ببین تفاوت راه از کجاست ...!
«انتقاد از رمان «عادت مىکنیم»، نوشته زویا پیرزاد»شهلا زرلکى
دو نکته، اهمیت بررسى رمان «عادت مىکنیم» را توجیه مىکند. نخست آنکه، این رمان در طى یک ماه (مرداد 1383) به چاپ چهارم رسیده؛ و دوم آنکه، نویسنده این اثر، موفقترین نویسنده سالهاى اخیر بوده است. رمان قبلى او با عنوان «چراغها را من خاموش مىکنم» جایزه پکا (مهرگان ادب سال 1380)، جایزه بنیاد گلشیرى (1380) لوح تقدیر نخستین دوره جایزه ادبى یلدا (1380) و جایزه بهترین رمان در بیستمین دوره کتاب سال (1380) را از آنِ خود کرده است. البته رمان «چراغها ...» در مقایسه با آثار ادبیات داستانى این سالها، شایسته دریافت این جایزهها بوده است و در تکمیل این شایستگى همین کافى است بدانیم از مرز چاپ هشتم نیز گذشته است و همه اینها در این روزگار قحطىِ کتابخوان، غنیمت است.
و اما «عادت مىکنیم» که چهارمین چاپ خود را مدیون موفقیتهاى اثر قبلى است، هیچ یک از مؤلفههاى متمایزکننده رمان «چراغها ...» را در حد کمال دارا نیست. در برابر امتیارات «چراغها ...»، «عادت مىکنیم» براى نویسندهاش یک سقوط واقعى است. این اثر نه به لحاظ ساختار ادبى و تکنیکهاى فرم چندان قابل توجه است و نه به لحاظ گزینش خلاقانه مضمون معنا و محتوا.
«آرزو صارم»، قهرمان رمان زن مطلّقهاى است که همراه دوستش «شیرین»، یک دفتر معاملات ملکى را در تهران اداره مىکند. دخترى هفده هجده ساله به نام «آیه» دارد که اصرار مىکند براى ادامه تحصیل، از ایران خارج شود و به پدرش در پاریس بپیوندد. «ماهمنیر» پیرزنى است بجا مانده از خاندانى خرده بورژوا و تقریباً مثل همه آدمهاى کوتهفکر این طبقه، در اندیشه به رخ کشیدن تهمانده ثروتش در مهمانىها و مجالس دوستانه. «آرزو» میان منگنهاى تحت فشار است که یک طرف آن «آیه» و طرف دیگر «ماهمنیر» است. در این میان فقط «شیرین» رفیق شفیق «آرزو»ست؛ که البته شفقت و محبت اغراقآمیز او به دوستش، به ایجاد رابطهاى تصنعى منجر شده است. «آرزو» و «شیرین» و رابطه ظاهراً محکم و پیوند خواهرانهاى که با هم دارند، چندان در باور مخاطب نمىنشیند. شاید نویسنده نیز به وجود خارجى چنین رابطهاى میان دو زن - در محیط اجتماعى و خانوادگى - تردید دارد که در نیمههاى رمان، به بهانه آمدن «زرجو»، شفقت و محبت عجیب و غریب شیرین را ناگهان بىرنگ مىکند.
