لک لک ها در زمستان آشیانه نمى سازند داستان

نویسنده


 

لک‏لک‏ها در زمستان آشیانه نمى‏سازند

رفیع افتخار

چشم‏هایم گشوده مى‏شود. غلتى مى‏زنم و لحاف را تا زیر چانه‏ام مى‏کشم بالا. لحظاتى به جلو خیره مى‏شوم. به نور نارنجى‏رنگ چراغ خواب که عادت مى‏کنم دوباره مى‏غلتم و دستم را براى برداشتن ساعت رومیزى دراز مى‏کنم.
تلفن زنگ مى‏خورد. مى‏دانم کیست.
- سلام.
- سلام نیما، بیدارى مادر؟
- اى، نه کم.
- پس چرا نمى‏آیى بالا. صبحانه آماده‏س.
دور میز صبحانه فقط شهرام نشسته. سرش توى روزنامه است. از همان دمِ در سلام مى‏دهم. مامان دارد چایى مى‏ریزد. صدایم را که مى‏شنود سر برمى‏گرداند و با چشمانى خندان جوابم مى‏دهد. پیراهن سفیدى به تن دارد با گل‏هاى ریز آبى و دامن بلند مشکى. موها را پشت سر جمع کرده و دو طره از آنها را رهانیده دو طرف بناگوش.
به فاصله یک صندلى از شهرام پشت میز مى‏نشینم. روزنامه در دست شهرام خشى صدا مى‏کند و به حرکت در مى‏آید اما از روى صورتش پایین نمى‏افتد. این خودش یک نوع سلام و احوالپرسى در مایه‏هاى سبک شهرام است. با هم سه سالى اختلاف سنى داریم. تا یادم مى‏آید آب‏مان توى یک جوى نرفته و دلیلى که ما را از هم جدا مى‏کند فقط یک کلمه است: مفاهمه.
مامان بلند و با طراوت نگاهش را از پنجره مى‏گیرد و مى‏گوید: «عجب برفى مى‏آید!» مى‏خواهم دهان باز کنم که صداى شلیک خنده شهرام در گوشم مى‏پیچد.
- جانمى، باند شهرام کفتار دستگیر شد.
خنده‏اش که تمام مى‏شود مى‏غرد: «اى بترکى! اسم قحطى بود اسم مارو کش رفتن. بى‏معرفتا کفتار و شغال‏م چسبوندن به دمُش.» و روزنامه را ورق مى‏زند.
هر کس نداند، فکر مى‏کند دوقلو هستیم. ژل زده به موهاش، اوّل صبحى. بعد از فوت بابا سر ماه خدا تومان پول اجاره مغازه‏ها را مى‏گذارد توى جیب و با تفاله‏هاى اجتماع خوش مى‏گذراند. سنگ مفت گنجشک مفت. بارها مامان گفته از عاقبت شب‏نشینى‏هاى این پسر مى‏ترسد اما هیچ سین‏جیمش نمى‏کند. من هم معتقدم او با رفتارهاى ولنگارانه‏اش زندگى‏اش را تباه خواهد کرد. از نظر شهرام فقط امور مالى قابل درکند. همین و بس.
چایى‏ام را مزه مزه مى‏کنم. شهرام لقمه گنده‏اى مى‏گیرد و در دهان مى‏گذارد. با دهان پر مى‏گوید: «34 شیر، 14 عسل. عروسیت را ببینم مادام خانم.» حالت مامان نشان مى‏دهد هم خوشش مى‏آید هم نمى‏آید. با چشم‏غره از شهرام مى‏پرسد: «تو فرنى نمى‏خورى؟ بد نشده».
- مامانى، تو که مى‏دانى من قاتل هر چه فرنیم.
دارم ته کاسه فرنى را در مى‏آورم که صداى کشیده شدن صندلى‏هاى ژاله بر کف آشپزخانه را مى‏شنوم. برگ‏هاى زیباى ژرانیوم کنار پنجره را نوازش مى‏کنم و به طرفش برمى‏گردم. خودش را بیگودى‏پیچ کرده و با کش و فش راه مى‏آید. مثل همیشه سراپا رنگ و روغن است. سلام مى‏کند و یکراست مى‏رود طرف مامان.

