واگویه
رفیع افتخار
شب. آرى شب. وقتى مىگویم شب آن حجم متبلور و عظیمى از تاریکى را آشکارا متبرک مىدارم که چون رادعى سختجان بر همه سرگشتگىهایم از زندگى فرو مىافتاده. و اعتراف دارم، آرى اعتراف مىکنم، همه تاریکىها تصویرگران آن تصویر به غایت زیبایى بودهاند - از هر آنچه در فهم زیباشناسى من مىگنجد - که به خاطرش و براى رسیدنش دمادم در تلاطم رسیدن به مفهوم بودن و چیستى بودهام.
وقتى مىگویم شب، به استقبال شبهایى رفتهام که مرا - همچون عضوى لایتجزا از یک حقیقت انکارناپذیر - بىوقفه در قالب یک موجود اساطیرى در بر داشتهاند. پس وظیفه دارم اذعان نمایم در این سیر تسلسلوار، هیچ شبى از شبهاى من آبستن هیچ ستارهاى نبودهاند. و شک نداشتهام به معرفتم - از مفهوم و حقیقت زندگى - که همه گاه جامهاى مندرس و ژنده را به رنگ تیره در آورده و بر من پوشانیده.
برداشت من از سیاهى سهل است و بدیهى. همان تیرگى، آرى همان تیرگى که شبانگاهان سایهگستر بر آسمانها مىشود. همان سیاهى که به اعماق آسمانها نیش مىزند و زهر خود را چون مرکّبى سیاه، قطره قطره در جان آسمان رها مىسازد. و من - لاجرم - در درازناى زمان، سالهاست که هیچ نمىبینم به جز آسمانى تیره و تنها مىبینم وجودى را - که همانا خودم باشم - و مىبینم ابرها را که شکافته مىشوند تا به سوداى تصویرى خودساخته از «او» من را به قدمزدنى طولانى - چنان طولانى که من محو زمانه و زمان غرقه در بىزمانى مىگردد - در تفرجگاه خود میهمان مىدارند.
ابر. وقتى مىگویم ابر، همان تودههاى کاملاً بىشکلى را متبرک داشتهام که بسترى از خود مهیا مىدارند و مرا که ناخواندهام تا هفت آسمان به پرواز مىآورند و وقتى مىگویم ابر، - یا - همان ابرهاى سترونى منظورم باشند که به تعلق خاطر آبنوسى تراشیده و عالىقدر، به اشتباه گرد من تیرهروز گرد آمدهاند. اما، دریغ و افسوس، که با این وجود، آسمان تیره و ابرهاى شبتاب را - هماینک نیز - روح عریان و تمامیت زندگى پنداشتهام. تمامیتى که به تزاحم، سالهاست سکوت و خلوتشان را لگدمال تصویر «او» و آرزوهاى خود ساخته و پرداختهام. آرى، سالهاست که - این گونه مىپندارم - روح و روان تحلیل رفتهام را از روشنایى روز ربودهام تا به همدمى شب در گرماى آنچه هستى نامیدمش و هستى مىشمردمش گریزى از رنجهایم داشته باشم و بر این موضوع پاى فشردهام.
بىتردید، من، همانا انعکاسى از پندارهایم بودهام که پنداشتهام پندارهایم، بالاخره روزى در شب شکل واقعى خود را مىیابند و همین نیرو مددم داده تا هر گاه بر زمین افتادهام برخیزم. آرى، به جایى تکیه دادهام که، البته، جز پارهابرى نبوده و به چیزى چنگ زدهام که - شاید - جز آسمانها نبوده.
خندهدار است! آیا خندهدار نیست که همه عمر تلوتلو خورده باشى همچون شیرخوارگان؟ و چه سکندرىها که نخورده باشى همچو مدهوشى مغروق تنهایى!
