نویسنده

 

باد آخرین شمع را روشن کرد

نام فیلم: شمعى در باد

نویسنده و کارگردان: پوران درخشنده‏
بازیگران: بهرام رادان، شهاب حسینى، حسام نواب‏صفوى، آزیتا حاجیان، جمشید مشایخى‏
نزهت بادى‏

این بار، «پوران درخشنده»، دلایل گرایش به مواد مخدر در طبقه فرهیخته جامعه را دستمایه آخرین فیلمش قرار داده است. او با حکایت زندگى جوانان بحران‏زده‏اى که در چالش‏هاى اجتماعى و فرهنگىِ مرتبط با خانواده و جامعه، دچار تشویش ناخواسته شده‏اند، به علل روزمرگى و هیچ‏انگارى جوانان نخبه جامعه مى‏پردازد.
البته ظاهراً در برقرارى ارتباط با مخاطب جوان، موفقیت مورد نظر کارگردان حاصل نشده و فیلم براى نسل جوان فقط توأم با دغدغه‏هاى مادرانه کارگردانى است که متأسفانه زیاد نتوانسته به لایه‏هاى زیرین زندگى نسل جوان نزدیک شود و آنان را با خود همراه کند.
این را باید دانست که نسل جوان کنونى را تنها و نوعاً نمى‏توان وادار کرد تا با پند و نصیحت‏هاى سطحى بر صراط مستقیم گام نهد و پایش نلغزد. حتى اگر او را به وسیله سینما هم به میانه راه بکشانى و بعد مورد موعظه قرار دهى، باز هم یک پاى کار خواهد لنگید و آن، عدم باور و اعتماد نسل جوان به نگرانى‏هاى نسل پیشین است.
با جوان باید صادق و یکرنگ بود تا بتوان به خلوت او راه پیدا کرد. براى او فیلم بازى کردن، نتیجه‏اى ندارد؛ جز اینکه او هم نقاب‏هاى دروغینش را بر چهره خواهد زد و زوایاى واقعى روحش را پنهان خواهد ساخت و عاقبت، این عدم رویارویى صادقانه، همان جدایى است که بین «فرزین» و پدر و مادرش در «شمعى در باد» مى‏بینیم.
«رؤیا» - مادر «فرزین» - از نسلى است که به قول خودش، قبلاً همه این مرید و مرادبازى‏هاى «فرزین» را تجربه کرده است و در انتهاى آن به یک روح ویران رسیده است و حالا این را حق خود مى‏داند که پسرش را از این صوفى‏گرى‏ها برحذر دارد.
«رؤیا» بیست ساله بوده که با دوست پدرش، استاد «یوسف زوران» ازدواج مى‏کند تا در کنار همسرى با عطوفت‏هاى پدرانه به آرامش برسد؛ اما استاد با او مثل پدرش رفتار نمى‏کند، بلکه او را به دانش و آگاهى مى‏رساند؛ به رقابت با خود وا مى‏دارد تا دوش به دوش خودش آداب پرواز را به او بیاموزد. زیرا استاد معتقد بوده که این دخترکِ زیبا فقط براى دل و دین از دست بردن نیست! ولى حالا دیگر بال و پر اقتدار استاد ریخته و در قفس ویلچرش اسیر شده است، هم‏پا و هم‏پروازش، عصیان‏زده از کنار او گریخته و وى را تنها گذاشته است و اکنون زندگى پایانى استاد بى‏هیچ رؤیایى سپرى مى‏شود.
از «پوران درخشنده» بعید است که بخواهد بگوید اگر زنان جامعه ما، به آزادى و آگاهى نسبت به هویت و حقوق خود دست یابند، افسار پاره کرده و سر به عصیان برمى‏دارند و ناسپاسانه، شریک زندگى‏شان را نادیده مى‏انگارند و زندگى خانوادگى خود را از هم متلاشى مى‏کنند!
