آنچه گذشت و آنچه خوهد آمد


 

آنچه گذشت و آنچه خواهد آمد

در فروردین‏ماه سال 83، در بیست و پنجمین شماره «دختران بهار» پس از اعلام نتایج مسابقه طنزنویسى، فراخوان مسابقه «نامه‏نگارى» را درج کردیم. با تشکر از همه دوستانى که همواره با نامه‏هایشان دریچه لطف و محبت خود را به رویمان باز مى‏کنند، از میان تلفن‏ها و نامه‏هاى دو سه خطى کوتاه که فقط تشکر بود، سه نامه تقریباً طولانى را که به دقت به نقد «پیام زن» و «دختران بهار» پرداخته بود، انتخاب کردیم؛ باشد که بعد از این نامه‏هاى شما دوستان هم در مورد مجله خودتان به دست ما برسد.
دوستان عزیز خانم‏ها «فاطمه مغول‏زاده» از تربت‏جام، «لعیا اعتمادى» از قم و «منیره مقدم‏زاده» از چابکسر، بهترین نامه‏ها را برایمان ارسال کردند که در ادامه، اصل نامه این دوستان را بدون هیچ کم و کاستى خواهید خواند.
از حالا تا آخر بهمن سال جارى فرصت دارید تا در مسابقه بعدى ما که «کاریکاتور» مى‏باشد، شرکت کنید. شما عزیزان مى‏توانید کاریکاتورهاى فرضى از نویسندگان و همکاران مجله رسم کنید و یا اینکه کاریکاتورهایى آزاد با موضوعات زن و حضور اجتماعى آنان ترسیم کنید.
منتظر رسیدن آثار زیباى شما هستیم تا آنها را در همین بخش چاپ کنیم.
پاییز خوبى را پیش رو داشته باشید.

