نویسنده

 

قصه‏هاى شما (88)

مریم بصیرى‏

خیاطخانه - فاطمه هاشمى - قم‏
عروس عرب - مرضیه دانش‏زاده - قم‏
قهرمان - ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد

فاطمه هاشمى - قم‏

داستان «خیاطخانه»، قصه زن خیاطى است که ماجراهاى زنانى را که به خیاطى او مى‏آیند و دوره‏هاى دوستانه در منزل وى برگزار مى‏کنند، براى دوست جدیدش تعریف مى‏کند.
شاید بتوان گفت خاطرات و واگویه‏هاى این خیاط در مورد دوستان و همسایگانش زیبا و آموزنده است ولى به هیچ وجه در چارچوب داستان نمى‏گنجد.
خواهر عزیز، کل اثر شما تبدیل به تک‏گویى خیاط شده است و گه‏گُدارى دوست جدید وى تک‏جمله‏اى مى‏گوید که اصلاً به چشم نمى‏آید. شخصیت‏پردازى آدم‏هاى داستان شما توسط یک نفر و از دید او به تفصیل بیان مى‏شود بدون اینکه در روند خودِ داستان کارکردى مثبت پیدا کند.
شما باید لااقل این روایت‏ها را از زبان سه یا چهار نفر بیان مى‏کردید تا هر کدام به اندازه‏اى و از دید خود، ماجراى مربوط به دوستان‏شان را براى هم تعریف کنند و از کمالات و محاسن یکدیگر سخن بگویند! در حال حاضر، اثر شما تنها یک دیالوگ بسیار طولانى است، بدون اینکه دیگر عناصر و عوامل سازنده داستان در آن رعایت شود.
مشکل دیگر داستان شما آن است که نه تنها از توصیف شخصیت‏هاى متعدد به نتیجه واحدى نمى‏رسید تا حادثه‏اى را به پیش ببرید؛ بلکه در همان اثنا، داستان دیگرى را نیز وارد طرح اثرتان مى‏کنید. خیاط، قصه یکى از زنان باایمان را که روح از بدنش خارج مى‏شود و سپس در خواب مى‏بیند مرده است و دوباره زنده شده، براى دوستش بیان مى‏کند. داستانى که خود به تنهایى یک اثر مجزاست و ارتباط روشنى با داستان «خیاطخانه» ندارد.
به جاى اینکه خیاطخانه تنها اختصاص به معرفى طولانى چند زن پیدا کند، باید آن را مکانى براى وقوع رویدادهاى داستان قرار مى‏دادید و لااقل به همان اندازه که شخصیت‏پردازى کرده‏اید، به حوادث هم اهمیت مى‏دادید. پس سعى کنید تا جایى که امکان دارد از حوادث و گفتگوهاى حاشیه‏اى و نقل قول از زبان این و آن بکاهید و با به اوج رساندن کشمکش‏هاى اشخاص، داستان را به بحران و اوج نهایى برسانید.
«خیاطخانه»، فعلاً به درد و دل یک خیاط شبیه است که گوش مفتى براى حرف‏هایش پیدا کرده است و با وجود اینکه فردى مذهبى است ولى خواسته و ناخواسته با حرف‏هایش غیبت این و آن را مى‏کند، هر چند که مى‏خواهد نتیجه‏اى مثبت از این حرف‏ها بگیرد.
امیدواریم در آثار دیگران دقت بیشترى داشته باشید.

مرضیه دانش‏زاده - قم‏

خواهر گرامى، داستان زیباى شما را خواندیم. با توجه به اینکه برخى از دوستان تمایل به نوشتن داستان‏هاى تاریخى مذهبى دارند و از کتاب‏ها و روایت‏هاى مختلفى برداشت مى‏کنند، بد ندیدیم که در همین جا به بهانه داستان خوب «عروس عرب» اعلام کنیم، متأسفانه اکثر دوستان نمى‏دانند که چطور باید از یک روایت دینى، درست برداشت کنند و آن را تبدیل به داستان نمایند.
