لکلکها در زمستان آشیانه نمىسازند
رفیع افتخار
چشمهایم گشوده مىشود. غلتى مىزنم و لحاف را تا زیر چانهام مىکشم بالا. لحظاتى به جلو خیره مىشوم. به نور نارنجىرنگ چراغ خواب که عادت مىکنم دوباره مىغلتم و دستم را براى برداشتن ساعت رومیزى دراز مىکنم.
تلفن زنگ مىخورد. مىدانم کیست.
- سلام.
- سلام نیما، بیدارى مادر؟
- اى، نه کم.
- پس چرا نمىآیى بالا. صبحانه آمادهس.
دور میز صبحانه فقط شهرام نشسته. سرش توى روزنامه است. از همان دمِ در سلام مىدهم. مامان دارد چایى مىریزد. صدایم را که مىشنود سر برمىگرداند و با چشمانى خندان جوابم مىدهد. پیراهن سفیدى به تن دارد با گلهاى ریز آبى و دامن بلند مشکى. موها را پشت سر جمع کرده و دو طره از آنها را رهانیده دو طرف بناگوش.
به فاصله یک صندلى از شهرام پشت میز مىنشینم. روزنامه در دست شهرام خشى صدا مىکند و به حرکت در مىآید اما از روى صورتش پایین نمىافتد. این خودش یک نوع سلام و احوالپرسى در مایههاى سبک شهرام است. با هم سه سالى اختلاف سنى داریم. تا یادم مىآید آبمان توى یک جوى نرفته و دلیلى که ما را از هم جدا مىکند فقط یک کلمه است: مفاهمه.
مامان بلند و با طراوت نگاهش را از پنجره مىگیرد و مىگوید: «عجب برفى مىآید!» مىخواهم دهان باز کنم که صداى شلیک خنده شهرام در گوشم مىپیچد.
- جانمى، باند شهرام کفتار دستگیر شد.
خندهاش که تمام مىشود مىغرد: «اى بترکى! اسم قحطى بود اسم مارو کش رفتن. بىمعرفتا کفتار و شغالم چسبوندن به دمُش.» و روزنامه را ورق مىزند.
هر کس نداند، فکر مىکند دوقلو هستیم. ژل زده به موهاش، اوّل صبحى. بعد از فوت بابا سر ماه خدا تومان پول اجاره مغازهها را مىگذارد توى جیب و با تفالههاى اجتماع خوش مىگذراند. سنگ مفت گنجشک مفت. بارها مامان گفته از عاقبت شبنشینىهاى این پسر مىترسد اما هیچ سینجیمش نمىکند. من هم معتقدم او با رفتارهاى ولنگارانهاش زندگىاش را تباه خواهد کرد. از نظر شهرام فقط امور مالى قابل درکند. همین و بس.
چایىام را مزه مزه مىکنم. شهرام لقمه گندهاى مىگیرد و در دهان مىگذارد. با دهان پر مىگوید: «34 شیر، 14 عسل. عروسیت را ببینم مادام خانم.» حالت مامان نشان مىدهد هم خوشش مىآید هم نمىآید. با چشمغره از شهرام مىپرسد: «تو فرنى نمىخورى؟ بد نشده».
- مامانى، تو که مىدانى من قاتل هر چه فرنیم.
دارم ته کاسه فرنى را در مىآورم که صداى کشیده شدن صندلىهاى ژاله بر کف آشپزخانه را مىشنوم. برگهاى زیباى ژرانیوم کنار پنجره را نوازش مىکنم و به طرفش برمىگردم. خودش را بیگودىپیچ کرده و با کش و فش راه مىآید. مثل همیشه سراپا رنگ و روغن است. سلام مىکند و یکراست مىرود طرف مامان.
- اِ، چه برفى اومده، نتیجه مىگیریم امروز تو خونه تلپیم.
و نگاهش به کاسه فرنى من کشیده مىشود.
- اِ، چه خوب، منم فرنى مىخورم.
مامان در مایکروفر را باز مىکند و قابلمه فرنى را مىآورد بیرون.
