یک جهانگرد و یک نقاش‏

نویسنده


 

یک جهانگرد و یک نقاش‏

رفیع افتخار

دگمه را فشار مى‏دهم. نوار مى‏چرخد. شروع مى‏کنم به ضبط کردن س ... س ... س ... سلام. م ... م ... م ... من شهرامم. تعریف ش ... ش ... شما را زیاد شنیدم. خودتان را از ن ... ن ... نزد ... نزدیک ... ن ... ن ... ندیده‏ام. البته، دروغ چ ... چ ... چرا، یک بار، دو سه هفته پیش آمده بودید منزل ما، پیش شهره، ى ... ى ... یو ... یواشک ... یواشکى دیدم‏تان، از پشت پنجره. خ ... خج ... خجا ... خجالت کشیدم بیایم جلو خودم را معرفى کنم. هان، آره، یک نفر که مى‏خواهد ج ... ج ... جهانگر ... جهانگرد ... بشود نباید دروغ بگوید. هیچ نباید دروغ بگوید. باید را ... را ... راستش را بگوید. همیشه را ... را ... راستش را بگوید. م ... م ... من که شعار مى ... مى ... مى‏دهم دنیا آ ... آ ... آمو ... آموزگار من است، پ ... پ ... پس نباید مثل بقیه ن ... نق ... نقاب به صورت بزنم. من باید بى‏نقاب باشم. بى‏نقاب دنیا را بگردم. مث ... مث ... مثل طبیعت. بى‏نقاب و صادقانه.
خ ... خ ... خب، غرض از ذکر این مقدمه این بود تا خ ... خ ... خد ... خدمت شما عرض نمایم ج ... ج ... جهان ... جهانگردى هم مثل هر چیزى واسه خودش اص ... اص ... اصل و اصولى دارد. م ... م ... مقدمات ... مقدماتى دارد. مثل صداقت و راستگویى.
من از وقتى مدرسه مى‏رفتم درس ج ... ج ... جغ ... جغرافیا را زیاد دوست مى‏داشتم. س ... س ... ساعت ... ساعت‏ها زل مى‏زدم به کوهها و نقشه‏ها و پ ... پ ... پر ... پرچم کشورها. هى خیالم راه مى‏کشید توى شهرها و روستاها و کشتزارها. توى دشت و جنگل و د ... د ... در ... دریاها.
دوست داشتم دایم در سفر باشم. از این ش ... ش ... شهر به آن ش ... ش ... شهر. از این ک ... کش ... کشور به آن کشور. هم ... همى ... همیشه در سفر. ساعتى اینجا ساعتى آنجا. یک جا ماندن، یک جا بودن، هرگز. دایم در ت ... ت ... تحر ... تحرک. حتى با یک لقمه نان، اما س ... س ... سو ... سوار قایقى بودن. از همان بچگى نمى‏توانستم روى پاى خودم بند بیایم. س ... س ... سر ... سرم اینجا، پ ... پ ... پا ... پایم آنجا. عین پ ... پ ... پاچه ... پاچه‏خیزک. نمى‏توانستم یک جا بنشینم. نمى‏خواستم ساکت و ساکن باشم. دو ... دو ... دوس ... دوست داشتم بروم، ببینم، بگردم. واسه همین توى مدرسه، بچه‏ها ص ... ص ... ص ... صدام مى‏زدند «شهرام‏جغى». ى ... ى ... ى ... یعنى شهرام جغرافیا. بس به سیر و سیاحت ع ... ع ... علا ... علاقه داشتم. م ... م ... من ... منظره‏اى ز ... ز ... زیب ... زیبا که مى‏دیدم ز ... ز ... زبا ... زبانم یکهویى بند مى‏آمد. نمى‏توانستم ح ... ح ... حرفى بزنم. پول توجیبى‏ام را جمع مى‏کردم ز ... ز ... ز ... زیاد که مى‏شدش کره جغرافیا مى‏خریدم و نقشه شهرها و کشورها را. وقتى از من مى‏پرسیدند مى‏خواهى در آینده چى ... چى ... چى ... چیکاره بشى؟ مى‏گو ... مى‏گفتم جهانگرد. مى‏خواهم جهانگرد بشوم. آنها مى‏خندیدند. مى‏گفتند ج ... جهان ... جهانگردى هم شد شغل؟ اما م ... م ... من هیچ از ح ... ح ... حرفم برنمى‏گردم. باید ب ... ب ... به همه ثابت کنم ج ... جهان ... جهانگردى ب ... ب ... بهترین کار دنیاست.
گیرىِ من، این ن ... ن ... ننه با ... با ... باباس که همچى هیچ منو د ... د ... د ... درک نمى‏کنن. اونا تو ... تو ... توى عالم خودشونن من توى عالم خودم. مى ... مى ... مى ... مى‏بخشید اگر مى‏پرسم ننه باباى شما هم اینجورین؟ از ط ... ط ... ط ... طبقه غریبه به حال و احوال ما؟
م ... م ... من دو ... دو ... دوست دارم بیشتر از شو ... شو ... شوما بدانم تا اگر ... .
انگشتى از پشت سر مى‏آید و سریع دگمه استپ را فشار مى‏دهد. نوار از حرکت مى‏ایستد.
شهره بالاى سرم است.
- تموم نشد؟ اون وقت پشت سر دخترا صفحه مى‏ذارن. مى‏گن زیاد حرف مى‏زنن.
با چشم‏هاى متعجبش زل زده بِهم. از نگاهش شیطنت مى‏بارد.
- ه ه هنوز از حرفام مونده.
- دفه بعدى‏م هس، نه؟ هر رفتى، برگشتى داره آقافرهاد کوه‏کن.
- ص ... ص ... ص ... صداتو بیار پایین.
دست دراز مى‏کند و نوار را از توى ضبط صوت در مى‏آورد.
- ب ... ب ... ب ... بى ... بى‏خداحافظى؟
دست‏هایش را به دو طرف باز مى‏کند و ادا در مى‏آورد.
- اى واى، اى واى، چه بد! خداحافظى‏اش یک در میان با من. مگه یادت رفته خواهرت گواهینامه فرمول یک رد و بدل کردن نوار میان عاشق‏ها را دارد؟ پس چى؟ پس خیالى نیس.
- ب ... ب ... بدش نیاد.
- پسرجان، اگر آبجى‏شهره‏ات ساربونه مى‏دونه شترا رو کجا بخوابونه که نه به رومئو بربخوره نه به ژولیت.
- ب ... ب ... ب ... بابا تو دیگه کى هستى! د ... د ... د ... دَمت گرم.
صداى مامان از طبقه پایین مى‏آید.
- شهره، شهرام، کجایید؟
شهره مى‏دود. نوار را قایم کرده توى دستش.