حُسن «عروس عرب» در آن است که شما توانسته‏اید به روایتى که از کتاب «فرهنگ سخنان امام حسین(ع)» انتخاب کرده‏اید، شکل و شمایل داستانى ببخشید.
شخصیت‏پردازى افراد فرعى و حکایت ماجرا از دیدگاه آنها یکى از محاسن اثر شماست. در واقع شما با طرح یک طرح داستانى، توانسته‏اید به گونه‏اى درست از یک روایت بهره ببرید.
از آنجایى که اطلاعات بسیارى از ما از تاریخ اسلام دقیق و کامل نیست لذا برخى دوستان تصور مى‏کنند که باید با همان اطلاعات جزیى دست به قلم ببرند که با تأسف بسیار، اثرشان دیگر داستان نیست و آنان فقط راوى آن روایت هستند، آن هم با زبان و بیان جدیدى.
تنها راه حل این است که تمام دوستان علاقه‏مند به نوشتن آثار داستانى و نمایشى مربوط به تاریخ اسلام با بهره‏گیرى از تخیّل خویش و مطالعات بسیار، حادثه‏اى در کنار حادثه اصلى به وقوع‏پیوسته، خلق کنند تا بتوانند با توجه به یک ماجراى تخیّلى و در عین حال نزدیک به ذهن، به ماجراى اصلى و واقعى بپردازند.
شخصیت‏پردازى «نعیم» و «سعد» نیز در داستان شما به همین منظور، بجا و خوب است؛ هر چند در میانه‏هاى داستان نقش آنها کم‏رنگ‏تر مى‏شود.
در همین شماره «عروس عرب» را خواهیم آورد و منتظر دیگر آثار شما باقى مى‏مانیم.
موفق باشید.

ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد

برادر گرامى، «قهرمان» شما رسید. این اثر بیشتر یک اعتراضیه است تا یک داستان ادبى.
مردى از جوانى خودش مى‏گوید و از زمانى که چقدر بى‏شیله پیله فوتبال بازى مى‏کردند ولى الان فوتبالیست‏ها زنجیر به گردن‏شان مى‏اندازند و روغن و ژل مو مى‏زنند و ... در نهایت هم اثرتان با تیتر یکى از روزنامه‏ها تمام مى‏شود که یک ستاره فوتبال در یک پارتى مختلط شبانه دستگیر شد و آن وقت قهرمان اثر شما به این قهرمان مى‏گوید: «خسته نباشى قهرمان!»
هر چند نارضایتى از یک وضعیت عمومى در جامعه ورزشى، شما را برانگیخته است که دست به قلم ببرید ولى خودتان هم مى‏دانید که از چنین آثارى نمى‏توان به عنوان داستان یاد کرد.
براى اینکه چنین موضوعاتى را تبدیل به داستان کنید باید با استناد به یک خبر و پرورش تخیّل خویش در پیرامون آن خبر، یک طرح مناسب داستانى براى کارتان پى‏ریزى و سپس شروع به نوشتن داستان کنید.
پیروز باشید.