- مادرجون، چیز دیگرى نمىخورى؟
خطابش ژاله است. ژاله قیافه استفهامآمیزى به خود مىگیرد و انگشتش را روى لب زیرینش مىگذارد.
- اووم، اووم، چرا؟ کافىمیت لطفاً.
سپس به طرف میز مىرود. قبل از استقرار روى صندلى به چند جا از موهایش ضربههاى ملایمى مىزند.
- مامان، موهام خوب شدن؟
مامان مثل شاگردى که بخواهد امتحان پس بدهد نگاه موشکافانهاى به موهاى او مىاندازد و با لحنى مبالغهآمیز مىگوید: «آره عزیزم، خوب شدى، خیلى قشنگ شدى، ماهتابان شدى».
ژاله لبخند رضایتبخشى مىزند. پایین دامنش را صاف مىکند و روى صندلى مىنشیند. صفحهاى روزنامه از روى میز برمىدارد و نگاهى سرسرى به آن مىاندازد.
مامان خوب مىداند من نمىتوانم در خانه بند شوم مخصوصاً در آن هوا.
به طبقه پایین مىروم. لباس عوض مىکنم و وارد حیاط مىشوم. یقه پالتویم را مىدهم بالا و پشت فرمان پرشیا مىنشینم. قبل از اینکه در را پشت سرم ببندم بالا را نگاه مىکنم. مامان طبق عادتش پرده را کنار زده و از پشت شیشه پنجره نظارهگر بیرون رفتنم است. طبق عادتم برایش دست تکان مىدهم و با خودم فکر مىکنم آیا دلم مىخواهد زنم تکرار زنانگىهاى مادرم باشد؟
آسمان عقده گشایى مىکند. خیابانها بوى زمستان را مىدهد. برف آرام و قرار ندارد. ترافیک برخلاف روزهاى دیگر آنچنان
سنگین نیست اما چرخهاى سنگین خودروها رد ناخوشایندى از خود بر روى آسفالت باقى مىگذارند؛ برفهاى له شده کثیف!
با زنگ تلفن همراه رشته افکارم پاره مىشود. مامان است. صدایش نمىآید. مىگویم آنتن نمىدهد. یک ربع دیگر مىرسم مغازه و قطع مىکنم. حول و حوش یک ربع ساعت است که مىرسم. ماشین را جلوى مغازه پارک مىکنم و پیاده مىشوم. گلولههاى تند برف بر سر و صورتم مىنشینند. کلید مىاندازم قفل را باز مىکنم و کرکره را بالا مىدهم. خطوط درشت روى شیشه مثل همیشه در چشمم مىنشیند: «ابزار صنعتى حقیقت» و پایینتر با خط ریزتر «بورس شیلنگهاى داخلى و خارجى».
هنوز به پشت میز نرسیدهام که تلفن زنگ مىزند. مطمئنم مامان است. خودش است. چند بار احوالم را جویا مىشود. مىگویم مامانجان من که تازه از خانه آمدهام بیرون. اما زود پشیمان مىشوم. دوست ندارم دلش را بشکنم، حتى یک ذره. مىگوید پشت سر من خاله تلفن کرده. شام دعوتیم. روى کلمه «خاله» تأکید مىکند. از شهلا اسمى نمىبرد.
تا مىخواهم بهانه بیاورم، امان نمىدهد.
- گویا میهماناى دیگهاىم دارن. فامیلاى عزیزخانن، از خارج اومدن.
و باز تأکید دارد که خاله تأکید کرده حتم بیایید، خوش مىگذرد. شهلا، دختر خالهام است و همه نشانهها حکایت از این دارد که دیگران براى آینده ما خیالاتى در سر مىپرورانند. منظورم از دیگران خانواده شهلا، مامان و خودِ شهلاست. در این میان مامان حق دارد نه از بابت ازدواج با شهلا، نه، بلکه از بابت زندگى و آینده ما سه نفر این از من که بچه اولش هستم. من معتقدم بزرگترین حادثه زندگى هر فرد ازدواج است پس مىگویم باید به عشق مبتلا شد بعد ازدواج کرد. هیچ دوست ندارم یک ازدواج معمولى و پیش و پا افتاده داشته باشم. یک ازدواج احمقانه بىهدف. مثل همه آنهایى که چون باید ازدواج بکنند پس ازدواج مىکنند. من مىخواهم با غوطه خوردن در روزمرگى، زندگى را نگذرانم، بنابراین باید آدمها را از درون ببینم نه از برون.
