جانباز داستان


 

جانباز

ابوالفضل صمدى‏رضایى‏

به چشم‏هایم خیره شده‏اى. صورتت برافروخته است. پلک نمى‏زنى. نگاهت روى سرم سنگینى مى‏کند. لب‏هاى قاضى بالا و پایین مى‏رود. تو گوش نمى‏کنى. این روزها خیلى حرف زدیم. تو مى‏گفتى: «مادرت پُرَت کرده.» و من مى‏گفتم: «این تویى که بدون اجازه مادرت آب نمى‏خورى.» و باز حرف دل‏مان را نزدیم. بارها خواستم بگویم، ولى منتظر بودم تو چیزى بگویى. از خودت، از حرف دلت.
تو گفتى: «از غرغرهات خسته شدم، پر توقع شدى.» من گفتم: «تو هیچ توجهى به من ندارى ...» ولى این که حرف من و تو نبود. حرف آقاجانم بود. حرف زن‏عمو بود ... چه مى‏دانم، ولى حرف من و تو نبود.
صداى قاضى بلند مى‏شود. سرم را بالا مى‏گیرم: «چى گفتید؟»
- باید اینجا را امضا کنید.
از روى صندلى بلند مى‏شوم. چادرم را مى‏کشى. نگاهت مى‏کنم و ابروهایم در هم مى‏رود. اما دلم نمى‏خواهد چادرم را ول کنى و تو ول مى‏کنى. روبه‏روى قاضى مى‏ایستم. دستم مى‏لرزد. تو به دست‏هایم نگاه نمى‏کنى. خودکار را روى کاغذ فشار مى‏دهم. تو کنارم ایستاده‏اى. به امضاى من خیره شده‏اى. خودکار را روى میز پَرت مى‏کنم. دیگر طاقت ندارم. از اتاق بیرون مى‏روم. هواى دم‏کرده سالن، سرم را پر کرده. به طرف دستشویى مى‏روم. شیر آب را باز مى‏کنم. سردى آب را روى صورتم حس مى‏کنم. سرم را بالا مى‏گیرم. پیر شده‏ام. چشم‏هایم گود رفته است.
از دستشویى بیرون مى‏آیم. نگاهم مى‏کنى، با خشم. مى‏خواهم بگویم نرو، و تو مى‏روى. روى صندلى مى‏نشینم. تو رفته‏اى. آقاجون مى‏گوید: «دخترم رو که سرِ راه پیدا نکرده بودم. جوونیش رو نجات دادم.»
مادرم ابرو در هم مى‏کشد: «صدتا بهتر از اون خواهانش هستند.»
و من سرم را پایین مى‏اندازم. منتظر هستم که برگردى. ولى تو برنمى‏گردى. مادرم مى‏گوید: «خوشحالى، نه؟ دیدى چه راحت بود!»
به مادر نگاه مى‏کنم. مى‏خواهم بگویم: «مادر راحت نبود. دلم پُره، مى‏خوام توى بغلت گریه کنم.» پدرم مى‏گوید: «راحت شد. راحت شد.»
هر دو بلند مى‏شوند. من به دنبال آنها و باز منتظر تو.
به خانه پدرى برگشتم. اتاقم خالى است. دیوارهایش دود گرفته است و چراغ ندارد. جرئت نمى‏کنم درِ بالکن را باز کنم. تو آنجا هستى. روبه‏روى بالکن و مثل همیشه نگاهم مى‏کنى ... .
- فارسى مى‏خوانى یا علوم؟
کتابم را جلوى صورتم گرفتم.
- پس فارسى مى‏خونى.
کتاب را پایین آوردم و جلوى خنده‏ام را نتوانستم بگیرم. با سر تراشیده و لباس سربازى روبه‏رویم نشسته بودى. خانه‏هایمان روبه‏روى هم بود و بالکن اتاق‏هایمان روبه‏روى همدیگر.
- خان‏عمو گفته تا دَرسَت تموم نشده ...
زیرچشمى نگاهت کردم و آرام گفتم: «خب سربازى تو هم تموم ...»
اخم کردى و مثل روزهاى بچگى‏مان قهر کردى.
- اول و آخرش، زنِ خود من هستى. دخترعمو، پسرعمو عقدشان ...
گفتى توى آسمان‏هاست. اما نبود. به ما دروغ گفته بودند.
مادر نگاهم مى‏کند: «چرا تو تاریکى نشستى؟»
- اتاقم چراغ نداره.
- از حالا به بعد نباید توى این اتاق بیایى. فردا اون یکى اتاق رو که رو به خیابون پنجره داره، تمیز مى‏کنم. وسایلت رو ببر اونجا.
- آخه چرا؟
مادر خیره نگاهم مى‏کند. او هم مى‏داند که تو توى اتاق روبه‏رویى هستى. پنجره را که باز کنم تو را مى‏بینم.