عروس عرب‏

مرضیه دانش‏زاده‏
آفتاب گُر گرفته بود. نخل‏ها با گردنبندى از خرماى سرخِ تبدار، از خانه‏هاى گِلى، قد برافراشته بودند. دیگر کمتر صداى پاى رهگذرى از کوچه‏ها شنیده مى‏شد. هنوز تا ظهر ساعتى باقى بود. «سعد» با گوشه آستین، عرق پیشانى‏اش را خشک کرد و به سایه دیوار گلى پناه برد؛ اما انگار سایه‏ها هم از کوچه‏ها مى‏گریختند. یک آن، «نعیم» از خانه بیرون پرید و در را بست. تا سعد خواست به اعتراض چیزى بگوید، نعیم فورى گفت: «شرمنده‏ام سعد، داشتم گندم آسیاب مى‏کردم. با این بچه‏هاى قد و نیم‏قد، زنم فرصت نمى‏کند. حالا هم باید براى ناهار بچه‏ها، نان مى‏پخت.» و با نگاهى ملتمسانه گفت: «نعیم، دعا کن کار آبرودارى پیدا کنم.» نعیم دستى بر شانه سعد زد و گفت: «نگران نباش نعیم، هر چند مدینه شهر شلوغى است اما مطمئن باش از برکت وجود اولاد على گرسنه نمى‏مانى.» نعیم در جواب گفت: «تو مى‏دانى که من به عشق اولاد على به مدینه کوچ کرده‏ام اما خدا کند که شرمنده زن و بچه‏ام نشوم.» سعد کمى شانه‏ها را راست کرد و با لحن جدى‏ترى گفت: «تازه مگر سعد مرده، قدم تو روى چشم‏هاى من. هر چه داریم با هم قسمت مى‏کنیم نعیم. باور کن دیگر من آن پسر همسایه شکمو و شیطان نیستم.» نعیم لبخندى زد و چشمانش از شادى، برقى زد و گفت: «یاد آن روزها بخیر سعد، دل‏مان به چه چیزهایى خوش بود. از نخل خانه ما بالا مى‏رفتى، رطب تازه مى‏چیدى و موقع تقسیم، سرِ من که کوچک‏تر و بى‏سواد بودم، کلاه مى‏گذاشتى.» سعد قاه قاه خندید و بعد گفت: «قول مى‏دهم جبران کنم. حتماً جبران مى‏کنم.» نعیم خندید و دانه‏هاى درشت عرق را از پیشانى‏اش پاک کرد. سعد گفت: «خوب عجله کنیم برویم ببینیم امروز توى مسجد جامع شهر چه خبر است؟ گمانم خلیفه باز هم یک ترفند تازه راه انداخته است.» و هر دو با عجله از کوچه گذشتند.
مسجد شلوغ بود. گروه گروه مردم مشغول صحبت بودند. نعیم گفت: «اوه، چه غلغله‏اى است. کاش مى‏دانستیم این همه شلوغى و سر و صدابراى چیست؟» ناگاه سعد به نقطه‏اى خیره ماند. نعیم گفت: «چرا راه نمى‏آیى سعد؟» سعد با خوشحالى گفت: «آن گوشه را ببین. به گمانم مردم، آنجا گرد مولایم حسین بن‏على حلقه زده‏اند. بیا تا مطمئن شویم.» و هر دو با شتاب از لابه‏لاى جمعیت گذشتند و خود را به گرداب کوچکى از مردم که انگار دور امام مى‏چرخیدند، رساندند. نعیم کنجکاوانه قد کشید. لبخند رضایت‏بخشى بر چهره‏اش نقش بست و شتاب‏زده گفت: «سعد، چرا ایستاده‏اى؟ مى‏دانى که چند روز است به مدینه آمده‏ام اما هنوز به خدمت مولایم حسن بن‏على و سرورم حسین بن‏على نرسیده‏ام. به خدا قلبم دارد از سینه‏ام بیرون مى‏پرد.» سعد دست بر سینه نعیم گذاشت و با مهربانى گفت: «خوب حالت را مى‏فهمم نعیم؛ اما کمى تحمل کن، بگذار با خیال راحت پیش از نماز ظهر به خدمت مولا برسیم. این طور بهتر است نه؟» نعیم آرام گفت: «اگر عمرى باشد.» سعد گفت: «امیدت به خدا باشد. حالا بیا به گوشه‏اى برویم، ببینیم امروز چه خدعه تازه‏اى در شرف وقوع است. بعد از صلح امام حسن(ع) با معاویه، آنها هر روز با یک خدعه تازه به میدان آمده‏اند. خدا رحم کند.» و هر دو از بین جمعیت گذشتند و در گوشه‏اى دِنج، جا خوش کردند.