آن هم از شهرام که به تنها چیزى که فکر نمىکند زندگى مشترک با یک زن است. او گاهى که اصرار و التماس مامان را مىبیند با پوزخند مىگوید «وقتى خوشیم چرا خرابش بکنیم.»
اما موضوع ژاله از اصل و اساس متفاوت است چرا که هیچ خواستگارى خانم را راضى نمىکند. چندتایى از خواستگارانش پولدار بودهاند و لکن با شکمهاى برآمده و خپل که به لحاظ تیپ و مو مورد عنایت قرار نداشتند و تک و توکى تحصیلکرده بىپول که صد البته خیلى پر دل و جرئت بودند به خواستگارى ژاله ما آمدند. وى اصلاً آنها را نپذیرفت و پشت سرشان گفت: «واه! چه پررو!»
با این تفاصیل ژاله نمىتواند نگرانیش را مخفى بدارد بخصوص که سنش بالا رفته. مامان که همیشه غصه ما را مىخورد و یا چیزى پیدا مىکند که غصه مان را بخورد، مدام مىگوید: «من مىمیرم و ازدواج یکىتان را هم نمىبینم.»
مدتى به قفلها، متهها، شیلنگها، آچار و پیچگوشتى مغازه چشم مىدوانم. ساعت حدود 11 است و از مشترى خبرى نیست. زیر لبى مىگویم «این هم از شغل ما!» و ادامه مىدهم «هر چند شغل بازمانده و میراثمانده ابوى شریف است به جان آدمیت!»
تاریک روشن غروب است که به طرف خانه خاله مىرانم. مامان کنارم نشسته، ژاله صندلى عقب. شهرام که مثل همیشه غایب برنامههاى خانوادگى است تا زنگ مىزنیم عزیزخان و زنش به پیشوازمان مىآیند. گویى پشت در کشیک مىدادند که کى ما مىرسیم. پشت سرشان شهلا است سلام که مىدهم نگاه مشتاقش را در صورتم مىکارد. قیافه دخترخاله معمولى است لکن ابروان پاچهبزى او بدجورى مىزند توى ذوق. گل آهار درشتى به سینهاش زده و رودوشى سرمهاىرنگى روى شانههایش انداخته. آرایشش مختصر است. همراه لبخند ملیحى خوش خوشک مىآید کنارم. مانتویش آبى آسمانى است، رنگ مورد علاقهام و روسرى سفید.
وقتى مىبیند متوجهش هستم تند و تند پلک مىزند با مژههاى ریمل زده. و چشمانش را به حالت جذبه مىبرد بالا. مىپرسد: «شما چطورید؟» طنین کلماتش کاملاً صمیمى است.
با او خوش و بش کوتاه و رسمى مىکنم و راه مىافتم طرف اتاق نشیمن. مدتى است خانهشان نبودهام. باز دکوراسیون عوض کردهاند. با فرش دستباف لاکى رنگ گرانبهایى کف را پوشانیدهاند و تعدادى قالیچه عنابىرنگ جلوى صندلىها و کاناپههاى جدیدشان انداختهاند.
در چهار طرف، آباژورهاى خمرهاى سفید روشنند. اتاق پر است از مجسمههاى گچى جورواجور، دیوارکوبها، تابلوهاى نقاشى و پردههاى آویزان گرانقیمت.
هنوز ننشستهایم که در آستانه در سر و کله دختربچه 4-3 سالهاى ظاهر مىشود. با چشمانى درشت و سیاه و پرفروغ یکى یکى حاضرین را از نظر مىگذراند آنگاه لبخند پهنى مىزند و زیبا و دلنشین مىگوید: «شلام». موهایش را از دو طرف بافتهاند عین عروسکهاى شرقى.