سلام،
از اینکه مى‏بینم در این دوره و زمانه هنوز هستند کسانى که دوست دارند مفهوم زندگى را بفهمند، پوسته آن را جدا کنند و زندگى را بچشند خوشحالم. واقعاً خوشحالم. اصلاً چرا باید خوشحالى‏ام را پنهان کنم؟ این درست است. ما تا مى‏توانیم باید زندگى کنیم و تا مى‏توانیم باید از زندگى‏مان لذت ببریم.
شما مى‏خواهید جهانگرد بشوید و به شهرها و کشورهاى زیادى سفر کنید. شما مى‏خواهید مدام در حال حرکت و تحرک باشید. شما از روزمرگى متنفرید، در زندگى‏تان هدف دارید، هدف‏تان را مشخص کرده‏اید. مى‏خواهید به آن برسید. تلاش مى‏کنید تا به آن برسید. این خوب است. بسیار خوب است. خطى که براى خودتان ترسیم نموده‏اید عالى است. اگر به هدف‏تان اعتقاد و ایمان دارید لازم است براى رسیدن به آن تلاش و کوشش نمایید.
من نیز براى زندگى‏ام تصمیم‏هایى دارم، براى آینده‏ام. احتمالاً شهره برایتان گفته است. من مى‏خواهم نقاشى کنم. نقاش بشوم، یک نقاش بزرگ. البته هدفم هیچ کسب ثروت و شهرت نیست چون در نقاشى ثروتى نیست و شهرت هم دردسرزاست. آدم را از رسیدن به هدفش باز مى‏دارد.