- اِ، چه برفى اومده، نتیجه مى‏گیریم امروز تو خونه تلپیم.
و نگاهش به کاسه فرنى من کشیده مى‏شود.
- اِ، چه خوب، منم فرنى مى‏خورم.
مامان در مایکروفر را باز مى‏کند و قابلمه فرنى را مى‏آورد بیرون.
- مادرجون، چیز دیگرى نمى‏خورى؟
خطابش ژاله است. ژاله قیافه استفهام‏آمیزى به خود مى‏گیرد و انگشتش را روى لب زیرینش مى‏گذارد.
- اووم، اووم، چرا؟ کافى‏میت لطفاً.

سپس به طرف میز مى‏رود. قبل از استقرار روى صندلى به چند جا از موهایش ضربه‏هاى ملایمى مى‏زند.
- مامان، موهام خوب شدن؟
مامان مثل شاگردى که بخواهد امتحان پس بدهد نگاه موشکافانه‏اى به موهاى او مى‏اندازد و با لحنى مبالغه‏آمیز مى‏گوید: «آره عزیزم، خوب شدى، خیلى قشنگ شدى، ماه‏تابان شدى».
ژاله لبخند رضایت‏بخشى مى‏زند. پایین دامنش را صاف مى‏کند و روى صندلى مى‏نشیند. صفحه‏اى روزنامه از روى میز برمى‏دارد و نگاهى سرسرى به آن مى‏اندازد.

مامان خوب مى‏داند من نمى‏توانم در خانه بند شوم مخصوصاً در آن هوا.
به طبقه پایین مى‏روم. لباس عوض مى‏کنم و وارد حیاط مى‏شوم. یقه پالتویم را مى‏دهم بالا و پشت فرمان پرشیا مى‏نشینم. قبل از اینکه در را پشت سرم ببندم بالا را نگاه مى‏کنم. مامان طبق عادتش پرده را کنار زده و از پشت شیشه پنجره نظاره‏گر بیرون رفتنم است. طبق عادتم برایش دست تکان مى‏دهم و با خودم فکر مى‏کنم آیا دلم مى‏خواهد زنم تکرار زنانگى‏هاى مادرم باشد؟
آسمان عقده گشایى مى‏کند. خیابان‏ها بوى زمستان را مى‏دهد. برف آرام و قرار ندارد. ترافیک برخلاف روزهاى دیگر آنچنان
سنگین نیست اما چرخ‏هاى سنگین خودروها رد ناخوشایندى از خود بر روى آسفالت باقى مى‏گذارند؛ برف‏هاى له شده کثیف!
با زنگ تلفن همراه رشته افکارم پاره مى‏شود. مامان است. صدایش نمى‏آید. مى‏گویم آنتن نمى‏دهد. یک ربع دیگر مى‏رسم مغازه و قطع مى‏کنم. حول و حوش یک ربع ساعت است که مى‏رسم. ماشین را جلوى مغازه پارک مى‏کنم و پیاده مى‏شوم. گلوله‏هاى تند برف بر سر و صورتم مى‏نشینند. کلید مى‏اندازم قفل را باز مى‏کنم و کرکره را بالا مى‏دهم. خطوط درشت روى شیشه مثل همیشه در چشمم مى‏نشیند: «ابزار صنعتى حقیقت» و پایین‏تر با خط ریزتر «بورس شیلنگ‏هاى داخلى و خارجى».

