نویسنده

 

یاامامزاده ...

هاجر عرب‏

زن، ظرف نذرى به دست آرام آرام حرکت مى‏کرد. پیرى بود و هزار درد. خستگى رمقش را برده بود. با هر قدم به نفس نفس مى‏افتاد. انگار از کوهى بالا مى‏رفت. به دست‏هاى کارکرده و چروکش نگاه کرد؛ به چین و چروک‏هایى که هر کدام گذشته پر عبرتى را پشت سر گذاشته بودند. به لرزش دست‏هایش نگاه کرد و گفت: «اى خداجون، تا مى‏تونم این نذرى رو مى‏یارم و تا حاجتم رو نگیرم، دست‏بردار نیستم. یعنى مى‏شه یه روزى اون خبر و با گوشاى خودم بشنوم. اى روزگار، یعنى ...» انگشتر عقیق را در دستش چرخاند و به آن نگاهى کرد و به طرف لب‏هایش برد.
انگشتر یادگارى از عزیزش بود و همیشه با آن حرف مى‏زد. لب‏هایش تکان خورد و زیر لب زمزمه کرد: «عزیزم، کجایى، کجایى که ببینى، مادرت چشم انتظارته!»
خورشید وسط آسمان خودنمایى مى‏کرد و نوید ظهر را مى‏داد. عرق از سر و صورت پیرزن سرازیر بود. یک لحظه سر جایش میخ‏کوب شد. انگار تمام دنیا را در یک جا دیده بود. چشمش که به امامزاده افتاد، به یکباره چهره گرفته‏اش از هم باز شد و بدنش مور مور مى‏شد. تمام بدنش مى‏لرزید، اما نمى‏دانست چرا. آن روز انگار جور دیگرى بود. تمام استخوان‏هایش با او صحبت مى‏کردند. تمام وجودش تقلا شده بود. پیرزن دلش مى‏خواست هر چه زودتر خود را به زریح امامزاده برساند و آن را بغل کند و تمام آن روز را فقط گریه کند و کنار ضریح بنشیند. گویى به دیدن امامزاده عادت کرده بود. جورى به گُنبد زُل زده بود که انگار تازه به آنجا آمده بود. آمدن هر روزه برایش لحظه‏هاى تازه و امیدوارکننده‏اى به ارمغان مى‏آورد. هر موقع که آن گُنبد کوچک آبى‏رنگ را مى‏دید، گویى خورشید به دلش روشنایى مى‏انداخت. این کارِ هر جمعه‏اش بود. قول داده بود که هر جمعه به آنجا بیاید و نذرى خود را ادا کند.
به سرنوشتى که خدا براى او رقم زده بود مى‏اندیشید. در میان چهارچوبه در، خودش را کشان کشان به حیاط امامزاده نزدیک کرد. احساس خوبى داشت. اما مى‏ترسید، مى‏ترسید که دوباره دست خالى برگردد. صدایى او را از فکرش بیرون آورد. آقارحمان خادم امامزاده بود. نزدیک شد و گفت: «سلام ننه‏کوکب، حالت چطوره. باز بى‏وفایى نکردى و به پابوس امامزاده اومدى. خدا کنه که حاجت‏روا بشى.» آرام روى سنگ‏فرش‏هاى حیاط نشست. لب‏هایش را تکان داد و گفت: «آقارحمان، نفست حقه. دعا کن شاید با دعاى تو حاجت منم روا بشه. دعا کن این دفعه دست خالى نرم خونه. آقارحمان اگه دست خالى برگردم، اونوقت ...» آقارحمان به آرامى نزدیک شد و گفت: «اى بابا، منِ گنهکار چه دعایى بکنم. امیدت به خدا باشه. من اگه به جاى شما بودم باور کن نمى‏تونستم هر جمعه بیام اینجا. خدا شما رو خیلى دوست داره که هر جمعه سرِ موقع مى‏یایید و مى‏رید. من ندیدم یک بار بدقولى کنین. خوش به سعادت‏تون. من سراپا گناه چى بگم.» بعد با نفسى که به زور بالا و پایین مى‏شد، به راه افتاد.
