نویسنده

 

شغل جدید فالگیرى‏

نفیسه محمدى‏

حضور خواهر محترم و مکرمه‏ام عرض سلام دارم و امیدوارم دلت شاد و لبت خندان باشد و حسابى درس خوانده باشى چون فصل امتحاناتت شروع شده و احتمالاً حسابى در تکاپو هستى که خوب خوب بخوانى و به جایى برسى!
به هر صورت امیدوارم باز هم روى ما را سفید کنى. من هم امتحان دارم و حسابى دغدغه شاگرد اول شدن، یقه‏ام را چسبیده. دلم مى‏خواهد امسال هر طور شده نمره‏هایم بالاترین نمره‏هاى کلاس باشد. چرا که چند وقتى است مامان‏جان حسابى هوایم را دارد و مدام تکرار مى‏کند که تو با این درس خواندنت حتماً دانشگاه دولتى قبول مى‏شوى که البته فکر مى‏کنم بخشى از این هندوانه‏ها که زیر بغلم مى‏گذارد بر مى‏گردد به جناب‏عالى! چون حسابى خرج‏هاى کلان شما کلافه‏شان کرده است و بدین ترتیب مى‏خواهند فکر دانشگاه آزاد را از سر من بیرون کنند. البته من هم بدم نمى‏آید که بعد از آن همه سال که تو دُردانه خانه بودى جایت به من برسد و حسابى عزیز شوم. براى همین حسابى درس مى‏خوانم. تازه خبر ندارى که سى‏دى‏هاى درسى مى‏گیرم و حسابى از رایانه خانه استفاده مى‏کنم. بگذریم.
تو چطورى؟ رو به راهى؟ آنجا هوا سرد است یا نه؟ اینجا که زمستان تماشایى بود. سوز و سرما و یخ‏بندان! تمام خانواده هم در این زمستان از بیمارى سرماخوردگى استقبال شایانى کردند و چند روزى را در حالت بیمارى به سر بردیم. تو مواظب باش چون واقعاً سرما خوردن دردسر زیادى دارد. از جمله این دردسرها این است که اگر خوب مراقب نباشى امکان دارد قضیه به جاهاى باریک بکشد و خلاصه کار از کار بگذرد. آقاى «حکایت» همسایه روبه‏رویمان هم دچار مشکل خانوادگى سرماخوردگى شده بود و خلاصه مجبور شد یکى دو روز همسرش را که حالش خیلى وخیم بود و دچار آنفلوآنزا شده بود، در بیمارستان بسترى کند.
قضیه بیمارى آقاى «حکایت» و همسرش هم جریاناتى دارد، چون همان طور که مى‏دانى خانواده‏هاى هر دویشان در روستا هستند و هیچ کس را ندارند. به همین خاطر بلافاصله بعد از اینکه قرار شد «جمیله»خانم، همسر آقاى «حکایت» را بسترى کنند، آقاى «حکایت» سراسیمه خودش را به خانه ما رساند تا دختر کوچکش را پیش ما بگذارد.
بارى منیره‏جان، دختر کوچک آقاى «حکایت» به منزل ما آمد. اما چه دخترى؛ حرف‏زدنش که خیلى زیبا بود و برعکس خود آقاى «حکایت» و بانو بسیار خودمانى بود. مامان خیلى راضى نبود که الهه در خانه ما بماند، چون معتقد بود خیلى مسئولیت سنگینى است اما از یک طرف هم دلش مى‏سوخت و مى‏گفت: «این بنده خداها هیچ کسى رو ندارند، خدا رو خوش نمى‏یاد که ولشون کنیم به امون خدا!»
خلاصه یک روز به هر ترتیبى بود گذشت ولى مامان خیلى نگران بود که دختر آقاى «حکایت» شب بهانه‏گیرى کند. به همین خاطر همه ما را بسیج کرد که حسابى «الهه»خانم را سرگرم کنیم. داداش هادى هر چه که سى‏دى کارتون داشت براى «الهه» گذاشت، بعد هم نوبت من رسید. کتاب‏هاى داستان عهد دقیانوسم را آوردم و ریختم جلوى «الهه»خانم! چند ساعت که مشغول شد، نوبت شام فرا رسید. آقاجون هم این خانم تازه وارد را حسابى تحویل گرفت. بعد از شام هم کلى تنقلات آوردیم تا مهمان کوچولویمان احساس غربت نکند. مامان هم مدام ناراحتى مى‏کرد که نکند «الهه»خانم بهانه مامان و بابا را بگیرد و براى اینکه این اتفاق رخ ندهد جایى نزدیک خودش برایش انتخاب کرد و شروع کرد به لالایى و خواندن هر چه شعر بلد بود و از دوران طفولیت ما به یاد داشت. آقاجون که حسابى شاکى شد و رفت توى اتاق و در را بست و خوابید. اما مامان‏بانو کارى از پیش نبرد و به ناچار آمد بالاى سر من و گفت: «مهرى‏جون، این بچه نمى‏خوابه مى‏گه مى‏خواد بیاد پیش تو، فکر کنم خجالت مى‏کشه بگه مامانم رو مى‏خوام.»
