وقتى به جاى ماهى قورباغه مى گیرند طنز

نویسنده


 

وقتى به جاى ماهى قورباغه مى‏گیرند

رفیع افتخار

او تا به خودش بیاید پدر و مادرش بالاى سرش بودند. پدر کمربندش را دور مچ مى‏پیچاند و مادر جارویش را در هوا تکان مى‏داد. پدر با چشم‏هاى از حدقه در آمده داد کشید:
- «نوروز!»
نوروز با رنگى پریده و صدایى لرزان جواب داد: «ها، بله، بابایى!»
- این دختر چى مى‏گه؟
- کدوم دختره رو مى‏گى، بابایى؟
- مادر جارویش را تا نزدیک صورتش بالا آورد و آن را تکان داد:
- خودت رو به اون راه نزن. مگه ما توى این خونه چند دختر داریم؟
نوروز در حالى که یک چشمش به جاروى مادرش و یک چشمش به کمربند پدرش بود جواب داد: «ها، بله، ما تو این خونه یک دختر بیشتر نداریم که الهى نداشتیم.»
پدر با بى‏حوصلگى سرش را تکان داد:
- پرسیدم «شازده بیگم» چى مى‏گه؟
نوروز به تته پته افتاد:
- مگه چیزى گفته ... چیزى گفته؟ یعنى چى چى گفته؟
مادر با ابروهاى لنگ به لنگ جارویش را محکم‏تر در دست فشرد و گفت: «مى‏گه مى‏خواى زن بسونى، اونم یکى از اون دختراى دانشگاهتونو راست مى‏گه؟»
نوروز قیافه‏اى به خود گرفت گویى از همه جا بى‏خبر است.
- کى؟ من؟ من زن بسونم؟ من تا هزار سال دیگه زن نمى‏سونم. مگه دیوونه‏ام؟ عقل دارم. مگه عقل از سرم پریده؟ کم کم کمربند و جارو پایین آمدند. نوروز نفس تازه کرد.
- اصلن کى این شایعات ضد خانوادگى رو سر زبونا انداخته؟ حتم کار شازده بیگمه؛ اگه دستم بهش برسه.
تا دم در اطاق رفت. در را گشود و فریاد کشید:
- شازده بیگم، شازده بیگم، کجایى؟ جرئت دارى خودتو نشون بده؛ اما منتظر جواب نماند. سریع در را بست و به طرف پدر و مادرش برگشت.
- نخیر، نیست، از ترس غیبش زده. انگار دستشوییه. دختره ورپریده. مردم خواهر دارن ما هم خواهر داریم. خواهر که نیس، خاره. همه‏ش تقصیر شماس، بسکه لوسش کردین. دختره شایعه‏پراکن ضد برادر، اگه ... .
و ادامه نداد. او چون انتظار عکس‏العمل فورى و خشمگینانه پدر و مادرش را نداشت سعى مى‏کرد به هر نحو ممکن قضیه را فیصله ببخشد. پدر سبیلى جنبانید:
- پس خیال مان راحت باشه که فقط سرت توى کتاب و درسته و کارى به کار دختر مردم ندارى.
- فکر کردین من از اوناشم که دو چشم‏شان توى کتابه اما هوش و حواس‏شان پیش نومزدشان؟ نه بابایى، خیال‏تان تخت. مامان، خیال شومام مسطح، بادمجون بم آفت نداره. مگر این دختره خیانتکار گیرم نیفته. ببین آدمو چه جورى از درس و دانشگاه مى‏اندازن. من توى سه کنج این اطاق سرمو مى‏دم واسه تانژانت و کتانژانت. من جونم در مى‏ره واسه سینوس به توان 2 به‏علاوه کسینوس به توان 2 که جوابش مى‏شود چى؟ مى‏شود یک. آخه چرا باید مجهولات و معادلات مامان رو ول کنم برم سراغ یه دخترى که معلوم نیس ننه‏ش کیه، باباش کیه. شوما که نمى‏دونین چه حالى مى‏ده وقتى مى‏نویسى سى به اضافه ب ایکس به اضافه آ ایکس به توان 2 مساوى است با ایگرک. مامان، باور کن یک حالى مى‏ده، یک حالى مى‏ده. شوما از توى آشپزخانه چه جورى مى‏خواین 2345 رو از زیر رادیکال در بیارین. اگه تونستین به جاى گوجه‏فرنگى قاطى سالادش کنین. مث این‏که حسابى قاط زدم. من اگه گوش این شازده بیگم را نبریدم که ... .