اما این را باید دانست که «رؤیا»ى فیلمِ درخشنده، نمونه تمام زنان ایران نیست، بلکه «رؤیا»، نمونه برخى زنان معاصر ماست که روشنفکر به شمار مى‏روند. او در جوانى عاشق مرادش شده و حتى حاضر شده به یک زندگى نامتعارف تن دهد و با مردى ازدواج کند که از همسر مرحومش، چهار پسر دارد. «رؤیا» وقتى در عشقش شکست خورده، طلاق گرفته است. وى کتاب‏هاى «مارگریت دوراس» را ترجمه مى‏کند، به کلوپ‏هاى هنرى شبانه مى‏رود و خودش را در جمعیت هوراکشانش گم مى‏کند. او على‏رغم مخالفت پسرِ جوانش، به ازدواج مجدد مى‏اندیشد و حتى حاضر مى‏شود این بند ناف را ببرد تا ثابت کند که همه وجودش فقط مادرى نیست و براى تکمیل این پازل مى‏کوشد تا به خارج از کشور برود. سودایى که در سر همه روشنفکران نهفته است و گویى قبله آمال همه آنها، به غرب ختم مى‏شود.
این زن، آنقدر روشنفکر و مدرنیست است که از بیوه بودن خویش رنج نبرد و وقتى جنس اول زندگى‏اش یعنى پسرش، در تنهایى خود گریه مى‏کند، او مشغول ترجمه کتاب «جنس دوم» باشد.
او آنقدر به آزادى و تجددطلبى اعتقاد دارد که وقتى پسرش در گوشه توالت‏هاى کثیف عمومى مشغول تزریق مواد است، وى شب شاعرانه‏اى را با همسر آینده‏اش بگذراند.
بالاخره او آنقدر در غرب‏زدگى خویش غرق است که تنها راه نجات «فرزین» از گرداب اعتیادش را بردن او به گردابى هولناک‏تر بداند و در نهایت میان آینده تاریک پسرش و آینده روشن خودش، دومى را برگزیند و پسرش را در بدترین شرایط رها کند و برود و آخرین پناهگاه امید او را ویران بسازد.
ظاهراً این زن و مادر روشنفکر در مقابل زن و مادر سنتى قصه (همسر اول استاد) شکست خورده است. چون آن زن سنتى با رخت سفید به خانه شوهرش آمده و با کفن آن را ترک کرده است و در طول این مدت، توانسته سپیدبختى را براى شوهرش به ارمغان آورد، هر چند این سپیدبختى براى استاد فاقد هر گونه رنگى از عشق بوده است. او، فرزندانى را در دامان مهر خود تربیت کرده که هر کدام آینده خوبى را در پیش دارند و حتى در نهایت قصه نیز یکى از همین پسرهاست که به کمک «فرزین» مى‏آید.
اما «رؤیا» به عنوان یک زن تحصیلکرده و پر ادعا، از تنها پسرش که یکى از نخبگان مملکتى است، یک جوان معتاد و سرگشته ساخته است.
گویى فیلم مى‏خواهد یادآور شود که در جریان سنت‏گریزى و پاى‏بندى به قواعد مدرنیته، تا آنجا نباید پیش رفت که حتى علقه‏هاى خانوادگى را نیز زیر پا نهاد.
پدر «فرزین» نیز مثل «رؤیا» به قشر تحصیلکرده و فرهیخته جامعه متعلق است، البته کمى سنتى‏تر از «رؤیا»ست. به طورى که بعد از همه تلاش‏هاى بى‏ثمرش در نزدیکى نسل جوان به نسل گذشته، به این نتیجه مى‏رسد که تنها چاره نجات امثال «فرزین»، جمع شدن اعضاى خانواده به دور هم است و از این‏رو از «رؤیا» مى‏خواهد تا دوباره در کنار هم زندگى کنند. اما دیگر براى این کار دیر شده است و استاد هم با مرگش، «فرزین» را تنها مى‏گذارد. البته در این مورد خاص، استاد همچون «رؤیا» براى رفتن یا ماندن خود حق انتخاب ندارد و باید به سفیر مرگ خویش سلام کند.
اگر چه استاد در زمان حیاتش نیز به خاطر تفاوت سنى و خاستگاهى، هرگز نتوانست با «فرزین» به یک همدلى دست یابد و بیشتر در جهت متهم کردن نسل جوان حکم راند. شاید براى استاد هم لازم بود که گاهى از روى صندلى استادى‏اش پایین بیاید و همسر و فرزندش را به عنوان شریک و ثمره زندگى‏اش ببیند، نه در قالب شاگرد و مکتب‏نشین خود!
