یک بار دیگر ...
زمان را از رفتن عقربههاى ساعت باز مىدارم. در آن دوردستها آهسته، حرکت زمان را به طور معکوس نظاره مىکنم. با رفتن زمان به عقب هر چه بیشتر در خود دقیق مىشوم، خودى که تا به امروز بود و کولهبار بودن را به دوش کشیده و امروز بیشتر از هر زمان دلش مىخواهد که در خلوتى، بدون ترس و واهمهاى، بدون محدودیت زمان و مکان و خواستن و نتوانستن استراحت کند. از آغاز، بودن را ساده در تصور کوچک خویش جاى داده بودم و همان بودن ساده چه زیبا بود. سوغات یاد گذشتهها، دوران لالایى و کودکى بود. چقدر خوب مىشد اگر مىتوانستم یک بار دیگر به آن دنیاى طلایى و پر از سنجاقک باز مىگشتم. از دنیاى بزرگترها دلم گرفته، در آن دنیا همه چیز آبى بود. وقتى بچه بودم، موهاى عروسکم طلایى بود و چشمانش آبى. گلپونهها همبازى من بودند و با گلهاى قالى درددل مىکردم. اى کاش مىتوانستم یک بار دیگر صداى عروسکم را بشنوم او که غبار بزرگ شدن من موهایش را خاکسترى کرد و چشمهایش را تار.
گلپونهها را خیلى وقت است که ندیدم و زبان گلهاى قالى را هم فراموش کردهام. چقدر بد است این طور تنها ماندن. گل قالى را اگر حرفى مىزدى، در تار و پودش مدفون مىکرد اما حالا کجاست کسى که قلبش پذیراى درددل باشد و در اتاقکهاى کوچک دلش آنها را پنهان کند. مىتوانستم یک بار دیگر براى چلچلهها دست تکان بدهم و حالِ جوجههایشان را بپرسم. بدون ترس از اطرافیان، آنهایى که بزرگ شدهاند. دلم مىخواست براى شاخههاى شکسته یاس گریه مىکردم. شاخهاى که بزرگترها شکسته بودند؛ نه بزرگترهایى که خودشان را مالک روح لطیف یاسها مىدانند و یا کلاً آنها را بدون روح مىشمارند. دلم مىخواست یک بار دیگر بعد از باران بتوانم میان چالههاى کوچک آب بپرم و از ته دل بخندم، بدون واهمهاى از بزرگ شدنم. دلم مىخواست یک بار دیگر برفبازى مىکردم، روى برفها زمین مىخوردم، تمام شیطنتم را در گلوله برفى جمع مىکردم و از آن براى دوست کودکىام، آدم برفى درست مىکردم، بدون آنکه به اضلاع بزرگشدنم برخورد، که سفیدى برف، پاکتر از دنیاى بزرگشدن است. آدم بزرگها، چشمهایشان را پشت سر جا گذاشتهاند، فراموش کردهاند که خودشان زمانى، عروسک داشتند و ماشینى کوکى، که آببازى را دوست داشتند و شیطنت را فراموش کردهاند که خودشان، شاید بارها دلشان براى جوجهگنجشکهایى که مادرشان دیر کرده، سوخته؛ همه را فراموش کردند و گرنه حالا از گلآلوده شدن لباس بچهها عصبانى نمىشدند. ولى من نمىخواهم دست کودکىام را رها کنم، من هنوز عروسک دوستداشتنىام را نگه داشتهام. من دلم مىخواهد یک بار دیگر با بارش اولین برف فریاد بزنم ... .هاجر مرادى - اصفهان
صداى بال فرشتگان
عطر شهادت مشام نسیم را از بوى گلبرگهاى سرخِ لالههاى بهشتى سیراب نموده و دستانِ فوارههاى عشق، بر چکاد قلمهاى بلند وصالِ معشوق معناى حضور یافته است. امواجى از صداى ملکوتى، اندیشههاى باز هر بیداردلى را به خود مىآویزد تا بسى ناگفتههاى حقیقت را از بیان حق بشنود.
به راستى که زیباترین صداى بال فرشتگان، در تراکم هلهله هقهقِ فراق و قهقهه وصال چه نزدیک شنیده مىشود!
آرى، اینک «کوچههاى شهر ما بوى شهادت مىدهد» و در حضور این ایام، یاد و خاطره رهیافتگان قبیله عشق و ساکنان حریم میعاد، دلِ لالهگون شهرهاى کویرى را نقش ستاره مىزند. اینجاست که یادنامه نگارندگان شهادتنامه قلههاى پرواز، سرمه دیدگان زمان مىشود و تاریخ براى همیشه آن نشان روشنى از افقهاى حضور و افتخارآفرینى سرایندگان مثنوىهاى نو سروده شهادت بر پیشانى مىبیند؛ و این جز به برکت بالهاى ملکوتى و قدرت پرواز غزلهاى چکامهخوانِ ربوبى، رقم نخورده است.
آرى، زمزمههاى انس و آشنایى، دل هر غریبى را به دست وصل مىجنباند، چرا که دستارهاى سبز و چفیّههاى سرخ، نشان از یوسفهاى پیدایى دارد که پروازشان را از بال ملایک آغاز کردند و تا فراسوى سکوت، به حُب لقاء یار، پر کشیدند. یوسفگونههایى که کنعانشان، وادى عشق و ایمان - ایران - است.ابوالفضل صمدىرضایى - مشهد
طلوع فجر
شب آرام آرام، چادر سیاه خود را بر مىکشید. ماه کنار تعدادى از ستارگان در گوشه آسمان خودنمایى مىکرد. کم کم موقع خداحافظى فرا مىرسید و آنها آخرین نجواهایشان را تکرار مىکردند.
نواى دلانگیز اذان در سکوت و آرامش شب صفاى دیگرى داشت. فرشتگان در گوش تو زمزمه بیدارى و حرکت مىخواندند.
... خواب دیگر بس است، بندگان خاص خدا ساعتهاست که با او راز و نیاز مىکنند و تو هنوز در خوابى!
به سرعت از جا برمىخیزى ... .
وضو مىسازى، به کنار باغچه حیاط مىروى. نسیم سردى چهرهات را نوازش مىدهد. به اطراف مىنگرى. شاخههاى خشک درخت یاس نمناک است.
گلهاى شببو که در مقابل سرما مقاومترند با شاخههاى پر از گلهاى خوشهاى کنار هم ایستادهاند و در آخرین لحظات شب سخاوتمندانه همه جا را عطرافشانى مىکنند.
بنفشههاى رنگارنگ که زیبایى چهرهشان همه را به تحسین وا مىدارد تن به نسیم سپردهاند و با ملایمت در حرکتند.
خدایا، عجیب است، آنها نیز با شبنم وضو ساختهاند و هنوز گلبرگهایشان قطراتى از شبنم بر روى خود دارد. آنها نیز همگى در مقابل عظمتت سر فرود آوردهاند و پروردگارشان را حمد و سپاس مىگویند.
افسوس که تو گوش شنوایى براى تسبیح آنها ندارى. نسیمى خنک و جانافزا مىوزد و همه با هم ندا در مىدهید: «اللَّه اکبر، اللَّه اکبر ... تو چقدر باعظمت و بزرگوارى اى خدا. حمد و سپاس مخصوص توست. ما تو را مىپرستیم و تنها از تو یارى مىجوییم.
پروردگارا بر ما صبر فرو ریز و قدمهایمان را در راهت استوار گردان. سلام بر پیامبر گرامى و بندگان صالح تو. سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.»اکرم جمشیدیان - اصفهان