عزیزخان از طرز «شلام» گفتن دخترک خندهاش مىگیرد. میان خنده مىگوید: «پیمانه است دختر شیدا. الآنه مىرسد خدمتتان.» و دستهایش را کاملاً باز مىکند و به پیمانه مىگوید: «بدو، بدو خوشگله، بدو تو بغل عمو». صداى ژاله مىآید: «واى چه دختر نازى!»
دختر کوچولو مردد است. دو سه بار بینى برگشتهاش را مىکشد بالا و وقتى بر تردیدش فایق مىآید اندک اندک خندهاى شیرین در صورتش پخش مىشود. آنگاه به پرواز در مىآید و با گامهایى نرم و سبک به سوى عزیزخان مىدود. هنگام دویدن یک جفت گیسوى بافتهاش شلاقوار به حرکت در مىآیند. وقتى به عزیزخان مىرسد خودش را در آغوش گشودهاش رها مىسازد سر را بر سینه بزرگش مىگذارد و لحظاتى بعد در میان بازوان فربه و شکم برآمدهاش گم مىشود.
عزیزخان برجساز است. از آن مایهدارهاى توپ. اشرافیت و بریز و بپاششان مثالزدنى است. ژاله مىگوید: «خالهاینا طبقه فوقانین». در این میان خاله نقش ترمز کننده و تعادلدهندهاى را ایفا مىنماید شاید به همین دلیل باشد براى دخترش انگشت روى من گذاشته. در یک کلام، زن نازنین و پختهاى است. خوب مىداند ثروت زیادى آدمى را به کجاها مىکشاند.
طولى نمىکشد که شیدا سر مىرسد و کمکم در چشمانم بزرگ مىشود. دوقلوى دخترش است. پیمانه است که جوانه زده و رشد کرده.
با مامان و ژاله روبوسى مىکند. از روى مبل بلند مىشوم و احوالپرسى مىکنم. تکزبانى حرف مىزند با صداى خوشایند زنانه. چشمان پرفروغى دارد با ابروانى پیوسته و رخسارى گلگون. نگاهمان که در هم مىنشیند، نگاه سرد و غمزدهاش نظرم را جلب مىکند. به ناگاه متوجه دخترش مىشود. پیمانه همچون آهویى معصوم در همان حال میان بازوان ستبر عزیزخان به خواب رفته. شیدا به سمت دخترش مىرود. او را از شوهرخاله جدا مىکند، در بغل مىگیرد و با ظرافت بر گونهاش بوسهاى مىزند. مىگوید: «ببرم بخوابانم.» ژاله هم پا به پاى شیدا مىرود. همان طور که سعى مىکند ازشان عقب نیفتد توى صورت پیمانه سرک مىکشد «واى بمیرم، چه ناز خوابیده!» شهلا هم از جایش بلند مىشود و دنبالشان روان مىشود. نگاه من به سوى مامان کشیده مىشود. حدس مىزنم در چه فکرى است: کاش ژاله بچهاى داشت و بچه در بغل او به خواب مىرفت.
عزیزخان آرام روى پایم مىزند.
- کجایى؟ شیدا دختر یکى از بستگان من است. بستگان دور. مشکل شما بشناسین. شیراز زندگى مىکردن. بعد از ازدواجش رفت آلمان. هشت نه سالىرو اونجا بوده. حالا که جدا شده برگشته. مرتیکه بىشرفِ بىوجدان. فریبش داد، آن همه ثروت را بالا کشید بعد ولش کرد. حالا مجبوره دوباره شروع کنه، از صفر. بله، اینم یه نوعش است. چارهاى هم نداره. نمىخواد بره شیراز. روى برگشترو نداره. کار و جا مىخواد. مىگم پیش ما بمون مىگه نه، غریبه بهتره.
در حین شرح و توضیح از شدت ناراحتى و افسوس نفسش مىگیرد و مدام خودش را در جایش جا به جا مىکند. من ساکت گوش مىدهم. کارى از دستم برنمىآید جز همدردى و اظهار شفقت.
خاله با سینى چاى مىآید. دو فنجان براى ما مىگذارد و مىرود پیش مامان مىنشیند. عزیزخان در حالى که فنجان چایىاش را برمىدارد مىگوید: «و البته یک مادر و دختر تنها و بىپناه به پناه و کمک احتیاج دارند.»
