نویسنده

 

خواستگار هفتاد ساله هم ...

نفیسه محمدى‏

خدمت خواهر عزیز و مهربانم، عرض سلام گرمى دارم.

امیدوارم حال جناب محترمه مکرمه خوب بوده باشد. همان طور که در جریان قرار دارى ماه مهر شروع شد و باز تو آهنگ جدایى نواختى و به طرف شهر و دیارت شتافتى؛ از براى آموختن و تحصیل! من هم طبق عهد قدیم که همى نگاشتن نامه و گزارشات بود شروع به نامه نوشتن کردم. اگر چه شاید از سوى تو نامه‏اى به این بلندى دریافت نکنم اما باز هم مى‏نویسم که این نوشتن، سودى مضاعف براى من دارد. خوب حال جناب‏عالى چطور است؟ روزگارت چگونه مى‏گذرد. از خوابگاه جدید و زیبایى که مشرف به خیابان شلوغ و پر سر و صداست، چه خبر؟ راستى دوستانت را دوباره یافتى و با تجدید دیدار به شادى و پایکوبى پرداختى یا خیر؟ اگر پرداخته‏اى که خداوند تو را شادى افزون دهاد! و اگر نپرداخته‏اى ان شاءاللَّه بپردازى! خوب از همه این حرف‏ها که بگذریم نامه پر تکلف و پر از صنایع ادبى من را با دقت بخوان، چون همان طور که مطلع هستى عزم جزم کرده‏ام تا رشته ادبیات را ادامه دهم تا یکى از ادیبان ایران‏زمین باشم. نامه‏اى را که هم‏اکنون برایت مى‏نویسم پس از انجام تکالیف سال جدید است. با توجه به علاقه‏اى که به ادبیات یافته‏ام اندکى از وقتم را به نوشتن و بازخوانى کتاب‏ها و اشعار زیباى فارسى اختصاص داده‏ام و مابقى را به مطالعه مى‏پردازم و درس مى‏خوانم.
از اخبار خانه اگر جویا شوى همه اندر سلامت کامل هستند و بارى روزگار بر وفق مراد است. راستى که تابستان پر هیاهو و شادى داشتیم. اولاً مسافرت به مشهد و شمال که خیلى خیلى عالى بود، بعد هم مهماندارى و پذیرایى از بستگان و فامیل دورافتاده که انصافاً خیلى خسته‏مان کرده بود. گرچه خیلى خیلى هم خوش گذشت. مخصوصاً آمدن دوستان تو و گشت و گذار در شهرمان که جالب بود. عروسى دخترخاله هم خیلى خوش گذشت با توجه به اینکه در آن مراسم هم اتفاقات جالب و خنده‏دارى رخ داد. خوب علاقه‏ات به درس‏ها چندین برابر شده یا هر روز کمرنگ مى‏شود! امیدوارم که بتوانى حسابى درس بخوانى و لذت مضاعف همراه با پیشرفت داشته باشى. بعد از رفتن تو یکى دو روزى دایى و زن‏دایى پر افاده مهمان ما بودند و بعد از رفتن آنها ما به کارهاى جانبى رسیدگى کرده و همه جا را منظم و تمیز کردیم تا زندگى به حال عادى برگردد. خلاصه که آقاجون و مامان هم بعد از آن همه مهمان‏دارى و پشت سر گذاشتن تابستان گرم، تصمیم گرفتند یک خانه‏تکانى حسابى راه بیندازند. به همین مناسبت فرش‏ها را جمع‏آورى کرده و براى شستشو به یک شستشوخانه فرستادند. خلاصه که کارها را یکى پس از دیگرى به انجام مى‏رساندند، که یک مهمان ناخوانده رسید. بعد از عروسى دخترخاله عزیزمان که بالاخره بعد از کلى ادا و اصولِ خاله، رفت سر خانه و زندگى‏اش؛ عمه بزرگ شوهرخاله‏جان راهش را کج کرد و آمد خانه ما. البته خودش که نیامد مثل اینکه آقاجون در حال گشت‏زنى براى جمع‏آورى مسافران بوده که، ایشان را دیده