* *

به مجله زیر دستم نگاه مى‏کنم. چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود، همین یک ساعت پیش، یا شاید هم همین چند لحظه پیش. به یاد آن روزى افتادم که معاون مدرسه‏مان به من و چند نفر دیگر برگه‏اى را به عنوان هدیه به دانش‏آموزان فعال مدرسه داد. همه فکر کردیم این هم از آن مجله‏هاست که فقط سر آدم را گرم مى‏کند و سر و تهش چند داستان عاشقانه و چند تا عکس و مصاحبه بازیگر. بعدش هم چند تا مجله بیشتر در نمى‏آید؛ ولى اصلاً این طور نبود. تا آن موقع اسم «پیام زن» به گوش هیچ کدام‏مان نخورده بود. راستش فکر نمى‏کردم بعد از چند سال هنوزم دنبال مجله بروم و اینقدر وابسته‏اش بشوم.
و حالا من شدم عضوى از خانواده بزرگ «پیام زن»، خانواده‏اى که در سراسر ایران پراکنده شده. شدم عضوى که حالا با تمام کسانى که اسم‏شان در مجله‏ام هست، آشنا هستم. مدیرمسئول، سردبیر، تک تک نویسنده‏ها، همه کسانى که شعر و داستان مى‏فرستند و براى مجله نامه مى‏نویسند. راستش وقتى داشتم براى چندمین بار مجله آخرى را مرور مى‏کردم، رفتم تو فکر؛ راستى راستى چهار سال است که عضو این خانواده شده‏ام. خیلى چیزها یاد گرفتم. با خیلى‏ها آشنا شدم. شکل و قیافه‏اى که از تک تک اعضاى مجله توى خیالاتم ساختم همیشه توى ذهنم است. و حالا تصمیم گرفتم نامه‏اى بنویسم و صفحه به صفحه مجله را مرور کنم و از همه چیزهایى که لایق تشکرند، سپاسگزارى کنم و به خودم جرئت بدهم که اندک نارسایى که مجله دارد را بیان کنم تا مجله در سال‏هاى آینده حتى همین مقدار اندک نارسایى را هم نداشته باشد. البته سخت است که آدم بخواهد از چیزى که متعلق به خودش است انتقاد کند ولى از آنجا که همه انتقادها سازنده‏اند سعى کردم من هم نقشى در این سازندگى داشته باشم. البته شاید هم این انتقادات فقط از دیدگاه من باشد ولى خوب توى خواننده‏هاى مجله سلیقه‏هاى هم‏شکل هم، کم پیدا نمى‏شود. البته بیشتر مى‏خواهم به تشکر از بخش‏هاى عالى و سازنده مجله بپردازم، ولى مقدار کم انتقادها را هم پذیرا باشید. قبلاً هم شاهد پذیرابودن‏تان از انتقادها بوده‏ام و همین هم من را در نوشتن این نامه یارى کرد.
از جلد مجله شروع مى‏کنم. همیشه صفحه‏هاى زیبا و شاد و رنگارنگ روى جلد را به دقت تماشا مى‏کنم. واقعاً زیبایند و هیچ نقصى ندارند، خصوصاً پیام‏هاى روى جلد در صفحه اول.
فهرست‏بندى تمیز، منظم و آشناى مجله مثل همیشه تکمیل است. ورق مى‏زنم و سخنان سردبیر را که مثل همیشه طولانى، کمى سنگین و جذابند مرور مى‏کنم. این دفعه خیلى قشنگ و جذاب نوشته شده بود. «آنجا مهرآباد بود و اینجا بم است، از کاخ کرملین تا کاخ الیزه ...» یادم است وقتى این مطلب را خواندم، خیلى سخت تحت تأثیر قرار گرفتم. راستش من زیاد سخنان سردبیر را دنبال نمى‏کردم، البته معذرت مى‏خواهم ولى هضم بعضى جملات برایم سنگین بود و موجب مى‏شد چون کم‏حوصله بودم از آنها رد شوم. به استفتائات امام خمینى(ره) مى‏رسم، کوتاه، مفید و مربوط به مسائل روز انتخاب شده‏اند. اصلاً حوصله‏ام سر نمى‏رود؛ خصوصاً که خط امام هم درج شده و شوق خواننده را بیشتر مى‏کند. از بخش فرهنگ و اندیشه که خیلى هم پربار است خوشم مى‏آید ولى متأسفانه با اینکه همه‏اش را مى‏خوانم، 15 مطلب را به خاطر سنگینى بعضى جملات نمى‏گیرم. چشمم به گوشه مجله مى‏خورد که از یک بخش دیگر به خاطر کمبود مکان به این صفحه انتقال داده شده. این یکى از ایرادهاى اصلى مجله است که امیدوارم حل شود.
نوشته این دفعه آقاى رسول جعفریان که «مثنوى عفاف‏نامه» بود، خیلى گیرا و جذاب بود و این به خاطر شعرهاى چاپ شده در متن بود. مى‏رسیم به بخش «گنجینه»، متأسفانه البته خیلى ببخشید ولى این بخش از مجله آخرین بخشى است که من مى‏خوانم، آخر مطالب زیاد جذاب و گیرایى ندارد و اگر دارد به صورت جذاب بیان نشده است. به بخش «سیاسى اجتماعى» مى‏رسیم، این بخش خصوصاً «خبر» از جمله بخش‏هایى است که من بى‏صبرانه در اولین ساعات رسیدن مجله مى‏خوانم. خبرها کوتاه و جالب هستند.