داغى چایى را به لبهایم رسانیدهام که ژاله و شهلا و شیدا برمىگردند و کنار مامان و خاله مىنشینند و شروع مىکنند به حرف زدن. همهشان با هم حرف مىزنند و همزمان حرف هم را متوجه مىشوند. در میان خانمهاى فامیل مامان و خاله به خوشمشربى معروفند. شیدا در مباحثاتشان شرکت مىکند اما مشخص است یک جورهایى معذب است شاید احساس غریبى مىکند.
سرم هنوز گرم حرفهاى عزیزخان است که صداى جیغ ژاله همه را از جا مىپراند.
- اى واى، واى، قبول کرد. مرسى شیدا.
و با شوق و ذوق کودکانهاى دستها را به هم مىکوبد.
- چه خوب، چه عالى! من، شیدا، پیمانه. مرسى شیدا.
نگاه من و شیدا در هم گره مىخورد.
*
عزیزخان شیدا و پیمانه را مىآورد. همراه چمدانهایشان. آنها در طبقه سوم ساکن مىشوند که در تملک ژاله است. طبقه دوم مامان و شهرام زندگى مىکنند و طبقه همکف من. ژاله از خوشحالى در پوستش نمىگنجد لابد به خاطر در آمدن از تنهایى یا اینکه پیمانه بتواند مانع طغیان احساسات مادریش باشد. مامان چیزى نمىگوید چرا، چون هیچ گاه در تصمیمهاى ما دخالتى نمىکند. اما من آنقدر او را مىشناسم تا بتوانم سایهاى از نگرانى را از وراى نگاههایش دریابم. آیا نگرانى او از بابت حضور شیدا در خانه یا گذشتهاش مىباشد؟
کتاب زندگى آینده آدمها را کسى نمىتواند پیشبینى کند اما کتاب زندگى گذشته شیدا را مىتوان ورق زد.
سالها پیش شیدا بر خلاف نظر و مخالفت جدى پدر پیر و بسیار ثروتمندش به جوانى بیکار، با سواد اندک علاقهمند شده و پس از کش و قوسهاى فراوان بالاخره با او ازدواج مىکند. چندى پس از ازدواج آن دو پدر شیدا که سخت پاىبند به اصالتهاى خانوادگى بوده، سکته مىکند و از دنیا مىرود. پس از فوت پدر، ثروت هنگفتى به تنها بازمانده و وارثش یعنى شیدا مىرسد. چندى نمىگذرد که با اصرار شوهر، شیدا تمام زندگىاش را مىفروشد، ملک و املاک را به پول و پولها را به ارز تبدیل مىکند و براى ادامه زندگى رهسپار کشور آلمان مىشوند. در آنجا با نیرنگ و حقه کمکم ثروت شیدا را بالا مىکشد و زمانى که پیمانه به دنیا مىآید کاملاً نقاب از صورت برداشته و چهره واقعى خود را نشان مىدهد. شیدا چند سال صبر مىکند در حالى که شاهد رفتارهاى آزاردهنده و عیاشىهاى وقیحانه مردى است که سادهلوحانه سالها فریبش داده بود.
تا سرانجام روزى فرا مىرسد که شوهرش او را از خانه بیرون مىاندازد. شیداى بختبرگشته بچهاش را برمىدارد، طلاقش را مىگیرد و پس از سالها درد و رنج به وطن برمىگردد. خروج او چه شادمانه و مغرورانه بوده حال آنکه در زمستانى سرد به عنوان بیوهزنى شکستخورده و سرافکنده به کشور باز مىگردد. زنى فریبخورده که همه ثروت افسانهاى پدرى را به پاى مردى خیانتکار ریخت. در واقع، او تنها با کمک سفارت ایران در آلمان است که توانسته به کشور برگردد.
اوراق کتاب این زن را که ورق مىزنم با خودم مىگویم چرا باید در این دنیا خیلى چیزها عوضى باشد.
