پیوندى در میانه زمین و آسمان
مریم زاهدىنسب
- آذر جون، آخه تا کى مىخواى با یه مُشت خاطره نفس بکشى؛ تو جوونى باید برى دنبال زندگىات، دنبال آیندهات، به خدا حامد بد پسرى نیست. هم وضعش خوبه هم موقعیتش. تو این دوره زمونه اینا مهمه، دیگه چى مىخواى؟
زن لبخندى زد و گفت: «خوب اگه فکر مىکنى خیلى خوبه برا خودت ورش دار.»
این را گفت و بىآنکه بخواهد، حامد در خاطرش جان گرفت. جوانى امروزى و به قول خودش روشنفکر. بلافاصله چشمانش را بست؛ گویى نمىخواست او را جانشین روحاللَّه کند. خسته شده بود از بس غمِ نبودن مَردش را خورده بود. سرش را روى میز گذاشت و کم کم روحاللَّه در زیر پلکهایش قد کشید.
مرد چشمان به گود افتادهاش را که نشان از بىخوابى فراوان داشت، دوخت به زن:
- آذر، من باید برم، آره سخته، گرمه، بىخوابى داره، تشنگى داره اما باید رفت، لااقل به خاطر مادرایى که مىخوان یه یادگارى هر چند کوچک از جگرگوشهشون داشته باشن. یادگارهایى که تو دل زمین خاک شده و باید پیداشون کنیم.
و رفت لب حوض نشست، دستى که بر آب زد چهره آذر در چین و چروک آب شکست و محو شد.
با صداى همکارش به خود آمد.
- آذر، مقاله حامده ... سردبیر فرستاده بخونى، اگه مشکلى نداره، بفرستیم برا چاپ.
زن مقاله را گرفت اما لحظهاى بىتوجه به آن، رو به خانم امینى گفت: «مىدونى، چندین سال پیش وقتى تو راه مدرسه روحاللَّه رو مىدیدم هیچ وقت فکر نمىکردم یه جوون ریشو هم دل داشته باشه، آخه همیشه سربهزیر بود و منم مث تمام دخترا عادت کرده بودم با چشام به آدما نگاه کنم نه با قلبم ...» این را گفت و شروع کرد به خواندن. دقایقى بعد در حالى که عصبانیت صدایش را خطخطى کرده بود، مقاله را روى میز انداخت و گفت:
«این آقاى حامد خیلى ادعاى روشنفکریش مىیاد، اما انگار ترازوى عدالت کجه، اونایى که آرامش و سلامتى رو به حامد و امثال اون هدیه دادن، ببین چطورى داره با نیش قلم بهشون جفا مىشه.»
نفس تندى کشید و ادامه داد:
«نمىخوام فکر کنى چون همسر یه جانباز شهیدم، این حرف رو مىزنم، نه. اما به خدا قسم چاپ این مقاله یعنى فراموش کردن اون همه خون و شهیدى که ...» و صداى گریهاش بلند شد.
کمى که آرام شد آنچنان در خود فرو رفت که اصلاً متوجه اطراف نبود. آرام با خودش زمزمه کرد:
«آقا روحاللَّه، وقتى تو رفتى پولى که بهت مىدادن حتى خرج لباساتم نمىشد ... اما حالا اینا مىگن شماها به خاطر سهمیه دانشگاه، به خاطر پول رفتین، به خاطر هزار کوفت و زهرمارى که از فکرهاى متعفن و پوسیدهشون بیرون مىآد. مىدونم که اون موقع هیچ کدومشون حاضر نبودن انگشت کوچیکه خودشونو با 100 میلیون عوض کنن، حتى تحمل کوچکترین ناملایمات زندگى رو هم نداشتن، به خدا این جفاى بزرگیه.» و اشک پهناى صورتش را گرفت. مدتى بود حامد و افکارش، روانش را مىخراشید.
ساعت آخر را مرخصى گرفت و به سوى خانه روانه شد.
جوانکى لوده با سر و وضعى عجیب و با حرکاتى سبک از کنارش رد شد و زیر لب چیزى گفت. زن یک لحظه دلش براى خودش و آنهایى که به رنگ آدم بودند، تنگ شد.
- خدایا، این چه وضعیه، یه زمانى بهترین جوونامونو اسپند براشون دود کردیم فرستادیم تو قلب دشمن و آتش تا بچههامون پشت جبهه آروم زندگى کنن، حالا نمىدونم چى شده که بعد از چند سال همه چیز فراموش شد.
با صداى بوق اتومبیلى که صداى پخش آن به اوج مىرسید، متوجه خود شد.
محله را آشنا دید.
هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که احمد جیغکشان خود را به او رساند و فریادش گوش مادر را پر کرد:
«مامان بچهها منو مىزنن، پس بابام کجاست، آخه کى مىآد ... بیا، بیا رضا رو بزن، اون همیشه منو مىزنه و مىره پشت باباش قایم مىشه.» و دست مادر را کشید.
- احمد جون، مادر، من که بهت گفته بودم بابات به جاى خیلى دورى رفته و حالا حالاها نمىآد.