پدر با لحنى که ردى از شک وتردید در آن هویدا بود گفت: خیلى خب تو هم، این مزخرفات را تمامش کن. به حساب شازده بیگم، خودمان مى‏رسیم. تو سرت توى کار خودت باشه.
مادر هم با لحنى مادرانه گفت: «الهى شکر، خیالم راحت شد. مى‏دونستم نوروز من راه خطا نمى‏ره و دونبال دخترا نمى‏افته.»
و با سر به شوهرش اشاره کرد که راه بیفتند. لیکن هنوز به در نرسیده بودند که از پشت سر صداى نوروز را شنیدند.
- اما، بابایى، آدم که نمى‏تواند تا آخر عمرش مجرد بماند، مگه نه؟
ناگهان هردویشان خشک‏شان زد، پدر کمربندش را به دور مچ دست پیچاند و مادر جارویش را بلند کرد. نوروز که هوا را پس دید بلافاصله عقب‏نشینى نمود.
- منظورم اینه که آدم نمى‏تواند با کتانژانت و سینوس، عروسى کند. یعنى، مى‏گم، اینها را باید حفظ کند تا بعد از یک عمر وقتى 50 سالش شد یا 52 سال، بعدش یک کارهایى بکند یا انجام بدهد. مثل خودتان که توى سن شونصد سالگى، ببخشین شونزده سالگى دست زن‏تون یعنى همین مامان منو گرفتین آوردینش خونه تون، مگه نه بابایى؟
- شکفته؟
- هان؟
- آخرش چى شد؟
- یک ویشگون در وسطه‏هاى ماجرا و یکى از نوع آبدارش در آخر به عنوان زهرچشم.
- ویشگون؟ دستش بشکنه.
- زبونتو گاز بگیر. غریبه که نبود. مامان‏جونم ویشگون گرفت.
- جدى، اگه مادرزنم بود، دستش درد نکنه. حالا خوبه تو جرئت کردى قضیه رو پیش بکشى من که از ترسم پرچم پیش‏مرگى را داده بودم دست طفلک، شازده بیگم.
شکفته نومیدانه گفت: «نوروز بى‏فایده‏س. مامان‏جونم از طلا فروش پایین‏تر نمى‏آدش.»
نوروز عضلات صورت را به هم فشرد و قیافه حق به جانبى گرفت:
- چه مادرزنى، چه مادرزنى! توى این دوره زمونه مادرزن طلادوست کیمیاست.
اگر ایشان تمایلات شدیداً طلاپرستانه‏اى دارند پس بى‏خود نیست که قراره مادرزن من بشوند.
- بى‏مزه!
- نه والله، مى‏گم، در اصل حق با مادرته. تو یا دیونه‏اى یا خُل. جدى مى‏گم. واسه چى مى‏خواى خودتو بدبخت کنى. زن یه زرگر بشو نونت توى روغنه. بهت گفته باشم، ها، بعداً نگى چرا بهم نگفتى.
شکفته با لبخند رو به نوروز کرد و گفت: «اینا رو خودم هم مى‏دونم. اما چاره‏اى ندارم.» نوروز به سرعت پرسید: «مگه زنجیرت کردن؟»
- زنجیر که نه، ولى ... .
- ولى چى؟ حرفت رو رُک و پوست‏کنده بزن ببینم دردت چیه.
شکفته بریده بریده گفت: «درد ... من ... اینه ... که ... تیر ... محبت ... تو ... به ... قلبم ... نشسته.»
با این جمله نوروز ناگهان وا رفت. اما به سرعت بر خودش مسلط گشت چرا که آنها روى نیمکتى در محوطه دانشکده نشسته بودند پیش هم نشستن‏شان عیب داشت بماند که داشتند حرف از دل و قلوه هم مى‏زدند!. او قیافه‏اى جدى به خود گرفت و گفت: «چیکارت کنم؟ خاطرخواه شدى که شدى. آدم که نباید آنقدر احمق باشد که به خاطر حرف دلش خودش را گرفتار کند. ببین دختر، من که اینجاروبه‏رویت نشستم یک فروند دانشجو بیش نیستم. 5 - 4 سال باید درس بخوانم، بعد سربازم، سپس آس و پاسم و در ادامه، لیسانس بیکار که باید خیابونا رو گزر بکنم. بچه مایه‏دارم که نیستم بنابراین از خر شیطان بیا پایین و به حرف مادرزنم گوش کن. گرایشات زرگرى داشته باش. آینده‏ات رو خراب نکن دختر.