از مطالب مربوط به طلاق اصلاً استقبال نمى‏کنم و البته این مطالب خیلى مفید و لازم‏اند ولى مقدار زیاد این مطالب آن هم براى اکثر خوانندگان که جوان و نوجوانند زیاد مورد استقبال نیست. البته به مقدار متوسط خوب است ولى از نظر من مطالب مربوط به طلاق خیلى زیادند. بخش «خانواده و تربیت» با گفتگو آغاز مى‏شود. خیلى خوب و مفید و لازم براى مجله پر بار «پیام زن» است.
بالاخره رسیدیم به طنز؛ طنزهاى شیرین، جذاب و پر طرفدار و ماهرانه آقاى رفیع افتخار. من فکر مى‏کنم پر طرفدارترین بخش مجله همین طنزهاى آقاى افتخار است. من خودم اولین دقیقه که مجله به دستم مى‏رسد اولین مطلبى که مى‏خوانم همین بخش است. مجله را برمى‏دارم، به اتاقم مى‏روم، در را مى‏بندم و شروع مى‏کنم به خواندن. خانواده‏ام عادت کرده‏اند که اگر دیدند در حین خواندن بلند بلند مى‏خندم نگران نشوند و دیگر نمى‏پرسند مگر چه نوشته؟ منتظر مى‏شوند تا من بخوانم و مجله را به آنها بدهم تا با هم بخوانند. چند بار در ماه این طنز را مى‏خوانم و تصویرى را نیز که از آقاى افتخار بر ذهن دارم را مرور مى‏کنم و همیشه آرزو مى‏کنم که روزى مصاحبه این نویسنده موفق در مجله «پیام زن» چاپ شود. البته طنزهاى زیادى از ایشان علیه زن‏هاست که محرک قوى‏اى براى انجمن دفاع از حقوق زنان است که زیاد هم جدى نمى‏باشد. این یکى از نکته‏هاى حساس است براى جلب طرفداران بیشتر که آقاى افتخار هم با درایت خود متوجه این موضوع هستند.
«مشاور شما»، دومین بخش این مجله است که من مطالعه مى‏کنم. بسیار منظم و مشاوره مفید و پر طرفدارى است که با دقت و پشتکار به نامه‏هاى خوانندگان جواب مى‏دهد و خوانندگان را از مشاوره‏هاى خود بهره‏مند مى‏سازد. البته اشکال کوچکى که دارد این است که نامه‏ها آنقدر دیر مى‏رسند که گاهى یادمان مى‏رود این جوابِ کدام مشاوره است؛ البته فکر مى‏کنم کم‏کارى از ناحیه پست باشد ولى اگر در جواب نامه اشاره‏اى به نامه خواننده شود، خیلى بهتر است. که البته من نهایت تشکر را از زحمت‏کشان این بخش دارم و براى هر چه بهتر شدن، این پیشنهاد را دادم.
«سخن اهل دل»، بخش لازم و خوب مجله است. شعرهاى انتخابى زیبا و متناسب با موضوعات روزند. نقد فیلم، بخشى جذاب، ماهرانه و خوب است که ایرادهاى فیلم را رک و بى‏پرده بازگو مى‏کند؛ من خودم به شخصه این بخش را مصراً دنبال مى‏کنم.
بخش «هنر و ادب» هم بخش تأثیرگذار (محرک به توجه به طبیعت) است که بخش «سرود فردا» و «قصه‏هاى شما»، با صبر و حوصله و بسیار دقیق و با تلاش زیاد به خوانندگان ارائه مى‏شود. واقعاً جاى خسته نباشید و سپاسگزارى دارد. فقط قصه‏هاى افراد زیادى در مجله چاپ نمى‏شود. اغلب قصه آقاى ثابتى‏مقدم چاپ مى‏شود که من خودم از طرفداران قصه‏هاى ایشان هستم و به قلم تواناى ایشان احترام مى‏گذارم، ولى بد نیست بعضى از نوشته‏هاى دیگران را هر چند به خوبى نوشته‏هاى آقاى مقدم نمى‏رسند، چاپ کنید. این خود نوعى تشویق براى نویسندگان نوپاى بخش «قصه‏هاى شما» است.
در بخش «خانه و خانه‏دارى»، بهداشت و تندرستى مفید و لازم است. اطلاعات زیادى را در مورد بهداشت، تغذیه و مواد غذایى به خوانندگان مى‏دهد. بخش «تازه‏هاى پژوهش» هم مانند بخش «خبر» بسیار جذاب و بسیار لازم است.
هنرهاى دستى از جمله بهترین آموزش‏هاست که مى‏توان به جوانان و نوجوانان ارائه کرد. خصوصاً که عکس گل آماده شده در پشت جلد چاپ مى‏شود.
«کتابخانه پیام زن» هم بخش خوبى است ولى متأسفانه افراد کمى مى‏توانند از آن بهره ببرند. «پژواک» هم بخش بسیار خوبى است که خوانندگان احساس مى‏کنند که نزدیک‏ترین و مستقیم‏ترین ارتباط با مجله را در این بخش دارند ولى متأسفانه تعداد کمى از نامه‏ها چاپ مى‏شود.
بخش «دختران بهار»، بخش شادى است که حوصله آدم را اصلاً سر نمى‏برد، خصوصاً مصاحبه‏هاى بسیار بسیار خوب و مؤثر و همچنین نوشته‏هاى خانم محمدى که طنزهاى بسیار جالب و خنده‏آورى هستند. در کل، همه مجله خوب، لازم و مفید است و ایرادهاى بسیار ناچیزى دارد و در نظر گرفتن تخفیف براى قشر دانش‏پژوه هم جاى تشکر بسیار دارد.