هر دو وارد خانه شدند و زن ادامه داد: «پس چرا بىتابى مىکنى ... چرا اینقدر بهانهگیر شدى.»
احمد با لجبازى فریاد زد:
«پس کى مىآد، بچهها همه بابا دارن» و پرید بغل مادربزرگش که کنار باغچه نگاهش را سُر داده بود روى آنها.
آذر بغض کرده بود، به اتاقش که رفت آرام ناله کرد:
«آقاروحاللَّه، دیگه خسته شدم کاش مىشد خودت مىاومدى و جواب احمد رو مىدادى. نمىدونم دیگه باید چى مىگفتم که تا حالا نگفتم، مىترسم آخرش فقط یه دروغگو باشم. نمىدونم برا دل خودم که سیر ندیدمت گریه کنم یا برا احمدى که هر روز ازم بابا مىخواد.»
پسر که وارد اتاق شد، زن اشکش را طورى پاک کرد که احمد نفهمد. کودک نگاهش را پاشید روى مادر و سؤال همیشگىاش را پرسید: «بابام رفته چکار کنه؟»
زن کودک را در آغوش گرفت.
«چکار کنه عزیزم؟ اینو که هر روز مىپرسى. اون موقع که تو هنوز دنیا نیومده بودى، خیلى جلوتر از تو اول رفت جبهه تا دشمنا نتونن بیان تو شهر و بچهها رو اذیت کنن. جنگ هم که تموم شد اون با دوستاش مىرفت تا ...»
و گریست، آن هم تلخ و غمگین.
خیلى زود لبخندى زد و گفت: «پاشو تا مادربزرگت ناراحت نشده بریم نهار بخوریم.»
هنوز نهارش را تمام نکرده بود که کنار سفره دراز کشید و خوابید.
«از مهد که برگشت یه نفس توى کوچه با بچهها بود.»
این را مادربزرگ گفت و رفت طرف آشپزخانه.
... آذر به اتاقش پناه برد، یاد و خاطره مَردش یک طرف، و بهانهگیرى هر روز احمد طرف دیگر.
نگاهش را دوخت به آقاروحاللَّه که گوشه اتاق توى پنجره نشسته بود.
خواب و لبخند همیشگى مرد، او را به عالم دیگرى برد.
- آقاروحاللَّه، تو خوب راهتو انتخاب کردى، نمره قبولیتم گرفتى ... اما مگه قرار نشد هیچ وقت همفکرىتو ازم دریغ نکنى؛ این رسمِ دوستداشتنه که تو این وضع منو تنها بذارى، رسمِ رفاقته که بهترین جاها رو برا خودت پیدا کنى و منو بلاتکلیف بذارى.
نفس سوخته در سینهاش را با آهى بیرون فرستاد و ادامه داد:
«به خدا دیگه نمىتونم، دیگه بریدم، آخه قلبِ یه زن 27 ساله گنجایش این همه غم و بىکسى رو نداره ... یادته همیشه مىگفتى: آذر مىخوام دنیا نباشه اگه غمى تو دلت بشینه ... الان دلم شده یه چاه غصه و ناراحتى. باور کن فقط خاطرات توست که به زندگى امیدوارم مىکنه و چشماى زیبا و معصوم احمد که منو یاد تو مىندازه.»
روحاللَّه آرام خندید:
«خانم جان ... برو على رو پیدا کن ... اون راهشو نشونت مىده ... لااقل مىشه تو این دوره زمونه بهش اعتماد کنى.»
ناگهان زن از خواب پرید. خدایا، من چقدر از على غافل بودم، چقدر علىها دور و برمون هست و ما غافلیم که حتى نگاه درستى به آنها بیندازیم. اما آخه کجا مىتونم على رو پیدا کنم، یک ساله ازش بىخبرم.
و بلافاصله یاد على تکانش داد:
على شانه او را بوسید و با خنده گفت: «اول فرمانده بعد کوچیکا، بسماللَّه»
آقاروحاللَّه دستى به کمر على زد: «تو اول رد شو بعد من ...»
و آذر با خودش گفته بود:
«خدایا، این دو تا رو ببین، حتى با قرآن هم تعارف دارن.»
صبح که رفت سر کار، آنقدر در خودش فرو رفته بود که حوصله کارش را نداشت، متفکر بود و دل به کار نمىداد.
همکارش پرسید: «چته باز که تو همى؟»
آذر هیچ نگفت اما همین که خانم امینى کنارش نشست آرام به صدا در آمد:
«دیشب با آقاروحاللَّه حرف زدم.»
که حامد با تکسرفهاى وارد اتاق شد. آذر نگاهش را دزدید.
مرد نگاهى به هر دو زن انداخت. آذر بلند شد و رفت. حامد گفت:
«من راهمو مىکشم مىرم؛ اما ... اما، فقط مىخوام بدونم چرا؟»
مرد احساس مىکرد اولین بار است که یک زن مقابلش ایستاده و محکم نه گفته و این به او مىفهماند حس کند چیزى از درون او را مىآزارد.
