انتظار سبز


 

انتظار سبز

تمام ابرهاى جهان در دلم گریه مى‏کنند. چشمانم آشیانه انتظار شده و سراسر وجودم امید. تا به حال ندیده بودم ابرى چتر هزارپاره انتظار را بر غربت دل منتظران، این گونه پر باران بگشاید. بارها گفته‏اند: «مى‏آیى.» و من سال‏هاست منتظر ظهورت هستم. گفته‏اند: «وقتى بیایى منتظرانت را به میهمانى خویش مى‏خوانى.» گفته‏اند: «با آمدنت باران زیبایى مى‏بارد و هیچ کس از دست‏هاى تهى و از سفره‏هاى خالى سراغ نمى‏گیرد.»
... و من تو را مى‏شناسم؛ از آن سوى مهتاب و از پشت ابرهاى سفید، بوى گلاب مى‏آید و مادر، تمام آرزوهاى خود را بر سجاده انتظار گریه مى‏کند. راستى! هر شب به خانه دل‏هامان سر مى‏زنى و دست نوازشگرت را بر سرمان مى‏کشى. آرى، هر شب به خانه دل‏مان مى‏آیى و بر سجاده انتظارمان عطرى از عشق مى‏پاشى، لباس‏هامان را از یاس پر مى‏کنى و من هر آدینه به امید آمدنت، خانه دلم را آب و جارو مى‏کنم. پنجره‏هاى خسته‏اش را دلدارى مى‏دهم، گلدان‏هاى کهنه را پر از شمعدانى مى‏کنم و روى پله پله‏اش نیز گلدان‏هاى یاس مى‏گذارم.
مطمئنم تو، خود مى‏دانى. چرا که دوست‏مان دارى و خواسته‏اى این گونه باشیم. آقا! پس «کى مى‏آیى؟» چقدر انتظار؟ بیا، بیا تا خاک قدومت را سرمه چشمان‏مان گردانیم.
منتظران ظهورت.

ابوالفضل صمدى رضایى - مشهد