«شکفته دروغکى ابرو درهم کشید و با خنده گفت: «نه، نه. من زن زرگر نمى‏شم.»

- نون توشه، ها!
- امکان نداره. من زن زرگر نمى‏شم.
- پس بنابراین اینجانب نیز خاطر تو را به دو عالم نفروشم و هر دو با تمام وجود خندیدند.
نوروز ادامه داد: «شکفته، باور کن وقتى دو روز نمى‏بینمت دلم واست همچى قیجوجه مى‏ره، قیجوجه مى‏ره که نگو و نپرس.»
- آقاجون!
- ها!
- آقاجون! منم، نوروز.
- نوروز؟
- حالتون خوبه، آقا جون؟
- بلندتر حرف بزن ببینم چى مى‏گى.
نوروز داد کشید:
- پرسیدم حالتون خوبه؟
- کارى داشتى؟
- آقاجون، مى‏خوام زن بگیرم.
- چى کار کنى؟
- شوما چند ساله بودین ننجونو گرفتین؟
- 14، 15 سال رو داشتم.
- من بیست سالمه. مى‏خوام زن بگیرم.
- چى گفتى؟ باباجون تو که مى‏دونى من خوب نمى‏شنفم چرا یواش حرف مى‏زنى؟
- مى‏گم دارم از بیست رد مى‏شم. مى‏خوام زن بسونم.
- مگه کسى جلوت رو گرفته؟
- آره.
- کى؟
- مامان، بابا.
- چرا؟
- ارتش چرا نداره.
- چى؟
- مى‏گن هنوز دهنت بوى شیر مى‏ده.
- پدربزرگ دستش را دور گوشش کاسه کرد .
- بوى چى؟
- بوى شیر.
- مگه مسواک نمى‏زنى، پسرجون؟
- و از پشت عینک ته‏استکانى زل زد به نوروز.
نوروز لپ‏هایش را پرباد و خالى کرد. دست‏هایش را از طرفین بالا و پایین کرد و کلافه گفت: «آقاجون، جونِ ننجون یه حالى به ما بدین، بابا روى حرف شوما حرف نمى‏زنه. اگر راضیشون کنین ... اگه راضیشون کنین اسم شوما رو روى پسرم مى‏ذارم. قسم مى‏خورم. از طرف دیگه اسمتون مفتى مفتى مى‏ره تو لیست خیّرین. دیگه لازم نیس واسه مدرسه‏سازى پول از جیبتون خرج کنین. خودم کارت عضویت در جمعیت خیّرین رو مى‏اندازم توى جیبتون. اینم از بابت دنیا و آخرت تون. باشه؟
- فردا مى‏آم با بابات حرف مى‏زنم.
نوروز از خوشحالى به هوا پرید:
- قربون مرامتون، آقا جون!
- حالا برو زیرزمین. یه گونى سیب‏زمینى هست، بنداز رو کولت بیار بالا.
و دهان بى‏دندانش را به خنده گشود.
- ننجونت یاد جوونیاش افتاده. مى‏خواد ترشى هفت بیجار بندازه و بریده بریده خندید.
نوروز داشت طرف زیرزمین مى‏رفت که پدربزرگ پرسید: «پسرجون نگفتى توى حجره کى کار مى‏کنى؟ خرجت در مى‏آد؟»
- دیر کردى.
- یک ترافیکیه. کلافه‏ام، کلافه.
و لپ‏هایش را باد و با دست خودش را باد زد. آن دو روى نیمکتى که جاى همیشگى‏شان بود نشستند. شکفته کیفش را باز و بسته آدامسى را بیرون آورد. به نوروز تعارف کرد.
- یه دونه وردار، نعناعیه.
- نه، نمى‏خوام، میل ندارم.
- دستمو رد مى‏کنى؟
نوروز آدامس را با اکراه گرفت و به دهان نزدیک کرد.
- چیه؟ خیلى دمغى؟
- این روزا همش نحسه. آقاجانم ولو شد. باور کن هر چى به هاردم فشار مى‏آورم هنگ مى‏کنم.
