نویسنده

 

مجنون دایره جنون‏

نزهت بادى‏

نام فیلم: همنفس‏
نویسنده و کارگردان: مهدى فخیم‏زاده‏
بازیگران: مهدى فخیم‏زاده، رؤیا نونهالى، مریلا زارعى، ناصر آقایى‏

«مهدى فخیم‏زاده» را باید فیلمسازى دانست که همیشه سعى کرده است تا کلیشه سنتى رایج ذهن مخاطب را نشانه برود و او را در یک رویکرد جدید نسبت به مفاهیم متعارف جامعه شریک سازد و از ذهنیات قطعى و ثابت جامعه، آشنایى‏زدایى کند. فیلم‏هاى «مسافران مهتاب»، «خواستگارى» و «همسر» در زمان خود، داعیه‏دار عبور از مرزهاى تکرارزدگى و روزمرگى‏ها بودند و با خود مضامین جدیدى را مطرح کردند که تا پیش از آن در سینماى ایران سابقه نداشت.
«فخیم‏زاده» فیلم «همنفس» را نیز در ادامه همین الگوى هنجارشکنى و سنت‏گریزى‏اش، با محوریت تم «انگ‏زنى و انگ‏زدایى» ساخته و طرح قصه‏اش را بر ارائه پیام انسانى‏اش استوار کرده و همه چیز حتى شخصیت‏هایش را در راستاى تبلور بار دراماتیکى مضمونش به خدمت گرفته است تا مخاطب را به درک درستى از بیمارى یا سلامت روانى برساند.
«بهروز» یک بیمار روانى است که نزد برادر و همسر برادرش زندگى مى‏کند. مخاطب در همان سکانس ابتدایى بستنى‏فروشى، از بیمارى «بهروز» در مواجهه با دوستش مطلع مى‏شود اما تا زمانى که «بهروز» در رویارویى با همسر برادرش که به شدت با او در تعارض شخصیتى است، قرار نگرفته، هیچ علایمى از دیوانگى در او نمى‏یابد؛ در ضمن آنکه او را بسیار مهربان، باهوش و زرنگ مى‏بیند، به طورى که با زیرکى از دست مأمورین پلیس مى‏گریزد؛ با دلسوزى پدرانه‏اى از کودک بیمارى پرستارى مى‏کند؛ خانه در هم ریخته کودکان را تمیز و مرتب مى‏کند و بعد در لحظه آشنایى با مادر کودکان که زنى است به نام «شیرین»، برخورد بسیار منطقى و صادقانه‏اى را از خود نشان مى‏دهد.
در واقع «بهروز» به عنوان یک پرسوناژ دوست‏داشتنى در دل بیننده خود را جاى مى‏دهد تا سکانس بازگشت «بهروز» به خانه برادرش که مورد اعتراض‏هاى پى در پى همسر برادرش قرار مى‏گیرد و او را سؤال‏پیچ مى‏کند و اعصابش را به هم مى‏ریزد، و در این سکانس «بهروز» از حالت عادى خود خارج شده و با صورتى سرخ و عرق‏کرده، رگ‏هایى متورم و چشمانى از حدقه بیرون‏زده، تند و تند جملاتى را ادا مى‏کند که نه تنها همسر برادر و سایر افراد خانواده‏اش را مى‏ترساند، بلکه خشونت نهفته در چهره «بهروز»، براى لحظاتى بیننده را نیز دچار وحشتى زودگذر مى‏کند؛ اگر چه با یک جمله برادر «بهروز» که او را به آرامش فرا مى‏خواند، «بهروز» به حالت طبیعى خود برمى‏گردد.
بیننده تا پایان فیلم با «بهروز» همدردى مى‏کند و حتى در همین سکانس که ما شاهد علایم بروز اختلالات روانى در «بهروز» هستیم، باز هم با او احساس همذات‏پندارى مى‏کنیم و به این نتیجه مى‏رسیم که هر کسِ دیگرى چنین زن برادرى داشته باشد، باید دیوانه شود!