و ضمن دقت در احوالات ایشان پى برده که این زن همان عمه بزرگ معروف باجناق‏شان مى‏باشد، به همین دلیل ضمن تعارفات پى در پى ایشان را به خانه دعوت کرده و براى ظهر به منزل آوردند. بعد از آمدن عمه‏جان، مامان خیلى جوش کرد، که چرا در حالى که خانه لخت و عور است مهمان به خانه آمده است ولى وقتى حرف‏هاى عمه‏جان را شنید نه تنها از جوشش کاسته شد بلکه کیف هم کرد. چون این عمه‏خانم بدون رودربایستى شروع کرد به کمک کردن و جا به جا کردن لوازم خانه.
مامان با کمک عمه‏خانم تا آمدن فرش‏ها خانه را با انواع پارچه و موکت پوشاندند و بعد شروع کردند به صحبت. عمه‏خانم به مامان مى‏گفت: «سودابه‏جان!» به من هم مى‏گفت: «مریم گل!» و داداش هادى هم به «احسان» تغییر نام داده بود. ما همه حدس مى‏زدیم که عمه‏جان نام ما را به یاد ندارد. اما در این میان حدسى که به ذهنم خطور کرد، درست‏تر از همه این مطالب بود. عمه‏جان بعد از اینکه همه کارهاى جانبى را انجام داد. به مامان گفت: «سودابه جان! مى‏گم پسر فرخ‏سادات تو عروسى، دختر تو رو پسندیده. سه چهار روزه که تو خونه ما حرف دختر توس! گفتم بهت بگم نگى نگفتى.» مامان که از تعجب شاخ در آورده بود گفت: «صحبت دختر من! عمه‏جون، فرخ‏سادات کیه؟»
- وا، فرخ‏سادات که شوهرش از سلاطون مُرد دیگه؛ یادت رفته. خلاصه که پسره پسرِ خوبیه. مى‏گن کلى پول و مال و منال داره. و بعد آرام گفت: «از باباش بهش رسیده!»
مامان که بوى داماد پولدار به مشامش خورده بود، گفت: «عمه‏جون شما دیدینش یا نه؟» عمه‏خانم هم بعد از کلى ادا و اصولِ مخصوص پیرزن‏ها گفت: «قیافش بد نیست اما همین که دستش به دهنش مى‏رسه بسه! تو هم از من نشنیده بگیر! دوست ندارم این فرخ‏سادات به پر و پام بپیچه که چرا خبررسونى کردم!»
مامان هم چَشمى گفت و صحنه را با شادى ترک کرد و طبق معمول قضیه را با آقاجون در میان گذاشت و لابد وعده وعیدهاى حسابى که این بار نانِ همه توى روغن است و از دست خرج منیره‏خانم راحت مى‏شوند. آقاجون و مامان همان شب فکرهایشان را روى هم ریختند ولى هر چه گشتند کسى به نام «فرخ‏سادات» را که مادرشوهر جناب‏عالى باشد پیدا نکردند. خلاصه، تصمیم بر آن شد که مامان و آقاجون هر چه زودتر به خاله‏جان زنگ زده و جریان را پیگیرى کنند اما بعد پشیمان شدند چون به نظرشان زشت بود که دنبال خواستگارى که معلوم نبود کیست، بگردند. به همین دلیل برنامه بعدى این بود که مامان به آنها زنگ بزند و جهت اطلاع دادن در مورد اینکه عمه‏خانم در منزل ما به سر مى‏برد، از کم و کیف قضیه مطلع شوند.
خلاصه که حدود ساعت ده یازده شب مامان زنگ زد به خانه خاله‏جان! خاله هم از آسمان و ریسمان به هم بافت و از دورى دخترش و جهیزیه و حرف و حدیث‏ها گفت تا اینکه رسید به جریان اصلى که: «خواهر، هر چند دختر شوهر دادن خیلى سخته و دورى مشکله اما بالاخره که چى، باید این دخترا برن سرِ خونه و زندگیشون! تو هم فکر بچه‏هات باش؛ دانشگاه که شوهر نمى‏شه.»