- اى واى، تو که گفتى روى حرف آقاجانت حرف نمى‏زنن.
- چى مى‏دونم. تا حالا توى خانه ما رسم بر این بوده اگه آقاجان به کسى مى‏گفت بمیر، بلافاصله نعش‏کش خبر مى‏کردند. اما نوبت ما که شد آسمان غرمبید. نمى‏دونم چى تو گوشش خواندند که موضعش 180 درجه عوض شد. راست رفته توى جناح مخالف. قوز بالاى قوز، یکى باید بیاد ما رو از شر آقاجان خلاص کند. مى‏گه از فردا باید برم باهاش بازار. مى‏خواد توى حجره یکى از رفقاى قدیمش واسم کار جور کند.
- عجب مکافاتى!
- آرى، براى رسیدن به تو چه مکافات‏ها که باید بکشم.
شکفته پشت چشم نازک کرد:
- واه! آقا جون زگیلت شده چه ربطى به من داره؟
- نوروز آدامسش را تف کرد:
- فکرشو بکن شکفته، من عاشق‏پیشه شاعرمسلک باید قالى کول کنم. و عصبى خندید.
- چه اشکالى داره؟ مگه فرهاد کوه نکند؟ تو هم فرش‏ها رو جابه‏جا کن. تو از فرهاد که بالاتر نیستى. پس از سکوتى کوتاه، گویى که به معناى حرف‏هاى هم فکر مى‏کنند، هر دو با هم زدند زیر خنده.
نوروز پرسید: «حالشو دارى قدم بزنیم؟ - کجا بریم؟
- هر کجا تو بگى. سینما، کافى‏شاپ، کافى‏نت، قهوه‏خانه سنتى ... .
شکفته فکرکرد:
- اووم ... اووم ... کافى شاپ. موافقى؟
- همون همیشگى؟
آن دو به راه افتادند .کمى جلوتر نوروز گفت: «مى‏دونى شکفته، این وضع دیگه نمى‏تونه ادامه داشته باشه. یعنى من دیگه نمى‏تونم. باید کارو تموم کرد. هر چى مى‏خواد بشه، بشه. ناسلامتى شش ماهه که قرار گذاشتیم اما هیچى به هیچى نمشه که همینطور هر روز همدیگر رو ببینیم و غصه بخوریم. آخر ناسلامتى ما به هم نامحرمیم. دیگه باید کارو تموم کنیم. یا على مى‏گیم و مى‏ریم جلو. شکفته خانوم، بنده به این نتیجه رسیده‏ام جهت نایل شدن به هدف شوم ازدواج هم شمشیر لازم است و هم سپر. پس اى جوانان عاشق‏پیشه، بى‏محابا پیش به سوى دفتر ازدواج. گو هر چه آید، خوش آید.
- نقشه‏اى دارى؟
- آره، به شرط این‏که سوتى ندى. توهم باید باشى. یعنى اصلش نصف قضیه تویى. حرفامونو یه کاسه مى‏کنیم و مى‏ریم جلو.
- مى‏دونى که من باتم.
- همیشه؟
- حالا و آینده و همیشه. همیشه همیشه.
نوروز نفس بلندى کشید:
- مامانم مى‏گه حالا که خاطرخواه شدى چرا خاطرخواه ماما شدى. لااقلش به یه مهندس علاقه‏مند مى‏شدى، یا دندانپزشک که به دندونام برسه. آخه مامان من ماهى شش بار مى‏ره مطب دندانپزشکى.
شکفته ابرو درهم کشید:
- تو جوابش چى مى‏دى؟
نوروز با لحنى شیطنت‏آمیز گفت: «مى‏گم زن من ماما است بچه‏هاى مردمو مى‏گیره مثل مادرترزا، منم درس نساجیم تموم شد برا بچه‏هاى مردم لباس مى‏بافم عین رابین‏هود.»
شکفته شکلک درآورد:
- بى مزه!
نوروز توقف کرد. دست‏هایش را از دو طرف گشود و خواند:
همه شب بر ماه و پروین نگرم‏
مگر آید رخسارت درنظرم‏
به که گویم چه بگویم به که گویم‏
سپس دست‏هایش را پایین آورد. مؤدب روبه‏روى شکفته ایستاد.
