى‏شود که همه در مردانیت و همت خودشان شک کنند که چطور «اعلا»ى دزد مى‏تواند رضایت شاکى را بگیرد ولى آنها از راه قانون نمى‏توانند به این مهم دست پیدا کنند.
فیلمساز در سکانس پایانى، به خاطر ایجاد همان حس همذات‏پندارى، ناگهان همه چیز را سر مخاطب هوار مى‏کند تا با خود بیندیشد آیا «اعلا» به خاطر علاقه به «فیروزه» از فکر ازدواج با «سمیه» منصرف مى‏شود و به دنبال راه دیگرى براى رضایت «ابوالقاسم» مى‏گردد و یا اینکه با «سمیه» پیمان زندگى مى‏بندد تا «اکبر» آزاد شود و تنها، خاطره «فیروزه» را در مخیله‏اش تا ابد با خود حمل مى‏کند و یا اینکه با توجه به ناسازگارى‏هاى مجدد «ابوالقاسم»، وى دوباره از خیر رضایت مى‏گذرد و «اکبر» اعدام مى‏شود و یا ... پایانى که مثل پایان همه قصاص‏گرفتن‏هاست. شاکى نمى‏تواند از خون دلبندش بگذرد و از طرفى با اعدام قاتل دچار کابوس مى‏شود و مشکلات مالى بسیارى که به خاطر پرداخت خون‏بهاى قاتل به خانواده‏اش متقبل شده است.
«شهر زیبا» هر چند زشتى‏ها را یادمان مى‏آورد اما به خاطرمان هم مى‏آورد که براى داشتن شهرى زیبا باید تلاش کرد و قانون را بارى دیگر کاوید.