قصه هاى شما 89

نویسنده


 

قصه‏هاى شما (89)

مریم بصیرى‏

؟ - لادن غفورى - قائمشهر
همسفر روح - میراحمد موسوى - زنجان‏
تنها نقطه سفید زندگى - جانباز - ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

لادن غفورى - قائمشهر

دوست عزیز، دو اثر بى‏نام برایمان فرستاده‏اید. هر چند آثارتان ناقص هستند و نمى‏توان عنوان داستان را بر آنها نهاد ولى نشانه سعى شما براى نوشتن داستان هستند.
کار اول‏تان فقط در حد توصیف و فضاسازى مانده است و شخصیت‏هاى اثرتان فقط در حد یک گفتگوى معمولى و احوالپرسى با هم در تماس هستند. این، تازه شروع به امر نوشتن است و باید سعى کنید براى دو شخصیت موجود در کارتان حادثه و رویداد خلق کنید و به فرض آنها را در مقابل عمل انجام شده‏اى در آن خانه روستایى قرار دهید تا مجبور به عکس‏العمل شوند.
در ضمن این اثر کمى هم به خاطره شباهت دارد و علت آن، همین عدم شخصیت‏پردازى و نوع نگاه راوى به مسائل پیرامون این خانه است.
کار دوم‏تان هم مى‏توانست خیلى زیباتر از اثر فعلى باشد؛ به شرطى که به اصل جاندارپندارى در اشیا بیشتر دقت مى‏کردید. از دید ذهنیت خلّاق یک نویسنده، در، دیوار و صندلى مى‏توانند حرف بزنند و حتى دیگر خصوصیت‏هاى انسانى را داشته باشند اما به شرطى که درست به آنها پرداخته شود. تازه علاوه بر اشیاء کلاس درس، نورِ سخنگویى هم پیدا مى‏شود و با قهرمان اثر به گفتگو مى‏پردازد. وجود این نور اصلاً توجیه‏پذیر نیست خاصه آنکه در یک زمان و مکان واقعى با وجود شخصیت‏هاى مشخص و قابل لمس حتى غیر انسانى، معلوم نیست ناگهان این نور سخنگو از کجا پیدایش مى‏شود و شروع به نصیحت قهرمان مى‏کند!
سعى کنید پس از این، بیشتر با قالب داستان آشنا شوید و با خواندن کتاب‏هاى خوب داستان، اطلاعات‏تان را بالاتر ببرید.
موفق باشید.

میراحمد موسوى - زنجان‏

برادر محترم، با داستان‏هایى که تا به حال برایمان فرستاده‏اید، نشان داده‏اید که بسیار خوش‏ذوق هستید و مى‏توانید به خوبى از عناصر داستانى استفاده کنید.
«همسفر روح»، داستانى است که احتمالاً با خواندن صفحه حوادث روزنامه‏ها، جرقه‏اش در ذهن‏تان زده شده است. البته حُسن کار این است که شما چون برخى از دوستان، تنها به خودِ خبر نپرداخته بلکه به حواشى و تبعات احتمالى آن پرداخته‏اید.
زنى تحت تأثیر القائات مردى که ظاهراً دلباخته اوست حاضر مى‏شود در مرگ شوهرش توسط آن مرد سکوت کند تا بتواند بعداً با وى ازدواج کند. کل داستان، ماجراى این مرد است که شوهرِ زن را در صندوق عقب ماشینش انداخته تا او را در یک جاده کوهستانى رها کند؛ که در نهایت خودش نیز همراه ماشین به دره‏اى پرتاب مى‏شود.
پدیده همسرکشى یکى از حوادثى است که روزانه در روزنامه‏هاى مختلف شاهد اخبار آن هستیم. حُسن اثر شما هم در این است که بدون اشاره مستقیم به صحنه جنایت، به اتفاقات پس از آن مى‏پردازید و اینکه چطور به همان راحتى که زن با قاتل همسرش آشنا شده است مى‏تواند همان طور به سرعت از وى متنفر شود. مرد باعث قتل همسر زن مى‏شود و زن که دچار ترس و عذاب وجدان شده است، ناخواسته موجبات مرگ مرد را فراهم مى‏آورد.
تعلیق و هیجان از دیگر محاسن کارتان است. جاده‏اى کوهستانى و پر پیچ و خم در نیمه‏شبى ترسناک، مکان وقوع حوادث شماست و سرگشتگى زن در تعیین نامناسب شریک‏هاى زندگى‏اش همراه با مرگ هر دو مرد، فضاى ترس و دلهره را بیشتر مى‏کند. زن که طى یک ازدواج اجبارى، زندگى با شوهرش به وى تحمیل شده است، در دوستى با مردى دیگر و انتخاب او به عنوان شریک زندگى آینده، بارى دیگر بر اساس تحریکات آن مرد اشتباه مى‏کند و در نهایت زن وقتى پشیمان مى‏شود و به اشتباه خود پى مى‏برد که هر دو مرد در ته دره آرمیده‏اند.
منتظر داستان‏هاى دیگرتان هستیم.