سلام نظامى داد و آرام پرسید: «آیا بانوى من، همین آواز را میل داشتند؟»
نوروز با موهاى بلند ژل زده سیخ سیخ به همراه شکفته با شلوار پوست‏پیازى نارنجى و دمپایى لاانگشتى مقابل محضردار بودند.
نوروز گفت:
- سلام علیکم.
- سلام علیکم، بفرمایید.
- راستیادش مزاحم شدیم واسه وصلت خیر.
- خیره اشاءالله. عروس داماد تشریف دارن؟
- عروس خانوم ایشونند. سرکار خانم شکفته مانگولیازاده. اینجانب نیز دامادم. نوروز صمصامى‏نژاد. بفرمایید این هم شناسنامه‏هایمان. مرد محضردار نگاهى کاونده به آن دو جوان انداخت و پس از مکثى نسبتاً طولانى گفت: «بسیار میمون و مبارک است. والدین تشریف دارند؟»

نوروز دستى به موهاى چربش کشید و جواب داد: «راستیادش نخواستیم زیاد شلوغش کنیم. یه عقد ساده. ساده و مختصر» و بعد از تک سرفه‏اى خشک ادامه داد: «نخواستیم به زحمت بیفتن. یادداشت واسشون گذاشتیم مى‏آییم خدمتتون، یعنى خدمت شوما. خودشونو رسوندن که چه بهتر منتها اگر خداى‏نکرده توى ترافیک ریپ زدن خودمون کارو تموم مى‏کنیم. شوما هستین، مام هستیم.»
مرد محضردار تا خواست حرفى بزند نوروز ادامه داد: «مشکل حضانت که، نداریم. بچه که، نیستیم. دانشجو که، هستیم. جهت اطلاع، اینجانب دانشجوى سال دوم رشته مهندسى نساجى و سرکار خانم دانشجوى سال دوم رشته مامایى مى‏باشیم. شناسنامه ما هم که رو شده. بهانه دیگه‏اى هس؟»
- ولى جانم، جهت جارى شدن صیغه عقد حتماً رضایت ولى دختر لازم است. دو نفر شاهد هم باید حاضر بوده تا ... .
- حاج‏آقا مث این‏که شما ملتفت نیسین؟ ما کیس مناسبمونه پیدا کردیم. کیس مناسبمون همین خانم با عظمتیه که بغل دستمون ایستاده. حوصله موصله‏م چخ یختى. شوما پولتونو بگیرین، دوبله سوبله.
چى کار به این کارا دارین. واسه شاهدم مى‏ریم چند تا از
اون وَر خیابون جمع مى‏کنیم، یه پولى‏م مى‏ذاریم کف دستشون. دیگه حله؟
- قبول، اما ما که نمى‏توانیم شرع و قانون مملکتى رو زیر پا بذاریم. براى نکاح دختر باکره رضایت پدر لازم است.
با شنیدن این جملات به ناگاه نوروز از روى صندلى‏ش بلند شد. به طرف میز محضردار رفت. دو دستش را روى میز ستون کرده و نگاهش را در چشم‏هاى او دوخت:
- ببین اخوى، ما به اینجا رسیدیم هر چى از عشقمون کمتر لذت ببریم از کفمان رفته، حالیته؟ اعصاب معصاب‏م یختى، چرا؟ شش ماهه با زمین و زمون کل کل مى‏کنیم ما دو نفر همو مى‏خواییم، هیچکى گوشش بدهکار نیس. واسه همین زدیم سیم آخر. خطبه رو خوندى که خوندى و گرنه بخواى واسمون موش بدونى، ممکنه دیزاین صورتت خراب مراب شه. گفته باشم جاى گله نمونه. اینم تو گوشت فرو کن که با «نوروز تیتانیوم» طرفى، آره داداش، کارمون رو راه بنداز، به نفعته.
مرد محضردار که از این لحن و تهدیدها کاملاً جا خورده بود خودش را عقب کشید.
- پسرم، خودت را کنترل کن. هر چیزى راهى داره. شما ... .

