جرم پاکدامنى ، دام هاى شیطانى ، دفاع خداوند


 

جرم پاکدامنى، دام‏هاى شیطانى، دفاع خداوند

نسیم لطیفى از پهنه دریا به ساحل جزیره مى‏وزد. زن در تنهایى و خلوت عارفانه‏اش با خدا، در سیر و سلوکى ملکوتى به معراج آسمان‏ها رفته و سرخوش از دیدن آیات جمال خداوند، تسبیح و تقدیس‏گوى ذات اوست. مدتى است دست تقدیر او را به این جزیره دوردست، امن و بریده از همه جا آورده است.
او همسفر تاجرانى چند بوده که در دریا دچار طوفان شده‏اند و کشتى همراهان غرق گشته اما کشتى حامل او از خطر طوفان نجات یافته و در ساحل این جزیره پهلو گرفته است. او نجات‏یافته از امواج سهمگین دریا و طوفان غرایز وحشى انسان‏هاى درنده خوک‏صفت، وقتى خود را در دامن زیبا و سرسبز جزیره پر برکت و بهشتى‏منظر و ایمن از نگاههاى پر طمع و حریص درندگان در لباس انسان و توطئه‏هاى شیطانى آنان دید، دست دعا و سپاس به آستان حق بلند کرد و عرضه داشت:
خداوندا، سپاسگزار لطف و احساس بیکران توام که از من به بهترین وجه دفاع کردى و از دام‏هاى شیطانى نجاتم دادى و به این بهشت امن و خلوت روح‏افزا رساندى تا از نعمت‏هاى بى‏منّت تو بهره گیرم و به عبادت تو مشغول و نجواى نیازم را شبانه‏روز با تو در میان بگذارم.
و حالا مدتى است که او در خلوت و تنهایى خویش با خداوند خود عشق و بندگى مى‏بازد و سرخوش از جام طهور شهود است. در این ساعت به تماشاى ساحل زیبا و امواج دریا نشسته و در سیر و سلوک خویش غرق؛ که ناگاه پیدا شدن بادبان چند کشتى توجه او را به خود جلب مى‏کند.
کشتى‏ها نزدیک شده و در ساحل، پهلو مى‏گیرند و جمعیت فراوانى از آنها پیاده مى‏شود. سر و صداها حکایت از آن دارد که پادشاه، اعیان و اشراف، مشاوران و سپاهیان، مسافران کشتى‏اند. همگى پشت سر شاه به طرف کلبه محقر بانو حرکت مى‏کنند و چند نفر دوان دوان به محضر بانو رسیده اذن حضور مى‏طلبند.
مجلس آراسته شد. بانوى عفیف و پاکدامن در صدر نشسته، پادشاه زیر دست او و اعیان و اشراف و سپاهیان هر کدام در جایگاه مناسب شأن خود استقرار یافته‏اند.
سخنگوى شاه به دستور او شروع به سخن کرد:
اى بانوى بزرگ، جماعت حاضر، پادشاه، درباریان، سپاهیان، اعیان و اشراف این مملکت هستند که مدتى است در بلا گرفتارند. شدت بلا آنان را به گدایى درگاه خدا کشانده و دست‏هاى تضرّع و التماس‏شان را بالا برده است. بعد از چندى خداوند جلّ و علا به پیامبر حاضر وحى کرده که این جماعت باید به محضر بنده‏اى از بندگانم که در جزیره‏اى دورافتاده به عبادت و بندگى مشغول است، مشرّف شوند و ضمن اعتراف به گناهان خود از وى طلب بخشش کنند تا به گذشت و دعاوى او، مغفرت من نصیب‏شان گردد و حالا ما در پى امتثال امر خداوند در محضر شما و ملتمس بخشش و دعاى شماییم.
بعد از اعلام سخنگو، پادشاه اولین فردى بود که برخاست و لب به اعتراف گشود و عرض کرد:
اى بانوى بزرگ، این قاضى من، اطلاع داد که همسر برادرش مرتکب فحشا شده و مستحق مجازات سنگسار است. من نیز بدون اینکه تحقیق کنم و شاهد و بیّنه بطلبم، حکم سنگسار او را صادر کردم و حالا معترفم که تقصیر کرده‏ام و از شما تقاضا دارم برایم طلب بخشش کنى.
بانو خطاب به پادشاه گفت: خداوند تو را بیامرزد. به جاى خود بنشین.
