نخبگانِ سرگردان
نگاهى به رمان «ماندارنها» نوشته سیمون دوبووارشهلا زرلکى
«سیمون دوبووار»، نویسنده و منتقد فرانسوى در سال 1908 (1277)، در پاریس زاده شد و در سال 1986 (1365)، در همان شهر از دنیا رفت. از مهمترین آثار وى مىتوان به «جنس دوم»، مجموعه سه جلدى «خاطرات»، رمان «ماندارنها» و رمان «همه مىمیرند» اشاره کرد. او زندگى و ماجراهاى گوناگون زندگى اجتماعى، سیاسى و عاطفىاش را در «خاطرات» خود به گونهاى داستانوار حکایت کرده است. «سیمون دوبووار» به کشورهاى بسیارى سفر کرده است و انعکاس دیدهها و شنیدههایش در باره دین، جنسیت، سیاست و زن به اَشکال مختلف انتقادى، در آثارش آشکار و نمایان شده است.
آشنایى نزدیک و صمیمى این نویسنده با «ژان پل سارتر» نماینده مکتب اگزیستانسیالیسم، در شکل گرفتن دیدگاههایش نقش عمدهاى داشته است؛ تا آنجا که مىتوان آرا و عقاید «دوبووار» را مکمل دیدگاههاى هستىگرایانه «ژان پل سارتر» دانست.
«سیمون دوبووار» یکى از شاخصترین چهرههاى چپگراى فرانسوى است که آشنا شدن با دیدگاه کلى او، انسان را با بخش عظیمى از جریان سیاسى، اجتماعى روزگار جنگ جهانى دوم و سالهاى پس از آن، آشنا مىسازد.
و اما رمان «ماندارنها» در ادبیات نیمه دوم قرن بیستم، جایگاه ویژهاى دارد. این رمان، شرح درگیرى و اختلاف میان نسل میانهرو و محافظهکار فرانسه است. در این اثر، نویسنده نگاهى انتقادى نسبت به چپگرایى افراطى دارد. او گرچه خودش به مرام و مسلک چپ وابسته بود اما زیادهروىهاى کمونیستهاى افراطى را برنمىتابید.
رمان «ماندارنها» در سال 1954 (1333)، منتشر شد و جایزه ادبى «گنکور» را نصیب نویسنده کرد. واژه «ماندارن» ریشه مالزیایى دارد و در امپراطورى چین به کارمندانى اطلاق مىشد که از طریق کنکور میان افراد تحصیل کرده انتخاب مىشدند. بعدها به ویژه در زبان فرانسه این واژه در مورد افراد مهم و بانفوذ از جمله متخصصها و استادان دانشگاه به کار رفت و امروزه به برگزیدگان علم و ادب و سیاست اطلاق مىشود. معادل این واژه در فارسى «پایوران»، «برگزیدگان» و یا «نخبگان» است. البته «ماندارنها» مفهوم خاصى در زبان فرانسه دارد که مورد نظر نویسنده بوده - چون این واژه گاه با مفهوم کنایهآمیز نظیر «گل سرسبد»، کاربرد دارد. نظر نویسنده نیز بیشتر جنبه طنز و انتقاد است. این واژه به روشنفکران سرگردان فرانسوى پس از جنگ جهانى دوم اشاره مىکند؛ کسانى که هنوز راه خویش را پیدا نکردهاند و هنوز نمىدانند به درستى خواهان چه هستند.
رمان دو جلدى «ماندارنها» که مىتوان آن را زندگىنامهاى داستانوار از نویسنده دانست، راوىِ سرگذشت گروهى از روشنفکران و صاحبنظران سالهاى پس از جنگ جهانى دوم است.
موضوع یا جانمایه اصلى و محورى این رمان، سرگشتگى و بلاتکلیفى نسل روشنفکر فرانسه است. نسلى که به آرمانهاى کمونیستى یکدیگر اعتماد و اطمینان ندارند. اعضاى تحریریه یک روزنامه چپگرا بر سرِ علنى کردن مخالفت خویش با روشهاى نوین استالین در شوروى، اختلاف نظر دارند.
