عملیات عجیب و غریب پاکسازى
نفیسه محمدى
با عرض سلام گرم خدمت خواهرم منیره!
امید که حالت خوب باشد و در پناه خدا باشى. اگر از حال و روز خانوادهات خواسته باشى، همگى خوب هستیم و خیلى تر و تمیز و ترگُل و ورگُل، دور هم نشستهایم. بارى، روزگار فعلاً که کمى بر وفق مراد است و زندگى به آرامى مىگذرد.
تو چه مىکنى؟ زندگىات رو به راه است یا نه؟ درسهاى این ترم مشکل است یا خیلى وقتت را نمىگیرد؟ من که درسم را حسابى مىخوانم و منتظرم تا زودتر در امتحان کنکور، خودى نشان بدهم و روىِ بعضىها را کم کنم. خلاصه همه چیز آرام است و تب کامپیوتر هم فروکش کرده. دیگر از آن همه سىدىهاى بازى و فیلمهاى وحشتناک داداش هادى خبرى نیست. او حسابى عوض شده و کمى تا قسمتى از حالت بچگى در آمده و به قول معروف، تقریباً بزرگ شده است. مامان هم طبق معمول در مرکز حکومت خودش که همان آشپزخانه است، پادشاهى مىکند و غذا مىپزد. به گمانم در فکر راهى براى داماددار شدن است. شاید هم فهمیده که هیچ فایدهاى ندارد و تو هیچ شانسى ندارى، پس در فکر کارى است که تو را به آن مشغول کند بلکه شرّ تو را از سرِ خانواده کم کند.
راستى، آقاجون حساب بانکىات را حسابى نوازش کرده و در عوض، جیب خودش را کتک جانانهاى زده است. به هر حال دختر عزیزکردهاش رفته که از دانشگاه افتخاراتِ عجیب و غریب بیاورد - البته اگر بیاورد - خلاصه که امیدوارم به این همه دردسر بیارزد.
آقاجون یک سرى هم وسایل شست و شوى بهداشتى خریده و سفارش کرده که به تو یادآورى کنم که اصلاً هیچ گونه لوازم بهداشتى از قبیل صابون، شامپو، مایع ظرفشویى و پودر لباسشویى نخرى چون به زودى از انبارى که در خانه تدارک دیده است، برایت مىفرستد. این انبارِ لوازم بهداشتى هم جریانى دارد که در نوع خود بىنظیر است.
چند روز پیش آقاجون به یک مسافر برمىخورَد که حسابى اوضاع مالىاش به هم خورده بود. خلاصه تاکسىِ آقاجون را دربست اجاره مىکند، اما غافل از اینکه حتى یک شاهى هم در جیبش داشته باشد. وقتى که به مقصد مىرسند، جناب مسافر با کمال درماندگى اظهار مىکند که آهى ندارد که با ناله سودا کند. آقاجون هم حسابى جوش مىکند و مسافر مجبور مىشود که دو عدد بُن به آقاجون قالب کند. اتفاقاً در همان روز من از مامان تقاضاى پول براى خرید یک شامپوى نرمکننده کرده بودم، که مامان با این تقاضاى من موافقت نکرد و قضیه تقریباً فیصله پیدا کرد. آقاجون هم بىخبر از همه جا به خانه تلفن مىزند و به مامان مىگوید که اگر چیزى نیاز دارد بگوید. مامان هم بعد از کلى فکر کردن و اینکه از عاقبت شکستن دل فرزند مظلومش که من باشم مىترسد به آقاجون دستور خرید یک عدد شامپوى نرمکننده مىدهد. آقاجون سرش را بالا مىگیرد و با وجود بنهاى موجود در جیبش، داخل یک فروشگاه مىشود و معلوم نیست چرا هوس خرید لوازم بهداشتى مىکند. خلاصه چند عدد شامپو و صابون و پودر لباسشویى و این طور چیزها را مىخرد و در صندوق عقب ماشین جاسازى مىکند تا پس از اتمام کار روزانه به خانه برگردد و آنها را به اهالى خانه تقدیم کند. اما اى دل غافل که چه اتفاقاتى در صندوق عقب مىافتد. گویا یکى از شامپوهاى بزرگ سوراخ بوده و کم کم داخل پلاستیک لوازم بهداشتى نَشت مىکند و نم کشیدن پاکت پودر لباسشویى و صابونها همان و هدر رفتن لوازم بهداشتى خانه هم همان!
البته خدا رحم کرد که یکى از پلاستیکها به این مشکل دچار شده بود، و گرنه ... .
آقاجون شب که به خانه رسید و درِ صندوق عقب را باز کرد، داد آه از نهادش برآمد. خلاصه همه زحمتها بر باد رفته بود و مقدارى پودر لباسشویى با شامپو مخلوط و چند تا از صابونها هم خمیر شده بود. خلاصه عمل نجات صابونهاى غرق شده زود انجام شد ولى پودرها با شامپو مخلوط شده بود. آقاجون همه را داخل یک عدد ظرف پلاستیکى ریخت و نشست بالاى سرِ کشتى غرق شدهاش. البته نمىدانست چه تصمیمى اتخاذ کند که به مشکل برنخورد. مامان هر چه به آقاجون اصرار مىکرد که: «حالا بیا تو! توى حیاط که کارى درست نمىشه!» آقاجون گوش نمىکرد و حسابى دمغ شده بود. آن از کرایهاى که گرفته بود و آن هم از خریدش که خراب شده بود و آن هم از ماشینش. خلاصه آقاجون افتخار داد و داخل خانه شد. اما وقتى به سرش که چند تا مو بیشتر رویش نبود، دست کشید، فکرى به سرش زد و تصمیم گرفت که در همان لحظه که آخر شب بود سرى به حمام بزند و سرش را با همان پودر لباسشویى و شامپوى مخلوط شده بشوید. اما از مامان انکار و از آقاجون اصرار! تا اینکه به این نتیجه رسیدند که از آقاى دکترِ پسر همسایه بغلى در این مورد نظر بخواهند. منظور از آقاى دکتر، همان پسرِ بیچارهاى است که مامان مىخواهد به زور طوق دامادى خانوادهمان را به گردنش بیندازد.
مامان به آقاجون اصرار مىکرد که از خیر این شامپوى پر خطر بگذرد و آن را براى شستن لباس و ظرف و ظروف کنار بگذارد، اما آقاجون نمىتوانست و مدام مىگفت:« شامپوى به این گرونى رو باهاش لباس بشوریم؟ خانم اصلا متوجهى چى مىگى؟»
جالب اینجا بود که مامان همه را هم تقصیر من مىدانست و مىگفت اگر صبح، من از مامان تقاضاى دریافت وام براى گرفتن یک شامپوى نرم کننده نمىکردم، حالا به جاى شامپو و صابون مخلوط شده، نخود و لوبیا در صندوق عقب بود. از بحث فلسفى که در مورد ارتباط ندانستن من باخرید و آن اتفاق کذایى که بگذریم، آقا جون نهایتا در ساعتهاى آخر شب به منزل جناب دکتر زنگ زد و با کمال بى خیالى جریان را طور دیگرى تعریف کرد. ولى اینقدر جریان خنده دار بود که طبق معمول من و دادش هادى مثل تماشاى فیلمهاى تلویزیون در گوشهاى نشسته بودیم و مىخندیدیم.
آقا جون آرام آرام صحبت کرد و جریان را این طور تعریف کرد: «آقاى دکتر! یکى از دوستام سرش رو با شامپو و پودر لباسشویى شسته، مى خوام ببینم خداى نکرده مشکلى براش پیش نمىیاد؟».