البته باید به میزان تأثیر نورپردازى که بازى «فخیم‏زاده» را در این سکانس درخشان‏تر مى‏کند، دقت داشت؛ مخصوصاً استفاده از صداى دو رگه و بم «فخیم‏زاده» که نوعى خشونت معصومانه را با خود به همراه دارد، در انعکاس حالات پریشانى روحى «بهروز» نقش مؤثرى دارد.
در کنار «بهروز»، ما با شخصیت «شیرین» آشنا مى‏شویم که بعد از جدایى از همسرش، با دو فرزندش در یک آپارتمان نسبتاً شلوغ زندگى مى‏کند و براى امرار معاش، در یک آژانس، به رانندگى و مسافرکشى روى آورده است.
او زنى است که ظاهراً به خاطر فقدان مرد خانواده، مجبور شده است بعضى از خصوصیات زنانه و مادرانه خود را نادیده بگیرد و بیشتر وجهه مردانه‏اى را از خود نشان دهد تا بتواند از پسِ زندگى‏اش برآید. به همین دلیل در همان ارتباطهاى اولیه‏اش با «بهروز»، به جاى ناز و غمزه‏هاى زنانه و درگیر شدن با موقعیت‏هاى رمانتیک، به طور غیر مستقیم به او پیشنهاد ازدواج مى‏دهد و بعد با مبادله چند شرط ساده که بیشتر مربوط به تقسیم کارهاى بین آن دو است، زندگى مشترکش را با «بهروز» آغاز مى‏کند.
«شیرین» بیش از هر چیزى به آرامش ناشى از حمایت و توجه یک مرد نیاز دارد تا در زیر سایه او از نام «بیوه» که بر زندگى‏اش همچون بختکى سنگینى مى‏کند، خلاصى یابد و اندکى از مشکلات اجتماعى‏اش کم شود. به همین دلیل است که حتى بعد از چاپ آگهى گم شدن «بهروز» توسط برادرش و اطلاع «شیرین» از بیمارى «بهروز»، «شیرین» از او جدا نمى‏شود و حتى حضور او را در کنار خانواده‏اش غنیمت مى‏شمارد و مى‏گوید: «کجا بهتر از تو پیدا کنم؟»
اما همه ماجرا در نیاز طبیعى «شیرین» به حضور مردى قابل اعتماد که بتواند به او تکیه کند، خلاصه نمى‏شود، بلکه خط روایى داستان کم کم ما را به این نتیجه مى‏رساند که «شیرین» نیز به دلیل سابقه بیمارى روانى و تنهایى مضاعفى که از طرف جامعه به او تحمیل مى‏شود، در جستجوى کسى است که شرایط روحى او را درک کند و سابقه بیمارى‏اش را همچون چماقى بر سرش نکوبد و به او به چشم یک همراه و همنفس نگاه کند، نه یک دیوانه! در حالى که همسر سابق «شیرین»، به جاى کمک به او در صدد رفع مشکلات روحى‏اش، وى را رها کرده و محبت و حمایت خود را از او دریغ نموده بود.
از این منظر، «بهروز» و «شیرین» به خاطر درد مشترک‏شان، بیشتر به هم نزدیک شده و روابطشان جدى‏تر مى‏شود. در واقع آنچه باعث کنش داستان مى‏شود و تعادل زندگى آنها را به هم مى‏زند، تعارضى است که بین این دو و اجتماع پیرامون‏شان رخ مى‏دهد، به طورى که تصورات جامعه نقش ضد قهرمان را بر عهده مى‏گیرد و عرصه را آنچنان بر این دو تنگ مى‏کند که کار «شیرین» مجدداً به آسایشگاه مى‏کشد.
گویى همه چیز دست به دست هم داده‏اند تا میان نفس‏هاى خسته «شیرین» و «بهروز» که بعد از عمرى تنهایى، به هواى تازه‏اى راه یافته‏اند، فاصله بیندازند.
