نویسنده

 

زن، سکوت، فریاد

نرگس قنبرى‏

سنگ‏ریزه‏اى را با حرص روى سنگ قنبر کوبید و پسر کوچکش را که از شدت گرما لبو شده بود، نیشگونى گرفت. اشک پسرک در آمد. با حالت غیض پایش را کوبید زمین. نگاه زن سمت مرد جوانى کشیده شد. توى آن چهار هفته، سومین بار بود که او را مى‏دید. مرد نگاهش مى‏کرد. در شب هفت شوهرش هم او را لابه‏لاى جمعیت دیده بود. زیرلب گفت:
«از من چى مى‏خواد؟» و چادر سیاهش را بیشتر به خود پیچید. نگاه زن به جمعیتى افتاد که تابوتى را مى‏بردند و رویش را سیاه کشیده بودند. بالاى تابوت شمعى در حال سوختن بود. صداى لا اله الا اللَّه به گوش مى‏رسید. زن، مرد جوان را دید که دنبال تابوت قدم برمى‏داشت. همه قیافه جدى به خود گرفته بودند. پسرک دماغش را بالا مى‏کشید. پیرمردى با لباس سیاه از میان جمعیت به طرف‏شان آمد. سپس خرما را جلوى آنها گرفت. پسرک مشتش را از خرما پر کرد و با هسته آنها را قورت داد. مادر عصبانى شد: «شکموى شیطون!» مرد جوان به سمت آنها آمد. لباس‏هایش آبرومندانه بود. گویا کفش‏هاى سیاهش را تازه واکس زده بود، برق مى‏زد. زن، شوهرش را به خاطر آورد: «تا یاد داشتم لباس‏هاى کهنه مردم تنت بود. هم موندنت و هم مردنت، همه‏اش دردسر بود مرد!» زن همان طور که با انگشت‏هایش روى سنگ قبر مى‏زد، آهسته زیرلب گفت: «مردى که صبح تا شب پاى منقل باشد، زودتر از اینا باید زیر یه خروار خاک مى‏خوابید.» مرد جوان لبخندى زد. براى یک لحظه زن دلش لرزید. چشمان مرد شباهت عجیبى به چشمان سیاه پسرعمویش داشت. در پانزده سالگى چندین بار او را از زن‏بابایش خواستگارى کرد، ولى زن‏بابا، پایش را توى یک کفش کرد که باید زن خواهرزاده‏اش بشود. اشک توى چشمان ماه‏منیر حلقه بست. زیرلب زمزمه کرد: «زن‏بابا، کجایى که ببینى پسرخواهرت زیر یه خروار خاک راحت خوابیده. این یه متر جا رو هم با فروختن دستبند یادگار مادرم برایش خریدم و گرنه باید مرده‏اش رو تو بیابون جلوى سگ مى‏انداختن. باباى بى‏عرضه‏مم که از دست تو فرار کرد و حالا تو خونه سالمندانه و من دربه‏در این خونه و اون خونه.» زن نگاهى به مرد انداخت: «ساعت چنده؟» مرد لبه آستینش را بالا زد. ساعت بندطلایى مرد باز نگاه زن را به سوى او کشید. قدمى جلوتر گذاشت.
مرد شکلاتى در دست پسرک انداخت و گفت: «چهار و نیمه اگه جایى مى‏رین برسونمتون؟» زن چشم‏غره‏اى به او رفت و خود را در چادر سیاهش بیشتر فرو کرد. بچه به شکلات‏ها امان نمى‏داد. زن دلش مى‏خواست چند تا نیشگون محکم‏تر از بچه مى‏گرفت. کلافه شده بود. آبرویش را برده بود. مرد دستى به ریش سیاهش کشید و باز قدمى جلو گذاشت. پاى راست مرد کمى مى‏لنگید. چند عدد شکلات هم در دست زن گذاشت و لبخند زد: «بچه‏ها شکلات دوست دارن.» زن غرید: «این بچه سنگم مى‏خوره، مث باباى بى‏عارش مى‏مونه.» تسبیح در دستان مرد مى‏چرخید. مرده‏اى را در گور مى‏گذاشتند. صداى ضجه و شیون، گوش زن را آزار مى‏داد. نگاهى به آنها انداخت: «یه نفر دیگه هم مثل من خاک به سر شد!» مرد زیرلب گفت: «استغفراللَّه». زن عرق پیشانى‏اش را با پشت دست پاک کرد و زیرلب غرغر کرد: «سیر از گرسنه خبر نداره.» مرد که با دانه‏هاى تسبیح بازى مى‏کرد نگاهى به دو گنجشک لب باغچه انداخت: «مى‏تونى یه سرپناهى داشته باشى.» زن بى‏توجه نگاهش را روى سنگ قبر انداخت. نزدیک به یک ماه بود که زیر یک خروار خاک خوابیده بود. با خودش گفت: «زندگیم مث لباسام سیاه شده، منم دل دارم. خدا ازت نگذره مرد!» پسرک خمیازه