آرى، منم دوست مى‏داشته‏ام ساعت‏ها در جایى بنشینم و مناظر و طبیعت، کوه و دشت و دریا را از زوایاى مختلف نقاشى کنم. دوست داشته‏ام هر روز یک چیز نو ببینم و بشناسم، چیزى که روز قبل و روزهاى قبل از آن ندیده‏ام. دوست دارم هر آنچه را برایم تازگى دارد و زیبا مى‏بینم بکشم. البته براى رسیدن به هدفم مشکلاتى دارم. مشکلاتى که در جامعه ما هر دختر جوانى ممکن است با آن روبه‏رو باشد. دختران معمولى به گونه‏اى و دخترانى مثل من به گونه‏اى دیگر. راستى، چرا شما از مشکلات‏تان نگفته‏اید؟ مشکلات جهانگردى و جهانگرد شدن. دوست دارم بشنوم. فعلاً خداحافظ.

نوار همچنان مى‏چرخد اما صدا تمام شده است. مثل اینکه پَر شهره را آتش زده‏اند مى‏آید بالاى سرم مى‏ایستد. من روى صندلى نشسته‏ام و دوست دارم در خودم باشم. اما نمى‏گذارد تمرکز داشته باشم.
- خب، چطور بود؟
- چ ... چ ... چى، چ ... چ ... چطور بود؟
- خودت را به اون راه نزن. کیس مناسبت همین سانازه. تیر من خطا نمى‏ره.
چشم‏هایم را ریز مى‏کنم.
- ى ... ى ... ى ... یعنى تو قبلاً نوارو گوش ندادى؟
اخم مى‏کند، به شوخى.
- داشى‏جون، من خونه‏شون بودم وقتى داشت ضبط مى‏کرد. حالا راضى شدى؟ دیگه بال بال نزن. بگو خوشت اومد؟
جوابش را نمى‏دهم.
- دختره کرم نقاشیه. واى، چى مى‏شه! آقا جهانگرد، خانم نقاش!
باز که حرفى نمى‏زنم سرش را به دو طرفش تکان مى‏دهد که موهایش توى صورتش مى‏ریزد.
- نچ، نچ. اگر مامان بابا بفهمند توى این خانه داره چه ماجراهایى اتفاق مى‏افتد، اگر بفهمند. البته هول نکن، چون من چیزى بروز نمى‏دهم. چون هم خواهرتم هم رفیق فابریکت. خوشت اومد؟ نه، حال کردى؟
شهره واقعاً خواهر خوب و بامعرفتى است. دلسوز و ماه! توى این خانه فقط او مرا مى‏فهمد.

- پ ... پ ... پاى خودت هم بدجورى گ ... گ ... گ ... گیره، فکر کردى؟
زنگ مى‏زنند.
صداى مامان مى‏آید.
- شهره، کجایى؟ ببین کیه؟
شهره مى‏رود. بعد از چند دقیقه برمى‏گردد. قیافه‏اش درهم است.
- عزت‏ملوک‏خانوم اومده، با دخترش. هفت قلم آرایش داره.
نگاه شیطنت‏بارش را مى‏دوزد در چشم‏هایم.
- برم بگم داماد رفته گل بچینه؟
و پقى مى‏زند زیر خنده.
جوابش نمى‏دهم. توى محل ما همه یک به بالا دختر دارند. یک گله دختر و تک و توکى پسر. ما هم که سرشناسیم. دست‏مان به دهان‏مان مى‏رسد و به اصطلاح بچه مایه‏داریم. شهره مى‏گوید: الساعه نازى بیست و نه سالشه. هفته پیش با مادرش آمده بودند پیشمان به بهانه مریضى مامان. من، در یک چنین مواقعى از درِ پشتى مى‏زنم بیرون. مریضى مامان خوب بهانه‏اى بود براى همسایه‏هاى دختردار. هر چند مامان چیزیش نبود، فقط یک سرماخوردگى ساده. امروز عزت‏ملوک‏خانم، فردا کى؟