انتقاد از شیوه تنبیهى استالین در پى برپایى اردوگاههاى کار اجبارى در نظر بسیارى از چپروان فرانسه به معناى همدستى و پیروى از سیاستهاى چپستیز آمریکاست. یکى از شخصیتهاى محورى رمان به نام «هانرى» تردیدها را پس مىزند و در مقالهاى جنجالبرانگیز به مخالفت علیه نظام کمونیستى شوروى برمىخیزد. این مقاله، بازتابهاى گوناگونى دارد که بیشترشان صنفى و انتقادآمیز است: «هانرى احساس کرد وحشت گلویش را مىفشرد. تا به حال چیزهایى در باره این اردوگاهها به گوشش خورده بود، ولى به طور نامشخص ... لانبر گفت: اردوگاههاى کار اجبارى پدیدهاى تصادفى نیست و مىتوان امیدوار بود که روزى برچیده شود. برنامه سرمایهگذارىهاى دولت شوروى براى عملى شدن، نیاز به کار دارد که جز با کار اضافى امکانپذیر نیست. اگر مواد مورد مصرف کارگرهاى آزاد از سطح خاصى پایینتر بیاید، تولید هم کاهش مىیابد. بنابراین دست به ایجاد طبقه خرده پرولتاریایى زدهاند که در برابر حداکثر کار، حداقل دستمزد را به اندازهاى که زنده بمانند دریافت مىکنند. ایجاد چنین ساختارى امکانپذیر نیست مگر با تأسیس اردوگاههاى کار اجبارى.» (جلد اول، ص559)
دوستان «هانرى» برپایى اردوگاههاى کار اجبارى را براى او و براى خودشان، این گونه تعریف و توجیه مىکنند. اما «هانرى» عقاید ضد استالینىاش را در نشریهاش منعکس مىکند و وانمود مىکند که خشم چپها و خشنود کردن دستراستىها برایش فرقى نمىکند. او خودش را منتقد کمونیسم شوروى مىداند چرا که یقین دارد، سیاست استالین در حال پایمال کردن بسیارى از حقوق ابتدایى انسانها در اردوگاههاست:
«نادین نگاه یخزدهاى به هانرى کرد و گفت: «همه دستراستىها گلبارانت مىکنند؛ این آزاردهنده است.» ولى نادین، تو جداً فکر مىکنى که سرتاسر این مبارزه ترفندى بوده تا خودم را به جناح راست نزدیک کنم؟ ابلهانه است. اگر من مىخواستم به راستىها بپیوندم، تا به حال این کار را کرده بودم!» (جلد دوم، ص745)
«سیمون دوبووار» به عنوان یکى از اعضاى فعال گروه روشنفکران چپگراى فرانسه و به عنوان فردى که در بطن آن گونه حوادث، زندگى کرده است، چندگانگىها و چنددستگىهاى احزاب کمونیستى را به تصویر مىکشد؛ تصویرى کامل و شفاف و گویا از همه جنجالهاى سیاسى بر سرِ پدید آمدن «چپ مستقل» یا چپِ همواره وابسته به سیاستهاى دیکتاتورمنشانه استالین: «از همه جالبترش این است که از همدیگر متنفرند: هر کسى دیگرى را مدت زیادترى از استالین طرفدارى کرده، خائن مىشمارد. واقعیت این است که همگى آدمهاى مشکوکى هستند ... براى کسى که صادقانه بخواهد چپ مستقلى را پایهگذارى کند، موقعیت خوبى فراهم شده است. نقش ما این است که همه نیروهایى را که با زیرنفوذِ شوروى قرار گرفتنِ غرب مخالفند، به سود سوسیالیستى واقعى متحد کنیم.» (جلد دوم، ص735)
مخالفان یا همان گروه اپوزوسیون چپگرا، نه تنها در میان اعضاى حزب خود، اندیشههاى سیاسى بلکه در ارتباطهاى عاطفى خویش نیز دچار سرگردانىاند. سرگردانى گیجکنندهاى که سرانجام به تظاهر یا نقشبازى کردن در مقابل معشوق یا همخانه و انیس [همان که در چارچوب ضوابط نام همسر مىگیرد] مىانجامد. شخصیتهاى محورى این روایت بلند، به همان میزان که از فاش شدن اسرار عشقى خود، هراس دارند از آشکار کردن مواضع انتقادى خود در برابر غول جهانى کمونیسم - پس از سالهاى جنگ - مىترسند: زن و مردهاى همخانه و انیس در رمان «ماندارنها» با استناد به شعار «آزادى و برابرى» بىبند و بارىهاى اخلاقى یکدیگر را نادیده مىگیرند. همخانگى «هانرى» و «پل» بَدَل داستانىشده همخانگى «دوبووار» و «سارتر» است. آنها به قول خودشان به آزادى یکدیگر احترام مىگذارند و معتقدند با همبودنشان دلیل قانعکنندهاى براى متعهد ساختنشان [به ضوابط و قیود همسرى ]نیست. «هانرى» عاشق «پل» نیست و دوگانگى درون و برونش، از او شخصیتى متزلزل و بىثبات ساخته است: «حتى زمانى هم که عاشق پل بود، همیشه ترجیح مىداد توى چهاردیوارى خودش تنها باشد و همیشه به «پل» مىگفت: «هر وقت دلت بخواهد مىتوانى از اینجا بروى» و او تا به حال نتوانسته بود این کار را بکند.» (جلد اول، ص17)