من هم به ناچار و از روى دلسوزى «الهه» را آوردم کنار خودم. اما اظهارات «الهه»خانم بسیار جالب بود، چون به محض اینکه آمد پیش من گفت: «واى، مامانت از بس شعر مى‏خونه و لالایى مى‏گه، آدم نمى‏تونه بخوابه!» و بیچاره هنوز جمله‏اش را تمام نکرده، خوابید. صبح روز بعد هم مامان با کلى احتیاط «الهه» را از خواب بیدار کرد و او را آماده نمود تا براى عیادت به بیمارستان ببرد چون پدرش صبح زود آمده بود و فرموده بود که «جمیله»خانم بسیار نگران است که دخترش شب و روز قبل را خوب گذرانده یا نه؟ مامان و من و «الهه» کوچولو راه افتادیم به سمت بیمارستان. از مسیر خانه تا بیمارستان سوار تاکسى شدیم و چشمت روز بد نبیند چون با سوار شدن ما، دو تا خانم قوى‏هیکل هم سوار شدند که کلى زیورآلات عجیب و غریب داشتند و حسابى نقاشى‏هایى عجیب و غریب بر چهره‏شان کشیده بودند، به محض اینکه سوار ماشین شدند اول یقه راننده را چسبیدند که باید فالت را بگیریم. راننده که اصلاً حوصله نداشت گفت: «آبجى، دست از سر ما بردارید ما حال و حوصله نداریم. فال این خانما رو بگیرید.» اما فالگیران مسافر دست‏بردار نبودند و خیلى اصرار داشتند که راننده فقط کرایه نگیرد اما بگذارد که فالش را بگویند.
خلاصه جر و بحث بالا گرفت و کار به جایى رسید که این دو خانم کولى، بند کردند به ما که فالتان را بگیریم. مامان هم که بدش نمى‏آمد خبرى از تو و آینده‏ات بگیرد لبخندى زد که اگر بموقع به دادش نرسیده بودم کارمان زار بود. خلاصه من قضیه را خنثى کردم و به آن دو خانم محترم فرمودم: «شما اگر فالگیر بودید که اول فال خودتون رو مى‏گرفتید؟»
یکى از آن دو خانم با همان لهجه خاص دوباره گفت: «تو بذار فالت را بگیرم خوبه! مى‏فهمى چى به روزت مى‏یاد؟»
اما من که در مسافرت مشهد سابقه اینها دستم آمده بود، زیر بار نرفتم و قبول نکردم. آنها هم از من سمج‏تر بودند و مدام درخواست فال گرفتن داشتند و وقتى دیدند که حرف زدن من با آنها فایده‏اى ندارد، رفتند سراغ مامان! در این بین، «الهه» کوچولو که روى پاى من نشسته بود خیلى آرام گفت: «خاله مهرى! من اسم این خانومه که مى‏خواد فال تو را بگه مى‏دونم!»
با این حرف «الهه» حسابى جا خوردم و گفتم: «تو از کجا مى‏دونى؟ مى‏شناسیش؟»
کوچولوى بیچاره اول از برخورد من ترسید ولى بعد گفت: «نه، ولى اسمش رو مى‏دونم. این خانومه که نشسته پیش مامانت اسمش لیلا است!»