خ ... خ ... خانم ساناز خانم، ن... ن ... ن ... نقاش شدن خوب است. نقاشى کردن هم خوب است. م ... م ... من فکر مى‏کنم آدم وقتى نقاشى مى‏آفریند، چیزى خلق مى‏کند. م ... م ... م ... مثل ش ... ش ... شعر گفتن، نوشتن. م ... م ... مثل راه رفتن زیر ب ... ب ... با ... باران. ح ... ح ... ح ... حیف که من نمى ... نمى... نمى‏توانم خوب بنویسم. ان ... ان ... انشا ... انشایم ضعیف است. ش ... ش ... شما چى؟ ا ... ا ... اگر مى‏توانستیم خوب بنویسیم دیگر منّت شهره را ن ... ن ... نمى‏کشیدیم.
از م ... م ... م ... مشکل ... مشکلات من پرسیده بودید. مشکل هست. ه ... ه ... همیشه هست. باید ح ... ح ... حلّش کرد. چ ... چ ... چا ... چاره‏اى نیست. خدا نگهدار شما.

شهره مثل بازیگردان فیلم‏هاى سینمایى قضایا را پیش مى‏برد. مى‏گوید: ساناز؛ یا نشد، ژنریک ساناز. حقیقتش، یک جورهایى دارم دلبسته مى‏شوم. شهره معتقد است من یک جهنم دیگه‏م. مرامم متفاوته. نمى‏توانم با هر دخترى سر کنم. فکر مى‏کنم راست مى‏گوید. دخترهاى این ریختى که سانتى مانتانند و همه فکر و ذکرشان لباس و مد و چشم و هم‏چشمى است با سایز و سازم نمى‏خوانند. خدا را شکر شهره این چیزها را درک مى‏کند. هر چند خودش هم توى این مایه‏ها نیست. ولى باز جاى شکرش باقى است. شهره نعمتى است.
سلام،
آقاشهرام، بالاخره تصمیم‏تان را گرفتید؟ مى‏خواهید چه کار بکنید؟ جهانگرد شدن پاسپورت لازم دارد و حرکت. مى‏خواستم بپرسم پاسپورت‏تان را گرفته‏اید؟ کى مى‏خواهید حرکت کنید؟ از چه نقطه‏اى شروع مى‏کنید؟ بالاخره باید دل به دریا زد. یکى گفته است بدترین چیزها در زمانى اتفاق مى‏افتد که انتظارش نیست. لطفاً سریع‏تر جواب نوار را بدهید.

ساناز تند و تند حرف مى‏زند و پشت سر هم نوار مى‏فرستد. وقتى مى‏پرسم، شهره اظهار بى‏اطلاعى مى‏کند؛ اما از چشم‏هایش مى‏خوانم یک چیزهایى مى‏داند. یک جورى که من بشنوم مى‏گوید: «بالاخره چى مى‏شه؟ عاقبت، جهانگرد و نقاش به هم مى‏رسند؟ راه مى‏افتند با هم دور دنیا را بگردند و دنیا را نقاشى کنند؟» و زیرچشمى نگاهم مى‏کند.