نوروز با بى‏حوصلگى سرتکان داد:
- واسه ما موعظه نکن که چیزى تو کتمون نمى‏ره. حافظ شیرین‏سخن توى زمینه عقد و عروسى شعرى دارد که مى‏فرماید:
تا مرد عیالوار نشده باشد
عیب و هنرش نهفته باشد
واسه کى این شعرو گفته؟ واسه شوماها که کار ما رو معطل نکنین. خلاصه‏ش، ما رو همین صندلى نشستیم. از جامون جم بخور نیسیم که نیسیم. ختم کلام: و رو کرد طرف شکفته:
- مگه نه عروس‏خانوم؟
شکفته که تا آن زمان ساکت مانده بود به جاى جواب دادن به سؤال نوروز از محضردار پرسید: «حاج‏آقا، وقتى هم من راضیم، هم شوهرم شوما چرا تو این وسط سنگ مى‏اندازین؟
تا مرد مى‏خواست دهان باز کند و جواب شکفته را بدهد با سر و صدایى سرها به طرف در ورودى دختر چرخید. طولى نکشید که پدر و مادر آن دو جوان در آستانه در ظاهر شدند در حالى که مادر نوروز و شکفته اشک مى‏ریختند و پدران آنان سبیل مى‏جویدند.
نوروز به محض دیدنشان ذوق‏زده گفت: «اِ، بابا، مامان، حلال زاده‏اید والله ،همى الانه نقلتان بود.»
مادر شکفته اشک‏ریزان خود را به دخترش رساند و گفت: «دختره سرتق، آخرش کار خودتو کردى، آرزو به دلم کردى، نذاشتى یه شوور زرگر واست جور کنم بالاى سرت باشه.» و بلند بلند هق زد. شکفته خودش را به مادرش رسانید، به او چسبید و گفت: «مامان‏جون، من مى‏دونم شوما خوشبختى منو مى‏خواین، اما باور کنین این نوروز یه‏جنم دیگه‏س، خیلى فوق العاده‏س.»
تا این جملات از دهان شکفته بیرون آمد نوروز گفت: «این تیکه رو خوب اومدى، خوب، حال کردم.»
و رو به مادرش ادامه داد: «مامان، دیدى گفتم عروست شاعره. یک ماماى شاعر.»
اما مادر نوروز که از حرف‏هاى مادر شکفته رنجیده شده بود پشت چشم نازک کرده و گفت: «واه، واه، مگه من آقازاده‏مو از سر راه آوردم. نوروز من ماشااله ماشااله تا حلقومش پراستعداده.»
پدر شکفته به طرفدارى برخاست:
- ولى خانم پسر شما واسه زندگى عیالوارى باید گواهینامه فرمول یک رو داشته باشه.
نوروز که دید ممکن است کار خراب شود بار دیگر خودش را وسط انداخت.
- این بحث‏ها همه‏اش انحرافى است. اصلاً تاریخ فمینسر از همین جاها شروع شده.
و رو به مادرش ادامه داد:
- مى‏گم مامان راسته خانوما از آقایون لارج خوششون مى‏آد؟
پدر نوروز که انگار نیاز به هواى تازه دارد لحظه به لحظه سرش را به عقب مى‏برد و با دهانى باز هوا مى‏گرفت، بالاخره طاقت نیاورد و داد کشید: «این ورا، فى مهریه چه جوریه؟»
از این سؤال نزدیک بود نوروز بال در آورد و پرواز کند اما به هر زحمتى بود خودش را کنترل کرد و گفت: «باباجون تو هم وقت گیر آوردى موضوع چندش آور و نفرت‏انگیز مهریه را پیش کشیدى. دختره خودش جنس‏شناسه، امروزیه، درس مامایى مى‏خونه، اما طبع لطیفى داره. اهل تأمل و معناست. یه پا خانومه، اصلاً توى خط مهریه چهریه نیس. دختر نتاب و دلیریه. بذارین عروستون بشه خودتون مى‏بینین.»
مادر شکفته اشکش را پاک کرد و گفت: «نه، هیچى‏م این طورى نیس. مگه مى‏شه دختر بى‏مهریه بره خونه شوهر؟»
پدر نوروز بازهم هوا گرفت و خطاب به پسرش گفت: پسره احمق، برو هر غلطى که مى‏خواهى بکنى بکن ولى اگه خوردى زمین و مث اسب پشیمون شدى، نگى نگفتمت. دوباره برنگردى سر جاى اولت.»
مادر شکفته باز اشک ریخت:
- یعنى تمومه؟ دخترمو اذیت نکنین. من این دخترو با آب پرتقال بزرگ کردم.
