زیر سبیل شاهعباس
نرگس قنبرى
روى لبه حوض نشستهام. پاهایم را درون حوض تکان مىدهم. نمىدانم چرا بابا چپ چپ نگاهم مىکند. حنایى کنارم لم داده است. قطرههاى خون هنوز روى دُمش دیده مىشود. مامان دست به کمر با رنگ و روى پریده از پلههاى ایوان پایین مىآید. سرفههایش قطع نمىشود. قلیان بابا همچنان قُل قُل مىکند. بوى توتون و تنباکو، خاطرات قهوهخانههاى توراهى را برایم زنده مىکند. چند قطره باران به صورتم مىخورد. نگاهى به آسمان مىاندازم. تکههاى ابر در حال حرکتند. مادر کمى آب به سر و صورتش مىزند و باز خون بالا مىآورد. نگاهى به بابا مىاندازم. دودهاى لولهشده را مىفرستد هوا. شاهعباس را روى شیشه قلیان بابا مىبینم و احساس مىکنم که از زیر سبیلهاى کلفت سیاهش لبخند مىزند. بابا نیمنگاهى به مامان مىاندازد. مامان نفسش در نمىآید. بابا غرولند مىکند: «تا کى باید توى این جهنم بمونم؟» خاندایى چند روزى است که سر و کلهاش پیدا نیست، شاید هم به خاطر غرغرهاى زندایى باشد؛ صداى عذابآور بابا باز بلند مىشود: «این حیوون زبونبسته دیروز تا حالا چیزى نخورده.» موهایم را باز مىکنم و مىاندازم روى شانههایم و با شانه قرمزى که گوشه موهایم است، آنها را شانه مىزنم. نگاهى به پشمالو مىاندازم: «زهرمار بخورد.» صداى بابا باز بلندتر از قبل توى گوشم مىپیچد: «دختر مگر کرى؟» با بىاعتنایى از پلهها بالا مىروم. شانههایم را بالا مىاندازم و مىگویم: «پشمالو گفته اول داروهاى مامان رو بدم!» در یک لحظه صداى خرد شدن استکانِ کمرباریکِ لبطلایى شاهعباس پشت سرم بلند مىشود و بعد صداى بابا: «دختر، پا روى دُم من نذار. اون پاکت سیگارم از لب طاقچه بردار بیار.» پاکت سیگار را نزدیک بینىام مىبرم. بوى زهرمار مىدهد. میان مشتم آنها را له مىکنم. از پنجره سَرک مىکشم. بابا با دم پشمالو بازى مىکند. مامان لب حوض نشسته است. زیر چشمهایش کبود است. حنایى از سر و کول بابا بالا مىرود. پلکهاى مامان تکان نمىخورد. باید هر طور شده بروم داروخانه. ساعت دیوارى چهار و نیم را نشان مىدهد. بعدازظهر عذابآورى است. طاهره منتظرم است. این چهارمین تولدى است که طاهره مىگیرد. هر طور شده باید بروم تا زندایى دوباره هر جا مىنشیند نگوید: «یه کادو که آدمو نکشته ...» باید بروم حتى اگر دوباره با شیلنگ قلیان بابا کتک بخورم. به قلب نقرهاى کوچکى را که براى طاهره خریدهام نگاه مىکنم؛ برق مىزند. باید یکى هم براى خودم بخرم. حتى اگر دوباره بابا چشمغره برود، آن را توى گردنم مىاندازم. از پلهها پایین مىروم. پشمالو استخوانهایى را که بابا برایش از قصابى گرفته بود، با زبانش مىلیسد.