بابا مامان براى من شده‏اند آقا و خانم تناردیه. من، کوزت و شهره، فانتین، مادر کوزت. فقط بازرس ژاور را کم داریم.
دیروز، بعدازظهر توى اتاقم، مسیر راه براى خودم انتخاب مى‏کردم. یک شاخه از فکرم پیش ساناز بود. آیا مى‏توانست همراهم باشد؟ آیا مى‏توانست تا آخر خط با من باشد؟ پیاده برویم؟ با دوچرخه؟ کشتى؟ قطار؟ و دهها پرسش دیگر.
براى هر کدام از سؤالات و مشکلات، راه حلى در آستین داشتم الا ... شهره بالا مى‏آید.
- بیا پایین بابا کارت دارد.
با اکراه از جایم بلند مى‏شوم.
- چى کار داره؟
شهره چشم و ابرو و سر تکان مى‏دهد، عین هنرپیشه‏هاى هندى.
- I don't know. ولى فکر کنم کارش کوبیدن باشد و قیرگونى کاخ آرزوها. مجسم کن، تو باشى شوهر مژگان پریچهر اینا. بقیه حرفش را نمى‏شنوم.
بابا تازه از سر کار برگشته. مثل همیشه بوى کباب مى‏دهد. سفیدى چشم‏هایش به سرخى مى‏زنند. با دستمال یزدى عرق سر و صورتش را مى‏گیرد. سلام که مى‏دهم دستى به سبیل دوگلاسیش مى‏کشد و آهسته مى‏پرسد:
- تصمیمت را گرفتى، بالاخره؟
خودم را مى‏زنم به آن راه.
- در چ ... چ ... چه م ... م ... مور ... موردى؟
دستش به طرف کمربند مى‏رود.
- جواب منو درست بده، بچه!
- م ... م ... م ... من ... .
بابا کمربندش را در مى‏آورد. زیر پلکش مى‏پرد.
- آنقدر مى‏زنمت تا صداى گوسفند ازت در بیاد. حرف بزن، کى؟
- م ... م ... م ... من ... مى ... مى ... مى‏خوام فقط ج ... ج ... ج ... جهانگرد بشم و با ... .
- به موقعش جهانگرد هم مى‏شى. اما شرط داره. اول باید بگى کدام یک، پریچهر یا مژگان؟
شهره کنارى ایستاده. نگاهش مى‏گوید کمکى ازش ساخته نیست. مامان هم در آشپزخانه است و صدایمان را نمى‏شنود. بابا کمربند به دست نزدیک مى‏شود. باید بگویم مژگان، اما نمى‏گویم. دل به دریا مى‏زنم.
- ه ... ه ... هى ... هیچ کدام.
و پا به فرار مى‏گذارم.

سلام،
آقاى شهرام، مشغول کا روى تابلوى بیابانم. بیابانى خشک و برهوت. همه‏اش زرد. زردِ زرد. یک ماه مى‏شود روى آن کار مى‏کنم. شهره حتماً گفته باباى من راننده بیابانه. بابا، چون اغلب نیستش مى‏خواد من زودتر راهى بشم. شایدم حق داشته باشه، نمى‏دونم.
بیابان مگر چى داره؟ جز خشکى و خورشیدى که عمود بر فرق انسان مى‏تابد. نه سرسبزى، نه نشاطى، نه زندگى. بیابان چه دارد جز بیزارى؟ شما موافق نیستید؟ مى‏خواهم تابلوى بیابان را هر چه زودتر تمام بکنم. تا آن وقت حتماً بابا برمى‏گردد.

از پایین صداى داد و فریاد مى‏آید. شهره مى‏گوید حالا مى‏ریم که داشته باشیم مراسم دعواى خانوادگى را. دعوایشان سرِ من است. بابا مى‏گوید مژگان، مامان مى‏گوید پریچهر. اما من فکر مى‏کنم آنها مثل تنسى‏تاکسى‏دو و چارلى‏اند. دخترعمویم مژگان، چارلى با آن دماغ جاندارش و دخترخاله‏ام پریچهر، تنسى‏تاکسى‏دو.
اینم از بدبختى ما، گیر فامیلى افتاده‏ایم که همه‏اش دختر دارند. آن وقت چى؟ حاضرند دخترشان ترشى بیفتد تا به غیر فامیل دختر بدهند.
صداى بابا را مى‏شنوم که با داد مى‏گوید از نوع بشر امروزى نیست این پسر. منظورش منم. مامان جوابش مى‏دهد اگر دختر برادرت را مى‏گرفت حتم از جنس بشر مى‏شد. و بابا ادامه مى‏دهد نخیر خانم، اگر دختر خواهر شما را مى‏گرفت از جنس بشر مى‏شد.
با صداى زنگ، دعوا مغلوبه مى‏شود. شهره بدو بدو مى‏رود در را باز کند.
وقتى مى‏آید یک پره بینى‏اش بالاست.
- چه سریشى‏اند اینا، اَه!
طلعت‏خانم با دخترش فرنگیس آمده‏اند. توى دلم مى‏گویم چندان بد نشد. حالا مى‏توانم بروم توى لاین جهانگردى.