نگاه «سیمون دوبووار» در این رمان با توجه به تأثیرپذیرى او از اندیشههاى هستىمحور (اگزیستانسیالیسم) «سارتر»، رنگ و بویى تند و غلیظ از ماتریالیسم (طرفدارى از اصالت ماده) دارد. در این رمان همه چیز مادى است. از معنویت روابط آدمیان با یکدیگر و با هستى، خبرى نیست. «دوبووار» همان بحث پوچگرایانهاى را که نشأت گرفته از اگزیستانسیالیسم است و در رمان «همه مىمیرند»، نمودى عینىتر دارد، پیش مىگیرد. طبیعى است که «عشق جسمانى» در چنین دیدگاهى، برجستهتر از وجوه دیگر عشق است. این عشق پایدار نیست و شدت و حدّت آن با دورى و نزدیکى عشاق در ارتباط است. سیاهنمایى حاصل از پوچگرایى در بسیارى از فصلهاى این رمان و در بطن گفتگوهاى چند نفره میان شخصیتهاى محورى، نمایان است: «زنها یا ابلهند، یا تحملناشدنى؛ کتابها دیگر حوصلهام را سر بردهاند و اما در مورد مسافرت، دنیا در همه جا غمانگیز است.» به علاوه از مدتى پیش دیگر نمىتوانم بین خوب و بد را تشخیص بدهم ... اگر عصبانى مىشوى، به این علت است که هنوز به بعضى چیزها ایمان دارى ... واقعاً وقتى آدم شروع به پرسیدن سؤالهایى از خودش مىکند، همه چیز روسیاه از آب در مىآید.
... در واقع چرا آزادى، چرا برابرى، کدام عدالت مفهوم دارد؟ چرا آدم باید دیگران را به خودش ترجیح دهد ...» (جلد اول، ص252)
احترام به آزادى در مرام و مسلکِ هستىگرایانِ ماتریالیست، به معناى بىبند و بارى و عدم تعهد اخلاقى در روابط عاطفى است. همه آدمهاى رمان، هر یک به گونهاى روابط غیر اخلاقى متعدد و ناپایدار را تجربه کردهاند. آنها (زن و مرد) چه به عنوان دوست و چه به عنوان همسر، آزادى همدیگر را محدود نمىکنند و این عدم محدودیت به معناى فرو رفتن در مانداب ابتذال و بىبند و بارى اخلاقى و انحراف است.
عشق ناپایدار و دلبستگىهایى که دوام چندانى ندارد، براى شخصیتهایى که حساستر و اندکى اخلاقىترند، سرآغاز رسیدن به پوچى، بىایمانى و جنون است. «آن» و «پل»، شخصیتهاى محورى (زن) داستان، به دنبال بىاعتنایىها، فراموشىها و خیانتهاى همدم و انیس خود یا فاسق شده، یا به سوى خودکشى پناه مىبرند و یا به مرزهاى دیوانگى، بیمارى و عدم تعادل روانى مىرسند.
«سیمون دوبووار» اگر چه خود یکى از همان اگزیستانسیالیستهاى حرفهاى است اما در این اثر، نگاهى مستقیم و انتقادجویانه نسبت به بىثباتىها و بىایمانىهاى هممسلکان خویش دارد. دوستان همگروه و همحزب او دچار تزلزلِ روانىاند و نویسنده از زبان دو راوى زن (که از جنس نویسندهاند) نیاز زن را به عشقى بادوام و مردى متعهد به اصولِ اخلاقى به تصویر مىکشد. گویا نویسنده نیز در زندگى واقعى خویش جاى خالى «ایمان» را با پشت سر گذاشتن تجربیاتى دردناک احساس کرده است. رفتن به سوى مرگى خودخواسته، پایان راهى است که شخصیتهاى محورى رمان براى خود برگزیدهاند: «هیچ پیشبینى نمىکردم کارم به اینجا بکشد! وقتى آن شیشه کوچک سم را از کیف پل برداشتم، حساب مىکردم آن را دور بیندازم ولى آن را ته جعبه دستکشهایم قایم کردم؛ کافى بود بروم به اتاقم. کافى بود حرکتى نکنم و کار تمام مىشد ... وقتى آدم خسته است، مرگ کمتر ترسناک به نظر مىرسد.» (جلد دوم، ص1096)
فصل آخر رمان به دست و پا زدنِ «آن» در گرداب انتخاب زندگىِ ملالآورى که در جریان است یا مرگى که دلبرانه به او لبخند مىزند، اختصاص دارد.