«سهراب زرجو» که در واقع باید او را قهرمان رؤیایى این رمان نامید، معجونى است از همه خوبىها. چهرهاى است آرمانى از تجدد و سنت. مغازه قفلفروشى در حوالى میدان توپخانه دارد و در حقیقت باید یک «تیپ» اجتماعى باشد از نوع کاسب و بازارى، اما چنین نیست. او گرانترین و زیباترین رستورانها را مىشناسد، آداب خوردن قهوه را مىداند و بلد است آبگرمکن تعمیر کند. جمع اضداد از شخصیت «زرجو»، یک آدم داستانى پدید آورده که باورش حتى محال مىنماید. تا آنجا که در آغاز آشنایى مخاطب با این شخصیت چند بُعدى، گمان مىرود او فردى شیاد و مزوّر و ریاکار باشد. اما نویسنده با خوشباورى و ساهدلى اصرار دارد این شخصیت فرا واقعى را واقعى جلوه دهد. شاید «زرجو» از نظر «پیرزاد» مردِ آرمانىِ ایرانى باشد، مردى که لیاقت عشق یک زن جاافتاده و باشخصیت مثل آرزو را داشته باشد. مردى که عشق و امنیت و آرامش را یکجا در طبقِ اخلاص مىنهد و به زن تقدیم مىکند. حتى «آرزو» نیز که شیفته «سهراب» شده است، گهگاه حیرت و شگفتىاش را آشکار مىکند: «دارم فکر مىکنم با هر کسى عین خودش حرف مىزنى. پس بالاخره فهمیدى بلدم با هر کى چه جورى حرف بزنم.» (ص89)
«عادت مىکنیم»، نمایانگر تضاد هولناکى است که میان سه نسل مادربزرگ، مادر و نوه وجود دارد. در ظاهر، دنیاى این سه زن که در گروههاى سنى مختلفى قرار دارند، از هم متمایز است اما وقتى خوب بنگرى مرزهاى مشترکى میان هر سه خواهى یافت؛ مرز مشترکى به نام «بلاهت زنانه»! بر خلاف آنچه گروهى اعتقاد دارند، این رمان یک اثر رئالیستى پیرامون جامعه تهران امروز نیست. نگاه «پیرزاد» بسیار محدودتر از آن است که به کند و کاوى نقادانه در گوشه و کنار این شهر شلوغ بپردازد. نگاه او همراه با رمانتیسم ویژه لحن و بیانش، محدود به دایره تنگ گروه دوستان و همکاران و خانوادهاى تکبُعدى است. «ماهمنیر» و «آیه» و «شیرین» مثلث متساوىالاضلاعى را تشکیل دادهاند که در رأس آن یا پول نشسته است یا کینه؛ کینه نسبت به مردى که بىوفاست و حال این کینه در شکلى تعمیمیافتهتر همه مردان را مشمول طعنهها و کنایههاى «شیرین» مىکند. «شیرین»، مردها را در حد یک آسپرین یا مُسکّن قوى توصیف مىکند. او زن جوانى است که از یک ماجراى عشقى ضربه خورده و همان قدر که از شوهر کردن بیزار است، با داشتن «رفیق مرد» موافق است و به دوستش توصیه مىکند: «کى حرف شوهر زد؟ آسپرین جانم، آسپرین! احتیاج به کسى دارى که با قربان صدقه رفتن و دوستت دارم و گل آوردن و از این جور دروغها و نیز بازىها آرامت بکند. به دلم برات شده این آقا آسپرین فردِ اعلاست.» (ص25)
«آرزو» نیز که تمام بار امرار معاش بر دوش اوست، بر خلاف تمام تلاشى که نویسنده به خرج داده یا نداده، از شخصیت عمیق و قابل تأملى برخوردار نیست. از نظر نویسنده، او نماد یک زن ایرانى است که مسئولیتهاى بىشمارى دارد مثل تربیت فرزند (دختر محصل) احترام به مادر پیر و مستبد و از خودراضى و اداره یک بنگاه معاملات ملکى. اما از نگاه خواننده، این زن در به نمایش در آوردن چنین نقشى ناتوان است. تمام دغدغه او که نیمى از حجم رمان را در بر مىگیرد، اختصاص دارد به شرح اضطرابها و تردیدها در برابر دادن پاسخ مثبت به پیشنهاد یک مرد ایدهآل براى ازدواج! در این اثر بارها بر «آسپرین» بودن مردان تأکید مىشود. زنهاى محورى اثر، به طور مستقیم و آشکار و به طور غیر مستقیم و پنهان به وجود و حضور یک مرد در زندگىشان نیاز مبرم دارند. و جالب اینجاست که این مرد بسیار زود توسط ذهن خلاق نویسنده، متولد مىشود. «سهراب» مردى است آرمانى - افسانهاى. شاهزاده مغرورى که دل از همه زنها مىبَرد، حتى زنهایى که ادعاى روشنفکر بودن و فمینیستبازى دارند! در حقیقت «آرزو» و به ویژه «شیرین» در گروه زنانىاند که به همان اندازه که از جهان مردانه گریزانند، کششِ گریزناپذیرى به سوى مردانه رفتار کردن، دارند. از یک سو، به نکوهش خصایل مردانه مىپردازند و از سوى دیگر، در تلاشند تا سهم اندکى از آن خصایل را در خود پدید آورند. «آرزو» و «شیرین» به یک حس پارادوکسیکال نسبت به جنس مخالف دچار شدهاند. شکست آنان در رابطههاى زناشویى یا عاشقانه شاید پر رنگترین انگیزه این احساسات تناقضآمیز باشد. هر چند در پایان، هر دو در مىیابند که حضور یک مرد به عنوان حامى و همراه، ضرورىتر از آن است که بنشینند و در محافل زنانه خویش از مردها به عنوان آسپرین یاد کنند. باورهاى مردستیزانه «شیرین» حاصل ناکامى او در مردپرستى است. تناقض میان این دو باور، از او یک فمینیست دو آتیشه ساخته است که با صراحت، نظریههاى ضد مرد خود را بیان مىکند: «مردها همهشان اُلاغند. گیرم با پالانهاى مختلف.» (ص41) پارادوکسى قابل تأمل در اندیشههاى فمینیستى خانم «پیرزاد» وجود دارد. از یک سو، به تحقیر مردان مىپردازد و از سوى دیگر، تمام هستى زن را وابسته به حضور حمایتگر مردى آرمانى، توصیف مىکند. زندگى قهرمان این داستان به دو بخش تقسیم مىشود: پیش از آشنایى با آن مرد کامل رؤیا
یى و پس از آشنایى با او. افسردگىها و دلتنگىها و یأسهاى بخش اول زندگى این زن - آرزو - در بخش دوم به شادمانىهاى عمیق و درونى تبدیل مىشود، هر چند نشانههاى بیرونى این شادى و نشاط چندان جلوهاى آشکار نداشته باشد.