سلام،
بالاخره تابلوى بیابان من تمام شد. دیشب دیروقت بابا آمد. الان خواب است. دلم برایش مى‏سوزد. مرد زحمتکشى است. راننده بیابان بودن سخت است. شما از مشکلات و برنامه‏هایتان هنوز چیزى نگفته‏اید. شهره مى‏گوید مشکلى کارتونى دارید. من که سر در نمى‏آورم. قضیه این تنسى‏تاکسى‏دو و چارلى چیست؟ شهره که شوخى و جدى‏اش یکى است. آیا کمکى از دست من برمى‏آید؟ راستى، دوست دارم بدانم کى راه مى‏افتید؟

کار بالا گرفته. مامان قهر کرده رفته خانه ننجون. پیغام فرستاده یا پریچهر عروس این خانه مى‏شود یا طلاق. بابا از روزى که مامان رفته مرا مى‏برد چلوکبابى، پیش خودش تا جلوى چشمش باشم. باید به کارگرها نظارت بکنم. ظهر هم وقتى مشترى مى‏آید بشوم سرگارسون، دستور غذا بگیرم. شهره معتقد است بابا مى‏خواهد بوى قرمه‏سبزى به کله‏ام بخورد تا فکر جهانگردشدن از سرم بیفتد.
حالا، جهانگرد شدن به درک، اینکه از پرده بیرون است. قضیه ساناز مى‏شود قوز بالاى قوز. اگر یکى‏شان بو ببرد خون به پا مى‏شود. عجب بدبختى‏ام من. وضع دارد به شدت غامض مى‏شود.

سلام،
برایم خواستگار آمده. خواستگارم شاگرد صافکاره. پسرِ دوستِ نزدیک بابا. تقریباً هم‏محله‏اى هستیم. تصمیم دارم زمستان را بِکِشم. بعد از بیابان. مى‏خواهم دخترى را بکشم وسط زمستان دارد بستنى لیس مى‏زند. جالب نیست؟ با یک پس‏زمینه. آن طرف‏تر، دخترى دیگر دارد فرنى داغ مى‏خورد. درست وسط سرماى زمستان. جالب نیست؟ فرنى داغ توى زمستان‏ها مى‏چسبد، نه؟ بابا با خنده مى‏گوید خاصیت داشتن شوهر صافکار اینه، هر وقت خواستى تابلوهایت را صافکارى مى‏کند. راستى به شهره سپرده‏ام نوارهایم را پاک کند یا کاست‏ها را بشکند. دوست ندارم صدایم روى نوارى باشد. خوب شد انشاى شما ضعیف است. پاک کردن صوت آسان‏تر از نابود کردن نوشته‏هاست.
راستى، هر کسى را بهر کارى ساختند
عشق آن را در دلش انداختند
تا عشق واقعى براى به انجام رسانیدن نباشد همه‏اش صوت است. خوب دیگر، قسمت است، چه مى‏شود کرد؟ خداحافظ.

