از کدامین سو نور خوشبختى مى آید

نویسنده


 

از کدامین سو نور خوشبختى مى‏آید؟

رفیع افتخار

دوست داشتم دراز بکشم، ساعت‏ها و به آسمان خیره شوم و فکر کرده باشم آن چیز گرانبها - گرانبهاترین چیز زندگى‏مان - چیست؟
من در آیینه تاب خورده بودم و فکر کرده بودم آن چیز را مى‏شود بویید و مى‏شود حسش کرد. درست مثل همان وقت‏هایى که مى‏خواهد باران بیاید و من قبلش بوى باران را حسش کرده بودم. من، دستم را زیر پاره ابرى مى‏برم، زیر پاره ابرى مى‏گیرم تا باران بیاید؛ تا باران در دست من چکیده باشد.
مى‏اندیشم، شاید آن چیز همچون قطره‏اى باران فرو آید: چک، چک، چک. بعد، شاید، شلپ، شلپ توى باران به استقبالش دویده باشم.
و وقتى دریافته بودم و دانسته بودم آن چیز ارزشمند و به غایت دوست‏داشتنى، چیزى نیست جز «خوشبختى»، شب‏ها هیچ از یادش نخوابیده بودم و به یادش خوابیده بودم.
و فکر کرده بودم اگر آن را بوییده بودم بوى اطلسى‏ها را دارد و با خود فکر کرده بودم اگر خوشبختى خود را از میان مژه‏هاى خورشید مى‏رهانید، جَلد خانه دلم مى‏شد!
این بود و بود و من هیچ نمى‏دانستم خوشبختى چیست و چگونه است و چگونه مى‏شود خوشبخت بود و از مادر پرسیده بودم. او زده بود به خنده ولى خنده‏اش پا پس رفته بود و من سُر خورده بودم کنار پدر که چشم‏هایش برهم افتاده بود.
پدر مى‏گفت حرف‏هایش خیلى پر فکر است و پاى گل‏هاى لاله‏عباسى گفته بود: «خوشبختى یعنى وقتى پنجره دلت را باز مى‏کنى و از میان منظره‏هایى زیبا - که تو مى‏بینى - چشم‏اندازى پاک، زلال و دلکش را مى‏یابى، آن سراپرده بى‏نظیر و بدیع را مى‏دانى که برایت به ارمغان آورده؟ آن را، آرى، پرنده خوشبختى براى تو به ارمغان آورده است. این، پرنده خوشبختى است که خوشبختى را فرا رویت مى‏نهد.»
و مادر از مادربزرگ پرسیده بود: «خوشبختى کى مى‏آید، هان، خوشبختى را مى‏گویم» وقتى پدربزرگ نشسته بود لب حوض و رقص مرغابى‏ها را تماشا مى‏کرد. مادربزرگ آه کشیده بود، رضایتمندانه و گفته بود: «خوشبختى را فرداى اولین برف دیده‏ام، من. وقتى بیدار بودم و دیده بودم همه جا سفید سفید است، یکپارچه.»
و پدر از پدربزرگ، شبى که برف مى‏باریده پنبه‏اى، پیچان و رقصان پرسیده بود: «خوشبختى چه رنگى است در چشمان ما؟» و پدربزرگ که صدایش کش مى‏آمده، همچون مه، گفته است: خوشبختى سفید است همیشه، مثل برف که سپیدى است.
و روزى دیگر پدربزرگ و مادربزرگ که راز دوست‏داشتن‏شان از پرده برون افتاده بود خندیده بودند، پر از شادى.
اما مادر به من روزى که به دورترین نقطه دنیا خیره بودم گفته بود: «خانه پدرى‏مان جان داشت از نور خوشبختى.»
و مى‏گفت نمى‏داند چرا بچه که بوده مدام مى‏اندیشیده دارد دایم موج مى‏زند در هوا عطر باران و شکوفه‏هاى باران.
و اضافه کرده بود: «خوشبختى که باشد!» و دیگر چیزى اضافه نکرده بود و پدر اضافه کرده بود «مى‏شود جَلد خانه‏مان شود؟»
و من فکر کرده بودم خوشبختى، زیاد مزه توت‏فرنگى را مى‏دهد و گاهى مزه خرمالو را.