این را هم باید اشاره کرد که در اینجا منظور از اصطلاح روشنفکر، بشرى است ایدئولوژیست و دیالکتیسن که در وجود او، منطق علم جانشین شریعت شده است و آنچنان به تجدد و مدرنیسم اعتقاد دارد که حیاتش عین نیهیلیسم شده و به یک نفى مطلق، ایمان آورده است.
«فرزین» میوه کال همین درخت روشنفکرى است که هرگز نمى‏تواند در خاک این مملکت، ریشه بدواند؛ به همین دلیل است که تمام روشنفکران این مرز و بوم به مهاجرت و پناهندگى در غرب ناگریزند. چون مشرق‏زمین به طلوع خورشید انس دارد و غروب آن را به غرب مى‏سپارد. بنابراین این سرزمین عادت ندارد که ببیند هر روز هزاران جوان بر اثر استعمال مواد محرک‏زا و مخدر از بالاى برج‏هاى آسمانخراش سقوط مى‏کنند و یا در گوشه توالت‏هاى عمومى، آخرین نفس‏هایشان را مى‏کشند. چیزى که سال‏هاست در کشورهاى اروپایى و آمریکایى متداول است.
کشور ایران نمى‏تواند به جاى آب وضوى طهارت بر دستان جوانانش، آثار هزاران سوراخ سرنگ آلوده را ببیند و تحمل کند که غفلت و تعفن و لذات کاذب جاى تفکر و تحقیق و تفریحات سالم جوانان را گرفته باشد.
«فرزین» یک جوان موفق و نخبه با پیشینه خانواده فرهیخته اما از هم گریخته، شدیداً دچار افکار به هم ریخته‏اى است که براى آن هیچ سامانى نمى‏یابد. شاید به خیال خود «فرزین»، همین نخبه‏بودنش، او را بیشتر به معضلات روحى و اجتماعى مى‏کشاند. همان طور که وقتى برادرش مى‏گوید که هزاران جوان هستند با وضعیت خانوادگى مشابه «فرزین»، ولى خود را به نابودى نمى‏کشانند، «فرزین» پاسخ مى‏دهد: «آنها حتماً خیلى خِنگند، نمى‏فهمند، حساس نیستند!» اما این حساسیت و درک و فهم «فرزین» نه تنها به رشد و کمال وجودى‏اش کمکى نمى‏کند، بلکه او را از سطح یک انسان معمولى با هوش متوسط هم پایین‏تر مى‏آورد. چون آنچه امثال «فرزین» به آن افتخار مى‏کنند، عقل علم‏زده موسوم به «دکارت» است که به راحتى در مقابل غرایز حیوانى بشر سرِ تسلیم فرود مى‏آورد. در حالى که عقل را از آن جهت، این گونه نامیده‏اند که بتواند بر دست و پاى غرایز نفسانى، قید و بند بزند تا آدمى، قدم «تفکر و تدبّر» در سیر الى‏اللَّه بگذارد.
«فرزین» به عنوان یک جوان سالم، کم‏خوراک، کم‏خواب و کم‏حوصله است. على‏رغم موفقیت‏هاى تحصیلى‏اش، از دانشگاه انصراف مى‏دهد، مدال‏هاى المپیادش را مى‏فروشد، وب‏گردى مى‏کند، کتاب‏هاى ماوراءالطبیعه مى‏خواند و آنها را ترجمه مى‏کند، به دنبال خانه مستقل است، بى‏هدف در خیابان‏ها پرسه مى‏زند و خلاصه اینکه بلاتکلیف است! تا اینکه با دخترى به نام «آیدا» آشنا مى‏شود که مدیر یک مؤسسه خیریه است و مثل راهبه‏ها حرف مى‏زند و اگر چه «فرزین» این جور حرف زدن را دوست ندارد، اما وقتى در کنار اوست، آرامش عجیبى را در خود احساس مى‏کند.
عارف فیلم، «آیدا»، خودش دورانى مشابه «فرزین» را گذرانده و مدتى را معلق بوده است، به طورى که در طول یک سال، سه بار تغییر رشته داده و دو بار خودکشى کرده است و حالا به آرامش و ثبات رسیده است. «فرزین» فکر مى‏کند باید به «آیدا» آویزان شود تا از این پا در هوایى نجات پیدا کند. بنابراین به او پیشنهاد ازدواج مى‏دهد، هر چند عشق خود را از نوع عشق افلاطونى مى‏داند اما در وضعیت اجتماع کنونى، راهى به جز ازدواج نمى‏تواند به ارتباط او با «آیدا» رسمیت بخشد.