نوروز که نقشه‏اش گرفته و از خوشحالى در آسمان‏ها در پرواز بود، رو به مادر شکفته کرد و گفت: «مامان‏جون، شوما هم که
اشکتون توى مشتتونه. بزرگى گفته کسى که شریک پیدا مى‏کنه براى خود ارباب مى‏تراشه. خیالتون راحت. دخترتون رو پر قو مى‏خوابه و رو به شکفته ادامه داد:
- بنماى رخ که باغ و گلستانم آرزوست. اینک باید در کسوت دیگرى به جامعه بشریت خدمت نمود.
پدر شکفته پرسید: «اراجیف مباف پسر، با خرج و مخارج زندگى چه مى‏کنید؟»
نوروز جواب را در آستین داشت.
- مگه دو تا یالقوز آدم چقدر خرج دارند؟ به غیر از خرج مردافکن دانشگاه، آن هم از نوع آزادش.
پدر شکفته پرسید: «همین؟»
- خب، برا غذا، یه سوسیس تخم‏مرغى، تخم‏مرغ پخته‏اى. تخم‏مرغ مخلوط با گوجه‏فرنگى، بالاخره یه غذاى اصیل دانشجویى پیدا مى‏کنیم مى‏خوریم. گاهى هم منوى چیزبرگر با سس قارچ رستوران‏ها رو نیگا مى‏کنیم. در اصل کارى
مى‏کنیم که ازدواجمان با جیبمان همخوانى داشته باشد.
اشک مادر شکفته بار دیگرى سرازیر شد:
- واى، بمیرم برایتان!
نوروز دستپاچه گفت: «نه مامان، دوباره نه، ترا به خدا، مزخرف گفتم، اصولاً مى‏خوام در رشته مزخرفات ادامه تحصیل بدهم. شکفته، شکفته‏جان اگه بنز الگانس برنده بشیم. اگه برنده شیم چى مى‏شه؟» خطبه عقد که خوانده شد نوروز زیر گوش شکفته گفت: «درسم که تموم شد، از سربازى که اومدم، کارى که پیدا کردم، پولم که قلمبه شد به مامانت نشون مى‏دم یه من ماست چقدر کره داره. جون تو که مى‏خوام دنیا بى‏تو نباشه، خودم رو گرفتم جواب مامانتو ندادم. کارى مى‏کنم راه به راه پز شوهرتو بدى. آخه اینم مامانه که تو دارى، آبروى هر چى مامانو برد.»
با آه و ناله و زارى مادران عروس و داماد، پدران قبول نمودند یک ترم دیگر هزینه دانشگاه آن دو را بپردازند. مبلغى نیز به آنان کمک نمودند. عروس و داماد با آن پول توانستند در حوالى دروازه‏غار در زیرزمین خانه‏اى، اطاقى اجاره کرده و زندگى مشترک‏شان را شروع نمایند.
زمانى که تنها شدند شکفته نگاهى به کف اطاق که به جاى فرش و موکت کف آن با روزنامه پوشانده شده بود، افکند. نوروز رد نگاه زنش را گرفته و پرسید: «چیه، رفتى تو فکر.»

شکفته جواب نداد و نگاهش را روى دیوارهاى باد کرده و سیاه و دودزده اتاق چرخاند. نوروز باز هم پرسید: «پرسیدم چته؟»
شکفته جواب داد: هیچى، داشتم خونمون رو دید مى‏زدم که یه viewش طرف کوهه یه viewدیگه‏اش رو به دریا.»
- دیگه قرار نشد ضد حال بزنى.
- ضد حال نیس. حقیقتو مى‏گم.
نوروز با خنده گفت: غصه چیزى رو نخور. اوضاع بر وفق مراد خواهد شد و شب تیره سفید خواهد شد. بلند شو، بلند شو یه چیزى درس کن بخوریم که مردم از گشنگى. بلدى که شینسل مرغ و ماهى قزل آلا درست کنى. بلد نیستى، تلفن بزنم برایمان پیتزا بیارن. تعارف نکنى‏ها، خونه خودته. راحت باش.»
و هر دو بلند بلند خندیدند.
سال از ازدواج نوروز و شکفته مى‏گذشت. حالا آنها صاحب پسرى بودند به نام «هلاکوخان». آنها پس از سال زندگى مشترک همچنان در آن اطاق زیرزمینى حوالى دروازه‏غار بودند.
