نویسنده

 

همپاى عشق، تا انتها خواهد ایستاد
گفتگو با ایران محمدى، همسر مرحوم غلامحسین محمدى و مادر شهید هادى محمدى‏

نزهت بادى‏

جوانى‏اش را در خاطرات حضور عشق جا گذاشته است؛ شاید همان زمان که چشم و دل از جوان رعنایش برگرفته و آن را تقدیم اسلام کرده بود، یا شاید همین اندک زمان پیش که با مرگ شریک خاطراتش، تنهایى‏اش مضاعف شده بود.
با این حال او هنوز سرپاست و با روشناى چشمان پر حس و امیدش براى شب‏هاى جوانى «دختران بهار»، حرف‏هاى زیادى دارد، حرف‏هایى از جنس وفا!

چطور با همسرتان آشنا شدید و چه معیارهایى براى انتخاب‏شان داشتید؟

خواهرم براى نماز جماعت به همان مسجدى مى‏رفتند که مادر حاج‏آقا هم مى‏آمدند. رابطه من و حاج‏آقا از همین مسجد و آشنایى خانواده‏ها شروع شد و بعد بدون هیچ تشریفاتى زندگى‏مان را شروع کردیم. من در سن کمى ازدواج کردم ولى از همان ابتدا مى‏دانستم که باید تابعیت خانه همسرم را داشته باشم و خواسته‏هاى دوره تجرّدم را کنار بگذارم. آن زمان من چیز زیادى در باره رژیم طاغوت نمى‏دانستم اما با ورود به خانواده همسرم، متوجه شدم که حاج‏آقا فعالیت‏هاى سیاسى انجام مى‏دهند و عمیقاً به انقلاب اسلامى اعتقاد دارند. من هم همپاى او کم کم سیاسى شدم و با شروع انقلاب مرتب در راهپیمایى‏ها شرکت مى‏کردیم. پسرم هادى خیلى به عکاسى علاقه داشت، گاهى از ما خانم‏ها که در راهپیمایى حضور داشتیم عکس مى‏گرفت.

فعالیت‏هاى مذهبى و سیاسى همسرتان، در ابتداى زندگى مشترک شما را نگران نمى‏کرد؟

در ابتدا برایم سخت بود. مثلاً زمانى که از طرف ساواک براى دستگیرى حاج‏آقا آمدند، من دو تا بچه کوچک داشتم. من از این موضوع خیلى ناراحت بودم اما حاج‏آقا به من مى‏گفت: «شما باید همیشه استوار باشید و به شهادت ما افتخار کنید، چون راه شهادت، راه امام حسین(ع) است.» در واقع چون دلم با هدف و راهش راضى بود هیچ وقت مانع فعالیت‏هایشان نمى‏شدم. یا در زمان جنگ، بچه کوچکم هنوز سه روزه بود که حاج‏آقا مرا تنها گذاشتند و به جبهه رفتند.
من در آن شرایط به حاج‏آقا خیلى احتیاج داشتم اما به هیچ وجه اعتراض نکردم. چون در کنارش یاد گرفته بودم که باید در راه هر گونه فداکارى براى اسلام آماده باشیم حتى شهادت همسر و فرزندان‏مان. به هر حال حاج‏آقا علاوه بر کارهاى سیاسى و حضور در جبهه و جنگ، حدود هفده سال براى تبلیغ مى‏رفتند. تنهایى و دورى از او برایم خیلى سخت بود. تمام این سال‏ها را به این امید که یک روز برمى‏گردند، تحمل کردم اما نمى‏دانستم که اینقدر زود او را از دست مى‏دهم.