بر نظریهپردازىهاى هستىمحورانه رمان، غبارى از بىاعتنایى به اتفاقات زندگى و بىحاصلى همه تلاشهاى بشر نشسته است. این نظریهپردازىهاى داستانى، بازتاب روحیه به پوچى رسیده راویان (قهرمانانى) است که هر کدامشان بخشى از شخصیت و ذهنیت نویسندهاند: «همگى روى یک کُره سکونت داریم، از یک شکم زاده مىشویم تا بعد کِرمها را فربه کنیم؛ تاریخچه همگىمان یکى است. به اعماق بىاعتنایى سقوط کرده بود ...» (جلد اول، ص225)
اگر هر اثرى را بازتاب ناخودآگاه هر نویسنده بدانیم، با توجه به دیدگاههاى کمابیش انتقادىِ «سیمون دوبووار» در باره اوضاع و احوال فرانسه سالهاى 1947 تا 1944 مىتوان این نظریه را صادر کرد که نویسنده در اعماق ذهنیت حقیقى خود با اصول تغییریافته و به انحراف کشیده شده احزاب کمونیستى و حتى اگزیستانسیالیسم سارترى کاملاً موافق نبوده است. انتقاد تلطیف شده از مبانى چنین «ایسم»هایى نشانه تضاد پنهانِ روحیه زنانه «سیمون دوبووار» با بىنظمىها و اغتشاشهاى سیاسى - اخلاقى زمانه خویش است؛ هر چند او سالهایى به اندازه نیمى از عمر خویش، همخانه «ژان پل سارتر» نماینده مسلّم اگزیستانسیالیسم بوده است.
سودمندى و ثمربخشى آشنایى با آثارى که معرفِ «دینگریزى» بعضى از جوامع غربى در برهههاى خاص زمانى است؛ از آنجا ناشى مىشود که مىتوان با مسلح شدن به ابزار اندیشههاى غربى مباین با اندیشههاى دینى داخلى، به گفتمان سیاسى، فرصت بیشترى داد تا در سایه بحث و تبادل نظر، بتوان ادلّهاى محکم و توجیهناپذیر در ردّ اندیشههاى دینستیز آورد. بنابراین عرضه آثارى که گرایش مذهبى یا حتى اخلاقى ندارند، در راستاى آشنا شدن مخاطبان موسوم به روشنفکر یا «نخبه» و البته در محدوده آن و به چالش طلبیدن دیدگاهها و «ایسمهاى دینگریز» سودمند است. باید براى مبارزه با حریف، به کاربرد ابزارى که او به کار گرفته است، آشنایى داشت. آشنایى با چنین آثارى اگر در راستاى این هدف باشد، معقول، منطقى و شایسته است.
صرف نظر از انگیزه فوق در عرضه این گونه آثار باید به وجوه ادبى و هنرى یک اثر نیز توجه داشت. شکل بخشیدن به ساختار بیرونى یک رمان پر حجم دو جلدى و پروراندن شخصیتهایى که ملموس و واقعى به نظر مىرسند، امتیاز بزرگى است که با تکیه کردن به آن مىتوان رمان «ماندارنها» را به عنوان یک اثر ادبى، جدى گرفت. اثرى که واجد بسیارى از ویژگىهاى یک رمان تأثیرگذار است. «ماندارنها» تاریخ به داستان مبدلشده نیمه دون قرن بیستم است. آدمهاى رمان را مىتوان نماد بسیارى از روشنفکران آن روزگار به حساب آورد.
پایانبندى زیبا و زنانه رمان «ماندارنها» اهمیت کار «دوبووار» را دوچندان مىکند. «قلم زنانه» «سیمون دوبووار» سبب شده است این حکایت تاریخى که نقدنامهاى سیاسى نیز هست با زبانى تلطیفشده به تصویر کشیده شود. زبان و بیانى که در دیگر رمانهاى سیاسى - تاریخى کمتر دیده مىشود.