زن در حالى که درونش چون آسمان ابرى مىغرید آرام و شمرده به صدا در آمد:
«همان طور که تو مقالاتت مىنویسى، من و امثال من، آدمهاى متحجرى هستیم که تو گذشتمون زندگى مىکنیم. عقبماندههایى که خوشىها رو به خودمون حروم کردیم و نمىتونیم از زنده بودنمون لذت ببریم و همان طور که نوشته بودى فاصله بین ما یه دره عمیقه.»
حامد خواست حرفى بزند اما زن افزود:
«برو با اونایى که معتقدى مثل تو فکر مىکنن زندگى کن ... اصلاً ... اصلاً تو دنیاى منو نمىفهمى. من برا خودم دنیایى دارم و اعتقاداتى.»
مکثى کرد. بعد با صدایى که بغض آن را مىلرزاند ادامه داد:
«چطور وقتى یه نفر کوچکترین لطفى در حقت مىکنه، اینقدر جلوش دولّا راست مىشى و اگه لازم باشه دستشو مىبوسى اما کسى که جونشو داده تا تو راحت باشى اینقدر بهش کملطف و نامهربونى ... من واقعاً نمىتونم با یه نفر که تا این حد بىرحم و بىانصافه سرِ یه سفره بنشینم.»
و با نفس تندى افزود:
«خواهش مىکنم دیگه منو به حال خودم بذار، تو این شهر آدمایى که مثل تو فکر مىکنن زیادن.»
و با شتاب اتاق را ترک کرد. پسر فقط فرصت کرد بگوید:
«ولى اشتباه نکن ما مىتونیم حرف هم رو بفهمیم ...»
ولى دیگر زن صدایش را نمىشنید. حامد سیگارش را روى لبها فشرد و فندکش را کشید انگار فرو رفته بود در زمان.
* * *
زن چادرش را پوشید و فریاد زد: «احمد جون، چرا نمىخواى برى مهد؟ مادر دیرت مىشه ها.»
احمد پاهایش را به زمین کوبید: «نمىرم، نمىرم، بچهها همه بابا دارن، منم بابا مىخوام.»
آذر گونه پسر را بوسید: «پسرم اون به جاى دورى رفته و حالا حالاها نمىآد ... پسر خوبى باش و مامانتو اذیت نکن ...»
هنوز حرف زن تمام نشده بود که صداى در بلند شد. زن تا چادرش را مرتب کرد بچه پرید در را گشود.
- مامان، مامان بیا یه آقا مثل بابا اومده ... کار داره.
و خود را در آغوش مرد انداخت؛ گویى تارهایى نامرئى او را به سوى مرد مىکشید.
زن دوید تا به در رسید. با دیدن مرد سر جایش خشک شد:
على به محض ورود به بیمارستان فقط فرصت کرد نتیجه عمل را بپرسد. دکتر سرى تکان داد:
«متأسفم جاى ترکش بدجورى عفونت رو تو بدن بیمار پخش کرده، هیچ کارى از دست ...»
زن با صداى احمد به خود آمد: «مامان دوست باباست؟»
زن بچه را از آغوش مرد بیرون کشید: «ببخشید علىآقا، بچه است» و نگاهش را رها کرد تا روى ویلچرِ مرد.
على دستى به سر احمد کشید و رو به زن آرام گفت:
«با این پاهام سخت تونستم آدرس رو پیدا کنم و با نگاهى به احمد گفت: «ماشاءاللَّه چه بزرگ شده.»
و با مکثى ادامه داد: «دیشب خواب روحاللَّه رو دیدم. نمىدونم باور مىکنید یا نه، اصرار مىکرد حتماً خودم این دفترچه رو بهتون برسونم. نمىدونم چه حکمتى داره، اما مطمئنم هیچ کارى از کاراى اوسکریم بدون مصلحت نیست.» و دفترچه را گرفت طرف زن.
آذر دفترچه را گرفت، بوى آشناى مردش را مىداد. بویى که فقط شش ماه با آن زندگى کرده بود.
بىاختیار بغض بیخ گلویش گیر کرد. نفس تندى کشید و رو به پسرش گفت:
«احمد جون، عمو خسته است، اذیتش نکن.»
زن براى لحظهاى کوتاه نگاهش با نگاه على گره خورد. برق نگاه مرد او را به یاد روحاللَّه انداخت. مرد آرام گفت:
«این دفترچه، یه امانتى بود که خدابیامرز ازم خواست اگه شهید شد بعد از سالگردش به دستتون برسونم. آدرسمو نوشتم. اگه کارى ... یا مشکلى بود خبرم کنید، از وصیتهاى روحاللَّه است، دلم مىخواد ...»
اما ادامه نداد. در نگاهش سوسویى تازه از امیدى فروزان موج مىزد.
فقط احمد را پدرانه در آغوش گرفت و بوسید.
لحظهاى بعد، گویى که بارى از دوشش برداشته شده از آنها دور شد؛ فقط صداى احمد را شنید که پرسید: «عمو بازم پیش ما مىیایى؟»
او دستى تکان داد: «مىآم پسرم، حتماً ...»