لحظاتى نگذشت که مرد سیاه‏چهره‏اى که ردایى زرد به تن داشت، مقابل جمعیت ایستاد. دستش روى قبضه شمشیرش بود که داد زد: «ساکت باشید! گوش کنید!» جمعیت رو به مرد چرخیدند. مرد داد زد: «هم‏اکنون سرور و مولایم، مروان بن‏حکم، فرماندار عظیم‏الشأن مدینه، آماده سخن مى‏باشند. همه به احترام ایشان سکوت کنند.» لحظه‏اى بعد مروان با غرور از جا برخاست. مرد سیاه‏چهره تعظیمى کرد. گروهى از سرانِ حکومتى، که در صف جلو نشسته بودند، از جا برخاستند. مروان، لباس سبز ابریشمین پوشیده بود. با غرور تمام از منبر بالا رفت. تکیه داد. لبخند به لب با چشمان درشت و عقابى‏اش جمعیت را از زیر نظر گذراند. نعیم آرام گفت: «پس مروان این است! عجب! ...» سعد پوزخندى زد و گفت: «آرى این مروان است. اینها را بشناس. تو تازه‏واردى. اما همین قدر بدان که این مرد یهودى‏زاده و پدرش آنقدر رسول خدا(ص) را اذیت و آزار کرده‏اند که پیامبر(ص) با آن همه صبر و رأفتش، آنها را از مدینه اخراج و تبعید مى‏کند. جالب‏تر اینکه، پیامبر(ص) به او و پدرش لقب «قورباغه پسر قورباغه» داده است. حالا این ژست‏ها با آن لباس سبز ابریشمین، تو را نگیرد.» نعیم پرسید: «پس چطور از تبعید برگشت و شد فرماندار مدینه؟» سعد خنده تلخى کرد و گفت: «به دستور خلیفه مهربان، ایشان حالا داماد جناب خلیفه هستند و به دلیل لیاقت، فرماندار مدینه هم شده‏اند.» نعیم مات و مبهوت به مروان خیره ماند. مروان با دست پر از انگشترش، ریش نازک و نخ‏نخش را خاراند. سرفه‏اى کرد و گفت: «به حول و قوه الهى، بنده مفتخر هستم تا به عنوان فرماندار مدینه و مورد اعتماد امیرالمؤمنین!، معاویة بن‏ابى‏سفیان خبر وصلت مبارک و شگفت‏آورى را به شما نوید دهم. معاویه، امیدوار است با این وصلت، در دو خاندان بنى‏امیه و بنى‏هاشم، پایه‏هاى دوستى و وحدت، پایدار و مستحکم گردد. من در اینجا به نمایندگى از طرف امیرالمؤمنین! معاویه، از دختر عبداللَّه بن‏جعفر، براى فرزند عزیز و دردانه معاویه، یزید، خواستگارى مى‏نمایم.»
ناگهان همهمه فضاى مسجد را پر کرد. سعد با تعجب گفت: «دختر عبداللَّه بن‏جعفر براى یزید! عجبا! واقعاً شگفت‏آور است.» نعیم با عجله پرسید: «عبداللَّه بن‏جعفر کیست؟» سعد با همان حالت بُهت گفت: «عبداللَّه بن‏جعفر، شوهر زینب، دختر على بن‏ابى‏طالب است. او از دختر زینب براى یزید خواستگارى کرد. به خدا نمى‏دانم بخندم یا گریه کنم. عجب مکّارند اینها.» مروان دستش را به علامت سکوت جمعیت بالا برد و گفت: «البته باید اقرار کنم که من هم ابتدا از شنیدن این خبر متحیّر ماندم، چرا که بسیار دخترانند که آرزوى ازدواج با یزید بن‏معاویه را دارند، در حالى که از نظر ثروت، مقام و حُسن و جمال بى‏نظیرند اما به هر حال هماى سعادت بر سر این دختر خوشبخت فرود آمده و من نیز از این پیوند خشنودم چرا که مى‏دانم همه رفتار و کردار امیرالمؤمنین! معاویه از روى دوراندیشى و سیاست خاص خودش است و حتماً در این ازدواج، خیر و برکتى است که در آینده آشکار خواهد شد.» صداى مردانى که در صف جلو نشسته بودند، بلند شد که: «آرى. مبارک است، ان شاءاللَّه.» مروان لبخند زیرکانه‏اى زد و گفت: «و اما خبر خوبى هم براى عبداللَّه بن‏جعفر دارم.» سکوتى بغض‏آلود بر فضا حاکم شد. همه به مروان چشم دوخته بودند. مروان ادامه داد: «با توجه و عنایت امیرالمؤمنین! و به میمنت قدوم مبارک دختر عبداللَّه، تمام قرض‏ها و بدهى‏هاى عبداللَّه توسط سرورم معاویة بن‏ابى‏سفیان پرداخت خواهد شد.» یکى از میان جمعیت فریاد زد: «البته از کیسه مسلمین. چه لطف بزرگى!» مروان انگشترى فیروزه‏اش را در انگشت چرخاند و بى‏اعتنا به حرف مرد گفت: «البته از خاندان بزرگ ابى‏سفیان، این بذل و بخشش‏ها بعید نیست؛ و شگفتى‏آور اینکه، سرورم فرموده‏اند، مهریه ام‏کلثوم، عروس خوشبخت معاویه، بر اساس رأى و نظر پدرش عبداللَّه بن‏جعفر تعیین شود.»
