سخن اهل دل
مثنوى عاشقان
بیا عاشقى را رعایت کنیم
ز یاران عاشق، حکایت کنیم
از آنها که خونین سفر کردهاند
سفر بر مدار خطر کردهاند
از آنها که خورشید فریادشان
دمید از گلوى سحرزادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشیوارى عشقبازان فزود
عزاى کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تبارى شگفت
که کوبید در هم، حصارى شگفت
از آنها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقى را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون مىزنند
دف عشق با دست خون مىزنند
سرِ عارفان سرفِشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
چو فریاد با حلق جان مىکشند
تن از خاک تا لامکان مىکشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتى از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلالهها را حمایت کنیم
حمایت ز گلها گلافشاندن است
همآواز با باغبان خواندن استحسن حسینى
نگاههاى ناشکفتهغرقه مىشوم
در غمى عمیق
رنجمویههاى من
- کشفهاى دلپذیر -
التیام خستگى
شکستگى
فرصت تنفسى دوباره
در هواى وهم
در فراسوى نیاز
چشم باز کردهام
در شبى شگفت
دامنم -
پر از ستاره است
خیمه مىزنم
حبابوار
روى پلکِ موج
من پر از نگاههاى ناشکفتهام
بر لبم ترانهاى است -
سرد
سوگوار یاسهاى داسخوردهامایرج قنبرى
کوچههاى روشن دل
سرخوشم، این ناگهان مستى ز بوى جامِ کیست
شعله مىریزد زبانم، بر زبانم نامِ کیست
کوچههاى روشن دل در صداى او رهاست
مىرود منزل به منزل، این طنین گام کیست
آن جنونِ لاابالى، وحشى صحراى وهم
در پناه کیست امروز، اى عزیزان، رام کیست
اینک آن خون، خونِ تلخ سنگبودنهاى من
نذر شیرینکارى شمشیر لعلآشام کیست
از پىِ هم قهر و مهر و قهر و مهر و قهر و مهر
دانهها پاشیده اینجا، پیش پایم دام کیست
شام هر شام این شرار شعله شعله از کجاست
صبح هر صبح این نسیم نو به نو پیام کیستساعد باقرى
اى قوم! قریههاى بلوغ از کدام سوست؟
باران، شکوه مشرقىاش را به ما سپرد
گل، مشرب شقایقىاش را به ما سپرد
پیرى که با تجرّدِ این جاده انس داشت
اسب و قباى عاشقىاش را به ما سپرد
چشمى که در حوالى دریا غروب کرد
طرح بلند مشرقىاش را به ما سپرد
دستى که در تبسم صحرا سهیم بود
زنبیلهاى رازقىاش را به ما سپرد
باغى که پشت سابقه چشم، غنچه داشت
لبخندهاى لاحقىاش را به ما سپرد
اى قوم! قریههاى بلوغ از کدام سوست؟
مردى تمام عاشقىاش را به ما سپردزکریا اخلاقى
یادگار مادر
مىآیى و
باور نمىکنى
خراب مىشود
نگاه تو
روى پنجره بنبست
وقتى بهار از پشت پلکهاى تو
شعلهور مىشود، پلکهایى
که رو به باد مىچرخند
و تو ایستادهاى
رو به جهانى
که سَهمت از آن مشخص نیست
فاصله، کلمه غریبى است
وقتى میراث گرانبهاى تو
مشتى اشک است
که از چشمان مادرت به یادگار مانده
آرى
من تمام روزهاى نیامده جهان را
حفظم
همیشه سهم من
همان مشت اشکى است
که رؤیاهاى تو را
مترنم مىسازدابوالفضل صمدىرضایى (کیانا)