مامان هم بعد از کلى خجالت بالاخره زبان باز کرد و گفت: «راستى مى‏دونى عمه شوهرت اومده خونه ما. یعنى امروز سوار ماشین باباى هادى شده و اومده اینجا، خواستم بهتون خبر بدم!»
آن طور که از شواهد و اقرار مامان برمى‏آید خاله بسیار تعجب کرده و لازم دانسته که سریع گوشى را قطع کند و به دختر بزرگ عمه‏خانم زنگ بزند چون عمه‏جان چند سالى است که با دختر بزرگش زندگى مى‏کند. مامان هم گوشى را قطع کرد و منتظر تلفن خاله‏جان شد. در همین موقع شروع به توضیح مطالبى کرد که به ذهن خودش رسیده بود.
مامان اظهار مى‏کرد که احتمالاً این «فرخ‏سادات» همان دختر بزرگ عمه‏خانم مى‏باشد و در خانه آنها هم حرف خواستگارى از تو مطرح شده است و حسابى ذوق کرده بود که اگر دختر بزرگ عمه امشب براى بردن مادرش بیابد، مسئله خواستگارى تو را هم مطرح مى‏کند ولى از تنها چیزى که ناراحت بود وضع به هم ریخته خانه بود. بعد از گذشت چند دقیقه‏اى سیل تلفن‏ها به سمت خانه ما روان شد. اولین تلفن مربوط بود به جناب دختر بزرگ عمه که با نگرانى در مورد ساعت ورود عمه مى‏پرسید. تلفن‏هاى دیگر هم از بقیه اقوام شوهرخاله بود که راجع به سلامت عمه‏خانم مى‏پرسیدند. بله. حدسم درست بود. عمه‏خانم بیچاره حدود سه چهار سالى است دچار بیمارى فراموشى شده و همه باید چهارچشمى مواظبش باشند.
تا به حال هم چند بار گم شده و براى پیدا کردنش همه جا را گشته‏اند. این بار هم که از شانس مامان، عمه‏خانمِ فراموش‏کار از خانه ما سر در آورد. خلاصه دختر عمه‏جان بعد از چند دقیقه با عجله و در حالى که چشمانش از گریه باد کرده بود، آمد و عمه‏جان را برد و همه نقشه‏هاى مامان را براى به دست آوردن داماد پولدار به هم ریخت. اما جریان خواستگار تو خیلى جالب‏تر است. این ماجرا برمى‏گردد به زمانى که عمه‏خانم تازه زن دوم حاج عنایت شده بود و خواهر حاج عنایت که همان فرخ‏سادات بوده تصمیم داشته دختر «سودابه» همسایه قبلى عمه‏خانم را براى پسرش بگیرد. عمه‏خانم به خاطر بیمارى‏اش فکر مى‏کند که هنوز همان سال‏هاست اما جالب‏تر اینجاست که جناب دامادى که براى تو در نظر گرفته بود الان حدود هفتاد ساله است و دست و پایش هم از کار افتاده، اما راستش را بخواهى از وضعیت مالى‏اش خبر ندارم. خلاصه که مامان کلى ناراحت شد و حسابى ضایع شد که این داماد هفتاد ساله هم به نتیجه نرسید. من و داداش هادى هم از تو و داماد هفتاد ساله عکسى تهیه کردیم تا برایت بفرستیم البته در این مسئله براى اولین بار آقاجون هم با ما همراه شده بود و حسابى مى‏خندید. تازه براى عکس داماد هفتاد ساله سبیل هم گذاشته است. داماد خوش‏تیپ از کار افتاده! این هم از اتفاق کوچکى که در اولین روزهاى غیبت تو افتاد. به هر حال، امیدوارم که تو هم همیشه شاد باشى و این اتفاقات شاد تو را هم بخنداند. من هم دیگر مزاحم وقت تو نمى‏شوم. دَرست را خوب بخوان و جواب نامه‏ام را زود بنویس. به دوستان خوبت هم سلام برسان.
امیدوارم سرزنده و شاد باشى.

خواهرت: مهرى‏