نماى نزدیک

نویسنده


 

نماى نزدیک‏

رفیع افتخار

چند روز پیش دست‏ها را به جیب برده و قدم‏زنان آمده بودیم توى خیابان. تصمیم داشتیم سوژه‏اى داغ بیابیم و آن را براى «دیوار آرزوها» بفرستیم. براى نیل به هدف‏مان گوش‏ها را تیز، چشم‏ها را ریز، موها را سیخ نموده و با دقت یک ژورنالیست لارژ اطراف و اکناف را مى‏پاییدیم. هواى ملسى بالاى سرمان در جریان بود و وادارمان مى‏ساخت از حال و هواى «سوژه‏یابى» بیاییم بیرون؛ اما به شنیدن صداى بوق نکره‏اى، ترمز دلخراشى یا گفتمان غیر محترمانه‏اى، لطافت هوا مثل چى، فراموش‏مان مى‏شد. مقدارى راه که رفته بودیم و چیز باحالى به تورمان نخورده بود، تصمیم گرفتیم جهت تنوع بیفتیم در کوچه‏اى فرعى. در کوچه، پرنده پر نمى‏زد. از بابت آن خلوتى به وجد آمدیم. به سرمان زد سوت زیرى هم، زیر لب داشته باشیم. همین که صداى دلنواز سوت‏مان به گوش‏مان آمد مزاحمى از روبه‏رو پیچید توى کوچه و عیش‏مان را تیش کرد. بالاجبار سوت‏مان را بریده و قیافه‏اى مؤدب و متشخص براى خود ساختیم. اما آن مرد همچنان آمد و آمد تا به ما نزدیک شد. نامبرده به چند مترى‏مان رسیده بود که به ناگاه کُپ نموده و با گردنى کشیده به مانند زرافه‏ها بهمان زل زد. ما که از این حرکت ضد اخلاقى بسیار جا خورده بودیم دیگر قدم از قدم برنداشته و مثل سریش به زمین چسبیدیم. آن مرد کاملاً توپر و سرخ و سفید بود و همین طورى جلو و جلوتر آمد تا به یک مترى‏مان رسید. پس از وارسى نسبتاً طولانى‏مدت وجنات‏مان، صلاح را در این دید ما را به بغل کشیده و مثل چى ماچ و بوسه‏مان نماید. ما که در حال آب‏لمبوشدن بودیم، با انزجار خود را رهانیدیم و با تلخکامى و ترشرویى، آثار باقى‏مانده از ماچ و بوسه‏ها را با پشت دست پاک نمودیم. لیکن وى رهایمان نساخت و با خوشحالى زایدالوصفى پرسید: «اِ، خودتى؟ چه عوض شده‏اى!»
ما که خشمناک، همچون ببر تیرخورده به وى مى‏نگریستیم، فکر کردیم از نام و نشانى و کنیه‏اش بپرسیم که امان‏مان نداد.
- بابا، حواست کجاست؟ منم، من. منصورخطر.
به ذهن‏مان فشار آوردیم.
- اى بابا، مدرسه معرفت، سوم راهنمایى، تو میزِ اول بودى من میزِ آخر. منصورم، منصورخطر!
بار دیگر به مخچه و بصل‏النخاع‏مان مراجعه نمودیم. سال‏هاى دور. سال‏هایى که مثل برق و باد آمدند و رفتند. اندکى فسفر مغز که سوزاندیم، خاطراتى و لو ناچیز برایمان زنده شد و به جان‏کندنى قیافه منصور چارُقچى یادمان آمد. بچه تُخس و دیلاقى بود که تفننى مدرسه مى‏آمد و یکراست مى‏رفت میز آخر مى‏نشست. بس که سر به سر معلم‏ها مى‏گذاشت بهش مى‏گفتیم، منصورخطر.
وقتى دید گره پیشانى و چین و چروک‏هاى صورت‏مان یکى یکى باز مى‏شوند، بو بُرد او را شناخته‏ایم. دوباره و سه باره ما را به بغل کشیده و دوباره و سه باره صورت‏مان را تُفى کرد.
- آره، خودمم. شناختى؟ تو چه نحیف موندى؟
تیز، پیش خودمان هیکل‏مان را با منصور چارقچى مقایسه نمودیم. نهایتاً به این نتیجه رهنمودن گشتیم همکلاسى سابق‏مان از ما بیشتر و بهتر مى‏خورد. در تفکرات‏مان بودیم که امان‏مان نداد: «بابا ایول، شنیده بودم کارت گرفته. واسه خودت یلى شدى. دِ، بى‏معرفت، توى نوشته‏هات یه اسمى هم از فقیر فقرا و رفقا ببر. به خدا گناه دارند.»
ما پا به پا شده و ابراز تواضع نمودیم. خاطرنشان داشتیم نوشته‏هایمان مرهون سوژه‏هایى است که در خیابان‏ها و بیابان‏ها به چنگ مى‏آوریم و اصلاً رهایشان نمى‏کنیم. منصور گفت: «جونِ آقا اگه ولت کنم. پىِ سوژه‏اى؟ من خودم سوژه‏ام. سوژه بیست.» و ادامه داد: «بریم کافى‏شاپ یه چیزى بزنیم.»