اما از همکلاسى‏هایم، مهرداد را مى‏گویم، که دوستم هم هست، مى‏گوید احساس بدبختى یک دم رهایش نمى‏کند و چه زنجموره مى‏کند با یأسى که در خود دارد. مهرداد مى‏گوید خوشبختى، طعمش گس است.
و خاله‏ام که مى‏گویند اصلاً خواستگارى نداشته و چاق است، عقیده دارد خوشبختى چیز خیلى ملسى است، اگر باشد.
و من یک روز که پى خوشبختى میان کتاب‏هایم بودم به نوشته‏اى برخوردم که نویسنده‏اش نوشته بود «خوشبختى همان انوار خورشید تابان است وقتى در برابرش ایستاده‏اى و وجودت ذره ذره، در تمنّایش مى‏سوزد» و پشت جلدش نوشته بودند: «اما خوشبختى وقتى مى‏آید که ما خوشى‏هایمان را به درد و رنج دیگران نخواهیم» و من فکر کرده بودم: «چه جالب!»
با این وجود نتوانسته بودم موضوع انشایمان را که در باره «خوشبختى» بود هیچ شروع کنم یا ادامه‏اش بدهم. بنابراین به سراغ مادرم رفته بودم و از وى پرسیده بودم: «به راستى خوشبختى از چه جنسى است؟» مادر با تحیر نگاهم کرده بود و پدر مى‏خواست جوابم را بگوید که نوک زبانش روى لب بالایى‏اش مانده بود.
من، از برادرم و تنها خواهرم هم پرسیده بودم «خوشبختى چیست؟» بعدش پا به زمین کوبیده و در اوج ندانستن گفته بودم «پس من چه بنویسم، حالا.»
برادرم، امید گفته بود: «مى‏توانى بنویسى خوشبختى همان چیزى است که هر چه تلاش مى‏کنیم به آن نمى‏رسیم، هرگز.» و خواهرم رخساره اضافه کرده بود: «و مى‏توانى اضافه کنى خوشبختى از جنس کیمیا است. بیهوده تلاش نکنید، بیهوده جستجو نکنید. هرگز و هرگز آن را نخواهید یافت.»
و من هنوز هم خیره آسمان بودم و ستاره مى‏شمردم که مادر اعتراض کرده بود: «این حرف‏هاى نومیدکننده را ننویسى، حالا. خوشبختى در بیخِ گوش همه ماست.»
و پدر توى راه که مى‏آمدیم به من گفته بود: «براى چشیدن خوشبختى باید راه را یافت. باید راه را پیدا کرد. باید راه راه خراب نکرد. خوشبختى خودش خواهد آمد.»
و من بعد از شمردن هزار و یکمین ستاره، از پشت‏بام پایین آمدم و از پدر و مادرم پرسیدم آیا مگر آنها خوشبختى را دیده‏اند؟
پدر و مادر با تحیر به من و به هم نگاه کرده بودند و نوک زبان هر دویشان روى لب بالایى‏شان مانده بود و بعد، روزى به من گفتند زبان‏شان از سؤالم بند آمده بود.
و من چیزى در انشایم ننوشته بودم و خدا خدا مى‏کردم از من آموزگار نخواهد پاى تابلو بروم که انشایم را بخوانم. اما، آموزگارمان گفته بود حتماً بروم و حتماً براى همه بچه‏ها انشایم را بخوانم و حتماً بعدش من خوانده بودم چون قبل از من نیما انشایش را خوانده بود.
نیما نوشته بود وقتى او یکى را دوست دارد و یکى او را دوست دارد او احساس خوشبختى مى‏کند.
قبلش، فرهاد انشایش را تمام کرده بود. فرهاد نوشته بود خوشبختى یک چیز بیشتر نیست و آن راه مهربان و درخشانى است که همه ما مى‏رویم و آن راه را باید که برویم تا در نهایت به آن برسیم. و نوشته بود خوشبختى همان راه راستى و درستى و پاکى است.
اما من وقتى رفته بودم تا انشایم را بخوانم، سرم را پایین گرفته بودم.
آموزگار اصرارم کرده بود حتماً انشایم را که موضوعش بود خوشبختى، بخوانم. من انگشتم را بالا برده بودم و گفته بودم: «آقا اجازه، ما فقط نوشته‏ایم آیا مى‏توان به خوشبختى هم فکر کرد؟»