ابوالفضل صمدى‏رضایى - مشهد

برادر ارجمند، طى نامه‏اى عنوان کرده‏اید که آیا مى‏توانید زندگینامه آشنایان‏تان را در قالب داستان ارسال کنید یا نه؟
نکته مهمى که باید تمامى دوستان مد نظر داشته باشند این است که گمان مى‏کنند زندگى خودشان و یا اطرافیان‏شان، یک رمان مطول و جالب است. در صورتى که اگر قرار باشد آن را به صورت داستان دربیاورند، آنچه مکتوب مى‏شود به هیچ وجه نمى‏تواند به اندازه واقعیت مخاطب را درگیر کند. لذا وقایع زندگى واقعى یک فرد نمى‏تواند به صورت مستقیم و بى‏کم و کاست به صورت رمان در آید بلکه حوادث خاصى که گنجایش پیشبرد رویدادهاى داستان را داشته باشند باید انتخاب شوند و این انتخاب در حد یک جرقه، ذهن نویسنده را به تفکر وا دارد تا ماجرایى براى آن رویداد خلق کند؛ حتى اگر نود و نه درصد ماجرا تخیلى باشد و فقط یک درصد آن وام گرفته از عین واقعیت باشد.
تجربه نشان داده است که نگارش واژه به واژه زندگى اشخاص فقط در حد یک زندگینامه جوابگوست و هرگز نمى‏تواند پاسخگوى ویژگى‏هاى یک رمان ادبى باشد.
پس با این حساب حتماً متوجه شده‏اید که اگر زندگى دوست شما نکته‏اى دارد که مى‏تواند براى پرداخت داستانى مناسب باشد، باید با تخیلات خود براى آن نکته داستان بسازید؛ و اما طورى داستان‏سرایى کنید که اثرتان به واقعیت نزدیک باشد و خواننده تخیل شما را باور کند. حال اگر عین واقعیت را با پرداخت نامناسبى مکتوب کنید، مخاطب هرگز داستان‏تان را باور نخواهد کرد.
«تنها نقطه سفید زندگى»، یکى از داستان‏هاى خوب شماست. ماجرا در پشت‏بام مرد کفتربازى مى‏گذرد که به خاطر پول حاضر شده است آبرویش را بریزد. مرد توجهى به همسرش ندارد و در عوض، به کبوترى همنام همسرش دل بسته است. نگاه شخصیت‏ها از روى پشت‏بام به حیاط و همچنین آسمان و پرواز کبوترها و هواپیمایى که لرزه به جان آدم‏ها مى‏اندازد، بسیار زیباست.
در ضمن، پیداست که روى ادبیات عامیانه و گفتگوى کوچه‏بازارى مردم زیاد کار کرده‏اید تا اینکه بتوانید رفتار و گفتار آنها را در اثرتان منعکس کنید. شرطبندى مردان و اتفاقاتى که در پى مى‏آید، داستان را به خوبى جلو مى‏برد ولى از آن جایى که اثرتان از لحاظ موضوعى، مناسب انعکاس در مجله نیست، از چاپ آن معذوریم.
اما «جانباز»، هر چند به قوّت داستان قبلى‏تان نیست، ولى موضوع مناسبى براى پرداخت دارد. لذا در ادامه، این داستان شما را با همدیگر مى‏خوانیم و امیدواریم آثارتان روز به روز بهتر و پر محتواتر شوند.