نشانههایى از واقعیتهاى اجتماعى که نویسنده در اثر خود گنجانده، چنان کمرنگ و بىاثرند که نمىتوان این اثر را یک گزارش دستکم نیمهرئالیستى نامید. تأکید نویسنده بر ابتذال فضاى جامعه هدفمند نیست. او نخواسته منتقدانه به فضاى پیرامون نگاه کند. او در حقیقت خود نیز به جزیى یا عضوى از همین فضا تبدیل شده است. اما براى اینکه در نظر مخاطبان مشتاق خویش چندان بىطرف و بىاعتنا به مسائل اجتماعى، جلوه نکند، تصاویر محو و بىجانى از روابط بىبند و بارانه گروهى از خانوادهها را در چند جمله به تصویر کشیده است.
«آیه»، دختر سادهلوحى، که مثلاً قرار است نماد جوانان سطحىنگر امروزى باشد، وضعیت غبطهبرانگیز خانواده دوستش را با مباهات و حسرت براى مادرش شرح مىدهد تا مادرش را متقاعد کند که مىتوان گونهاى دیگر نیز زندگى کرد: «بابک مدام با دوستدختر باباش مسافرت و مهمانىاند. با دوستپسر مامانش هم همین طور ... بابک گفت قرار شده دوستپسرِ مامانش و دوتا دخترانش با بابک و مامانش و باباش و دوستدختر باباش ... چند نفر شدند؟ براى شام بروند بیرون. با حال نیست؟» (ص166 و 167)
این شرح طنزآمیز - با لحن هجوگونه نویسنده - از اوضاع و احوال یک خانواده بىتعهد به ارزشها در کنار توصیف فقر و اعتیاد مرد جوانى که در جبهه، شاهد بىسر شدن برادر شهیدش بوده، نتوانسته است باز هم فضاى بلاهتبار و کمعمق اثر تازه «پیرزاد» را به یک اثر اجتماعى - خانوادگى جاندار و قابل تعمق تبدیل کند. فضاى کلى و حاکم بر این اثر به گونهاى پرداخته و آماده شده که فقط توانایى ترسیم چهرههایى تخت و تکبُعدى از زنان را داشته باشد. زنهایى که یا به جواهر خریدن و مهمانى رفتن و مهمانى دادن فکر مىکنند و یا خیلى که سطحىنگر نباشند در اندیشه عاشق شدن و به دست آوردن یک مرد رؤیایىاند. مادربزرگ داستان، «ماهمنیر»، که سمبل یک حماقت دیرسال تاریخى است مىگوید: «... مهمانى رفتن و مهمانى دادن و جواهر خریدن هیچ کار بدى نیست ... اصلاً گیرم یک عده دلشان خواسته پولشان را بریزند دور، به کسى چه؟» (138)
رمان «عادت مىکنیم»، بىدردىِ نویسندهاى را به تصویر مىکشد که از اوضاع سیاسى - اجتماعى جامعهاى که در آن زندگى مىکند بسیار کم مىداند. دانستههاى ناقص او مربوط به اقلیت جماعتى است که نیم بیشتر آن را «زنان» تشکیل مىدهند؛ زنانى که در اوقات خوش زندگى نیمه مرفهشان، به بازار مىروند و ویترین تماشا مىکنند. نگاه نویسنده نسبت به چنین زنانى نه تحلیلگرایانه است و نه منتقدانه. که اگر بود، دیگر راه انتقادهاى تند و خشمگینانه را بر مخاطبان و منتقدان این اثر، مىبست. نویسنده، پیداست که دغدغه «نوشتنِ رمان» لحظهاى آرامش نمىگذارد. اى کاش پس از موفقیت رمان «چراغها ...»، اندکى از فضاى اثر پیشین، اندکى از خویش، اندکى از ذهنیت به شدت زنانه خویش فاصله مىگرفت و در حد فاصل این فاصله، ذهن خسته خویش را به «استراحتى خلاق» دعوت مىکرد تا شاید دیرزمانى دیگر، اثر شایسته و درخورى از او مىخواندیم.