نسیم ملایمى مىوزد. برگهاى خشکشده درخت انجیر، باز جلوى پاى مامان به زمین مىریزد. مامان به سختى نفس مىکشد. حنایى نگاهش به پشمالوست و دائم زبانش را دور دهانش مىچرخاند و میو میو مىکند. حنایى اگر بداند چقدر از او بیزارم، جلویم آفتابى نمىشود. یاد دو تا جوجه زرد قشنگى مىافتم که تا مدتها توى کارتن بالاى سرم مىگذاشتم و مىخوابیدم که حنایى سراغشان نیاید، که آمد. چادر گلدار مامان را از روى طناب برمىدارم. صداى بابا بلند مىشود: «کجا؟» با حرص مىگویم: «دواخونه.» و باز صداى بابا مىآید که: «لازم نکرده، خانداییت قراره بره دواخونه، تو آب این قلیون رو عوض کن.» نفسى عمیق مىکشم. بوى تنباکو و توتون در مشامم مىپیچد. شاهعباس با آن چشمهاى عذابآورش باز نگاهم مىکند. قالیچهاى را که مامان مدتها وقت صرف بافتنش کرده است، زیر پاى باباست. چشمهاى مردى که روى اسب نشسته است، مثل چشمهاى شاهعباس، شاید هم مثل چشمهاى بابا، بدجورى نگاهم مىکنند. سگ همراهشان چقدر شبیه پشمالوست. به نظرم مىآید دُمش را هم تکان مىدهد. قسمتى از پشمهاى روى کمرش ریخته است. دستم را روى پشمهاى زبرش مىکشم. صداى ناهنجار بابا گوشم را سوراخ مىکند: «عجب خیرهسرى هستى تو؟» دستم را از روى قالیچه برمىدارم. چند جاى آن را بابا با ذغال سوزانده است. صداى بابا بلند مىشود: «زن، پاشو جمع کن برو توى اتاق، چسبیدى به این حوض؛ نکنه فکر مىکنى مراد مىده؟» پلکهاى مامان به هم مىخورد و نفس نفس مىزند. دستش را در دستانم مىگیرم، سرد است. آهسته کنار گوشم زمزمه مىکند: «طاهره منتظرته، برو. به خاندایى هم بگو ...» حس حرف زدن ندارد، گونههایش را مىبوسم. چشمهاى مامان برق مىزند و نگاهم مىکند. ماهىهاى قرمز به دنبال برگهاى خشک خرد شده توى حوض از هم پیشى مىگیرند. با صداى پرت شدن قندان فلزى که مامان از اصفهان آورده است، از جا مىپرم. حنایى هم از جا مىپرد و سبیلهایش را به قندهاى ریخته شده روى زمین مىکشد. درِ قندان شانهام را خراش داده است. ساعت پنج است، باید بروم. قبل از اینکه از پلهها بالا بروم، شیلنگ قلیان بابا روى کمرم بالا و پایین مىآید و رگبار ناسزا روى من و مامان مىبارد و خاندایى هم بىنصیب نمىماند.
- خاندایى بىعرضهت فقط مىتونه هیکل گنده کنه. کجا رفت این همه ادعا و غیرت.
نمىتوانم تحمل کنم، مىگویم: «وقتى که غذاى مامان چرب و نرم بود، وقتى که پیش پات خم و راست مىشد، خوب بود، حالا ...» بغض گلویم را مىفشارد و اشکهایم بىاختیار سرازیر مىشود. شیشه قلیان را توى دستهایم مىفشارم. باز نگاه خشمناک شاهعباس. چشمهاى بابا قرمز شده، مثل چشمهاى پشمالو. شیشه قلیان را با حرص مىکوبم توى حوض. ماهىهاى قرمز هر کدام گوشهاى کِز مىکنند، و تکههاى شیشه به بیرون از حوض مىپرند، و باز تکههاى چشمهاى شاهعباس که برق مىزند و لبخند روى لبهایش موج مىزند. مامان زیر لب مىگوید: «برو ...» دستهاى سنگین بابا روى گونههایم فرود مىآید. خون از بینىام سرازیر مىشود و کنار قطرات خون مادر، روى زمین مىریزد. پشمالو پارس مىکند. حنایى مىپرد روى درخت. بابا ناسزا مىگوید. همین طور که شیلنگ قلیان را در دستانش مىچرخاند، مىگوید: «از روز اول این زن رو