اما با مرگ ناگهانى «آیدا»، اوضاع روح پریشان «فرزین» بدتر مى‏شود. گویى براى او در هنگام شکایت به درگاه خداوند بر بالاى برج، تمام اعتقادات باقى‏مانده «فرزین» نیز همراه با «آیدا» مى‏میرد. اگر چه این سکانس شکواییه و دعواى به اصطلاح عاشقانه «فرزین» با خدا، به شدت تصنعى و بى‏تأثیر در مخاطب است. ظاهراً تمام کارگردان‏ها بعد از تجربه موفق «حاتمى‏کیا» در «از کرخه تا راین»، تمایل دارند تا از چنین سکانسى در فیلم‏هایشان استفاده کنند، بدون آنکه به کاربرد و جایگاه چنین سکانسى در تناسب با شخصیت اصلى بیندیشند.
فیلمساز، «فرزین» را در حال ترجمه کتابى در باب «نیروانا» نشان مى‏دهد تا وانمود کند که فرزین به شک و تردیدى در زندگى‏اش رسیده است که آرامش و یقین آن را در ماوراءالطبیعه جستجو مى‏کند و در واقع دچار نوعى یأس‏انگارى متافیزیکى شده است. همان شکى که «آیدا» نیز از آن حرف مى‏زند و آن را مقدس مى‏داند، به شرطى که «فرزین» بتواند از آن به سلامت بیرون بیاید.
اما وقتى تردید آدمى ریشه در یک جهش ایمانى نداشته باشد، تنها ثمره‏اى که دارد این است که انسان را به ورطه نیهیلیسم مى‏کشاند. آنگاه دیگر براى انسان فرقى نمى‏کند که بر اثر وجد الهى ناشى از وصل به حق، به خلسه فرو رود یا بر اثر استعمال مواد توهم‏زا و محرک! اگر چه هر دو از خود بى‏خودى و پرواز روح را به دنبال مى‏آورند، اما تفاوت‏شان در جهت مسیر پرواز است. اولى زمین را زیر پا مى‏نهد، از خود مى‏گذرد و به سمت آسمان صعود مى‏کند و دومى هر چه بیشتر بال و پر مى‏زند، بیشتر در گنداب‏هاى متعفن غرایزش فرو مى‏رود.
«آیدا» که میزان تأثیرگذارى‏اش بر «فرزین» نه به خاطر حضور کوتاهش در قصه، بلکه به سبب فقدان شخصیت‏پردازى عمیق، بسیار کمرنگ جلوه مى‏کند، تلاش دارد تا «فرزین» را به دور از مرید و مرادبازى‏ها به خدا برساند. اگر چه نحوه زندگى و ارتباط او با «فرزین» بیشتر شبیه عارف‏هاى استریلیزه غرب مى‏باشد تا یک عارف حقیقى که به شریعت هم پاى‏بند است. اما به هر حال ناچاریم بگوییم فیلمساز خواسته از او به عنوان تمهیدى براى تحول و نجات نهایى «فرزین» استفاده کند و او را همچون محملى براى رسیدن به عشق خدا به کار گیرد.
اما مرگ او که تنها نقطه عطف فیلم است، باعث مى‏شود تا «فرزین» بیش از پیش از خود بگریزد و خود را به مسیر بادِ سرنوشت بسپارد، تا آنجا که دیگر هیچ دستاویزى نمى‏یابد مگر قرص‏هاى محرک، آن هم به راهنمایى پزشکى که گویى سوگند بقراط خود را فراموش کرده است.
از اینجا به بعد، قصه بدون هیچ تعلیق یا گره‏افکنى و در فقدان میزانسنى جذاب پیش مى‏رود و حتى ورود شخصیت تازه‏اى مثل دکتر نیز به بار دراماتیکى فیلم نمى‏افزاید. چون این شخصیت نیز هیچ گونه پارادوکسى با شخصیت اصلى ندارد. البته لازم نیست که هر فیلمى از الگوى رویارویى آنتاگونیست و پروتاگونیست استفاده کند، اما به هر حال اندکى تقابل بین شخصیت‏ها و کنش‏مندى ماجراها براى جذابیت و پیشبرد قصه لازم است. به طورى که هیچ قصه فرعى در ادامه فیلم وجود ندارد که به تقویت داستان اصلى کمک کند. حتى تصویر صحنه پارتى و حالات جوانان آنچنانى هم، از ملالت فیلم نمى‏کاهد.