آفتِ این رمان، بیش از هر چیز «شتابزدگى» است. شتابزدگى در فضاسازى و شتابزدگى در شخصیتپردازى. فضاهاى مختلف این رمان مثلاً خانه «آرزو» یا مادرش یا بسیارى از مکانهاى دیگر - بر عکس فضاهاى رمان «چراغها ...» - در خاطر نمىمانند زیرا به میزان کافى به جزئیات فضاهاى پسزمینه اثر پرداخته نشده است. کدام خواننده جدى رمان مىتواند آشپزخانه رمان «چراغها ...» را فراموش کند؟
شخصیت «آرزو» که شخصیت اصلى داستان است، پردازش ضعیفى دارد. نه تنها حس همذاتپندارى مخاطب را برنمىانگیزد بلکه در بسیارى مواقع، حوصله خواننده را سر مىبرد. معلوم است که یک زن بداخلاق، مغرور و بدعُنق نمىتواند حس همدلى و احساس نزدیکى مخاطب را برانگیزد. اضطراب نوشتن - نوشتنِ هر چه سریعتر - با وسوسه هجوم مخاطبان همراه شده و سبب شده است «پیرزاد» نگاهى ویرایشگر به رمان خود نداشته باشد. حتى زبان اثر نیز پیراستگى و آراستگىهاى ظریفانه رمان «چراغها ...» را ندارد. به نظر مىرسد «زویا پیرزاد» کنجکاو و مشتاق واکنش خوانندگان - و البته خریداران - رمان تازهاش بوده و همین مجال ویرایش و وسواس هنرمندانه را از او گرفته است. البته مهارت نویسنده آن قدر هست که حتى در یک اثر شتابزده نیز از بازىهاى کلامى در متن گفتگوها، غافل نباشد. اما این امتیاز کوچک نتوانسته رمان تازه نویسنده را قرص و محکم سرپا نگه دارد.
خانم نویسنده که در کنج انزواى خود نشسته و تن به هیچ گفتگویى - حتى دوستانه، نه منتقدانه - نمىدهد، دستکم باید از جامعه محدود و کوچک خانواده خویش بیرون بیاید تا ببیند همه دختران مثل «آیه» در وبلاگشان چرندیات نمىنویسند و همه زنان مطلّقه و تنها، دردشان، درد فرستادن یا نفرستادن دخترشان به خارج نیست. اى کاش صاحب این قلم توانا تا دیر نشده، سرى به «بیرون» بزند. هر چند گفتهاند: در بیرون خبرى نیست اما براى نوشتن از آدمها و اجتماع آدمها ناگزیر باید با خم و چم بعضى کوچهها و پسکوچهها آشنا بود. باید دید که دخترانى که از خانه گریختهاند و سرگردان چهارراهها شدهاند، دردشان، نبودن کفش اسکى و دور ماندن از پدرِ پاریسى نیست. پیرزنانِ آسایشگاهها، یاد دلبرىهاى جوانىشان را از یاد بردهاند و «ماهمنیر» در آینه کوچکش نگران چروکهایى است که کرمپودر لعنتى نتوانسته خوب پرشان کند. این تفاوت ره، ریشهاش از کجاست تا به کجا؟
راستى چرا نویسنده یک اثر موفق، خود را موظف مىبیند، بىدرنگ با گذشت یک یا دو سال، مخاطبان کتاب را از «اثر بعدى» بهرهمند سازد؟ آیا پرسش پرسشگران و تشویق و تحریک دوستان دور یا نزدیک در باره «اثر بعدى»، انگیزه تولد یک ناقصالخلقه است؟!