کوچهباغ عشق
زهرا زوّاریان
راه زیادى رفت تا به گلفروشى رسید. سه تا اتوبوس سوار شده بود و دو کیلومتر راه را هم پیاده آمده بود. گلفروشى در تقاطع دو خیابان فرعى بنا شده بود. مغازه بزرگى نبود اما تنها گلفروشى شهر بود که گلهاى مخصوصى مىفروخت. گلهایى که در آن شهر بزرگ هیچ کجا یافت نمىشد. گلفروشى مخصوص عشاق شهر بود. هر عاشقى که مىخواست براى معشوقش گل بخرد، این همه راه را مىآمد تا به گلفروشى مىرسید. خیابان خاکى و پر از دستانداز بود.
زن، عبایى را که روى سر انداخته بود به خود پیچاند. با نگاهى پریشان و دستهایى که از اشتیاق مىلرزید در آستانه گلفروشى ایستاد. زن جوان بود. شاید سى ساله. چشمها درشت و مشکى بود و لبها کلفت و خوشحالت. پوست صورتش سفید بود اما زیر آفتاب داغ، برنزه شده بود. نگاهش نگران و بىقرار بود.
آرام و آهسته همان طور که عبا را به خود مىپیچاند با شرم و حیا، در حالى که قطره اشکى را از گونهاش پاک مىکرد، وارد مغازه گلفروشى شد.
روزها و شبها سوداى گلفروشى حیران و دیوانهاش کرده بود. راه زیاد بود و امکان آمدن برایش دشوار. خود مىدانست کسى با ظاهر او کمتر در این مکانها پیدایش مىشود. اما چه کند؟ دست خودش نبود. دل، کار دستش داده بود.
در میان گلها، گلدان سفالینى بود با گلهاى سفید و برگهاى بلند و پهن سبز. سفیدى گلها در میان سبزى برگها، زیبا و باطراوت مىنمود.
به سختى و نه با اکراه وارد گلفروشى شد. فضا، فضاى غریبى بود. مشتریان، عشاق شهر بودند و چه چهرههاى غریبى!
دخترى سیزده ساله، گل ارکیده مىخواست. براى یک پارتى. آدامس مىجوید. پسرى پانزده ساله، صورتش هنوز سبز نشده بود. میعادگاهى در پارک. سیگار مىکشید. مردى چهل ساله، در آستانه ازدواج.
عشق زن غریبتر از هیئت ظاهرش بود. فروشنده و آدمهاى توى مغازه با حیرت نگاهش مىکردند. «دختر محجبه را چه به عشق!»
زن سرش را پایین انداخت و به سراغ گلدانى رفت که گلهاى سفیدى داشت. همانى که از میان گلها پسندیده بود. انگار گل همه طهارت عشق را در خود پنهان کرده بود. در تمام شهر گلى با این طراوت و معصومیت ندیده بود. حتى در مغازه هم یک گلدان بیشتر از آن نبود.
آیا این گلدان را براى او نگه داشته بودند؟ آیا این گلها تنها هدیه صداقتى بود که او مىتوانست به معشوقش هدیه دهد؟ معشوق که بود؟ همانند خودش! نیمه دیگرش! چه کسى بود؟ زن نمىدانست.
گلدان را برداشت. پولش را داد و از مغازه بیرون آمد. گلدان را زیر عبایش گرفت. همانند عشق باید پنهانش مىکرد. تند و تند، بىتوجه به اطراف قدم برداشت. انگار هیچ تعلقى او را به محیط اطرافش پیوند نمىداد. گاه گل را نزدیک بینى مىگرفت و بو مىکشید.
وقتى که داشت مىآمد به مرد چیزى نگفته بود. سراسیمه راه افتاده بود. فقط گفته بود که زود برمىگردم. او تا به حال مرد را ندیده بود. دیوارى بلند مابین آن دو حصار کشیده بود. تنها از پشت دیوار، صداى حزن و تنهایى مرد را شنیده بود. توانسته بود روزها و شبها با او حرف بزند. دیوارى که مابین آن دو حایل شده بود؛ دیوارى بود از سنگ. سنگهاى بزرگ رودخانهاى. سنگهایى به رنگ کبودِ خاکسترى.
زن تا به حال به مرد هیچ چیز هدیه نداده بود. تنها برایش آواز خوانده بود. بعضى وقتها هم گریسته بود. مرد تنها صداى هق هق گریه زن را شنیده بود. زن نمىدانست آیا مرد هم او را دوست دارد یا نه! مهم هم نبود. مهم این بود که هر دو تنها بودند و زن حتى چهره غمگرفته مرد را از پشت دیوار مىتوانست در ذهن خود تصور کند. زن شبها با رؤیاى مرد مىخوابید. مردى که هنوز او را ندیده بود اما حس مىکرد بخشى از وجود اوست.