و روزها که همیشه تنها بودهام به تنهایىام پناه آوردهام و کلمهاى بر زبان نراندهام جز همان یک آهى که از میان لبهاى به هم چسبیدهام بیرون زده و - بسیار که - غذاى روح فسردهام بوده و خفه و آرام و منقطع با خود مىگریستهام و در خود مىریختهام و در شبهاى دراز شانه در گریبان درد فرتوتیم مىکشیدم. برنایى را مىدیدهام که عجول و بىرحم در گذر است و چه وحشتى مىدارم از سپیدمویى! آرى، تموج بیزارى از فرتوتى را با خود داشتم چون بود و مىآمد و همچو مکارهاى قصد جانم را مىداشت و من آب مىشدم، فرو مىریختم، از درون مىپوسیدم و «او» را، که در تمامى آنات زندگى در پىاش مىبودیم، صدا مىزدم و «او» در فاصلهاى بعید از من بود جز همان یکتا تصویر معززى که سالهاست در یادم ساخته دارم.
شب. باز شب و من که از رنجهاى زندگىام شکوهاى خموش دارم. و باز تودههاى ابر سترون که بر هم انباشتهاند و تونلى سیاه را چون همیشه براى من تیرهروز فراهم داشتهاند.
من، هرگز ندانستهام چگونه وارد این تونل مىشوم. عمرى است با عشق و شیوایى به «او»، به آسمانها مىآیم ولیکن بىخود از خود همچون پرندهاى جَلد سر از تونلهاى سیاه و نفرتآور در مىآورم.
آرى، تا شب برقرار است محکومم تمام شب را در تونل ره بپیمایم و من چه گریزى دارم از دام سرنوشتم؟
مىدانم. آرى، خوب مىدانم ترادف رنجهاى فراوان و آلام بىپایانم این تونلهاى سیاه و بدهیبت مىباشند که سراسر زندگىام شریک زندگىام بودهاند و اذعان دارم روزى - حتى یک روز را - نتوانستهام از دستشان بگریزم. تونلهاى بىروح و پلشت یک آن راحتم نمىگذارند. ابلیسانه حلقومم را در چنگال سیاه و شومشان مىفشارند و من تنها و تنها با این امید زندهام که رهانندهام از طلسم بدبختىهایم آن تصویر همدمى خواهد بود که از من رخ پوشانیده.
در تونل، به عادت مألوف باز هم سکندرى مىخورم. شبانگه تا دم صبح در تونل تیره افتان و خیزان مىروم. با نگاهى زنگاربسته دست مىکشم به دیوارها. دستهایم فرو مىروند. در ابرهاى بىشکل فرو مىروند. ابرها را تکه تکه مىکنم. تکههاى ابر را در دستان مىفشارم. در آن تاریکى شب که نه نورى است نه ماهى نه ستارهاى برقى مىزند. جرقهاى که از دل پارههاى ابر جهیده است. ابرها چون کرم در هم مىلولند. به دنبال فرصتى هستند تا از پوست تنم بگذرند. از فرط انزجار بر خود مىلرزند. با نفرت نگاهشان مىکنم. از خودم دورشان مىکنم. پا مىکشم و پا به فرار مىگذارم. مىدانم، آرى مىدانم باز سکندرى خوردهام. صداى نفیر وحشتزدهام را مىشنوم که در تونلى که با سرنوشتم گره خورده طنینافکن مىشود.
دست به دیواره تونل مىسایم و جلوتر مىروم. سالهاست در این تونل سیاه کورمال رفتهام. تمام طول تونل را رفتهام و بى «او» برگشتهام. ابرهاى سترون با انگشت نشانم دادهاند و براى من شکلک در آوردهاند اما منِ ژنده و نژند به آرزوى لقایش توش و توان از کف ندادهام. با خود واگویه داشتهام این یک شب نیز خواهد گذشت اما چه بسا، این شب همان یک شب باشد و وقتى به آخر تونل مىرسیدم و باز بى«او» بودم به سرگشتگى آن راه طولانى را تنها برمىگشتم و در برگشتنم همه تن اشک بودم و آه، تا به فردایى دیگر و به شوق رخ یار!