*
شیدا و پیمانه دیگر عضوى از خانواده ما شدهاند. عزیزخان براى شیدا کار پیدا مىکند. منشىگرى یک شرکت خصوصى. در روشنایى صبح او را به محل کارش مىرسانم و در غروب خورشید برمىگردیم، با هم. همهمان سعى مىکنیم آن مادر و دختر را از احساس فرساینده تنهایى دور بداریم. هر که به روش خود و به نحوى. پیمانه در غیاب مادرش و ژاله مىآید طبقه پایین، پیش مامان. مامان را مادربزرگ خطاب مىکند. حالا دیگر مىشود گفت مادر و دختر به ما عادت کردهاند. از طرف دیگر ثقل توجه ما آنها شدهاند.
شیدا زن بااحساس و فهمیدهاى است. به این نتیجه رسیدهام مىتواند هر مردى را خوشبخت کند. افسوس که در علاقه و انتخابش دچار لغزش شده و دقت نکرد. آرى، درست است، با یک اشتباه، با یک اشتباه کوچک هم زندگى آدمى در سراشیبى نیستى و تباهى مىافتد. با این وجود شاهد تلاشهاى این زن براى وفق دادن خود و بچهاش با محیط زندگى و شرایط جدید است. تنها چیزى که در او ثابت مانده و نسبت به اولین دیدارمان در خانه خاله تغییر نکرده، نوع نگاهش است. نگاه شیدا هنوز هم هیچ نمىخندد.
*
مدتهاست فکرى در گوشهاى از مغزم مىلولد. نزد خود اعتراف مىکنم از همان برخورد اول علقهاى پاک در وجودم زبانه مىکشید. اعتراف مىکنم همان طور که شکوفههاى زمستانِ قلبم مىشکفد، عشق به شیدا نیز در قلبم شکوفا گشته. من، با نگاه اول عاشقش نشدم، کمکم عاشقش شدم. در او مشخصههایى یافتهام که در زنهاى معمولى یافت نمىشوند. از خود مىپرسم اگر شیدا توانسته به حریم درونى من نفوذ کند چرا نباید و نمىتواند زن ایدهآل من باشد؟ از زمانى که به خانهمان آمد در نظر داشتمش. او زنى به تمام معنا است که قادر است به زندگى هر مردى گرما و معنا ببخشد و بالاخره تصمیمم را مىگیرم. براى عملى کردن آن با دو مانع جدى روبهرو هستم. بر خلاف انتظارم آسان و راحت از مانع اول مىپرم. شیدا بلافاصله به درخواستم جواب مثبت مىدهد. راحت مىپذیرد که زن زندگىام باشد. شرط و شروط هم ندارد. آنقدر سریع جوابم را مىدهد که تصور مىکنم به انتظار درخواستم لحظه شمارى مىکرده. از پیمانه حرفى به میان نمىآورد. مطمئن است او را مثل بچه خودم دوست خواهم داشت. مىگویم:
«واضح بگویم شما روى من تأثیر یک گل را داشتهاید. آیا قبول دارید سایه باید بر سر هر زنى باشد؟ اگر قبول دارید آرزو مىکنم و درخواست دارم من آن سایه شما باشم.» و نگاه پرسشگرم را به وى مىدوزم.
شیدا لبخندى محزون مىزند. سر را پایین مىاندازد و با ملاطفت مىگوید «باشد. هر طور نظر شماست. مىپذیرم.» همین و تمام.
با شیدایى تمام نگاهش مىکنم. مىپرسم چیز دیگرى نمىخواهد بگوید. مىکوشد حرف بزند اما نمىتواند. سرفه ساختگى مىکند. در یک آن مىبینم از چشمان سردش اخگرى مىجهد، اما چهرهاش روشن است.
جریان را که با مامان در میان مىگذارم به قول خودش خواب راحت را از وى مىگیرم. برمىآشوبد، در مقابلم مىایستد و صریحاً مخالفتش را اعلام مىکند. چرا، چون اوّلاً شیدا بیوه زنى است، دوماً بچه دارد، سوماً سالى از من بزرگتر است و چهارماً، از همه مهمتر در این وسط پاى شهلا در میان است.