از خیابان خاکى و دستاندازها که گذشت پیچید در کوچهباغ تنگ و باریکى که پر بود از گلهاى زرد یاس. گلهایى که بوى عطرشان فضاى کوچهباغها را انباشته بود. گل بوى عطر تنهایى مىداد و بوى صداى هق هق گریه مرد را.
زن مست و مبهوت عطر گلها و زیبایى و طراوت گلدان سفیدى که در دست داشت، با قدمهایى شتابان به سمت منزلگه خود پیش مىرفت. منزلگهى که خانه نبود، خرابهاى بود با سنگهاى تیز و بوتههاى خارى که گهگاه پاهایش را به خون مىانداخت.
زن اما خرابه را بسیار دوست مىداشت. همانند خرابىهاى دلش بود.
از پیچ و خم کوچهباغها که گذشت رسید به خرابهاى که دیوارى بلند انتهایش را مسدود کرده بود. زن مىدانست که مرد پشت دیوار ایستاده است به انتظار. دیوار بوى نفسهاى مرد را مىداد. صداى گامهایش مرد را به کلامى وا داشت:
«کجا بودى این همه وقت؟»
«رفته بودم گلفروشى.»
«براى چه؟»
«برایت گل خریدهام. گلدانى با برگهاى پهن و بلندِ سبز.»
«براى من؟»
«آرى، براى تو!»
درنگ نکرد. دستش را بلند کرد و گلدان را روى دیوار گذاشت. بوى عطرى خوش، فضا را آکند. مرد دستش را دراز کرد و گلدان را از روى دیوار برداشت. این براى اولین بار بود که زن دستهاى مرد را مىدید. دستانش چه زیبا بود.
مرد گفت: «خیلى زیباست!»
زن گفت: «به زیبایى عشق نمىرسد!»
مرد جواب داد: «چون همراه عشق است زیباست!»
زن گریست. مثل همیشه. مثل آن وقتهایى که احساسى در وجودش فوران مىکرد و لبریز مىشد. مدتها بود که دیگر به دیوار مشت نمىزد. آن روزها، روزهاى تازه عشق، روز و شب به دیوار مىکوبید.
دلش مىخواست دیوار را از میان بردارد. اما نتوانست.
مرد گفت: «چرا گریه مىکنى؟»
زن جواب نداد. جوابى براى گفتن نداشت. چه بگوید!
مرد گل را بو کرد. زن صداى تنفس عمیق مرد را شنید. انگار که بوى گل در مشامش پیچید.
مرد گفت: «لطف کردهاى! متشکرم!»
زن گفت: «لطف نیست! عجز است!»
مرد پرسید: «چیست؟»
زن گفت: «هیچ!» و گونههایش را از اشک پاک کرد.
مرد گلدان را روى دیوار گذاشت. گفت:
«بگذار پیونددهنده دلهایمان باشد.»
زن افسرده گفت: «این گلدان آب زیادى مىخواهد!»
مرد گفت: «ملالى نیست! آبش مىدهم.»
زن حیرتزده پرسید: «مگر آن سوى دیوار آب هم هست؟»
مرد گفت: «آرى! چشمهاى است اینجا. زلال و گوارا.»
زن دلش شکست. او همیشه تشنه بود. در مخروبه او آبى یافت نمىشد. زمین خشک و پر از خار بود.
گفت: «اما در این سوى دیوار آبى نیست!»
مرد گفت: «چشمه کوچکى است اینجا. آب گوارایى دارد.»
زن دیگر هیچ نگفت. حرفها را زده بود. با خود گفت:
«تا اشک است چه باک از تشنگى!»
و بعد شب شد. زن صداى خُرخُر مرد را از پشت دیوار شنید. زن شیفته صداى خُرخُر مرد بود. نشست پشت به دیوار. به ستارههاى انبوه آسمان نگریست و با صداى مرد و عطر گل، شب را به صبح رساند. عجب مخروبهاى بود دل زن!
صبح، هنوز آفتاب نزده بود و زن تازه خوابش برده بود که با چکیدن چند قطره آب روى صورتش از خواب پرید. سرش را بلند کرد. مرد داشت به گلدان روى دیوار آب مىداد. دهانش را باز کرد. چند قطره آب توى دهانش ریخت. زبانش را توى دهان چرخاند ... .