آن روزهاى بچگى همیشه با سنگ‏ریزه مى‏زدى روى شیشه پنجره.
- چکار دارى؟
- بیا با هم بازى کنیم.
- نه. من درس دارم.
و تو مى‏رفتى. همیشه زود قهر مى‏کردى. چقدر دلم مى‏خواست باز اصرار مى‏کردى. تنها توى اتاقم مى‏نشستم و حوصله‏ام از عروسک‏ها سر مى‏رفت. هر چقدر منتظر مى‏ماندم تا صدایم بزنى، اما تو دیگر نمى‏آمدى.
*
مادر هاج و واج نگاهم مى‏کند: «حواست کجاست؟»
- چى؟ چه گفتین؟
- گفتم دیگر حق ندارى اونو ببینى. پرده رو کنار نزن. توى بالکن هم نرو.
قرار است دیگر همدیگر را نبینیم. مثل آن روزها. یادت هست؟ عمو آمد خانه‏مان و به آقاجون گفت:
- این دوتا دیگه بزرگ شدند. باید یه فکرى براشون بکنیم ... .
از فرداى آن روز مادر نگذاشت با تو بازى کنم. پرده‏هاى کُلُفت براى اتاقم دوخت و درِ بالکن را قفل کرد تا تو هم دَرسَت تمام شد. بعد یک روز با یک جعبه شیرینى آمدى خانه‏مان. زن‏عمو قربان و صدقه‏ام مى‏رفت. عمو زیرچشمى نگاهم مى‏کرد. آقاجون گفت:
- هر وقت سربازى‏اش تموم شد، بیاد و زنش رو ببره.
هر وقت از جبهه مى‏آمدى، برایم پوکه مى‏آوردى.
- چقدر قشنگه. همه این تیرها رو تو زدى؟ چند تا عراقى کشتى؟
تو سرت را پایین مى‏انداختى و پوکه‏ها را توى دستت جمع مى‏کردى.
- با این پوکه‏ها جاسیگارى درست کن. با چسب بچسبان‏شان و بعد ... .
هیچ وقت حوصله نکردم جاسیگارى درست کنم و تو گفتى: «هر وقت سربازیم تموم شد، خودم جاسیگارى درست مى‏کنم. تانک، تفنگ ... براى بچه‏م اسباب‏بازى درست مى‏کنم.»
و من سرم را پایین مى‏انداختم. دلم مى‏خواست بگویم: «پس کى تموم مى‏شه؟»
اما هیچ چیز نمى‏گفتم و بلند مى‏شدم.
- کجا دارى مى‏رى؟
- درس دارم. فردا امتحان ریاضى دارم.
و تو باز قهر مى‏کردى. چقدر دلم مى‏خواست! اصرار بکنى که بمانم اما ... فقط یک بار به زبان آمدى. یادت نیست؟! آن موقع مجروح شده بودى. توى بیمارستان بسترى بودى.
گفتم: «مى‏خواهم ببینمش.» اما همه گفتند: «نه»، باور کن خیلى اصرار کردم. اما فایده‏اى نداشت. چند تا تَرکِش خورده بودى. وقتى آوردنت خانه، شب‏ها توى خواب ناله مى‏کردى. صداى ناله‏هایت را که مى‏شنیدم، دلم مى‏گرفت. چقدر گریه کردم. وقتى حالت خوب شد، کلى دلخور بودى: «چرا به دیدنم نیامدى؟»
نگفتم که آنها نگذاشتند. پرسیدى: «پوکه‏ها کجاست؟ چرا مثل همیشه کنار پنجره ردیف‏شان نکردى؟»
خواستم بگویم ولى نگفتم؛ که وقتى پوکه‏ها را مى‏بینم یاد ناله‏هاى تو مى‏افتم. این بود که فعلاً گذاشتم‏شان کنار.
و تو اخم مى‏کردى. بعدش کارت جانبازى گرفتى و من به تو مى‏خندیدم.
- کلاه سرشون گذاشتى؟ نه؟ تو که چیزیت نیست.
و تو نمى‏خندیدى. مى‏گفتى: «زنِ یه جانباز مى‏شى؟»
آقاجون مى‏گفت تو خیلى زرنگى. کارت جانبازى خیلى به درد مى‏خورد. مى‏توانى خانه بگیرى، ماشین بگیرى، مجّانى دکتر بروى. آقاجون مى‏گفت: «دامادم خیلى زرنگه.»
ولى تو که زرنگى نکرده بودى، فقط مدام از من مى‏پرسیدى: «زنِ یه جانباز مى‏شى؟»
بالاخره کلافه شدم و سرِ سفره عقد همان دفعه اول گفتم: «بله ... بله ... بله.»