ساعتها با مامان حرف مىزنم. حرف که نه بحث و مجادله مىکنیم. مىگویم ازدواج، دلبستگى میان دو موجود زنده است، یک نیاز و احساس مشترک. وقتى زن و مردى شرایط و شخصیت یکدیگر را مىپسندند بقیه مسائل خود به خود حل مىشود و یا در درجات اهمیت کمترى مىباشند. مىگویم همان یک بارى که آدم عاشق مىشود، واقعاً عاشق مىشود، براى تمامى عمرش کافیست، چون این آدم به مفهوم زندگى رسیده است. ژاله طرفداریم را مىکند، اما شهرام بىتفاوت نشان مىدهد. همه این روزها که من و مامان جر و بحث داریم پوزخند موذیانهاى کاشته است گوشه لبش.
بالاخره جنگ مغلوبه مىشود و سرانجام مامان تسلیم مىشود. با اشک مىگوید: «برایت خیلى آرزوها داشتم، نیما. زندگى خودت است برو هر کارى دلت مىخواهد بکن.»
وقتى این جملات را مىگوید چشمان خوشایند نمناکش چون ستاره مىدرخشند. خندهام را در صورتش مىکارم و از خوشحالى مىپرم بر دستانش بوسه مىزنم. مامان پیشانیم را مىبوسد و برایم آرزوى خوشبختى مىکند. بعد روى برمىگرداند و با قدمهایى لرزان به طرف اتاقش به راه مىافتد. هر چند میلى به از سرگیرى این ازدواج ندارد اما من مطمئنم به زودى شیدا نظرش را عوض خواهد کرد. از تصور زندگى مشترک با شیدا مىخواهم پر در بیاورم. با توافق هم تاریخ عقد و عروسى را مشخص مىکنیم. دو هفته دیگر. ژاله دست به فداکارى مىزند و قبول مسئولیت مىکند. آن هم چه مسئولیت خطیرى: اطلاعرسانى موضوع به خالهاینا.
*
به قرار عقد و عروسى نزدیک مىشویم. هر چند یکى دو روز است شیدا در خودش فرو رفته ولى من هرگز اینقدر در زندگى خوشحال نبودهام. دلیل خاصى براى افسردگىاش نمىیابم و نمىدانم. اما پاپیچش نمىشوم و کنکاش نمىکنم. گاهى لازم است آدم با خودش خلوت کند تا افکار و احساساتش را بکاود. این نوع خلوتگزینى مىتواند منشأ تکامل باشد. اجازه مىدهم در حال خودش باشد.
مامان با بىمیلى در تدارک مراسم است. تصمیم گرفتهایم جشن ساده و مختصرى برگزار نماییم. خالهاینا که قهرِ قهرند. لابد قهرشان سالها به درازا مىکشد، تا وقتى براى شهلا شوهر پیدا شود. در این چند وقته به بیش از صد نفر بیش از صد بار گفتهام: مگر قولى دادهام؟ مگر حرفى زدهام؟ من به شهلا احترام مىگذارم و دوستش دارم، عین یک خواهر. اگر باید احساس متقابل و دوطرفه باشد پس چرا فکر مىکنند من در حق شهلا ظلم مىکنم؟
*
ابرهاى خاکسترى کف آسمان ماسیدهاند. هوا گرفته و زمستانى است. برف مىبارد. همه جا سفیدپوش است.
شیدا همراهم نمىآید مىگوید مرخصى گرفته تا به پیمانه برسد. مثل این چند روزه نگاهش را از من مىدزدد.
خداحافظى مىکنم و از خانه مىزنم بیرون. بعد از مدتها این اولین بارى است که پرشیا بىشیدا مىرود.
