یک جهانگرد و یک نقاش
رفیع افتخار
دگمه را فشار مىدهم. نوار مىچرخد. شروع مىکنم به ضبط کردن س ... س ... س ... سلام. م ... م ... م ... من شهرامم. تعریف ش ... ش ... شما را زیاد شنیدم. خودتان را از ن ... ن ... نزد ... نزدیک ... ن ... ن ... ندیدهام. البته، دروغ چ ... چ ... چرا، یک بار، دو سه هفته پیش آمده بودید منزل ما، پیش شهره، ى ... ى ... یو ... یواشک ... یواشکى دیدمتان، از پشت پنجره. خ ... خج ... خجا ... خجالت کشیدم بیایم جلو خودم را معرفى کنم. هان، آره، یک نفر که مىخواهد ج ... ج ... جهانگر ... جهانگرد ... بشود نباید دروغ بگوید. هیچ نباید دروغ بگوید. باید را ... را ... راستش را بگوید. همیشه را ... را ... راستش را بگوید. م ... م ... من که شعار مى ... مى ... مىدهم دنیا آ ... آ ... آمو ... آموزگار من است، پ ... پ ... پس نباید مثل بقیه ن ... نق ... نقاب به صورت بزنم. من باید بىنقاب باشم. بىنقاب دنیا را بگردم. مث ... مث ... مثل طبیعت. بىنقاب و صادقانه.
خ ... خ ... خب، غرض از ذکر این مقدمه این بود تا خ ... خ ... خد ... خدمت شما عرض نمایم ج ... ج ... جهان ... جهانگردى هم مثل هر چیزى واسه خودش اص ... اص ... اصل و اصولى دارد. م ... م ... مقدمات ... مقدماتى دارد. مثل صداقت و راستگویى.
من از وقتى مدرسه مىرفتم درس ج ... ج ... جغ ... جغرافیا را زیاد دوست مىداشتم. س ... س ... ساعت ... ساعتها زل مىزدم به کوهها و نقشهها و پ ... پ ... پر ... پرچم کشورها. هى خیالم راه مىکشید توى شهرها و روستاها و کشتزارها. توى دشت و جنگل و د ... د ... در ... دریاها.
دوست داشتم دایم در سفر باشم. از این ش ... ش ... شهر به آن ش ... ش ... شهر. از این ک ... کش ... کشور به آن کشور. هم ... همى ... همیشه در سفر. ساعتى اینجا ساعتى آنجا. یک جا ماندن، یک جا بودن، هرگز. دایم در ت ... ت ... تحر ... تحرک. حتى با یک لقمه نان، اما س ... س ... سو ... سوار قایقى بودن. از همان بچگى نمىتوانستم روى پاى خودم بند بیایم. س ... س ... سر ... سرم اینجا، پ ... پ ... پا ... پایم آنجا. عین پ ... پ ... پاچه ... پاچهخیزک. نمىتوانستم یک جا بنشینم. نمىخواستم ساکت و ساکن باشم. دو ... دو ... دوس ... دوست داشتم بروم، ببینم، بگردم. واسه همین توى مدرسه، بچهها ص ... ص ... ص ... صدام مىزدند «شهرامجغى». ى ... ى ... ى ... یعنى شهرام جغرافیا. بس به سیر و سیاحت ع ... ع ... علا ... علاقه داشتم. م ... م ... من ... منظرهاى ز ... ز ... زیب ... زیبا که مىدیدم ز ... ز ... زبا ... زبانم یکهویى بند مىآمد. نمىتوانستم ح ... ح ... حرفى بزنم. پول توجیبىام را جمع مىکردم ز ... ز ... ز ... زیاد که مىشدش کره جغرافیا مىخریدم و نقشه شهرها و کشورها را. وقتى از من مىپرسیدند مىخواهى در آینده چى ... چى ... چى ... چیکاره بشى؟ مىگو ... مىگفتم جهانگرد. مىخواهم جهانگرد بشوم. آنها مىخندیدند. مىگفتند ج ... جهان ... جهانگردى هم شد شغل؟ اما م ... م ... من هیچ از ح ... ح ... حرفم برنمىگردم. باید ب ... ب ... به همه ثابت کنم ج ... جهان ... جهانگردى ب ... ب ... بهترین کار دنیاست.