هنوز به پشت میز نرسیده‏ام که تلفن زنگ مى‏زند. مطمئنم مامان است. خودش است. چند بار احوالم را جویا مى‏شود. مى‏گویم مامان‏جان من که تازه از خانه آمده‏ام بیرون. اما زود پشیمان مى‏شوم. دوست ندارم دلش را بشکنم، حتى یک ذره. مى‏گوید پشت سر من خاله تلفن کرده. شام دعوتیم. روى کلمه «خاله» تأکید مى‏کند. از شهلا اسمى نمى‏برد.
تا مى‏خواهم بهانه بیاورم، امان نمى‏دهد.
- گویا میهماناى دیگه‏اى‏م دارن. فامیلاى عزیزخانن، از خارج اومدن.
و باز تأکید دارد که خاله تأکید کرده حتم بیایید، خوش مى‏گذرد. شهلا، دختر خاله‏ام است و همه نشانه‏ها حکایت از این دارد که دیگران براى آینده ما خیالاتى در سر مى‏پرورانند. منظورم از دیگران خانواده شهلا، مامان و خودِ شهلاست. در این میان مامان حق دارد نه از بابت ازدواج با شهلا، نه، بلکه از بابت زندگى و آینده ما سه نفر این از من که بچه اولش هستم. من معتقدم بزرگ‏ترین حادثه زندگى هر فرد ازدواج است پس مى‏گویم باید به عشق مبتلا شد بعد ازدواج کرد. هیچ دوست ندارم یک ازدواج معمولى و پیش و پا افتاده داشته باشم. یک ازدواج احمقانه بى‏هدف. مثل همه آنهایى که چون باید ازدواج بکنند پس ازدواج مى‏کنند. من مى‏خواهم با غوطه خوردن در روزمرگى، زندگى را نگذرانم، بنابراین باید آدم‏ها را از درون ببینم نه از برون.
آن هم از شهرام که به تنها چیزى که فکر نمى‏کند زندگى مشترک با یک زن است. او گاهى که اصرار و التماس مامان را مى‏بیند با پوزخند مى‏گوید «وقتى خوشیم چرا خرابش بکنیم.»
اما موضوع ژاله از اصل و اساس متفاوت است چرا که هیچ خواستگارى خانم را راضى نمى‏کند. چندتایى از خواستگارانش پولدار بوده‏اند و لکن با شکم‏هاى برآمده و خپل که به لحاظ تیپ و مو مورد عنایت قرار نداشتند و تک و توکى تحصیل‏کرده بى‏پول که صد البته خیلى پر دل و جرئت بودند به خواستگارى ژاله ما آمدند. وى اصلاً آنها را نپذیرفت و پشت سرشان گفت: «واه! چه پررو!»
با این تفاصیل ژاله نمى‏تواند نگرانیش را مخفى بدارد بخصوص که سنش بالا رفته. مامان که همیشه غصه ما را مى‏خورد و یا چیزى پیدا مى‏کند که غصه مان را بخورد، مدام مى‏گوید: «من مى‏میرم و ازدواج یکى‏تان را هم نمى‏بینم.»
مدتى به قفل‏ها، مته‏ها، شیلنگ‏ها، آچار و پیچ‏گوشتى مغازه چشم مى‏دوانم. ساعت حدود 11 است و از مشترى خبرى نیست. زیر لبى مى‏گویم «این هم از شغل ما!» و ادامه مى‏دهم «هر چند شغل بازمانده و میراث‏مانده ابوى شریف است به جان آدمیت!»
تاریک روشن غروب است که به طرف خانه خاله مى‏رانم. مامان کنارم نشسته، ژاله صندلى عقب. شهرام که مثل همیشه غایب برنامه‏هاى خانوادگى است تا زنگ مى‏زنیم عزیزخان و زنش به پیشوازمان مى‏آیند. گویى پشت در کشیک مى‏دادند که کى ما مى‏رسیم. پشت سرشان شهلا است سلام که مى‏دهم نگاه مشتاقش را در صورتم مى‏کارد. قیافه دخترخاله معمولى است لکن ابروان پاچه‏بزى او بدجورى مى‏زند توى ذوق. گل آهار درشتى به سینه‏اش زده و رودوشى سرمه‏اى‏رنگى روى شانه‏هایش انداخته. آرایشش مختصر است. همراه لبخند ملیحى خوش خوشک مى‏آید کنارم. مانتویش آبى آسمانى است، رنگ مورد علاقه‏ام و روسرى سفید.