به انتهاى تونل نزدیک مىشوم. امشب دیگر یقین مىدارم گسستگى کاملى با زندگى در روح و روانم شکل خواهد گرفت. به پریشى و نزارى در اندیشهام که جان از کف داده و از محنت عشق رهایى خواهم جست. آرى، این شب دیگر سینهاى تهى مىدارم که یاراى حفظ زندگى را نخواهد داشت. آرى، چرا نباید مرگ را به مثابه تحقق آرزوهایم بدانم؟ چرا نباید این آخرین پرده نمایش غمانگیز من باشد؟
تصمیم مىگیرم نفس عمیق بکشم و به شکرانه خلاصى از بار گران درد و رنجى که همچو همزادى تا بدین دم آخر همراهم بوده فریاد برآورم. به سختى دهان مىگشایم. فکینم خشک مىجنبند و از ته حنجرهام صدایى فرو خورده بیرون مىآید.
امشب در سر شورى دارم
امشب در دل نورى دارم
باز امشب در اوج آسمانم
باورم نمىآید. آیا این منم که مىخوانم؟
امشب یک سر شوق و شورم
از این عالم گویى دورم
با ماه و پروین سخنى گویم
از روى مه خود اثرى جویم
و از تونل بیرون مىافتم.
روبهرویم آبنمایى است میان بیکران آسمان آبى و میلیونها ستاره درخشنده که احاطهام کردهاند. در درون من، در روح من دارد چیزى والا رخ مىدهد.
یکى مرا به پیش مىراند. در آب مىاندازنم. غوطه مىخورم. من شنا کردن بلد نیستم. دست و پا مىزنم. آب مىخورم و نفس مىکشم. سر از آب بیرون مىآورم. کشیده مىشوم پایین. آیا قدرتى نامریى به بازىام گرفته؟ پاهایم به یک چیزى بند شدهاند. چرا نمىتوانم از آب کمعمق خودم را بدهم بالا. وسط آب هستم با دستهایى کشیده. همچون مترسک وسط جریان آب گرفتار آمدهام بىهیچ جنبشى و حرکتى. سرم بیرون مانده یا چشمهایى که مىتواند ستارهها را ببیند و حتى بشمارد.
آب سرد به درون پوستم مىتراود. منافذ پوستم باز هستند و آب راحت به زیر پوستم مىخزد. آیا دارم پوست مىاندازم؟ آیا این آخرین شب زندگى من است؟
آب بدون موج است. به لبهها مىخورد، برمىگردد و بر پوست تنم مىنشیند. کم کم حس خنکاى خوشایندى مىآید سراغم. دهان باز مىکنم. همان آوا از دهانم مىآید بیرون با صدایى که حالا دیگر هیچ خشى و گرفتگى ندارد.
با ماه و پروین سخنى گویم
از روى مه خود اثرى جویم
حیرانم که چه بر من مىگذرد. خودم، خودم را نمىشناسم. آب فرو مىنشیند. کاهیدنش را به وضوح رؤیت مىکنم. آب کم مىشود، جمع مىشود و تمام مىشود. دیگر آبى نیست.
من از آب بیرونم. قدم برمىدارم. هیچ سنگین نیستم و هیچ قطره آبى از سر و رویم نمىریزد. یاد بچگىهایم مىافتم که خیس آب از حوض کمعمق هفتضلعى خانهمان مىپریدم بیرون و چه خوشم مىآمد که آب همین طورى از سر و رویم چکه کند!
پا که بر زمین مىگذارم راهى در روبهرویم برایم روشن شده. راه شیرى! بدون درنگ و تأملى خود را از شب جدا مىسازم و پا به راه شیرى مىگذارم. راهى عریض و بىانتها با لامپهاى نئون که در دو طرفش آویختهاند.
بىاراده در یک طرفش قرار گرفتهام. پاى برهنه در راه شیرى راه مىروم. حال دیگر فروغ دیدگانم جان گرفته. آرى، آرى، این منم که با قلبى امیدوار در آن جاده راه مىپیمایم. به ناگاه صدایى مىشنوم. صدایى کشیده و ممتد! صدا به گوشم از دوردستها مىآید. چه برایم آشناست این صدا!
شتاب مىگیرم.
ناگهان در آن طرف راه، درست در کنارم، «او» را مىبینم. لرزهاى بر سینهام مىافتد. بغض گلویم را مىفشرد. آیا من خواب هستم؟ آیا این خودِ «او»ست که سالهاى عمرم را به پایش نشستم؟
«او» هیچ به طرفم برنمىگردد. من تنها مىتوانم نیمرخش را ببینم. نیمرخ باشکوهش که سالها با یاد تصویرش به خواب فرو رفتهام. در آن سکوت ژرف، کنارم، در آن طرف راه شیرى، با من، همپاى من قدم برمىدارد.