وقتى که این را شنیدم فکرى به ذهنم خطور کرد و فوراً رو به فالگیرها گفتم: «شماها مى‏خواهید از گذشته و آینده من بگید؟» هر دو فالگیر با صداى بلند حرفم را تأیید کردند. دوباره گفتم: «لازم نیست شما اگر واقعاً غیب‏گو هستید فقط اسم من رو بگید. اگه اسم من رو گفتید، دو هزار تومن به جاى پونصد تومن مى‏دم.» از این پیشنهاد هر دوى فالگیرها به وجد آمدند، اما این خوشحالى به جایى نرسید چون واقعاً گفتن اسم من برایشان سخت بود. همان خانمى که کنار مامان نشسته بود، در واقع «لیلاخانم» گفت: «نه اسم نمى‏شه! ما فقط مى‏گیم کى نامزدت مى‏آد و مى‏برتت، کى بچه میارى! اسم نمى‏شه. مگه من خدایم، مگه من پیغمبرم!» و اداهاى مخصوص خودش را در آورد. اما من ول‏کن قضیه نبودم و مى‏خواستم که اسمم را از زبان آن دو نفر بشنوم. وقتى که هر دو عاجز شدند و نتوانستند خواسته من را اجرا کنند، نقشه‏ام را عملى کردم. در این بین، مامان و آقاى راننده با تعجب به من نگاه مى‏کردند. البته خودم هم مى‏ترسیدم که شاید اعتماد کردن به حرف این کوچولو چندان درست نباشد اما دلم را زدم به دریا و کارم را انجام دادم. دوباره به فالگیرها گفتم: «چى شد نمى‏گید؟ خوبه، پس من این کار رو مى‏کنم، الان اسم یکى از شماها رو مى‏گم!» هر دو تا فالگیر به همراه مامان دهان‏شان باز مانده بود. موقع آن رسیده بود که بازى خودم را شروع کنم. کمى ادا و اطوار در آوردم و مثل کسانى که حسابى به مغزشان فشار مى‏آورند چهره‏ام را حسابى فشرده کردم. بعد هم مثل اى‏کى‏یوسان لبخندى زدم. گفتم: «اسم شما لیلا است!» زن بیچاره از تعجب و ترس رنگش پرید. خانمى هم که همراهش بود، زرنگى کرده و گفت: «اسم من رو هم بگو!» من که زرنگ‏تر بودم گفتم: «نخیر، ما در یک روز فقط اجازه داریم یک اسم را بگوییم.» مامان که دقیقاً از کار من شاخ در آورده بود. راننده هم هر از چند گاهى از توى آینه نگاهى به من مى‏انداخت. فالگیرها از ترس‏شان چیزى نگفتند و پیاده شدند. مامان به همراه راننده بلافاصله بعد از پیاده شدن فالگیرها اصل قضیه را جویا شدند و من و «الهه» در حالى که مى‏خندیدیم قضیه را گفتیم. اما یک جاى کار برایمان مبهم بود و آن اینکه، این کوچولو از کجا اسم زن بیچاره را مى‏داند و «الهه» کوچولوى زرنگ اظهار کرد که: «وقتى این دو تا مى‏خواستن سوار بشن اون خانوم بزرگه به این خانومه گفت: لیلا تو بشین جلو! منم فهمیدم اسمش لیلا است!»
همه ما دوباره خندیدیم؛ هم از کارى که من کرده بودم و هم از زرنگى این دختر کوچولو! خلاصه مهمان ما که دیگر عزیزتر شده بود به خوبى و خوشى به خانه‏شان برگشت اما گاهى براى سر زدن مى‏آید. واقعاً دختر باهوشى است البته من هم خیلى باهوشم که توانستم روى دست دو تا فالگیر بلند شوم!
خلاصه اگر آن طرف‏ها کسى درخواست فالى، غیب گویى و یا خبرهاى دست اول از آینده دارد، در خدمتیم! به هر صورت تجربه اول که بد نبود، شاید تجربه‏هاى بعدى حسابى نان و آب‏دار باشد، تو هم بیکار نباش و تبلیغ کن!
این اتفاق هم جریانى بود که حسابى موقعیت من را در خانه تغییر داد و آقاجون را نسبت به من مهربان‏تر و خوش‏بین‏تر کرد. در واقع کارى کرده که آقاجون هر روز به محض دیدن من مى‏گوید: «فال منو بگیر!»
خوب، دیگر مزاحم تو و وقت گرانبهایت نمى‏شوم. امیدوارم که دَرست را خوب بخوانى و زودِ زود به خانه برگردى! به دوستانت سلام برسان و از قول من بگو اگر مایل باشند مى‏توانم بدون دریافت مبلغ اسم کوچک‏شان را بگویم. به هر حال مجبورم هواى دوستانت را داشته باشم.
به امید موفقیت هر دویمان! خواهر کوچکت مهرى!