سعد گفت: «چه خوش‏رقصى‏ها که نمى‏کند این معاویه مکّار. عجب دامى پهن کرده این نابکار.» مروان دستش را بالا برد و بلندتر گفت: «به خدا، وجود این بزرگان موجب نعمت و برکت سرزمین ماست. من با تمام وجود معتقدم که خداوند حتى این قطرات ریز و درشت باران را نیز به خاطر وجود این خاندان بزرگ، خصوصاً فرزند عزیز آنها یزید بن‏معاویه نازل مى‏کند.» صداى خنده عده‏اى بلند شد. بعضى با نگاههاى پر از سرزنش سر تکان دادند و چیزى گفتند. مردى از میان جمعیت برخاست و داد زد: «چه مى‏گویى اى چاپلوس دروغگو. از منبر پیغمبر خدا پایین بیا.» چند نفر به اعتراض از مسجد خارج شدند. مروان پا به پا شد و آخرین تیر ترکش خود را که از سینه پر کینه‏اش جدا مى‏شد، رها کرد و شتاب‏زده گفت: «اکنون بسیارى آرزوى جاه و مقام یزید بن‏معاویه را دارند و باید اعتراف کنم که به این همه قدرت و شوکت او حتى بیش از مقام اهل بیت، غبطه مى‏خورند.» صداى همهمه و اعتراض بالا گرفت. گونه‏هاى سعد از خشم سرخ شد. دست بر پشت دست زد و گفت: «پس کجاست عبداللَّه بن‏جعفر تا جواب این ملعون پست را بدهد؟» سر و صداى جمعیت هر لحظه بالاتر مى‏گرفت. مروان که اوضاع را به هم ریخته دید، ترسید که امر معاویه ناتمام بماند. نگاهى به سربازانش که تمام‏قد صف کشیده بودند انداخت؛ پس با اطمینان خاطر و بلندتر از پیش گفت: «اکنون ... اکنون من به عنوان فرماندار مدینه از طرف امیرالمؤمنین! معاویة بن‏ابى‏سفیان، ام‏کلثوم، دختر عبداللَّه بن‏جعفر را براى فرزند لایق و شایسته معاویة بن‏ابى‏سفیان خواستگارى مى‏نمایم و مى‏دانم که او خوشبخت‏ترین عروس عرب خواهد شد. اکنون منتظر پاسخ عبداللَّه بن جعفر هستم.»