فاطمه مغول‏زاده - تربت‏جام‏

* *

به نام خالق هر چى آدم باحال و بى‏حال، باکلاس و بى‏کلاس، نویسنده و خواننده، چرنده و پرنده و در یک کلام، بر و بچه‏هاى پیام زن که حق آب و برق و گاز و تلفن و موبایل و بقیه چیزها را بر گردن مجله دارند.
آن اول اول‏ها، یعنى حدود 2 سال و اندى قبل از اینها هر زمان که اسم مجله پیام زن را مى‏شنیدم، فکر مى‏کردم که با یک مجله باحال که مختص خانم‏هاست، طرف هستم. مجله‏اى که بعد از یک گرد و خاک حسابى، دماغ آقایان را به خاک مالیده و توانسته است حق قانونى خود را که حق امتیاز تأسیس یک مجله براى خانم‏هاست، کسب کند و آن وقت بود که به ریش این آقایان خندیدم و هر جا که نشستم در باب قدرت و شوکت خانم‏هایى که دست به این اقدام جوانمردانه زده‏اند تعریف‏ها کردم و دست‏مریزادها و خسته نباشیدها و تبریک‏ها گفتم و عکس‏هاى یادگارى انداختم. تا اینکه یک روز یکى از همین آقایان نسخه‏اى از این مجله را برایم آورد و من که تا به حال چشمم به جمال بى‏مانند مجله روشن نشده بود، بَه‏بَه و چَه‏چَه‏ام رفت هوا و در همان حال که قند توى دلم آب مى‏شد، نگاهم به صفحه سوم مجله که نام سردبیر و مدیرمسئول و بقیه همکاران بود، افتاد و آه از نهادم بلند شد و دلم به حال بیچارگى خودم سوخت و خون جلوى چشمم را گرفت و از اینکه این آقایان به اصطلاح زرنگ چطور با گذاشتن اسم مجله‏اى به نام زن، بر سر ما زنان کلاه گذاشته و از آبِ گل‏آلود ماهى گرفته‏اند، اشک‏ها ریخته و همدردى‏ها با خود نمودم.
بعد از این فاجعه ملّى و انسانى که غرور ما زنان را جریحه‏دار کرد و به رگ غیرت‏مان برخورد، خون جلوى چشمم را گرفت و براى اعاده حیثیت و نشان دادن ضرب شستى به این آقایان تصمیم گرفتم با زنانى که شجاعت و جسارت و جربزه‏اش را دارند، نشستى دوستانه داشته باشم و طى یک جلسه محرمانه با ارائه راهکارهایى منطقى و درست، مجله را از سلطه و استعمار دشمنان قسم‏خورده - آقایان - نجات داده و این از ما بهتران را سرِ جایشان بنشانم، تا دیگر مِن‏بعد، پا از گلیم خود درازتر نکنند. بعد از پایان جلسه محرمانه که پشت درهاى بسته انجام شد، قرار بر این شد که بنده به عنوان سخنگوى زنان با همه زنانى که حقى بر گردن مجله دارند، صحبت کرده و آنها را متقاعد کنم که از این پس از همکارى با مجله خوددارى کنند. اما بر خلاف آنچه که تصور مى‏رفت در اولین گردهمایى که با این دوستان داشتم، به نتایج باور نکردنى و غیر قابل قبولى رسیدم که واقعاً تأسف‏برانگیز و ناامید کننده بود؛ آخر این دوستان نمى‏دانم از کدام دنده بلند شده بودند که زیر بار نرفتند و به جاى موافقت با ما از شهریه عقب‏افتاده مهد کودک فرزندان‏شان و قیمت سرسام‏آور فلان لباس و قسطهاى پرداخت نشده تلفن همراه و ... و ... و ... گفتند و به این ترتیب آب پاک را روى دست ما ریختند و براى اینکه من نیز بى‏خیال مسئله شوم، پیشنهادى نان و آب‏دار به من داده و دستم را توى مجله بند کردند و حالا که من دارم این نامه را مى‏نویسم از دربانى مجله به آبدارچى آن ارتقاى مقام یافته‏ام و از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان تصمیم گرفته‏ام تا رسیدن به مقام شامخ سردبیرى و مدیرمسئول مجله از پا ننشینم.
در پایان از همه کسانى که غیرتى شده و جوّ گرفتدشان، استدعا دارم که لطف کرده و شیر نشوند و اگر با این احوال باز هم فکر مى‏کنند که خیلى مرد هستند، موى دماغ ما نشده و شایستگى‏هایشان را جاى دیگر نشان بدهند.

با تشکر - سردبیر آینده‏
لعیا اعتمادى - قم‏

مهربان مثل باران ...