نکته قابل توجه این است که اگر چه سابقه بیمارى روانى «بهروز» بیشتر از «شیرین» است، به طورى که دیگر در آسایشگاه بیماران روانى حق آب و گل پیدا کرده است؛ اما در هنگام بروز مشکلات و تنش‏ها «شیرین» زودتر از پاى در مى‏آید و این به خاطر ظرافت و لطافت روح زنانه اوست که او را در مقابل آسیب‏هاى اجتماعى، حساس‏تر و شکننده مى‏کند. این مطلب، هشدارى است براى خانواده‏ها که خطر بروز ناراحتى اعصاب و بیمارى‏هاى روحى روانى بیشتر متوجه زنان جامعه است که گاه آنقدر فشارهاى عصبى زندگى از حد مى‏گذرد که زن صبور و مهربانى چون «شیرین» را که حتى نامش تداعى‏گر معشوقه‏هاى ازلى ماست، به یک موجود پرخاشگر و تندخویى تبدیل مى‏کند که دیگر قادر به کنترل احساسات و عواطف خود نیست و براى دفاع از هویت و حقوق طبیعى خود، چاره‏اى نمى‏یابد جز روى آوردن به جنون و سر به بیابان گذاشتن!
هر چند دورنماى نگاه کلى «فخیم‏زاده» حول وضعیت بیماران روانى در اجتماع مى‏چرخد، اما موقعیت نگران‏کننده زنان که در این جریان، مظلومیت مضاعفى را متحمل مى‏شوند، از نظرگاه او دور نمانده است. او بر عشق و وفادارى «شیرین» در راستاى حمایت از «بهروز» تا آنجا تأکید مى‏ورزد که منجر به درگیرى فیزیکى «شیرین» با زن مسافر و بحث‏هاى لفظى با همسایگانش مى‏شود و همین مشاجرات و دخالت‏هاى نابجاى اجتماع، وضعیت روانى او را بیشتر به پریشانى مى‏کشاند.
در واقع تا زمانى که «شیرین» هنوز از پا نیفتاده و دست از تلاش براى حفظ خانواده‏اش برنداشته، همه افراد خانواده در کنار هم جمعند و نظام خانواده از هم نپاشیده است، اما با بروز بحران روحى در او، همه اعضاى خانواده از هم دور مى‏افتند؛ هر چند «بهروز» مى‏کوشد تا در غیاب «شیرین»، همچنان آرامش خانواده را حفظ کند و حتى در یک حرکت متهورانه، کودکان «شیرین» را فرارى دهد، اما نهایتاً مجبور به تسلیم در مقابل رأى دادگاه مى‏شود و بچه‏ها را بر خلاف خواسته قلبى‏شان به پدرشان تحویل مى‏دهد و خود دلشکسته و ناامید به آسایشگاه پناه مى‏برد.
نکته جالب اینجاست که بچه‏ها در تمام طول فیلم، مادرِ به اصطلاح دیوانه‏شان را به پدرِ سالم‏شان ترجیح مى‏دهند و در کنار او احساس راحتى بیشترى مى‏کنند، حتى در غیاب «شیرین» نیز، به «بهروز» مجنون‏صفت، بیشتر اعتماد دارند تا پدر واقعى‏شان!
اگر چه در هیچ دادگاهى، خواسته‏هاى کودکان ملاک و معیار صدور حکم قرار نمى‏گیرد، اما کاش این ضرب‏المثل در همه جا کاربرد داشت که «حرف راست را باید از بچه‏ها شنید!»