دل‏ها نگران و نگاهها حیران و پریشان، عبداللَّه را جستجو مى‏کرد. نفس‏ها در هم پیچیده و گرماى مسجد صدچندان شده بود. لحظاتى سکوتى نفس‏گیر بر فضاى مسجد حاکم شد. ناگاه همه سرها به سوى مردى چرخید که از میانه جمعیت برخاست. مردى با قامتى متوسط و اندامى لاغر که نگاهى آرام داشت. هر کس در دل گمانى داشت. عبداللَّه نگاهى به جمعیت منتظر انداخت. بى‏آنکه رو به مروان کند، گِرهى در ابرو افکند و بلند گفت: «ازدواج دخترم ام‏کلثوم به من ارتباطى ندارد. باید دایى او، حضرت اباعبداللَّه براى دخترم تصمیم بگیرد.» جمعیت باز همهمه کرد. کلام عبداللَّه گویى نسیمى خنک بود که دل‏هاى داغ از نیرنگ را نوازش داد. مروان هاج و واج مانده بود. انگار هرگز منتظر چنین پاسخى نبود. به مردانِ حکومتى نگاهى انداخت و غر و لندکنان گفت: «این مرد چه مى‏گوید؟ ما را چکار به اباعبداللَّه. تصمیم با عبداللَّه بن‏جعفر است.» پیرمردى در گوشه مسجد دست به عصا ایستاد و بلند گفت: «خدا را شکر که اولاد على همیشه چون شیر از بنى‏هاشم و اهل بیت حمایت کرده‏اند و اجازه فضولى به شما نامردها نداده‏اند.» مروان، خشمناک دندان بر هم کشید که صداى تکبیر مکرر مردى، جمعیت را متوجه کرد. نعیم و سعد پشت به مروان، رو به صدا برگشتند و نیم‏خیز شدند. نعیم با صدایى لرزان گفت: «خدایا ...، باورم نمى‏شود. این حسین بن‏على است. درست همان شمایل زیبایى است که پدرم در کودکى از پیامبر(ص) در ذهنم ترسیم کرده بود.» سعد دستش را بر شانه نعیم گذاشت و به نگاه مهربان حسین(ع) چشم دوخت و زمزمه کرد: «پدر و مادرم به فدایت یابن‏رسول‏اللَّه!» شانه‏هاى نعیم لرزید و اشکش جارى شد. مروان مضطرب روى منبر جابه‏جا شد و به حسین(ع) که در برابرش همچون آفتاب مى‏درخشید، خیره ماند. نگاه آرام اما عمیق حسین(ع) مثل شهاب تا اعماق قلب مروان نفوذ کرد. امام حسین(ع) با قامتى بلند و شانه‏هایى فراخ، ردایى سفید بر تن و شالى سبز بر کمر، او را به یاد هیبت و استوارى و قامت رسول خدا(ص) انداخت. دلش لرزید. راست نشست. نخ نخ سبیل نازکش را جوید. منتظر همه چیز بود الّا حسین(ع). جمعیت بى‏صبرانه به مولایشان چشم دوخته بودند که طنین آواى حسین(ع) پیچید:
«بسم‏اللَّه الرحمن الرحیم. سپاس خداوندى را که ما اهل‏بیت پیامبر(ص) را براى خود انتخاب و براى تداوم دین خود رضایت داد و ما را براى رهبرى انسان‏ها برگزید و قرآن و وحى را بر ما نازل کرد. سوگند به خدا، کسى از حق ما نمى‏کاهد جز آنکه خداوند از حق او در دنیا و آخرت خواهد کاست و دولت و حکومت ما جاودانه است و به زودى از خبر آن آگاه خواهید شد ... . مروان! تو سخن گفتى و ما شنیدیم. اینکه گفتى مهریه ام‏کلثوم بر اساس رأى پدرش عبداللَّه بن‏جعفر است؛ هر مقدار که بخواهد تعیین کند، سوگند به جانم، ما هرگز از سنّت رسول خدا(ص) در ازدواج دختران و زنان و خاندانش عدول نخواهیم کرد که مهریه آنها، بیست اوقیه معادل چهارصد و هشتاد درهم است.» صداى عده‏اى در مسجد پیچید که: «آرى .این سنّت رسول خداست.» و باز صداى پرطنین امام همه مسجد را پر کرد: «و اینکه گفتى قرض‏هاى پدرش را خواهید پرداخت؛ راستى در چه زمانى، زنان ما بنى‏هاشم، قرض‏هاى ما را مى‏پرداختند؟» مردى فریاد زد: «لعنت بر مکر و حیله معاویه.» و حسین(ع) ادامه داد: «و اینکه گفتى این ازدواج، پیوند دوستى بین دو قبیله ایجاد مى‏کند؛ ما بنى‏هاشم با شما سران بنى‏امیه در راه دین خدا دشمنى کردیم و جنگیدیم و هرگز براى رسیدن به دنیا با شما صلح نخواهیم کرد. هم‏نسب بودن ما نتوانست ما را به وحدت برساند، حال چگونه با ازدواج مى‏توان به وحدت رسید؟» عده‏اى فریاد زدند: «راست مى‏گویى یا اباعبداللَّه.»