چقدر با من مهربان بودى. دیگه قهر نمى‏کردى. هر روز که از سرِ کار مى‏آمدى برایم گل نرگس مى‏آوردى و مى‏گفتى: «یادته وقتى بچه بودیم، حیاط ما پر از گل نرگس بود. تو هر وقت مى‏خواستى یه شاخه گل بچینى، من با تو دعوا مى‏کردم. هنوز توى دِلَمه. برا همین، به اندازه یه عمر برات گل نرگس مى‏خرم.»
تو هر روز برایم گل مى‏خریدى. ولى زن‏عمو به جانم نق مى‏زد و مى‏گفت: «نوه مى‏خواهم، من نوه مى‏خواهم ...»
تو هیچ نمى‏گفتى. اما زن‏عمو غُرغُر مى‏کرد. مى‏گفت چون خیلى لاغر هستم بچه‏دار نمى‏شوم.
من هم هى خوردم و هى خوردم. اما فایده‏اى نداشت. چاق شدم، ولى بچه‏دار نشدم. بعد زن‏عمو گفت، به خاطر مریضى‏هایى است که من بچگى گرفته‏ام. سرخک، سیاه‏سرفه و ... .
آزمایش‏هاى دکتر را انجام دادیم. دکتر نگاهم کرد.
- خانم، هیچ نگران نباش. شما مشکلى ندارى.
من خوشحال شدم و تو، دل‏نگران. کنار دکتر ایستادى. توى گوشش چیزى گفتى و کارت جانبازى‏ات را به او نشان دادى. دکتر گفت: «باید پرونده‏ات را ببینم.»
و من باز خندیدم و گفتم: «حالا که پروندَت رو ببینن مى‏فهمن که تو جانباز نیستى.»
آقاجون مى‏گفت: «دامادم آنقدر زرنگ است که با کارت جانبازى دخترم را برده دکتر مجّانى.»
آزمایش‏هایمان هم مجانى بود و آقاجون چقدر جلوى دوست‏هایش پُز مى‏داد که دامادش زرنگ است.
ولى تو زرنگ نبودى. دکتر وقتى پرونده‏ات را خواند، سرش را تکان داد: «کجا مجروح شدى؟»
- جبهه غرب.
- شیمیایى شدى؟
نگاهت کردم. نگاهم کردى. سرت را برگرداندى. به دهانت خیره شدم. لب‏هایت تکان خورد: «بله آقاى دکتر.»
گفتم: «چه مى‏گویى؟»
نگاهت را از من گرفتى. دکتر عینکش را در آورد و به ما خیره شد و گفت: «متأسفم. امیدى نیست.»
گفتم: «دکتر چى مى‏گه؟»
گفتى: «چون شیمیایى شدم، نمى‏تونیم بچه‏دار شیم.»
زن‏عمو که فهمید غش کرد و تو باز قهر کردى و رفتى تو اتاق و بیرون نیامدى. کاش مى‏آمدى بیرون.
مادرم آمد و دستم را گرفت و برد خانه خودشان. تو نبودى. خواستم صدایت بزنم که بیایى و جلوى او را بگیرى. اما باز چیزى نگفتم. مادرم گفت: «همین جا مى‏شینى و دیگه به خونه اونا برنمى‏گردى، تا تکلیفت روشن بشه. نمى‏خوام جوونى‏ات رو پاى اون بذارى.»
منتظر بودم که دنبالم بیایى، اما نیامدى. گفتى: «خودش باید بخواد و برگرده.» خواستم، اما نمى‏توانستم برگردم. آنقدر نیامدى که دیگر گوش‏هایم پر شده بود از حرف‏هاى مادر که مى‏گفت: «زن بدون بچه، زندگیش بى‏ثمره، حسرت مادر شدن، جوون‏مرگت مى‏کنه.»
آقاجون مى‏گفت: «هر چى زودتر طلاقت رو مى‏گیرم. تا جوون هستى باید فکر یه زندگى دیگه باشى.»
به آنها گفتم ... گفتم که تو را دوست دارم. بچه نمى‏خواهم، تو را مى‏خواهم ... اما آنها باور نمى‏کردند. آقاجون مى‏گفت: «اگر اونم دوستت داشت، مى‏اومد دیدنت.»
راست مى‏گفت: چرا نیامدى؟ تو مرا تنها گذاشتى و این بار قهر کردنت طولانى شده بود.
تا چند وقت دیگر، شوهرم مى‏دهند. نمى‏دانم. شاید به یک مرد پیر یا شاید به یک پسر که زرنگ باشد، تا بچه‏دار شوم. بعد حتماً مادرم بچه را مى‏آورد توى بالکن و به هوا پرت مى‏کند و با او بازى مى‏کند و تو توى بالکنِ اتاقت مى‏نشینى و به دست‏هاى مادرم خیره مى‏مانى. تو دلت مى‏شکند. دل من هم مى‏شکند ... .