برادر قاضى‏القضات برخاست و چنین اعتراف کرد:
اى بانوى گرانقدر، مرا همسرى بود به غایت فاضل و کامل که همدیگر را به شدت دوست مى‏داشتیم. پادشاه را حاجت به فرد امینى افتاد که به مأموریتى مهم اعزام کند. از برادرم مشورت طلبید و او مرا نامزد کرد. من و همسرم از رفتن به آن مأموریت کراهت داشتیم ولى دستور پادشاه قطعى و جز اجابت چاره‏اى نبود. به ناچار رتق و فتق امور منزل را به برادرم که امین‏ترین مردم در نظرم بود، سپردم و راهى مأموریت شدم. در بازگشت، برادرم خبر داد که همسرم مرتکب فحشا شده و سنگسار گردیده است. گمان من این است که در حق همسرم کوتاهى کرده‏ام و از شما تقاضاى بخشش و دعا دارم. بانو او را نیز بخشید و برایش طلب رحمت کرد.
قاضى، سومین فردى بود که به گناه عظیم خود اعتراف مى‏کرد و پرده از راز جنایتى بزرگ برمى‏داشت. او گفت:
اى مکرّمه، همان طور که شنیدى برادر مرا همسرى بود در غایت جمال و کمال که در مدت غیاب برادر، روزى نظرم به او افتاد و دل از کف دادم و واله و شیداى او شدم. هر قدر خواستم حرمت برادرى و مقام خود نگه دارم و خطا نکنم، نتوانستم. بالاخره روزى به ظلم و گناه از او کام خواستم ولى جواب محکم منفى داد.
قسم خوردم که اگر خواسته‏ام اجابت نکنى، تو را به فحشا متهم مى‏سازم و حکم سنگسارى‏ات را مى‏گیرم و نابودت مى‏کنم. گفت: من گوهر پاکدامنى‏ام را به هیچ بهایى نخواهم فروخت و مرا مأیوس کرد. من نیز در محضر پادشاه او را به فحشا متهم کردم و حکم سنگسارش را گرفتم. وقتى او را از حکم قتل باخبر کردم، همچنان سرسخت بر پاکدامنى خود پاى فشرد و حاضر نشد به قیمت حفظ جان از سر آن بگذرد. من نیز که شکست‏خورده بودم به انتقام، او را به بیابان بردم و سنگسار نمودم و وقتى زیر سنگ‏ها دفن شد، مطمئن از مرگ او به خانه بازگشتم و اینک اعتراف مى‏کنم که نسبت به او ظلم عظیم مرتکب شده‏ام و از شما تقاضاى بخشش دارم.
اعتراف تکان‏دهنده قاضى به گناه عظیمش همه را مبهوت کرده بود و بیشتر از همه برادر قاضى. او حالا از زبان برادر مى‏شنید که همسرش جان بر سر پاکدامنى‏اش گذاشته و برادر به او و همسرش خیانت کرده است همچنان که پادشاه و درباریان از ظلم عظیم قاضى خبردار مى‏شدند و اما زن، قاضى را نیز بخشید و خطاب به برادر قاضى گفت: تصدیق عفت و پاکدامنى همسرت را از زبان برادر بشنو.
راهب دیرنشینى بعد از آن سه، در مقام عذرخواهى بر آمد و گفت:
زنى در شهر سنگسار شده بود. بعد از اجراى حدّ، خیال کرده بودند که او مرده و زیر سنگ‏ها دفن شده است. اما او را رمقى مانده و بعد از رفتن مردم، کم کم خود را از زیر سنگ‏ها بیرون کشیده و افتان و خیزان راه بیابان پیش گرفته و در آن تاریکى به نزدیکى دیر من رسیده بود. صبحگاهان که از دیر بیرون آمدم او را مدهوش و ناتوان در نزدیکى شکاف کوه یافتم. به تیمار او پرداختم و وقتى به حال آمد، قصه‏اش را جویا شدم. بر بى‏گناهى و ظلمى که بر او رفته بود، دل سوختم و او را در دیر پناه دادم و تنها فرزند دلبند خردسالم را به او سپردم. مرا پیشکارى بود که به امور منزلم رسیدگى مى‏کرد و مایحتاج زندگى را برایم مى‏آورد. بعد از چندى پیشکار مرا خبر داد: زنى که پناه داده و خدمت کرده‏اى به جاى قدردانى، فرزند دلبندت را کشته است. من بى‏تاب از شنیدن خبر مرگ فرزند، زن را به توبیخ گرفتم و او ادعا کرد: گناه پیشکار است که به گردن من انداخته زیرا به خواهش نامشروعش گردن ننهاده‏ام. گرچه ادعاى زن نیز برایم قطعى نبود ولى گناه او یا پیشکار را به خدا واگذاردم و زن را گفتم: دیگر با مرگ فرزند دلبندم نمى‏توانم تو را در دیر تحمل کنم و با پرداختن وجهى براى گذران زندگى، شبانه او را از دیر راندم. به گمانم او در آن شب در بیابان طعمه درندگان شده و من در حق او گناهکارم و حالا از شما تقاضاى بخشش و دعا دارم. بخشش زن، او را نیز شامل شد. پیشکار راهب پنجمین نفرى بود که لب به اعتراف مى‏گشود:
اعتراف مى‏کنم که من شیداى آن زن گشتم و هر چه براى رسیدن به خواهش نفسانى‏ام التماس و تهدید کردم، فایده نکرد در آخر از سرِ قهر و انتقام، فرزند راهب را کشتم و به گردن زن انداختم.