شکفته درس را رها کرده و در شرکتى منشى‏گرى مى‏کرد اما نوروز هم درس مى‏خواند و هم با ماشینش که پول آن را خانواده‏هایشان دراختیارشان گذاشته بودند مسافرکشى مى‏کرد. طبق توافق، وظیفه بچه‏دارى بر عهده نوروز گذاشته شده بود.
با این تفاصیل سختى‏ها و فشار زندگى چنان آنان را فرسوده و رنجور نموده بود که عشق اولیه را فراموش و به کوچک‏ترین بهانه‏اى به هم مى‏پریدند.
روزى که طبق معمول، نوروز پایش را دراز کرده و «هلاکوخان» را روى پایش تکان مى‏داد تا خوابش ببرد، در گوشه‏اى دیگر شکفته مشغول درست کردن نیمرو بود. نوروز «هلاکوخان» را روى پایش مى‏گذاشت تکان مى‏داد و در مقابل چشمانش کتابى دانشگاهى را مى‏گرفت و مطالعه مى‏کرد یا خودش را براى امتحان آماده مى‏نمود. در این روز یکى دو بار با صداى برخورد قاشق به ماهیتابه تمرکز نوروز به هم خورد اما عکس‏العملى از خود نشان نداد. لیکن وقتى از بابت آن سر و صداها هلاکوخان چشم هایش را گشود و از خواب پرید دیگر طاقت نیاورد:
- چیه؟ چه خبرته؟ نیم ساعته دارم تکونش مى‏دم حالا که داشت چشاى بد مصبشو مى‏بست بیدارش کردى؟
- تقصیر من چیه؟ یه گُله جاس. مى‏خواى سرو صدا نشه؟
و به ناگاه زد زیر گریه.
نوروز با انزجار گفت:
- خوبه، خوبه. آبغوره نگیر، واست غش کردم. صُب تا شب جون مى‏کنمَ اینم از آخرش. اى ... به این زندگى که من دارم.
شکفته هم با نفرت نگاه نوروز کرد:
- چیه؟ دو قورت ونیمت هم باقیه؟ قصر همیشه بهارو واسم ساختى؟ یه وجب طلا دسم کردى؟ زن اکبر آقاى سبزى‏فروش مى‏شدم روز و حالم بهتر از این بود که هس. اصلاً از اول بخت من توى برج ریق بوده، همیشه مامان‏جونم مى‏گفت:
وهاى هاى زد زیر گریه.
نوروز «هلاکوخان» را به یک طرف پرت کرد که صداى گریه بچه به هوا بلند شد.
- بسه، بسه، مى‏خواستى از اول فکراتو بکنى، همون وقتى که مثل کنه چسبیدى بهم و ول کن نبودى. ما رو باش، فکر مى‏کردیم با تو مى‏آییم سیزده بدر. اصلاً کسى که از اول گیر بده به یه پسر و از بد و خوب کارش نترسه آخر و عاقبت کارش بهتر از این نمى‏شه.
شکفته با شنیدن این حرف نوروز غرید: «نه که خودت هر روز نمى‏افتادى دنبالم و شعر نمى‏خوندى! همچنین مى‏گه که انگار خودش بچه پیغمبر بود.»
نوروز و شکفته پس از سه سال زندگى مشترک عاقبت در دفتر طلاق حاضر شدند. دلیل جدا شدن‏شان را عدم تفاهم ذکر مى‏کردند. اما در آخرین لحظه ناگهان والدین‏شان ظاهر شده و با جدایى‏شان مخالفت ورزیدند. آنان قبول کردند فرزندان خود را خود نگهدارى نمایند. بدین ترتیب به طرز معجزه‏آسایى آن دو از هم جدا شدند.
اینک چهار سال از ازدواج نوروز و شکفته گذشته است. هر دویشان درس مى‏خوانند و به صورت جدا از هم در نزد والدین‏شان به سر مى‏برند و على‏رغم اصرار و پافشارى خویشان و خانواده‏ها بر خلاف پیش از ازدواج‏شان هیچ‏گونه تمایلى به دیدار هم نشان نمى‏دهند.
وضعیت هلاکوخان نیز مشخص است. از او یک ماه، پدر و مادر نوروز نگهدارى مى‏کنند و در ماه دیگر، پدر و مادر شکفته. این تناوب و توالى باعث شده که هلاکوخان صاحب سه مادر و سه پدر باشد.