اسم کافى‏شاپ که آمد ستون فقرات‏مان تیر کشید و شاخک‏هاى سرمان به اهتزاز در آمدند. قصد داشتیم آبرومندانه وضعیت‏مان را ماست‏مالى بفرماییم و به بهانه‏هاى واهى، پیف و چخ و اَخ بودن کافى‏شاپ‏ها و «کافى‏شاپ هم کافى‏شاپ‏هاى قدیم»، براى وى ادا و اصول دربیاوریم و دست به سرش نماییم. اما دست‏مان را خواند و آن را کشید. (منظورمان دست مبارک‏مان است) و گفت: «بابا، بى‏خیالش. مهمون منى.» در اینجا نفس راحتى کشیدیم و همچون بره‏اى رام و مطیع اجازه دادیم دست‏مان را بگیرد و به هر کافى‏شاپى که عشقش را دارد، رهنمون‏مان سازد.
تا برسیم به محل کافى‏شاپ، برایمان از وضعش گفت که چند خانه و دو سه باب مغازه و امثالهم دارد و از وقتى درس را رهانیده، افتاده است توى خط دلالى و دلالت و دلاورى‏هاى مرتبط با تجارت و همچنین برایمان تعریف داشت که بحمدللَّه وضعش توپ است و اى بسا تا نزدیکى‏هاى تانک هم برسد! آنگاه از وضع خودمان پرسید که خوشبختانه پاى راست‏مان به مدخلگاه کافى‏شاپ رسید و از مخمصه جواب نجات یافتیم. پشت‏بندش، وقتى پشت میز، استقرار یافتیم، جریان صحبت را ماهرانه عوض نمودیم. نمى‏خواستیم از بى‏تعریفى وضعیت خودمان که بدبختانه در راستاى علم و دانش و هنر درجا زده‏ایم، تعریف نماییم.
رفیق‏مان که از شوق بازیافت‏مان چندان خوش و خرم مى‏نمودند دستور کافه‏گلاسه دادند. مشغول مزه مزه کردنش بودیم که بلافاصله معجون سفارش دادند. آن را نیز تناول ننموده بودیم که با چشمان‏مان دیدیم روى میزمان چیزهایى چیده‏اند که به عمرمان ندیده بودیم و نخورده بودیم. به همین خاطر نمى‏دانستیم با سرمان بخوریم یا با پایمان. در این زمان رفیق‏مان همین طور یک‏ضرب حرف مى‏زد و ما همین طور یک‏نفس مى‏لمباندیم. فى‏الواقع دو گوشِ مفت گیر آورده و براى ما از گذشته‏ها و آینده‏ها، دادِ سخن مى‏داشت.
ما همچنان مى‏خوردیم که صداى منصور چارقچى بلندتر در گوش‏هایمان نشست: «حواست که با منه؟»
پاپابِرگ‏مان را قورت داده و با بى‏حالى سرى برایش تکانیدیم.
- مى‏خواهم یه کم واست درد دل کنم. دردهایى که قلمبه شده روى دلم و داره خفه‏م مى‏کنه. حالشو که دارى گوش بدى؟
هات‏داگ‏مان را داغ داغ گاز زدیم و پلکِ سمت چپ‏مان را برایش به طرف پایین فرود آوردیم. او روى صندلى‏اش جابه‏جا شد. نگاهمان را دوختیم به دهانش. صورتش چین و چروکى شده بود شکل آنهایى که در نوشته‏هایمان بهشان مى‏گوییم، غم‏زده.
ما همین طور منتظر نشسته بودیم که دیدیم دوستِ دوران مدرسه‏مان سرِ بزرگش را میان دست‏هایش گرفته.
- این درست درس نخوندم، اما علت داشت. کسى بالاى سرم نبود. روزگار از ما برگشته بود. اوضاعمون رو به راه نبود. حالا چى؟ به ظاهر اوضاعمون رو به راهه. اما مثل سگ پشیمونم که چرا درس نخوندم؛ که چرا درسم رو ادامه ندادم. این رو از ته دل مى‏گم. حالا مى‏فهمم هیچ چیز جاى درس و علم و دانش رو نمى‏گیرد. درس و مدرسه فکر آدم رو باز مى‏کنه. حیف از عمرى که تلف شد.
و با آه ادامه داد: «یک دختر دارم، یک پسر. یکیشون 13 سالشه یکیشون 14 سال. من و مادرشون هیچ چیز واسشون کم نگذاشتیم. از روزى که به دنیا اومدند، در رفاه کامل بودند. پول، تفریح، رخت و لباس و خوراک. همه چیزشان تکمیل، تکمیلِ تکمیله. من و مادرشون همیشه مثل دو تا برده دست به سینه‏شون هستیم.»
ژله‏مان را به دهان مى‏بریم و زیر لب مى‏گوییم: «مرحبا، احسنت!»
- اما، چه فایده! بچه‏هاى ما نه درس مى‏خونند نه مطالعه مى‏کنند. از بابت درس و مشق و نمره‏هاشون نمى‏تونیم سرمون را بالا نگه داریم. اگر وضع‏مان بد بود، جزو طبقه‏سه‏اى‏ها بودیم، اون وقت یه بهانه‏اى داشتیم. اما اینها دیگه چه دردشونه؟ دو تا بچه علاف، عاطل و باطل، دو تا بچه ... و چند بار دیگر آه مى‏کشد.
ما که شاخک‏هاى همدردیمان به جوش و خروش افتاده، لبِ زیرین‏مان را به شدت گاز مى‏گیریم و مى‏گوییم: «ما فکر مى‏کردیم بچه‏هاى فقیر و ندار درسخوان نیستند، نگو ...» و بقیه حرف‏هایمان را قاطى چیزبرگ‏مان مى‏خوریم و همین طورى که داریم مى‏خوریم به آرزوهاى ریز و درشت آدمیان فکر مى‏کنیم. به آرزوهاى امثال رفیق‏مان، منصور چارقچى.