قلم به دست گرفتم و نوشتم تنهایى‏ام را، غرورم را، نشاطم را و هر آنچه که مى‏شد بى‏آنکه لب واکنى، فریاد بزنى و بخوانى‏اش. شوق را به تصویر کشیدم هنگامى که چشم‏هایم اشک مى‏بارید. لبخند را هدیه کردم زمانى که چشم‏هایى خیس نظاره‏ام مى‏کرد، و زندگى را به قمریان تازه‏چشم وا کرده تبریک گفتم بى‏آنکه آنها را دیده باشم. آرى، سال 1378 قلم به دست گرفتم و اولین نثر کوتاهم را تقدیم کردم به همه آنان که دوست‏شان دارم. تنها دو خط کافى بود که بگویم هستم، وجود دارم و مى‏خواهم وجودم را اثبات کنم. زمانه گذشت و دیگر براى هیچ مجله‏اى ننوشتم، شاید چون شوق نوشتن نبود. تا سال 1380 که به کانون فرهنگى شعر رفتم و آموختم نادانستنى‏ها را و با توجه به آموخته‏هایم، حرف‏هایم را جستجو کردم و آنگاه که حرفى بود براى بیان، نوشتم ... اما، احساس غریبى بود، بگویى، بى‏آنکه بدانى کسى مى‏شنود یا نه! ... دلم مى‏خواست وقتى حرف مى‏زنم کسى نگاهم کند، به چشم‏هایم خیره شود، حتى دوست داشتم از من ایراد بگیرد، گوشم را بکشد تا باور کنم که تنها نیستم. در کتابخانه لابه‏لاى مجلات، مجله «پیام زن» را دیدم. برایم جالب بود که مجله‏اى اختصاصى براى زنان وجود داشته باشد. البته آن روزها هنوز بخش «دختران بهار» وجود نداشت. حرف‏هایم را نوشتم در قالب یک نثر. پاییز بود و فصل برگ‏ریزانِ شاید عشق. دقیقاً آبان 1380 بود. به کتابخانه رفته بودم. باز مجله‏تان چشمم را گرفت. ورق که زدم در بخش «پژواک» نوشته بودید از بین دو نثرى که فرستاده‏ام یکى را با عنوان «با توام همسفر» انتخاب کرده و به چاپ رسانیده‏اید. در اوج خوشحالى دلم شکست! بعد از آن، نثرهاى زیادى نوشتم اما براى مجله خاصى ارسال نکردم الا نشریه داخلى کوچک شهرستان خودمان که من هم عضو کانونش بودم. روى هم رفته روزهاى خوبى بود. از اینکه استادم جناب آقاى رسولى، ایرادهایم را مى‏گرفت و نقاط ضعفم را با راهنمایى‏هایش قوت مى‏بخشید احساس غرور مى‏کردم. بعد از تقریباً یک سال دوباره برایتان نامه نوشتم. و این بار طى نامه‏اى از شما خواستم که اگر امکانش هست شما نیز طى مکاتبه‏اى نقاط ضعف و قوت نثرهایم را برایم بازگو سازید، و چه روز باشکوهى بود وقتى براى اولین بار پستچى به درِ خانه‏مان رسید و نامه‏اى را از مجله شما در دستان من گذاشت و شاید حقیقت مطلب این است که دقیقاً از تیرماه 1381 یعنى چاپ دومین نثرم، ارتباط من با مجله شما استحکام و قوت بیشترى یافت. خصوصاً در نثر چهارمم با نام «اهوراى من، ظهور کن»، نامه‏اى که از شما به دستم رسید حاوى ایرادها و اشکالات نثرم بود که در آن از من خواسته بودید در انتخاب کلمات دقت بیشترى نموده و مطالعه‏ام را بیشتر کنم و پایان این نامه به یاد ماندنى که برایم سراسر خاطره‏اى شیرین است نوشته شده بود: «مریم بصیرى». نمى‏دانید چه شوقى داشتم وقتى مى‏دیدم کسى که نمى‏شناسمش، پاى حرف‏هاى دلم مى‏نشیند و به صحبت‏هایم گوش مى‏کند، اگر خوب بود تحسینم مى‏کند و اگر اشکالى در کار بود راهنمایى‏ام مى‏نماید. بله، سرکار خانم بصیرى، شما تا امروز تنها دوست نادیده من هستید که تصویرتان در صفحه قلبم چهره‏اى بس آشنا و دوست‏داشتنى است. دوست‏تان دارم چون شما، همچون مادرى دلسوز، صبورانه پاى گفتار حک‏شده یک نوجوان غریب نشستید و محبت خویش را هرگز از او دریغ نساختید. امیدوارم خانه قلب‏تان همیشه پر باشد از شادى و شعف و خداوند مهربان، به دست‏هاى پر نورتان بیش از پیش، شور یارى عنایت فرماید.

منیره مقدم‏زاده - چابکسر