گیرىِ من، این ن ... ن ... ننه با ... با ... باباس که همچى هیچ منو د ... د ... د ... درک نمىکنن. اونا تو ... تو ... توى عالم خودشونن من توى عالم خودم. مى ... مى ... مى ... مىبخشید اگر مىپرسم ننه باباى شما هم اینجورین؟ از ط ... ط ... ط ... طبقه غریبه به حال و احوال ما؟
م ... م ... من دو ... دو ... دوست دارم بیشتر از شو ... شو ... شوما بدانم تا اگر ... .
انگشتى از پشت سر مىآید و سریع دگمه استپ را فشار مىدهد. نوار از حرکت مىایستد.
شهره بالاى سرم است.
- تموم نشد؟ اون وقت پشت سر دخترا صفحه مىذارن. مىگن زیاد حرف مىزنن.
با چشمهاى متعجبش زل زده بِهم. از نگاهش شیطنت مىبارد.
- ه ه هنوز از حرفام مونده.
- دفه بعدىم هس، نه؟ هر رفتى، برگشتى داره آقافرهاد کوهکن.
- ص ... ص ... ص ... صداتو بیار پایین.
دست دراز مىکند و نوار را از توى ضبط صوت در مىآورد.
- ب ... ب ... ب ... بى ... بىخداحافظى؟
دستهایش را به دو طرف باز مىکند و ادا در مىآورد.
- اى واى، اى واى، چه بد! خداحافظىاش یک در میان با من. مگه یادت رفته خواهرت گواهینامه فرمول یک رد و بدل کردن نوار میان عاشقها را دارد؟ پس چى؟ پس خیالى نیس.
- ب ... ب ... بدش نیاد.
- پسرجان، اگر آبجىشهرهات ساربونه مىدونه شترا رو کجا بخوابونه که نه به رومئو بربخوره نه به ژولیت.
- ب ... ب ... ب ... بابا تو دیگه کى هستى! د ... د ... د ... دَمت گرم.
صداى مامان از طبقه پایین مىآید.
- شهره، شهرام، کجایید؟
شهره مىدود. نوار را قایم کرده توى دستش.
سلام،
از اینکه مىبینم در این دوره و زمانه هنوز هستند کسانى که دوست دارند مفهوم زندگى را بفهمند، پوسته آن را جدا کنند و زندگى را بچشند خوشحالم. واقعاً خوشحالم. اصلاً چرا باید خوشحالىام را پنهان کنم؟ این درست است. ما تا مىتوانیم باید زندگى کنیم و تا مىتوانیم باید از زندگىمان لذت ببریم.
شما مىخواهید جهانگرد بشوید و به شهرها و کشورهاى زیادى سفر کنید. شما مىخواهید مدام در حال حرکت و تحرک باشید. شما از روزمرگى متنفرید، در زندگىتان هدف دارید، هدفتان را مشخص کردهاید. مىخواهید به آن برسید. تلاش مىکنید تا به آن برسید. این خوب است. بسیار خوب است. خطى که براى خودتان ترسیم نمودهاید عالى است. اگر به هدفتان اعتقاد و ایمان دارید لازم است براى رسیدن به آن تلاش و کوشش نمایید.
من نیز براى زندگىام تصمیمهایى دارم، براى آیندهام. احتمالاً شهره برایتان گفته است. من مىخواهم نقاشى کنم. نقاش بشوم، یک نقاش بزرگ. البته هدفم هیچ کسب ثروت و شهرت نیست چون در نقاشى ثروتى نیست و شهرت هم دردسرزاست. آدم را از رسیدن به هدفش باز مىدارد.
آرى، منم دوست مىداشتهام ساعتها در جایى بنشینم و مناظر و طبیعت، کوه و دشت و دریا را از زوایاى مختلف نقاشى کنم. دوست داشتهام هر روز یک چیز نو ببینم و بشناسم، چیزى که روز قبل و روزهاى قبل از آن ندیدهام. دوست دارم هر آنچه را برایم تازگى دارد و زیبا مىبینم بکشم. البته براى رسیدن به هدفم مشکلاتى دارم. مشکلاتى که در جامعه ما هر دختر جوانى ممکن است با آن روبهرو باشد. دختران معمولى به گونهاى و دخترانى مثل من به گونهاى دیگر. راستى، چرا شما از مشکلاتتان نگفتهاید؟ مشکلات جهانگردى و جهانگرد شدن. دوست دارم بشنوم. فعلاً خداحافظ.