جانباز

ابوالفضل صمدى‏رضایى‏

به چشم‏هایم خیره شده‏اى. صورتت برافروخته است. پلک نمى‏زنى. نگاهت روى سرم سنگینى مى‏کند. لب‏هاى قاضى بالا و پایین مى‏رود. تو گوش نمى‏کنى. این روزها خیلى حرف زدیم. تو مى‏گفتى: «مادرت پُرَت کرده.» و من مى‏گفتم: «این تویى که بدون اجازه مادرت آب نمى‏خورى.» و باز حرف دل‏مان را نزدیم. بارها خواستم بگویم، ولى منتظر بودم تو چیزى بگویى. از خودت، از حرف دلت.
تو گفتى: «از غرغرهات خسته شدم، پر توقع شدى.» من گفتم: «تو هیچ توجهى به من ندارى ...» ولى این که حرف من و تو نبود. حرف آقاجانم بود. حرف زن‏عمو بود ... چه مى‏دانم، ولى حرف من و تو نبود.
صداى قاضى بلند مى‏شود. سرم را بالا مى‏گیرم: «چى گفتید؟»
- باید اینجا را امضا کنید.
از روى صندلى بلند مى‏شوم. چادرم را مى‏کشى. نگاهت مى‏کنم و ابروهایم در هم مى‏رود. اما دلم نمى‏خواهد چادرم را ول کنى و تو ول مى‏کنى. روبه‏روى قاضى مى‏ایستم. دستم مى‏لرزد. تو به دست‏هایم نگاه نمى‏کنى. خودکار را روى کاغذ فشار مى‏دهم. تو کنارم ایستاده‏اى. به امضاى من خیره شده‏اى. خودکار را روى میز پَرت مى‏کنم. دیگر طاقت ندارم. از اتاق بیرون مى‏روم. هواى دم‏کرده سالن، سرم را پر کرده. به طرف دستشویى مى‏روم. شیر آب را باز مى‏کنم. سردى آب را روى صورتم حس مى‏کنم. سرم را بالا مى‏گیرم. پیر شده‏ام. چشم‏هایم گود رفته است.
از دستشویى بیرون مى‏آیم. نگاهم مى‏کنى، با خشم. مى‏خواهم بگویم نرو، و تو مى‏روى. روى صندلى مى‏نشینم. تو رفته‏اى. آقاجون مى‏گوید: «دخترم رو که سرِ راه پیدا نکرده بودم. جوونیش رو نجات دادم.»
مادرم ابرو در هم مى‏کشد: «صدتا بهتر از اون خواهانش هستند.»
و من سرم را پایین مى‏اندازم. منتظر هستم که برگردى. ولى تو برنمى‏گردى. مادرم مى‏گوید: «خوشحالى، نه؟ دیدى چه راحت بود!»
به مادر نگاه مى‏کنم. مى‏خواهم بگویم: «مادر راحت نبود. دلم پُره، مى‏خوام توى بغلت گریه کنم.» پدرم مى‏گوید: «راحت شد. راحت شد.»
هر دو بلند مى‏شوند. من به دنبال آنها و باز منتظر تو.
به خانه پدرى برگشتم. اتاقم خالى است. دیوارهایش دود گرفته است و چراغ ندارد. جرئت نمى‏کنم درِ بالکن را باز کنم. تو آنجا هستى. روبه‏روى بالکن و مثل همیشه نگاهم مى‏کنى ... .
- فارسى مى‏خوانى یا علوم؟
کتابم را جلوى صورتم گرفتم.
- پس فارسى مى‏خونى.
کتاب را پایین آوردم و جلوى خنده‏ام را نتوانستم بگیرم. با سر تراشیده و لباس سربازى روبه‏رویم نشسته بودى. خانه‏هایمان روبه‏روى هم بود و بالکن اتاق‏هایمان روبه‏روى همدیگر.
- خان‏عمو گفته تا دَرسَت تموم نشده ...
زیرچشمى نگاهت کردم و آرام گفتم: «خب سربازى تو هم تموم ...»
اخم کردى و مثل روزهاى بچگى‏مان قهر کردى.
- اول و آخرش، زنِ خود من هستى. دخترعمو، پسرعمو عقدشان ...
گفتى توى آسمان‏هاست. اما نبود. به ما دروغ گفته بودند.
مادر نگاهم مى‏کند: «چرا تو تاریکى نشستى؟»
- اتاقم چراغ نداره.
- از حالا به بعد نباید توى این اتاق بیایى. فردا اون یکى اتاق رو که رو به خیابون پنجره داره، تمیز مى‏کنم. وسایلت رو ببر اونجا.
- آخه چرا؟
مادر خیره نگاهم مى‏کند. او هم مى‏داند که تو توى اتاق روبه‏رویى هستى. پنجره را که باز کنم تو را مى‏بینم.