مریض، توى خونهم انداختن. این خانداییت کجاس که بیاد جمع و جورش کنه؟» حرصم گرفته است. نمىتوانم تحمل کنم. صدایم را مىبرم بالا: «این قالى که با ذغالاى قلیون سوراخ سوراخ شده، با ضربههاى شلاق شما، پایین اومد، این دارهاى زنگزده توى زیرزمین ...» مادر دستهایم را مىفشارد و با نگاهش مرا به سکوت مىخواند. چشمهایم مىسوزد. طاهره منتظرم است. از آب حوض مشتى به صورتم مىزنم. احساس سرما مىکنم. بدنم مور مور مىشود. موهاى سیاه مامان را مرتب مىکنم. لبهایش خشک و ترکخورده است. دست خیسم را روى صورتش مىکشم. دو قطره اشک گوشه چشمانش موج مىزند. صدایش به سختى شنیده مىشود: «برو.» آهسته توى گوشش مىگویم: «سرِ راه دواهاتو مىگیرم.» لبخند کمرنگى گوشه لبانش مىنشیند. هوا بدجورى گرفته است و آسمان به هم مىپیچد. صداى رعد و برق، پارس پشمالو را به همراه مىآورد. به طرف اتاق مىروم. مانتوى زرشکىام را که زندایى برایم دوخته است و بابا از رنگ آن بدش مىآید، مىپوشم. خودم را توى آیینه نگاه مىکنم. گونهام هنوز قرمز است. قلب کوچک نقرهاى را از لب طاقچه برمىدارم. از عطرى که مامان از مشهد براى بابا آورده بود، کمى روى گردنم مىزنم، بوى گل یاس مىدهد. دست سنگین بابا روى گردنم پایین مىآید. احساس مىکنم مهرههاى گردنم مىشکنند. قلب نقرهاى را از دستم مىگیرد و از پنجره پرت مىکند توى حوض. سرم گیج مىرود. با یک حرکت خودم را مىاندازم توى حیاط. حنایى از بالاى درخت مىپرد جلوى پایم. با سر مىخورم زمین. مامان کنار حوض افتاده است. پشمالو پوزهاش را مىمالد به سر و گردن او. گرد و غبار شدیدى مىشود، قطرات باران روى صورتم مىخورد. گوشه لبم پاره شده است و خون دهانم را شورمزه کرده است. درِ حیاط به صدا در مىآید. حنایى پشت در میو میو مىکند. بابا شیلنگ را دور مچش پیچانده است و لبهایش را مىجَود. به طرف درِ حیاط مىرود. طاهره میان لنگه در نگاهم مىکند. بغض گلویم را مىفشارد. ساعتم را نگاه مىکنم؛ یک ربع به هفت را نشان مىدهد. حتماً مهمانهاى تولد رفتهاند. طاهره در تاریکى حیاط به من و مامان نگاهى مىاندازد. حنایى از درِ حیاط مىرود توى کوچه. با لگد در را پشت سرش مىبندم. برود گم شود، اصلاً همه بروند گم شوند، مثل شاهعباس. قندان را که دمر افتاده است روى زمین، با پا پرت مىکنم طرف پشمالو. پارس مىکند. نگاهش مثل بابا خشمناک است. قلب نقرهاى ته حوض است. دستم را توى آب مىکنم. بوى بد ماهى حالم را به هم مىزند. قلب را توى دست طاهره مىگذارم. اشکهاى او هم سرازیر مىشود. نگاهى به مامان مىاندازم. انگار که مدتهاست خوابیده است. آخرین انجیر خشکشده روى درخت مىافتد توى حوض. ماهىها همچنان کز کردهاند و براى رفتن دنبال انجیر از هم پیشى نمىگیرند. قطرات خشکشده خون مامان با قطرات باران، شسته مىشود. حالا دیگر باید بروم. حتى اگر زندایى هم غرغر بکند. باید بروم. بابا هم باید مثل شاهعباس برود گم شود. پشمالو مثل بابا نگاهم مىکند. چشمهاى شاهعباس کنار حوض هنوز نگاهم مىکند. طاهره هم نگاهم مىکند. نگاهش مثل نگاه مامان برق مىزند. باید بروم. بوى توتون و تنباکو کلافهام کرده است. سیگار بابا هم بوى زهرمار مىدهد. باید بروم ... .