نوار همچنان مىچرخد اما صدا تمام شده است. مثل اینکه پَر شهره را آتش زدهاند مىآید بالاى سرم مىایستد. من روى صندلى نشستهام و دوست دارم در خودم باشم. اما نمىگذارد تمرکز داشته باشم.
- خب، چطور بود؟
- چ ... چ ... چى، چ ... چ ... چطور بود؟
- خودت را به اون راه نزن. کیس مناسبت همین سانازه. تیر من خطا نمىره.
چشمهایم را ریز مىکنم.
- ى ... ى ... ى ... یعنى تو قبلاً نوارو گوش ندادى؟
اخم مىکند، به شوخى.
- داشىجون، من خونهشون بودم وقتى داشت ضبط مىکرد. حالا راضى شدى؟ دیگه بال بال نزن. بگو خوشت اومد؟
جوابش را نمىدهم.
- دختره کرم نقاشیه. واى، چى مىشه! آقا جهانگرد، خانم نقاش!
باز که حرفى نمىزنم سرش را به دو طرفش تکان مىدهد که موهایش توى صورتش مىریزد.
- نچ، نچ. اگر مامان بابا بفهمند توى این خانه داره چه ماجراهایى اتفاق مىافتد، اگر بفهمند. البته هول نکن، چون من چیزى بروز نمىدهم. چون هم خواهرتم هم رفیق فابریکت. خوشت اومد؟ نه، حال کردى؟
شهره واقعاً خواهر خوب و بامعرفتى است. دلسوز و ماه! توى این خانه فقط او مرا مىفهمد.
- پ ... پ ... پاى خودت هم بدجورى گ ... گ ... گ ... گیره، فکر کردى؟
زنگ مىزنند.
صداى مامان مىآید.
- شهره، کجایى؟ ببین کیه؟
شهره مىرود. بعد از چند دقیقه برمىگردد. قیافهاش درهم است.
- عزتملوکخانوم اومده، با دخترش. هفت قلم آرایش داره.
نگاه شیطنتبارش را مىدوزد در چشمهایم.
- برم بگم داماد رفته گل بچینه؟
و پقى مىزند زیر خنده.
جوابش نمىدهم. توى محل ما همه یک به بالا دختر دارند. یک گله دختر و تک و توکى پسر. ما هم که سرشناسیم. دستمان به دهانمان مىرسد و به اصطلاح بچه مایهداریم. شهره مىگوید: الساعه نازى بیست و نه سالشه. هفته پیش با مادرش آمده بودند پیشمان به بهانه مریضى مامان. من، در یک چنین مواقعى از درِ پشتى مىزنم بیرون. مریضى مامان خوب بهانهاى بود براى همسایههاى دختردار. هر چند مامان چیزیش نبود، فقط یک سرماخوردگى ساده. امروز عزتملوکخانم، فردا کى؟
خ ... خ ... خانم ساناز خانم، ن... ن ... ن ... نقاش شدن خوب است. نقاشى کردن هم خوب است. م ... م ... من فکر مىکنم آدم وقتى نقاشى مىآفریند، چیزى خلق مىکند. م ... م ... م ... مثل ش ... ش ... شعر گفتن، نوشتن. م ... م ... مثل راه رفتن زیر ب ... ب ... با ... باران. ح ... ح ... ح ... حیف که من نمى ... نمى... نمىتوانم خوب بنویسم. ان ... ان ... انشا ... انشایم ضعیف است. ش ... ش ... شما چى؟ ا ... ا ... اگر مىتوانستیم خوب بنویسیم دیگر منّت شهره را ن ... ن ... نمىکشیدیم.
از م ... م ... م ... مشکل ... مشکلات من پرسیده بودید. مشکل هست. ه ... ه ... همیشه هست. باید ح ... ح ... حلّش کرد. چ ... چ ... چا ... چارهاى نیست. خدا نگهدار شما.
شهره مثل بازیگردان فیلمهاى سینمایى قضایا را پیش مىبرد. مىگوید: ساناز؛ یا نشد، ژنریک ساناز. حقیقتش، یک جورهایى دارم دلبسته مىشوم. شهره معتقد است من یک جهنم دیگهم. مرامم متفاوته. نمىتوانم با هر دخترى سر کنم. فکر مىکنم راست مىگوید. دخترهاى این ریختى که سانتى مانتانند و همه فکر و ذکرشان لباس و مد و چشم و همچشمى است با سایز و سازم نمىخوانند. خدا را شکر شهره این چیزها را درک مىکند. هر چند خودش هم توى این مایهها نیست. ولى باز جاى شکرش باقى است. شهره نعمتى است.