آن روزهاى بچگى همیشه با سنگ‏ریزه مى‏زدى روى شیشه پنجره.
- چکار دارى؟
- بیا با هم بازى کنیم.
- نه. من درس دارم.
و تو مى‏رفتى. همیشه زود قهر مى‏کردى. چقدر دلم مى‏خواست باز اصرار مى‏کردى. تنها توى اتاقم مى‏نشستم و حوصله‏ام از عروسک‏ها سر مى‏رفت. هر چقدر منتظر مى‏ماندم تا صدایم بزنى، اما تو دیگر نمى‏آمدى.
*
مادر هاج و واج نگاهم مى‏کند: «حواست کجاست؟»
- چى؟ چه گفتین؟
- گفتم دیگر حق ندارى اونو ببینى. پرده رو کنار نزن. توى بالکن هم نرو.
قرار است دیگر همدیگر را نبینیم. مثل آن روزها. یادت هست؟ عمو آمد خانه‏مان و به آقاجون گفت:
- این دوتا دیگه بزرگ شدند. باید یه فکرى براشون بکنیم ... .
از فرداى آن روز مادر نگذاشت با تو بازى کنم. پرده‏هاى کُلُفت براى اتاقم دوخت و درِ بالکن را قفل کرد تا تو هم دَرسَت تمام شد. بعد یک روز با یک جعبه شیرینى آمدى خانه‏مان. زن‏عمو قربان و صدقه‏ام مى‏رفت. عمو زیرچشمى نگاهم مى‏کرد. آقاجون گفت:
- هر وقت سربازى‏اش تموم شد، بیاد و زنش رو ببره.
هر وقت از جبهه مى‏آمدى، برایم پوکه مى‏آوردى.
- چقدر قشنگه. همه این تیرها رو تو زدى؟ چند تا عراقى کشتى؟
تو سرت را پایین مى‏انداختى و پوکه‏ها را توى دستت جمع مى‏کردى.
- با این پوکه‏ها جاسیگارى درست کن. با چسب بچسبان‏شان و بعد ... .
هیچ وقت حوصله نکردم جاسیگارى درست کنم و تو گفتى: «هر وقت سربازیم تموم شد، خودم جاسیگارى درست مى‏کنم. تانک، تفنگ ... براى بچه‏م اسباب‏بازى درست مى‏کنم.»
و من سرم را پایین مى‏انداختم. دلم مى‏خواست بگویم: «پس کى تموم مى‏شه؟»
اما هیچ چیز نمى‏گفتم و بلند مى‏شدم.
- کجا دارى مى‏رى؟
- درس دارم. فردا امتحان ریاضى دارم.
و تو باز قهر مى‏کردى. چقدر دلم مى‏خواست! اصرار بکنى که بمانم اما ... فقط یک بار به زبان آمدى. یادت نیست؟! آن موقع مجروح شده بودى. توى بیمارستان بسترى بودى.
گفتم: «مى‏خواهم ببینمش.» اما همه گفتند: «نه»، باور کن خیلى اصرار کردم. اما فایده‏اى نداشت. چند تا تَرکِش خورده بودى. وقتى آوردنت خانه، شب‏ها توى خواب ناله مى‏کردى. صداى ناله‏هایت را که مى‏شنیدم، دلم مى‏گرفت. چقدر گریه کردم. وقتى حالت خوب شد، کلى دلخور بودى: «چرا به دیدنم نیامدى؟»
نگفتم که آنها نگذاشتند. پرسیدى: «پوکه‏ها کجاست؟ چرا مثل همیشه کنار پنجره ردیف‏شان نکردى؟»
خواستم بگویم ولى نگفتم؛ که وقتى پوکه‏ها را مى‏بینم یاد ناله‏هاى تو مى‏افتم. این بود که فعلاً گذاشتم‏شان کنار.
و تو اخم مى‏کردى. بعدش کارت جانبازى گرفتى و من به تو مى‏خندیدم.
- کلاه سرشون گذاشتى؟ نه؟ تو که چیزیت نیست.
و تو نمى‏خندیدى. مى‏گفتى: «زنِ یه جانباز مى‏شى؟»
آقاجون مى‏گفت تو خیلى زرنگى. کارت جانبازى خیلى به درد مى‏خورد. مى‏توانى خانه بگیرى، ماشین بگیرى، مجّانى دکتر بروى. آقاجون مى‏گفت: «دامادم خیلى زرنگه.»
ولى تو که زرنگى نکرده بودى، فقط مدام از من مى‏پرسیدى: «زنِ یه جانباز مى‏شى؟»
بالاخره کلافه شدم و سرِ سفره عقد همان دفعه اول گفتم: «بله ... بله ... بله.»