بالاخره کار کشیده شد به دادگاه خانواده. شهره مى‏گوید خودت را سه قسمت کنى همه چیز درست مى‏شود. یک قسمت براى تنسى، یک قسمت براى چارلى، بقیه‏اش براى خودت.
مانده‏ام چه کنم. بابا و مامان، هر دو لجبازند. هم لجبازند و هم خودخواه. شهره نوارهاى من و ساناز را در حضور ساناز شکسته است. یعنى همه چیز تمام. شهره مى‏گوید بى‏عرضه، ساناز را بگو با کى مى‏خواست برود سیزده‏بدر. مرا بگو برایت چه جوش و جلایى مى‏زدم. طفلک ساناز!
مى‏گویم هر چى بگى قبول دارم ولى یک بار هم بگو طفلک شهرام. منم انسانم.
شهره مى‏گوید توجیه نکن. آدم اگر چیزى بخواهد به آن مى‏رسد حتى اگر بالاى کوه قاف باشد؛ به شرطى که واقعاً بخواهد. تو اصلاً پا پیش نگذاشتى، حتى براى امتحان، ترسو.
آیا من ترسو هستم؟ آیا به هدفم ایمان ندارم؟ دلم براى دوتایى‏مان مى‏سوزد. خودم و ساناز. مى‏توانستیم پابه‏پاى هم دنیا را سیاحت کنیم. یک جهانگرد و یک نقاش. ساناز مى‏توانست دنیا را نقاشى کند.
خانه‏مان ساکت و سوت و کور است. فردا نوبت دادگاه بابا و مامان است. من و شهره هم مى‏رویم. مسخره نیست؟ این دوتا چه جورى یک عمر را با هم سر کرده‏اند؟ بینشان بکش بکش افتاده، براى چى؟ براى بدبختى من.
شهره سکوتم را که مى‏بیند شعر مى‏خواند:
غمگین چو پاییزم، از من بگذر
شعرى غم‏انگیزم، از من بگذر
دیگر اى مه، به حال خسته بگذارم‏
بگذر و با دل شکسته بگذارم‏
بگذر از من، تا به سوز دل بسوزم‏
در غم این عشق بى‏حاصل بسوزم‏
مى‏پرسم‏از کیه. مى‏گوید رهى.

نمى‏گذارم کار به طلاق بکشد. همه چیز با یک تعهد درست مى‏شود. قاضى تعهد مى‏گیرد. از آنها نه، از من. تعهد مى‏دهم هر دویشان را بگیرم، با هم. هم پریچهر و هم مژگان. عمو و خاله هم قبول دارند. بابا و مامان آشتى مى‏کنند.
مامان برمى‏گردد. بابا هم کُلهم اداره چلوکبابى عزیز را مى‏سپارد به من که تنها وارث ذکورش مى‏باشم.
شهره مى‏گوید بد نیست هر روز وسط نخود لوبیا و لپه و عدس دنیا را سیر و سیاحت مى‏کنى. بله، چندان هم بد نشد.
مى‏گویم عوضش کانون گرم خانوادگى را حفظ نموده‏ام. فداکارى بالاتر از این؟
اما با خودم مى‏گویم بُزمجه بى‏خاصیت، چرا خودت را گول مى‏زنى؟ بهانه آوردن خرج ندارد.

براى شرکت در مراسم عقدکنان کارت دعوت مى‏آید. دوشیزه س. پیرانه و آقاى بایرام سبزه‏زارزاده.
کارت را شهره مى‏دهد بخوانم. زیرلبى مى‏گویم مبارک است و مى‏روم توى اتاق در را از پشت سر قفل مى‏کنم.
ساعتى بعد شهره مى‏آید بالا. هر چه در مى‏زند در را باز نمى‏کنم. از پشت در داد مى‏کشد فیلم هندیه، تا آخرش یک کم مانده.
تنسى و چارلى بُل گرفته‏اند از قضیه. دوتایى با هم حاضر نمى‏شوند، حاضر نمى‏شوند عروس بشوند. من که مى‏دانم همه‏اش فیلم است. طفلک ساناز! بیا پایین مامان بابا منتظرند. باید برى صفا.

از مراسم خواستگارى که برمى‏گردیم تا خودِ صبح زل مى‏زنم به دیوار. نمى‏دانم چرا همه‏اش فکر مى‏کنم الاغى هستم که کفش اسکیت پوشیده.
یک طرفم پریچهر است، طرف دیگرم مژگان.