سلام،
آقاشهرام، بالاخره تصمیمتان را گرفتید؟ مىخواهید چه کار بکنید؟ جهانگرد شدن پاسپورت لازم دارد و حرکت. مىخواستم بپرسم پاسپورتتان را گرفتهاید؟ کى مىخواهید حرکت کنید؟ از چه نقطهاى شروع مىکنید؟ بالاخره باید دل به دریا زد. یکى گفته است بدترین چیزها در زمانى اتفاق مىافتد که انتظارش نیست. لطفاً سریعتر جواب نوار را بدهید.
ساناز تند و تند حرف مىزند و پشت سر هم نوار مىفرستد. وقتى مىپرسم، شهره اظهار بىاطلاعى مىکند؛ اما از چشمهایش مىخوانم یک چیزهایى مىداند. یک جورى که من بشنوم مىگوید: «بالاخره چى مىشه؟ عاقبت، جهانگرد و نقاش به هم مىرسند؟ راه مىافتند با هم دور دنیا را بگردند و دنیا را نقاشى کنند؟» و زیرچشمى نگاهم مىکند.
بابا مامان براى من شدهاند آقا و خانم تناردیه. من، کوزت و شهره، فانتین، مادر کوزت. فقط بازرس ژاور را کم داریم.
دیروز، بعدازظهر توى اتاقم، مسیر راه براى خودم انتخاب مىکردم. یک شاخه از فکرم پیش ساناز بود. آیا مىتوانست همراهم باشد؟ آیا مىتوانست تا آخر خط با من باشد؟ پیاده برویم؟ با دوچرخه؟ کشتى؟ قطار؟ و دهها پرسش دیگر.
براى هر کدام از سؤالات و مشکلات، راه حلى در آستین داشتم الا ... شهره بالا مىآید.
- بیا پایین بابا کارت دارد.
با اکراه از جایم بلند مىشوم.
- چى کار داره؟
شهره چشم و ابرو و سر تکان مىدهد، عین هنرپیشههاى هندى.
- I don't know. ولى فکر کنم کارش کوبیدن باشد و قیرگونى کاخ آرزوها. مجسم کن، تو باشى شوهر مژگان پریچهر اینا. بقیه حرفش را نمىشنوم.
بابا تازه از سر کار برگشته. مثل همیشه بوى کباب مىدهد. سفیدى چشمهایش به سرخى مىزنند. با دستمال یزدى عرق سر و صورتش را مىگیرد. سلام که مىدهم دستى به سبیل دوگلاسیش مىکشد و آهسته مىپرسد:
- تصمیمت را گرفتى، بالاخره؟
خودم را مىزنم به آن راه.
- در چ ... چ ... چه م ... م ... مور ... موردى؟
دستش به طرف کمربند مىرود.
- جواب منو درست بده، بچه!
- م ... م ... م ... من ... .
بابا کمربندش را در مىآورد. زیر پلکش مىپرد.
- آنقدر مىزنمت تا صداى گوسفند ازت در بیاد. حرف بزن، کى؟
- م ... م ... م ... من ... مى ... مى ... مىخوام فقط ج ... ج ... ج ... جهانگرد بشم و با ... .
- به موقعش جهانگرد هم مىشى. اما شرط داره. اول باید بگى کدام یک، پریچهر یا مژگان؟
شهره کنارى ایستاده. نگاهش مىگوید کمکى ازش ساخته نیست. مامان هم در آشپزخانه است و صدایمان را نمىشنود. بابا کمربند به دست نزدیک مىشود. باید بگویم مژگان، اما نمىگویم. دل به دریا مىزنم.
- ه ... ه ... هى ... هیچ کدام.
و پا به فرار مىگذارم.
سلام،
آقاى شهرام، مشغول کا روى تابلوى بیابانم. بیابانى خشک و برهوت. همهاش زرد. زردِ زرد. یک ماه مىشود روى آن کار مىکنم. شهره حتماً گفته باباى من راننده بیابانه. بابا، چون اغلب نیستش مىخواد من زودتر راهى بشم. شایدم حق داشته باشه، نمىدونم.
