سخن اهل دل
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
کار بد، مصلحت آنست که مطلق نکنیم
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
سرّ حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حُرمت نوشد
التفاتش به مى صاف مروّق نکنیم
خوش برانیم جهان در نظر راه روان
فکر اسب سیه و زین معرّق نکنیم
آسمان کشتى ارباب هنر مىشکند
تکیه آن به که برین بحر معلّق نکنیم
گر بدى گفت حسودى و رفیقى رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ، ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور بحق گفت، جدل با سخن حق نکنیمحافظ
مرد هزاره دوم
مرد هزاره دوم
بلندقامت تاریخ
در روشناى برج زمان ایستادهاى
با عطر دیرپاى جمالت
در گوشه گوشه این عالم شگفت
اى خواهش مسلّم انسان
حتى خیال و خواب تو
رمزى است از حضور
و یادگار سبز قدمهایت
در کوچههاى سرخ تظلّم
بر جاى مانده است
تو زحمت مداوم انسان را
بر دوش مىکشى
و حجت خداى محمد(ص)
در راستاى نام تو تفسیر مىشود
تو مرد برگزیده اعصارى
و ارتباط روح تو با خالق بزرگ
در محتواى عشق نمىگنجد
در خشکى مقدّر دریا
موسایى
در شعلههاى سرکش نمرُد
ابراهیم
اى باور بزرگ زمان بىکرانهاى
عشقى
حماسهاى
فضیلت نورى
در وادى تو خیل خرابان روانهاند
آن گونه بىقرار که بىخویشند
بیمارند
درویشند
آخر تو اى امید مکرّر
کجاست معبر پنهانت؟
تاریخ در غیاب تو بىتاب است
آشفتهخواب و خسته
به بیراهه مىرود
هر برگ سرخ این کتاب پریشانروز
در خاک مىتپد
اما تو سرفراز و شکیبا
بر تارک بلند جهان ایستادهاى
و خلق بىقرار قرون
در پى تو شعر رهایى را
تکرار مىکنند
اى آیت عدالت موعود
اى عمق انتظار
در گیر و دار حادثه
دریاب عاشقان حضورت راناهید یوسفى
مرا بنویس
مرا بنویس
در تمام شعرهایت
و ترانهام کن
در هر بهار
شاید زمستان
از تقویم کوچید
و پاییز
طلایىترین برگش را بارید
مرا بنویس
و آن گاه که گلهاى جهان
شبنمنوش مىشوند
و با اولین ستاره
در دستانم بکار
سرخترین گل را
من در جنوبىترین گوشه خاک
شرقىترین حادثه را خواب دیدهامفریده برازجانى
صدایم کن
من قطرهاى وا ماندهام دریا، صدایم کن
از وهم این اما و شایدها رهایم کن
در این هبوط ابرهاى زرد و دردآلود
با دستهاى روشنت کارى برایم کن
در کوچههاى شهر، من بىبال و پر ماندم
با شیوه پروازهایت آشنایم کن
از سایههاى مبهم و مشکوک و شبآلود
از لحظههاى زرد و نارنجى جدایم کن
از وسعت تزویر و طعم گندم و عصیان
فکرى براى غربت این لحظههایم کن
در خود نشستم در تب تنهاى یک تردید
مثل سکوتى پر ز فریادم صدایم کن
من رنگ دریا بوى باران، طعم تزویرم
از این دورنگى، التفاتى کن رهایم کنمریم خدادادیان
جزیره
جزیرهایست دلم قهر کرده با دریا
میان آب، ولى خشک و تشنه چون صحرا
چه انزواى بدى! با خودم مىاندیشم
چقدر فاصله بین من است و ماهىها!فاطمه راکعى