مى‏کشید. چشمانش قرمز شده بود. بهانه مى‏گرفت. زن غرغر کرد: «اگر بخوابى همین جا ولت مى‏کنم. نمى‏تونم بغلت کنم، از کَت و کول افتادم.» نگاهش به جوانى افتاد که چوب بلند بادکنک‏هاى رنگى را روى دوشش گرفته بود. پسرک زیرلب گفت: «بادبادک مى‏خوام، اون که سفیده.» زن اعتنایى نکرد. زیرچشمى مرد را نگاه مى‏کرد. براى لحظه‏اى از فکر اینکه این مرد زن و بچه داشته باشد، لجش گرفت. چادر سیاهش را روى صورتش انداخت و با مشت کوبید روى سنگ قبر: «این بچه رو هم بدبخت کردى!» سرش را بالا کرد، پسرک نبود. دل‏نگران شد. مرد شیشه آبى را که در دستش بود روى سنگ قبر ریخت. زن دستپاچه شد. جواب فامیل را چه بدهد؟ رو به مرد کرد پرسید: «پسرم کجاس؟» مرد نگاهى به دور و برش انداخت: «جایى نمى‏ره همین دور و براس.» زن به طرف جمعیت راه افتاد. با خودش حرف مى‏زد: «وروجک شیطون، حوصله‏مو سر بردى!» پیرمرد قوزى که شالى به گردنش بسته بود، به طرفش آمد. با صدایى که از ته چاه مى‏آمد پرسید: «چیزى گم کردى؟» زن با غضب نگاهش کرد و پیرمرد دنبالش راه افتاد. زن عصبانى شد: «خدا روزیتو جاى دیگه حواله کنه!» پیرمرد ول‏کن نبود. خنده‏اى
کرد و گفت: «گول این مرد رو نخور. اون همیشه این دور و برا دنبال ناموس مردمه.» زن عرق پیشانى‏اش را با پشت دست پاک کرد و آهسته گفت: «مگه تو وکیل وصى مردمى؟» و به طرف سنگ قبر شوهرش به راه افتاد. مرد جوان را دید که دست پسرش را در دست دارد و بادبادکى سفید در دست پسرش بالا و پایین مى‏رود. ماه‏منیر نفسى عمیق کشید و گوش پسرک را تاباند: «کدوم گورى بودى؟» مرد جوان یک قدم جلو آمد و لبخند زد: «بچه‏ها شیطونن و نترس!» پیرمرد قوزى کنار سنگ قبر نشست. آیاتى را زیرلب مى‏خواند. مرد یک اسکناس دویست‏تومانى کف دست پیرمرد گذاشت. پیرمرد باز خندید. دندان‏هاى زرد و کرم‏خورده‏اش حرص ماه‏منیر را در آورد. دست پسرک را گرفت و به راه افتاد. پسرک نق زد: «کفشم.» زن برگشت، لنگه کفش پسرک را برداشت و او را دنبال خود کشاند سمت جمعیت. خاک‏ها را روى جنازه ریخته بودند. زن گوشه‏اى نشست. صداى ضجه‏هاى زنى که خاک‏ها را چنگ مى‏زد و مادر مادر مى‏کرد، دل ماه‏منیر را به درد آورد. دلش گرفت. هیچ گاه کسى نبود که برایش دل بسوزاند. پسرک خود را خیس کرد. زن نیشگونى از او گرفت: «تا کى باید اسیر تو باشم وروجک!» صداى تلاوت قرآن از بلندگو مى‏آمد. زن نفسش گرفته بود، گویى که دنیا برایش به آخر رسیده بود. عرق از سر و روى او سرازیر بود. سمت شیر آب رفت. صورتش را زیر شیر آب گرفت. با گوشه چادر، صورتش را خشک کرد. نفسى تازه کرد. احساس کرد که سبک شده است. شانه‏هایش را بالا انداخت. در بچگى هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتى آزاد مى‏شد، همین حرکت را مى‏کرد. از گوشه چشم، مرد را نگاهى کرد. باز دلش در سینه لرزید. به یاد شوهرش افتاد: «بدبخت به درد لاى جرز دیوار مى‏خورد.» چادرش را کمى عقب کشید. موهاى سیاه و بلندش از شدت گرما خیس شده بود. نسیم ملایمى به سر و گردنش خورد. دست پسرک را در دستانش فشرد. صداى آوازى از دوردست‏ها مى‏آمد. دلش مى‏خواست همراه با آن، زمزمه مى‏کرد. صداى کشیده شدن کفش‏هاى مرد روى زمین چون آهنگى دلنشین، گوشش را نوازش مى‏داد. مثل این بود که فشار روى سینه‏اش، لحظه‏اى برداشته شد. حسى عجیب سراپایش را فرا گرفت. زیرلب آرام زمزمه کرد: «ماندنش دردسر بود ولى مردنش ...» برگشت عقب. نگاهى به مرد انداخت و لبخند زد و دست پسرک را در دستانش همچنان فشرد.