بیابان مگر چى داره؟ جز خشکى و خورشیدى که عمود بر فرق انسان مىتابد. نه سرسبزى، نه نشاطى، نه زندگى. بیابان چه دارد جز بیزارى؟ شما موافق نیستید؟ مىخواهم تابلوى بیابان را هر چه زودتر تمام بکنم. تا آن وقت حتماً بابا برمىگردد.
از پایین صداى داد و فریاد مىآید. شهره مىگوید حالا مىریم که داشته باشیم مراسم دعواى خانوادگى را. دعوایشان سرِ من است. بابا مىگوید مژگان، مامان مىگوید پریچهر. اما من فکر مىکنم آنها مثل تنسىتاکسىدو و چارلىاند. دخترعمویم مژگان، چارلى با آن دماغ جاندارش و دخترخالهام پریچهر، تنسىتاکسىدو.
اینم از بدبختى ما، گیر فامیلى افتادهایم که همهاش دختر دارند. آن وقت چى؟ حاضرند دخترشان ترشى بیفتد تا به غیر فامیل دختر بدهند.
صداى بابا را مىشنوم که با داد مىگوید از نوع بشر امروزى نیست این پسر. منظورش منم. مامان جوابش مىدهد اگر دختر برادرت را مىگرفت حتم از جنس بشر مىشد. و بابا ادامه مىدهد نخیر خانم، اگر دختر خواهر شما را مىگرفت از جنس بشر مىشد.
با صداى زنگ، دعوا مغلوبه مىشود. شهره بدو بدو مىرود در را باز کند.
وقتى مىآید یک پره بینىاش بالاست.
- چه سریشىاند اینا، اَه!
طلعتخانم با دخترش فرنگیس آمدهاند. توى دلم مىگویم چندان بد نشد. حالا مىتوانم بروم توى لاین جهانگردى.
سلام،
بالاخره تابلوى بیابان من تمام شد. دیشب دیروقت بابا آمد. الان خواب است. دلم برایش مىسوزد. مرد زحمتکشى است. راننده بیابان بودن سخت است. شما از مشکلات و برنامههایتان هنوز چیزى نگفتهاید. شهره مىگوید مشکلى کارتونى دارید. من که سر در نمىآورم. قضیه این تنسىتاکسىدو و چارلى چیست؟ شهره که شوخى و جدىاش یکى است. آیا کمکى از دست من برمىآید؟ راستى، دوست دارم بدانم کى راه مىافتید؟
کار بالا گرفته. مامان قهر کرده رفته خانه ننجون. پیغام فرستاده یا پریچهر عروس این خانه مىشود یا طلاق. بابا از روزى که مامان رفته مرا مىبرد چلوکبابى، پیش خودش تا جلوى چشمش باشم. باید به کارگرها نظارت بکنم. ظهر هم وقتى مشترى مىآید بشوم سرگارسون، دستور غذا بگیرم. شهره معتقد است بابا مىخواهد بوى قرمهسبزى به کلهام بخورد تا فکر جهانگردشدن از سرم بیفتد.
حالا، جهانگرد شدن به درک، اینکه از پرده بیرون است. قضیه ساناز مىشود قوز بالاى قوز. اگر یکىشان بو ببرد خون به پا مىشود. عجب بدبختىام من. وضع دارد به شدت غامض مىشود.
سلام،
برایم خواستگار آمده. خواستگارم شاگرد صافکاره. پسرِ دوستِ نزدیک بابا. تقریباً هممحلهاى هستیم. تصمیم دارم زمستان را بِکِشم. بعد از بیابان. مىخواهم دخترى را بکشم وسط زمستان دارد بستنى لیس مىزند. جالب نیست؟ با یک پسزمینه. آن طرفتر، دخترى دیگر دارد فرنى داغ مىخورد. درست وسط سرماى زمستان. جالب نیست؟ فرنى داغ توى زمستانها مىچسبد، نه؟ بابا با خنده مىگوید خاصیت داشتن شوهر صافکار اینه، هر وقت خواستى تابلوهایت را صافکارى مىکند. راستى به شهره سپردهام نوارهایم را پاک کند یا کاستها را بشکند. دوست ندارم صدایم روى نوارى باشد. خوب شد انشاى شما ضعیف است. پاک کردن صوت آسانتر از نابود کردن نوشتههاست.