به نظر شما نقش و تأثیر یک زن در تحول و پیشرفت و رشد خانواده‏اش تا چه حدى است؟

حضور یک زن در مرکز خانواده براى رشد آن خیلى مهم است. حاج‏آقا وقتى مى‏خواستند دروس حوزوى را شروع کنند، سى و هشت سال‏شان بود. به طور طبیعى شروع تحصیل در این سن، با مشغله‏هاى فراوانى که ایشان داشت، خیلى مشکل بود اما من در تمام لحظات در کنارشان ماندم و سعى کردم همه چیز را براى آرامش و پیشرفت او فراهم کنم. به هر حال همسر یک طلبه بودن با تنگدستى همراه است. ایشان خیلى تلاش مى‏کردند و زحمت مى‏کشیدند تا زندگى را بچرخانند حتى تابستان‏ها بنّایى مى‏کردند. اما من مى‏دانستم که به عنوان همسر یک طلبه باید همپاى شوهرم پیش بروم چون شهریه طلبگى نمى‏تواند پاسخگوى همه خواسته‏هاى یک زن باشد. گاهى که دلم مى‏گیرد بچه‏ها مى‏گویند از تنهایى‏ها و رنج‏هایى که تحمل کردى برایمان حرف بزن تا ما هم یاد بگیریم. من در این سال‏هاى اخیر، شش محصل داشتم که یکى از آنها همسرم بود. به هر حال براى داشتن یک خانواده موفق، زن خانواده باید از خیلى چیزها بگذرد و فداکارى کند. من مى‏توانستم به حوزه بروم و ادامه تحصیل بدهم اما در آن صورت باید از محبت و تربیت بچه‏هایم کم مى‏گذاشتم چون پدرشان که در کنارشان نبود، در صورت غیبت من هم، آنها تنهاتر مى‏شدند. اساساً ریشه مشکلات و انحرافات اخلاقى بچه‏ها به مسئله تنهایى و دورى‏شان از خانواده‏هایشان برمى‏گردد. شاید به همین خاطر بود که حاج‏آقا همیشه مى‏گفتند: «در آخرت هر چه به من بدهند، با شما تقسیم مى‏کنم.» الان هم هر کسى خواب او را مى‏بیند، من را در کنارشان مشاهده مى‏کند.

شما چقدر از همسرتان تأثیر مى‏گرفتید؟ آیا ایشان هم در موفقیت شما نقشى داشتند؟

من درس‏هاى زیادى از حاج‏آقا گرفتم. او با اعمال و رفتارش چیزهاى زیادى به من یاد داد. حتى گاهى براى من کلاس احکام و قرآن مى‏گذاشت اما بیشتر جنبه‏هاى عملى شخصیت‏شان من را تغییر داد، به طورى که اسم همه بچه‏هایم را از دعاى جوشن کبیر انتخاب کردم مثل حامد، جابر، هادى، حمید. سال گذشته او از طرف دفتر تبلیغات اسلامى براى طرح هجرت به زندان رفته بود. براى زندانیان خیلى تازگى داشت که یک روحانى مبلّغ چنین ارتباط نزدیکى با آنها برقرار کند، به طورى که هر غروب وقتى ایشان قرآن مى‏خواندند، همه زندانیان دورشان جمع مى‏شدند و مى‏گفتند شما ما را نزدیک خدا مى‏برید. ایشان مدام به زندانیان مى‏گفت «شما از خدا بخواهید که ما هم آزاد شویم، ما هم در زندان بدن اسیریم.» من همیشه به حال او غبطه مى‏خوردم.

با توجه به دوره‏هاى فراق و تنهایى که به خاطر تبلیغ، جنگ و... پشت سر گذاشته بودید، حتماً باز هم با فوت ایشان ضربه سختى به شما خورد؟

درست است که ما به نبودن حاج‏آقا عادت کرده بودیم اما این طور نبود که برایمان راحت باشد. یادم است هر وقت او مى‏خواست به جبهه برود، من ساکش را پنهان مى‏کردم تا حداقل کمى دیرتر بروند. هر بار قبل از جدایى و خداحافظى خیلى اضطراب داشتم. من اصلاً انتظار مرگ‏شان را نداشتم. یکى از کارهایشان سرپرستى مؤسسه ایتام بود. همیشه به من مى‏گفت «اگر ما این مؤسسه را مى‏چرخانیم، بدانید وقتى ما هم نباشیم، خداوند به شما کمک مى‏کند.» ولى من اصلاً نمى‏خواستم این حرف را باور کنم که شاید مجبور بشوم بدون او زندگى کنم.
در پایان از خانم محمدى به خاطر لطف و مهربانى‏شان تشکر مى‏کنیم که ما را محرم خاطرات جوانى‏شان دانستند و از کوله‏بار تجربه‏هایشان، سهمى هم به ما بخشیدند.