به سویش بال مىگشایم. با تمام توش و توان، او را مىخوانم. به طرفش خیز برمىدارم و دستهایم را به طرفش مىکشانم. اما دستها فقط فضا را مىشکافند و تهى از او برمىگردند. گویى در خلأ هستم. چنان بىوزنم که به طرف بالا کشیده مىشوم آنگاه همچون پرِ کاهى بر زمین مىآیم. من نومید نمىشوم. بارها و بارها تقلا مىکنم. تنها فاصله ما سکوت است. تقلا مىکنم سکوت را بشکنم.
«او» پا به پایم مىآید. اما صدایم را نمىشنود. فاصلهاش با من در طرف دیگرى از آن راه بىانتها، فاصلهاى بعید است. نباید شکست بخورم. نباید از دست بدهمش. تمام نیرویم را در بدن جمع مىکنم. همچو آرش کمانگیر جان را بر کف مىگیرم تا «او» را به کف آورم. اما تلاشم بىسود است. بالا مىروم و باز بر زمین مىافتم. درمانده و ملتمسانه نگاهش مىکنم. پژواک صدایم را مىشنوم. رسا «او» را مىخوانم.
«او» مىرود، از تیررس چشمانم مىگریزد. کوچک و کوچکتر مىشود. از پاى مىافتم. لب مىگزم تا جلوى هجوم اشکم را بگیرم. نمىخواهم اشک بریزم. اما «او» دارد مىرود. به شدت مىگریم. خون مىگریم.
«او» به آخر راه شیرى که مىرسد، مىایستد. برمىگردد و با حالتى از حزن نگاهم مىکند. نگاهى همدردانه و شفقتآمیز. نگاهى که یک عمر منتظرش بودهام. آیا مرا با نگاهش به سویش مىخواند؟ و لبخند محوش را مىبینم که بر لبها دارد!
«او» مرا مىگذارد و مىرود. من، باز بر خود مىلرزم و در خود مىگریم. دیگر نمىتوانم درد را در خود بکشم، دیگر نمىتوانم آن همه درد را در خود جاى دهم، دیگر گریههایم مسکّن رنجهایم نیستند. حس مىکنم نفسهایم در توالى خود سنگین شدهاند.
چشمهایم گشوده مىشوند. «او» نیست. «او» رفته است. راه شیرى نیست. آبنما نیست. من، کنار تونل افتادهام. خود را به داخل تونل سیاه مىکشانم. اما دیگر دیوارههاى تونل سیاه نیستند. همه جا آیینهکارى است. صدها آیینه قدى در کنار هم. به سختى برمىخیزم؛ تمام قد مقابل آیینه مىایستم. در آیینهها هزار تا مىشوم. تکه تکه. جدا جدا. بریده از هم.
به خود نگاه مىکنم. چه فرتوت و بىفروغم. با گونهاى که پوستش آویخته. استخوانها از بدنم زدهاند بیرون. با چشمهایى گودافتاده و موهایى به غایت سفید و ژولیده. آیا این منم؟
رخسار نزارم را میان دستها پنهان مىدارم. آیا این خودِ من بودم که «او» را در کنار داشتم؟ از فکرش آتش به جانم در مىافتد اما دیگر ناتوانتر از آنم که پاى از تونل بیرون نهم.
حال دیگر پاهایم بىرمق و بىحسند. تاب تحمل وزنم را ندارند. دراز مىکشم. سعى مىکنم خود را از آن همه آیینه مخفى دارم.
زیر لب زمزمه مىکنم.
بىوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
صدایم دورگه است.
به سختى نفس مىکشم. قبل از اینکه کاملاً پلکهایم بر هم افتند، ابرهاى غولپیکر سیاه را مىبینم که پارهابر سفیدى را کشان کشان مىآورند و رویم مىاندازند.
با خود فکر مىکنم: «آه! چندان بد نشد. دمى با «او» بودم. براى یک عمرم کافى است. همین.»