راستى، هر کسى را بهر کارى ساختند
عشق آن را در دلش انداختند
تا عشق واقعى براى به انجام رسانیدن نباشد همهاش صوت است. خوب دیگر، قسمت است، چه مىشود کرد؟ خداحافظ.
بالاخره کار کشیده شد به دادگاه خانواده. شهره مىگوید خودت را سه قسمت کنى همه چیز درست مىشود. یک قسمت براى تنسى، یک قسمت براى چارلى، بقیهاش براى خودت.
ماندهام چه کنم. بابا و مامان، هر دو لجبازند. هم لجبازند و هم خودخواه. شهره نوارهاى من و ساناز را در حضور ساناز شکسته است. یعنى همه چیز تمام. شهره مىگوید بىعرضه، ساناز را بگو با کى مىخواست برود سیزدهبدر. مرا بگو برایت چه جوش و جلایى مىزدم. طفلک ساناز!
مىگویم هر چى بگى قبول دارم ولى یک بار هم بگو طفلک شهرام. منم انسانم.
شهره مىگوید توجیه نکن. آدم اگر چیزى بخواهد به آن مىرسد حتى اگر بالاى کوه قاف باشد؛ به شرطى که واقعاً بخواهد. تو اصلاً پا پیش نگذاشتى، حتى براى امتحان، ترسو.
آیا من ترسو هستم؟ آیا به هدفم ایمان ندارم؟ دلم براى دوتایىمان مىسوزد. خودم و ساناز. مىتوانستیم پابهپاى هم دنیا را سیاحت کنیم. یک جهانگرد و یک نقاش. ساناز مىتوانست دنیا را نقاشى کند.
خانهمان ساکت و سوت و کور است. فردا نوبت دادگاه بابا و مامان است. من و شهره هم مىرویم. مسخره نیست؟ این دوتا چه جورى یک عمر را با هم سر کردهاند؟ بینشان بکش بکش افتاده، براى چى؟ براى بدبختى من.
شهره سکوتم را که مىبیند شعر مىخواند:
غمگین چو پاییزم، از من بگذر
شعرى غمانگیزم، از من بگذر
دیگر اى مه، به حال خسته بگذارم
بگذر و با دل شکسته بگذارم
بگذر از من، تا به سوز دل بسوزم
در غم این عشق بىحاصل بسوزم
مىپرسماز کیه. مىگوید رهى.
نمىگذارم کار به طلاق بکشد. همه چیز با یک تعهد درست مىشود. قاضى تعهد مىگیرد. از آنها نه، از من. تعهد مىدهم هر دویشان را بگیرم، با هم. هم پریچهر و هم مژگان. عمو و خاله هم قبول دارند. بابا و مامان آشتى مىکنند.
مامان برمىگردد. بابا هم کُلهم اداره چلوکبابى عزیز را مىسپارد به من که تنها وارث ذکورش مىباشم.
شهره مىگوید بد نیست هر روز وسط نخود لوبیا و لپه و عدس دنیا را سیر و سیاحت مىکنى. بله، چندان هم بد نشد.
مىگویم عوضش کانون گرم خانوادگى را حفظ نمودهام. فداکارى بالاتر از این؟
اما با خودم مىگویم بُزمجه بىخاصیت، چرا خودت را گول مىزنى؟ بهانه آوردن خرج ندارد.
براى شرکت در مراسم عقدکنان کارت دعوت مىآید. دوشیزه س. پیرانه و آقاى بایرام سبزهزارزاده.
کارت را شهره مىدهد بخوانم. زیرلبى مىگویم مبارک است و مىروم توى اتاق در را از پشت سر قفل مىکنم.
ساعتى بعد شهره مىآید بالا. هر چه در مىزند در را باز نمىکنم. از پشت در داد مىکشد فیلم هندیه، تا آخرش یک کم مانده.
تنسى و چارلى بُل گرفتهاند از قضیه. دوتایى با هم حاضر نمىشوند، حاضر نمىشوند عروس بشوند. من که مىدانم همهاش فیلم است. طفلک ساناز! بیا پایین مامان بابا منتظرند. باید برى صفا.
از مراسم خواستگارى که برمىگردیم تا خودِ صبح زل مىزنم به دیوار. نمىدانم چرا همهاش فکر مىکنم الاغى هستم که کفش اسکیت پوشیده.
یک طرفم پریچهر است، طرف دیگرم مژگان.