البته ریتم تند فیلم بعد از ورود به نیمه دومش که به آسایشگاه روانى مربوط مى‏شود، افت چشمگیرى مى‏کند. اگر تا قبل از آن، قصه‏هاى فرعى و گره‏افکنى‏هاى پر تعلیق پى در پى، خط روایت داستانى را به طور جذاب شکل مى‏داد، از اینجا به بعد پیرنگ فیلم از رنگ و رو مى‏افتد و انفعالات تقابلى کمتر مى‏شود، هر چند هنوز هم مى‏تواند مخاطب را تا پایان فیلم حفظ کند اما بیشتر به تلقى فلسفه‏انگارانه فیلمساز از وضع موجود بیماران روانى در جامعه مى‏پردازد و مسئله «عدم قطعیت» را بیان مى‏کند، اگر چه هرگز روى اثبات یا نفى قاطعانه چیزى پافشارى نمى‏نماید و بیشتر تلاش مى‏کند تا با طرح «نسبیت اخلاق» مخاطب را در دایره تردید دور خودش بچرخاند و او را به این نقطه برساند که در سلامت یا بیمارى روانى خود شک کند!
مخصوصاً سکانس آزمایش خانم دکتر «معتمدى» در حضور شاکیان و قاضى که به شدت بر این موضوع تأکید دارد که «اگر جهان درونى انسان‏ها بر یکدیگر مکشوف گردد، همه خواهند دید که دنیا دارالمجانین بزرگى است، منتها همه ما به زندگى دیوانه‏وار یکدیگر خو گرفته‏ایم و هر کس تنها قسمت‏هایى از وجود دیگران را ادراک مى‏کند که در جهان درونى خودش معنا و مفهوم دارد»، که البته نگاهى اینچنین به اجتماع، ما را به این تز خواهد رساند که «همه مردم دیوانه‏اند، اما دیوانه‏ها از بقیه خُل‏ترند!»
به طور کلى، فیلمساز در پى آن است که بیان کند بسیارى از ناهنجارى‏هایى که در رفتار و حالات افراد به ظاهر دیوانه مى‏بینیم، نتیجه تلقى و تصور عمومى اجتماع از مسائلى است که آنها را به طور تضمینى درست و هنجار دانسته‏اند، حال آنکه ممکن است هر یک از آنان دست به کارهایى بزنند که از دیوانگى هم فراتر برود ولى در پندار همگانى تعریف داشته باشد، مثل مرد همسایه «شیرین» که هر شب همسرش را به طور ناموجّه کتک مى‏زند ولى هیچ کس او را دیوانه نمى‏پندارد.
در مجموع، سمت و سوى فیلم، ما را به این نکته هدایت مى‏کند که افراد مبتلا به اختلالات روانى، انسان‏هاى توانایى هستند که اگر مورد پذیرش و اعتماد منطقى جامعه قرار بگیرند، مى‏توانند بهبود بیابند و اساساً نمى‏توان افراد را به بهانه یکى دو بار مراجعه به روانپزشک، دیوانه فرض کرد.
مخصوصاً در دنیاى کنونى که گویى جز براى اهل حق که آرامش و سلامت روح‏شان را در پرتو ذکر خدا حفظ کرده‏اند، سایرین راهى جز جنون‏زدگى ندارند و همه چیز مهیاست تا آدمى را به سمت دیوانگى سوق دهد، باید دیدگاهها را نسبت به بیماران روانى و راهکارهاى پیشگیرى و درمان تغییر داد و گرنه همچنان باید شاهد حضور خیل عظیمى از جامعه انسانى در بین زنجیرهاى اتهام و بدبینى باشیم.
همان طور که در سکانس انتهایى فیلم، با یک تعلیق و غافلگیرى زیبا، مخاطب مى‏فهمد که رهایى و آرامش امثال «بهروز» و «شیرین»، فقط در آسمان خیال امکان‏پذیر است و سرنوشت مختوم آنان به پشت پنجره‏هاى تنهایى رقم مى‏خورد و جمله دوست «بهروز» در ابتداى فیلم، معناى وسیع‏ترى پیدا مى‏کند که مى‏گوید: «خونه اول و آخر ما دیوونه‏خونه است.»؛ هر چند نشانه‏هایى از امید و تلاش مجدد در چشم‏هاى خسته آن دو براى بازگشت به آغوش اجتماع دیده مى‏شود!