مروان خشمناک به جمعیت نگاه انداخت و دندان بر هم فشرد و باز صداى حسین(ع) پیچید که:
«و اینکه در شگفتم از یزید که چگونه از این دختر خواستگارى مى‏کند؟ بدان کسانى از این دختر خواستگارى مى‏کنند که از یزید و پدر یزید و جدّ یزید برترند.»
میان جمعیت که انگار از کلام قاطع و کوبنده امام جان گرفته بودند، ولوله افتاد. عده‏اى تکبیر گفتند. مردى داد زد: «به احترام حسین بن‏على سکوت کنید.» لحظه‏اى بعد امام ادامه داد: «و اینکه گفتى ابرها به خاطر چهره یزید مى‏بارند؛ همانا این تعریف تنها براى رسول خدا(ص) زیبنده بود و نه دیگران.»
سعد برخاست و گفت: «آرى، به گمانم ابرها به حال یزید شرابخوار گریه مى‏کنند، نه مى‏بارند.» جمعیت خندیدند. مروان زیر لب غر و لندى کرد و با خشم به سربازانش نگاه کرد. و امام ندا داد:
«و اینکه گفتى آنان که غبطه مى‏خورند به یزید بیش از آنانند که به ما اهل‏بیت(ع) غبطه مى‏خورند؛ همانا آنان که آرزو مى‏کنند مقام یزید را، جاهلان این مردمند و آنان که آرزو مى‏کنند مقام ما را، صاحبان عقل و اندیشه‏اند.»
و سپس رو به جمعیت که شادمانه چشم به او دوخته و قلب‏هایشان آرام گرفته بود، با صلابت تمام فرمودند:
«تمام جمعیت حاضر در مسجد گواه باشید که من دخترِ خواهرم، ام‏کلثوم، دخترِ عبداللَّه بن‏جعفر را به عقد پسرعموى او، قاسم بن‏محمد بن‏جعفر در آوردم و مهریه او را چهارصد و هشتاد درهم قرار دادم و زمین خودم در منطقه عقیق که درآمد کشاورزىِ سال آن، هشتاد هزار دینار است، براى بى‏نیازى و کمک‏هزینه زندگى به این دو زوج جوان، به آنان بخشیدم که بى‏نیاز باشند، ان شاءاللَّه.»
صداى تکبیر جمعیت مسجد را لرزاند. عده‏اى برخاستند و به سوى امام هجوم بردند. صداى مبارک‏باد، از هر گوشه بلند شد. نعیم و سعد شتابان برخاستند. سعد خندید و گفت: «چه پیوند زیبا و بابرکتى، هم ام‏کلثوم خوشبخت شد، هم یزید ذلیل. خدا خوب مى‏داند که رسالتش را در کجا و در چه کسانى قرار دهد.» نعیم گفت: «آفرین به این همه شجاعت و درایت. برویم سعد، برویم که دیگر تاب ماندن ندارم.» سعد گفت: «آرى. بیا و بهترین نماز عمرت را به امامت حسین بن‏على بخوان نعیم.» و هر دو در جمعیت گم شدند. مروان با خشم، جمعیتى را که به سوى امام هجوم مى‏بردند، مى‏نگریست و بر چهره مصمم امام خیره مانده بود. انگار دوباره روزى را که رسول خدا(ص)، او و پدرش را از مدینه تبعید کرد، برایش تداعى شد. مزه تلخ آن روز را دوباره با تمام وجود حس کرد. بغضِ مانده در گلو را فرو داد. دندان بر هم کشید و زیر لب غرید: «لعنت بر این مردم نادان ...» و با خشم از منبر پایین رفت و صداى روح‏بخش اذان تمام مسجد را پر کرد. «اللَّه اکبر ...»