پیرزن سرش را چرخاند و به گنبد فیروزه‏اى نگاه کرد. زیر لب براى خودش زمزمه کرد و گفت: «آخه از تو گفتن که بهونه نمى‏خواد، همین که هر جمعه مى‏یام و دلم پیشته، بزرگ‏ترین بهونه عالمه. اینکه بند بند وجودم گره خورده به ضریح، دیگه هیچ بهونه‏اى نمى‏خواد.» دست‏هاى چروک و خسته‏اش را جلوى دهانش گرفت تا صداى فریادش را که مبدّل به هق هقى گنگ شده بود، کسى نشنود. دست به زانو زد و با «یاعلىّ» از روى زمین برخاست.
آهسته به داخل حرم رفت. نزدیک و نزدیک‏تر شد و مشبک‏هاى ضریح را بغل کرد. احساس سبکى مى‏کرد. احساس مى‏کرد از همه چیز دنیا راحت شده است. از همه کارها و گرفتارى‏ها و فکرها. از همه چیز و همه کس. از همه چیزهایى که او را به بازى زندگى سرگرم مى‏کند و آخرت را از فکرش پاک مى‏کند. بغضش مثل دلى شکسته ترکید و مثل ابر بهارى بارید. انگار گریه‏ها نمى‏خواست تمام شود و همین طور بى‏وقفه مى‏بارید.
پیرزن آهى کشید و گفت: «اى خداجون، دیگه نمى‏تونم. چشمام دیگه نمى‏بینه. بیا و مثل همیشه بزرگى‏تو به من نشون بده. من که به جز این دو تا بچه کسى رو ندارم. اون از دخترم که پنج ساله تو حسرت بچه مونده، اونم از پسرم که نمى‏دونم زنده است یا ... چى کار کنم. به غیرِ تو به کى بگم، به کى پناه ببرم. مگه آدمیزاد چقدر تحمل داره. تا کى چشمم به در باشه که یه وقتى از راه برسه، تا کى گوش به زنگ باشم. اى خدا، تو رو به بزرگیت قَسم مى‏دم به پاکى این امامزاده قسم مى‏دم، کمکم کنى. آخه انتظار تا کى؟ تا چه وقت، چقدر باید صبر کنم. چقدر ... چقدر ...» با گوشه چارقد، اشک‏هایش را از روى گونه‏هایش پاک کرد. دلش مى‏خواست آنقدر آنجا مى‏ماند تا جوابش را بگیرد، اما نمى‏شد. آرام از کنار ضریح دور شد و مُهرى برداشت و به کنارى رفت. دو رکعت نماز زیارت خواند. به ضریح خیره شده بود که صداى گریه زن میانسالى حواسش را پرت کرد. با خودش گفت: «ان شاءاللَّه تو هم به حاجتت مى‏رسى. امیدوارم که هر چى مى‏خواى زودتر بگیرى. انگار این بیچاره هم مثل من دلش خیلى پُره.» پیرزن به خودش که آمد، احساس سبکى مى‏کرد. حس مى‏کرد مثل پرنده‏اى از قفس رها شده و در آسمان پَر مى‏کشد. دوست داشت ساعت‏ها در همان حال بماند. بال زدن کبوترها او را به خودش آورد. قدم که برمى‏داشت، چشمش فقط به کبوترهاى روى گنبد بود. یک لحظه آرزو کرد که اى کاش مثل آنها مى‏توانست پرواز کند و از این دنیا دور و دورتر شود، اما نمى‏شد.
به جلوى درِ خانه‏شان که رسید، کلید را چرخاند و در را باز کرد. آرام به اتاق رفت و چادر را از سرش برداشت، با خودش صلوات زمزمه مى‏کرد. همیشه بعد از آمدن از امامزاده صد صلوات براى همه شهدا مى‏فرستاد. صداى تلفن او را از فکرش بیرون آورد. فکر کرد شاید دخترش باشد. آرام به کنار تلفن رفت و گوشى را برداشت و گفت: «بله، بفرمایید؟» یک نفر از آن طرف خط گفت: «ببخشید. منزل کوکب امینى؟» جواب داد: «بله، خودم هستم، بفرمایین!» صدى آن طرف سیم گفت: «خانم من از ستاد مفقودین زنگ مى‏زنم. براتون خبرى دارم. پسرتون ...» پیرزن دیگر نتوانست بقیه حرف‏هاى آن مرد را بشنود. اتاق دور سرش تاب مى‏خورد. گوشى از دستش رها شد و پیرزن آرام روى زمین نشست. چشم‏هایش را بست، مثل آنکه هزار سال باشد به خواب رفته ... .