چقدر با من مهربان بودى. دیگه قهر نمى‏کردى. هر روز که از سرِ کار مى‏آمدى برایم گل نرگس مى‏آوردى و مى‏گفتى: «یادته وقتى بچه بودیم، حیاط ما پر از گل نرگس بود. تو هر وقت مى‏خواستى یه شاخه گل بچینى، من با تو دعوا مى‏کردم. هنوز توى دِلَمه. برا همین، به اندازه یه عمر برات گل نرگس مى‏خرم.»
تو هر روز برایم گل مى‏خریدى. ولى زن‏عمو به جانم نق مى‏زد و مى‏گفت: «نوه مى‏خواهم، من نوه مى‏خواهم ...»
تو هیچ نمى‏گفتى. اما زن‏عمو غُرغُر مى‏کرد. مى‏گفت چون خیلى لاغر هستم بچه‏دار نمى‏شوم.
من هم هى خوردم و هى خوردم. اما فایده‏اى نداشت. چاق شدم، ولى بچه‏دار نشدم. بعد زن‏عمو گفت، به خاطر مریضى‏هایى است که من بچگى گرفته‏ام. سرخک، سیاه‏سرفه و ... .
آزمایش‏هاى دکتر را انجام دادیم. دکتر نگاهم کرد.
- خانم، هیچ نگران نباش. شما مشکلى ندارى.
من خوشحال شدم و تو، دل‏نگران. کنار دکتر ایستادى. توى گوشش چیزى گفتى و کارت جانبازى‏ات را به او نشان دادى. دکتر گفت: «باید پرونده‏ات را ببینم.»
و من باز خندیدم و گفتم: «حالا که پروندَت رو ببینن مى‏فهمن که تو جانباز نیستى.»
آقاجون مى‏گفت: «دامادم آنقدر زرنگ است که با کارت جانبازى دخترم را برده دکتر مجّانى.»
آزمایش‏هایمان هم مجانى بود و آقاجون چقدر جلوى دوست‏هایش پُز مى‏داد که دامادش زرنگ است.
ولى تو زرنگ نبودى. دکتر وقتى پرونده‏ات را خواند، سرش را تکان داد: «کجا مجروح شدى؟»
- جبهه غرب.
- شیمیایى شدى؟
نگاهت کردم. نگاهم کردى. سرت را برگرداندى. به دهانت خیره شدم. لب‏هایت تکان خورد: «بله آقاى دکتر.»
گفتم: «چه مى‏گویى؟»
نگاهت را از من گرفتى. دکتر عینکش را در آورد و به ما خیره شد و گفت: «متأسفم. امیدى نیست.»
گفتم: «دکتر چى مى‏گه؟»
گفتى: «چون شیمیایى شدم، نمى‏تونیم بچه‏دار شیم.»
زن‏عمو که فهمید غش کرد و تو باز قهر کردى و رفتى تو اتاق و بیرون نیامدى. کاش مى‏آمدى بیرون.
مادرم آمد و دستم را گرفت و برد خانه خودشان. تو نبودى. خواستم صدایت بزنم که بیایى و جلوى او را بگیرى. اما باز چیزى نگفتم. مادرم گفت: «همین جا مى‏شینى و دیگه به خونه اونا برنمى‏گردى، تا تکلیفت روشن بشه. نمى‏خوام جوونى‏ات رو پاى اون بذارى.»
منتظر بودم که دنبالم بیایى، اما نیامدى. گفتى: «خودش باید بخواد و برگرده.» خواستم، اما نمى‏توانستم برگردم. آنقدر نیامدى که دیگر گوش‏هایم پر شده بود از حرف‏هاى مادر که مى‏گفت: «زن بدون بچه، زندگیش بى‏ثمره، حسرت مادر شدن، جوون‏مرگت مى‏کنه.»
آقاجون مى‏گفت: «هر چى زودتر طلاقت رو مى‏گیرم. تا جوون هستى باید فکر یه زندگى دیگه باشى.»
به آنها گفتم ... گفتم که تو را دوست دارم. بچه نمى‏خواهم، تو را مى‏خواهم ... اما آنها باور نمى‏کردند. آقاجون مى‏گفت: «اگر اونم دوستت داشت، مى‏اومد دیدنت.»
راست مى‏گفت: چرا نیامدى؟ تو مرا تنها گذاشتى و این بار قهر کردنت طولانى شده بود.
تا چند وقت دیگر، شوهرم مى‏دهند. نمى‏دانم. شاید به یک مرد پیر یا شاید به یک پسر که زرنگ باشد، تا بچه‏دار شوم. بعد حتماً مادرم بچه را مى‏آورد توى بالکن و به هوا پرت مى‏کند و با او بازى مى‏کند و تو توى بالکنِ اتاقت مى‏نشینى و به دست‏هاى مادرم خیره مى‏مانى. تو دلت مى‏شکند. دل من هم مى‏شکند ... .