آنچه فیلمساز در سکانس پارتى به تصویر کشیده است «جن‏زدگانى هستند که خود را به سحر و جادوى ریتم‏ها، ملودى‏ها و هارمونى‏هاى مبتذل و شیطانى تسلیم کرده‏اند و هماهنگ با آن، خود را به شدت تکان مى‏دهند.» آنها با مصرف مواد توهم‏زا، در فضاى احساسى و عاطفى که کاملاً به دور از واقعیت است به سر مى‏برند، آنچنان که «فرزین» بعد از اینکه اثرات مواد از سرش مى‏پرد، خوشحال است که به هم‏پاى رقصش «مریم»، پیشنهاد ازدواج نداده است.
«در واقع آنها اضطرابات و بى‏قرارى‏هاى ارواح خویش را در خلأ موهومى که از این طریق حاصل مى‏آید، پنهان مى‏کنند. ولى باید گفت که اضطراب و بى‏قرارى روح، ناشى از دورى است، دورى از خدا و هیچ راه حقیقى براى ارضاى آن جز رسیدن به قرب خدا وجود ندارد. تمام راهها را هر چه هست، سرابى بدانید موهوم و دروغین!»
گاه آن رشته جذابیت سحرانگیز تا آنجا آنها را فرا مى‏گیرد و آنقدر آن فرورفتگى و استغراق در موهومات قوى مى‏شود که دیگر امکان رجعت به خود را پیدا نخواهند کرد و آنها احساس مى‏کنند که مثل فرشته‏ها در حال پروازند. البته مثل فرشته رانده شده از بهشت که اگر چه براى مدت کوتاهى مهلت یافت تا بر آسمان خیال بال و پر گشاید و دیگران را به اغوا و تغافل و لذات واهى بکشاند، اما فرجام پروازش چیزى نخواهد بود جز سقوط در بهشت دروغین اوهامش! همان سرنوشتى که براى دکتر نیز رقم مى‏خورد.
دکتر نیز براى فراموش کردن طعم تلخ فقر و مصیبت خانواده در کودکى‏اش، تنها راه نجاتش را در پولدار شدن مى‏بیند، اما بعد از مدتى احساس مى‏کند که باز هم کابوس گذشته در همه جا او را تعقیب مى‏کند. پس خود را به بى‏خیالى و خوشى‏هاى موقت و کاذب مى‏سپارد تا همه چیز را از یاد ببرد.
این جوانان براى فرار از گذشته دردناک، حال بلاتکلیف و آینده نامعلوم‏شان، دنبال جایى مى‏گردند که آنها را پناه دهد اما غالباً در شناخت راه درست به خطا مى‏روند و به جاى تحمل مشکلات و یافتن چاره آن، ترجیح مى‏هند اصلاً به آن فکر نکنند.
هر یک از این جوانان تاوان سنگینى را براى لحظات کوتاه خوشى‏هاى مجازى‏شان پس مى‏دهند. دکتر خودکشى مى‏کند، «بابک» در انتظار سرانجامى نامعلوم در پشت سیم‏هاى خاردار تیمارستان محبوس مى‏شود و «فرزین» در فاصله بین یک علامت مثبت و منفى در جواب آزمایشات ایدز، سرگردان مى‏ماند.
اما گویى قرار است براى نجات نسل جوان امروزى، معجزه‏اى اتفاق بیفتد و آنان در زیر باران رحمت الهى دوباره تطهیر شوند و این معجزه خداوند فقط در جواب صداى بغض‏آلود یک جوان پشیمان است که به خدا مى‏گوید: «کمکم کن!»
بعد از آنکه «فرزین» به مؤسسه خیریه‏اى که انگار «آیدا» براى او به ارث گذاشته، مى‏رود تا آن را دوباره راه‏اندازى کند، صداى «آیدا» بر روى دستگاه پیغامگیر تلفن، همان معناى «ادعونى استجب لکم» را تداعى مى‏کند.