زن ضمن بخشیدن پیشکار خطاب به راهب گفت:
بشنو اعتراف پیشکارت بر بى‏گناهى آن زن را.
آخرین معترف، نامردى بود در غایت ناجوانمردى که شرح ظلم خویش این گونه آغاز کرد:
روزى مرا به جرم نپرداختن بدهى به دار کشیده و جمعیتى به تماشا ایستاده بودند. زنى از بیابان رسید و از سبب اجتماع مردم پرسید. او را گفتند: بدهکارى را مطابق قانون این بلاد به دار کشیده‏اند و بر دار خواهد بود تا بمیرد یا بدهى خود بپردازد و کسى را حق آزاد کردن او نیست جز به پرداخت بدهى. زن پرسید: بدهى او چه مقدار است؟ گفتند: بیست درهم. او پولى را که به همراه داشت شمرد و آن را بیست درهم یافت. آن را به اداى دَین من داد و مرا آزاد کرد. من به جبران احسان وى، به ظاهر، خود را غلام او خواندم و ملازم او گشتم. از شهر خارج شدیم و ره سپردیم تا به شهرى در ساحل دریا رسیدیم و تاجرانى را آماده سفر دریایى یافتیم. زن را کنارى زیر سایه درختى نشاندم و خود به بهانه انجام خدمت و تهیه آذوقه رفتم. تاجران را گفتم: متاع‏تان چیست؟ گفتند: جواهرات و عطریات و اموال فراوان دیگر. گفتم: بهاى متاع‏تان چند است؟ گفتند: از حساب بیرون است. گفتم: مرا گوهرى است که از همه متاع شما ارزشمندتر است و آن گوهر، زنى است زیباروى که به کمال و جمال او تا به حال کسى ندیده‏اید. خبره‏اى از آنان به نزدیکى زن آمد و او را برانداز کرد و نزد آنان ادعاى مرا تصدیق نمود. آنان زن را به بهایى گزاف از من خریدند و وقتى بهاى زن را گرفتم و از آنجا دور شدم، او را تصاحب کردند.
تا آن لحظه زن در کمال آرامش، به سخنان افراد گوش مى‏داد و بعد از شنیدن اعتراف‏ها، با رضایت از آنان مى‏گذشت و عفو و بخشش خود را دریغ نمى‏کرد ولى وقتى این ناجوانمرد به گناه خود اعتراف کرد و قصه ظلم عظیم خود را بازگو کرد، چهره زن برافروخته شد و آثار قهر و غضب بر آن نمایان گشت و گفت:
خدا تو را نیامرزد.
آنگاه به برادر قاضى رو کرد و گفت:
من همسر توام و همه آنچه شنیدى قصه‏اى بود که بر من رفته است. وقتى این ناجوانمرد مرا به بازرگانان فروخت، آنان در تصاحب من رقابت جدى داشتند و هیچ کس در این مورد بر دیگرى ایمن نبود. به ناچار مرا با مال‏التجاره به یک کشتى نهادند. خود، همگى بر کشتى دیگر سوار شدند و ما را یدک کشیدند. در پهنه دریا گرفتار طوفان شدیم. آن کشتى و سرنشینانش غرق شدند و من نجات یافتم. باد، کشتىِ مرا به ساحل این جزیره آورد و خداوند بدین گونه بى‏گناهى و پاکدامنى‏ام را بر همگان ثابت کرد. اینک دیگر مرا به مردان رغبتى نیست و آنقدر از آنان جفا دیده‏ام که طالب همنشینى ایشان نباشم. دوست دارم این کشتى و مال‏التجاره را از من بپذیرى و مرا طلاق دهى تا همچنان در این جزیره دورافتاده با خدایم به خلوت باشم.
مرد نیز خواهش او را اجابت کرد و با پادشاه و همراهان بازگشت و بدین گونه خداوند از مؤمنى پاکدامن دفاع کرد، او را از فتنه‏هاى گمراه‏کننده نجات داد و پاکدامنى‏اش را بر همگان ثابت کرد.(1)
«ان اللَّه یدافع عن الذین امنوا.»

پى‏نوشت:
1) ترجمه آزاد حدیثى از امام صادق(ع)، کافى، ج‏5، ص‏559 - 556.