ساعتى است به مغازه رسیدهام. مشغول جابهجا کردن جعبه ابزارها هستم و پشتم به در است وقتى برمىگردم با شیدا روبهرو مىشوم. دست پیمانه در دستش است. از حضور ساکت و ناگهانىشان یکهاى مىخورم. تعارف مىکنم بنشینند اما شیدا نمىنشیند. نمىگذارد دخترش نیز بنشیند. محکم دستش را چسبیده. هرگز او را بدین صورت ندیدهام. بدجورى رنگش پریده. آیا طوفانى در راه است؟
از او مىخواهم آرام باشد اما انگار حرفم را نمىشنود و یا مرا نمىبیند. بىمقدمه شروع مىکند: «بعد از نامردىهاى آن نامرد مدام شعلههاى انتقام در وجودم زبانه مىکشیده ... همه مردان به صرف مرد بودن و به جرم مرد بودن در نظرم بىشرم و نفرتانگیزند ... وقتى جدا شدیم با خودم تصمیم گرفتم، به خودم قول دادم به هر شکل ممکن از مردان انتقام بگیرم.»
آب دهانش را قورت مىدهد و با بغض ادامه مىدهد: «مردها درخور چیزى بیش از نفرت و انتقام نیستند. پیش خود نقشه داشتم بهترین مردان را، مردهاى خوب و درستکار و خوشقلب را شکار سپس نابود سازم. باید بهترین مردان را انتخاب و آنان را چون حشرات موذى زیر پا له مىکردم. همان گونه که مردى فریبکارانه مرا، آمال و آرزویم و زندگىام را تباه و پایمال ساخت.»
با یادآورى ستمهاى شوهر قبلىاش صورتش از فرط درد و نفرت جمع و در هم فشرده مىشود.
- تو اولین مرد مناسب نقشهام بودى. آرى، تو براى من طعمهاى بیش نبودى.
مات و مبهوت نگاهش مىکنم. باور ندارم این حرفها از دهان شیداى من است که بیرون مىآید. آیا این همان زنى است که دیوانهوار شیدایش شدهام؟ آیا به همین سادگى فریب خوردهام؟ آیا احساس و اندیشهام چنین سادهلوحانه به خطا رفتهاند؟ آیا ....
نگاهم روى پیمانه سُر خورد. بغض کرده به حرفهاى مادرش گوش مىکند.
حرفهایى که هیچ از آنها سر در نمىآورد.
- آره نیما، بهتره حقیقت را بدانى. من هیچ احساسى نسبت به تو ندارم. وجود من مالامال از حس تنفر و انتقامجویى از مردان است. با وجود همه اینها ... نمىتوانم ... تو خوبى، خیلى خوبى ... نمىتوانم به خودم اجازه بدهم زندگىات را تباه نمایم.
بعد از گفتن این جملات قطرات اشک از چشمانش سرازیر مىشود اما بلافاصله گریه خود را قطع مىکند. عصبى مىخندد. خندهاى عصبى که در آن پوزخندى تمسخرآمیز به حال و روزش دیده مىشود. مىخواهد چیزهاى دیگرى بگوید اما قادر به تکلم
نیست. برمىگردد و به طرف در خروجى به راه مىافتد. پیمانه تقریباً روى زمین کشیده مىشود. دستگیره در را مىچسبد. هق مىزند.
- چمدانهایم را برداشتهام. مىرویم، من و دخترم مىرویم، براى همیشه مىرویم. برو، برو و با شهلا زندگى کن. شهلا با تمام وجود دوستت دارد. زنها در عشق ثابتقدمند. قدر عشقش را بدان.
پیمانه را به بغل مىکشد. در را باز مىکند و مىرود.
لحظاتى مىگذرد تا به خودم مىآیم. باورم نمىشود این همه مدت شیدا برایم نقش بازى کرده باشد. به طرف خیابان مىدوم. کمى جلوتر از مغازه، آن طرف خیابان مىبینمشان. پیمانه از شیشه عقب پیکانى شیرىرنگ برگشته و به مغازه چشم دوخته. مرا که مىبیند برایم دست تکان مىدهد. به طرفشان قدم برمىدارم که ماشین از جا کنده مىشود و من همان جا خشکم مىزند.
دارم به رد لاستیک ماشین که برف خیابان را کثیف و متلاشى مىکند، نگاه مىکنم. باد گلولههاى گم کرده برف را بر سر و صورتم مىکوبد. درختان آن سوى خیابان طاقت سنگینى برف را ندارند. خود را مىتکانند. مىخواهند سبک بشوند. انگارى زمستان در دیدگانم فرو مىخفتد. نگاه آسمان مىکنم و آه مىکشم.