وقتى مى‏بیند متوجهش هستم تند و تند پلک مى‏زند با مژه‏هاى ریمل زده. و چشمانش را به حالت جذبه مى‏برد بالا. مى‏پرسد: «شما چطورید؟» طنین کلماتش کاملاً صمیمى است.
با او خوش و بش کوتاه و رسمى مى‏کنم و راه مى‏افتم طرف اتاق نشیمن. مدتى است خانه‏شان نبوده‏ام. باز دکوراسیون عوض کرده‏اند. با فرش دستباف لاکى رنگ گرانبهایى کف را پوشانیده‏اند و تعدادى قالیچه عنابى‏رنگ جلوى صندلى‏ها و کاناپه‏هاى جدیدشان انداخته‏اند.
در چهار طرف، آباژورهاى خمره‏اى سفید روشنند. اتاق پر است از مجسمه‏هاى گچى جورواجور، دیوارکوب‏ها، تابلوهاى نقاشى و پرده‏هاى آویزان گرانقیمت.
هنوز ننشسته‏ایم که در آستانه در سر و کله دختربچه 4-3 ساله‏اى ظاهر مى‏شود. با چشمانى درشت و سیاه و پرفروغ یکى یکى حاضرین را از نظر مى‏گذراند آنگاه لبخند پهنى مى‏زند و زیبا و دلنشین مى‏گوید: «شلام». موهایش را از دو طرف بافته‏اند عین عروسک‏هاى شرقى.
عزیزخان از طرز «شلام» گفتن دخترک خنده‏اش مى‏گیرد. میان خنده مى‏گوید: «پیمانه است دختر شیدا. الآنه مى‏رسد خدمت‏تان.» و دست‏هایش را کاملاً باز مى‏کند و به پیمانه مى‏گوید: «بدو، بدو خوشگله، بدو تو بغل عمو». صداى ژاله مى‏آید: «واى چه دختر نازى!»
دختر کوچولو مردد است. دو سه بار بینى برگشته‏اش را مى‏کشد بالا و وقتى بر تردیدش فایق مى‏آید اندک اندک خنده‏اى شیرین در صورتش پخش مى‏شود. آنگاه به پرواز در مى‏آید و با گام‏هایى نرم و سبک به سوى عزیزخان مى‏دود. هنگام دویدن یک جفت گیسوى بافته‏اش شلاق‏وار به حرکت در مى‏آیند. وقتى به عزیزخان مى‏رسد خودش را در آغوش گشوده‏اش رها مى‏سازد سر را بر سینه بزرگش مى‏گذارد و لحظاتى بعد در میان بازوان فربه و شکم برآمده‏اش گم مى‏شود.
عزیزخان برج‏ساز است. از آن مایه‏دارهاى توپ. اشرافیت و بریز و بپاش‏شان مثال‏زدنى است. ژاله مى‏گوید: «خاله‏اینا طبقه فوقانین». در این میان خاله نقش ترمز کننده و تعادل‏دهنده‏اى را ایفا مى‏نماید شاید به همین دلیل باشد براى دخترش انگشت روى من گذاشته. در یک کلام، زن نازنین و پخته‏اى است. خوب مى‏داند ثروت زیادى آدمى را به کجاها مى‏کشاند.
طولى نمى‏کشد که شیدا سر مى‏رسد و کم‏کم در چشمانم بزرگ مى‏شود. دوقلوى دخترش است. پیمانه است که جوانه زده و رشد کرده.
با مامان و ژاله روبوسى مى‏کند. از روى مبل بلند مى‏شوم و احوالپرسى مى‏کنم. تک‏زبانى حرف مى‏زند با صداى خوشایند زنانه. چشمان پرفروغى دارد با ابروانى پیوسته و رخسارى گلگون. نگاهمان که در هم مى‏نشیند، نگاه سرد و غمزده‏اش نظرم را جلب مى‏کند. به ناگاه متوجه دخترش مى‏شود. پیمانه همچون آهویى معصوم در همان حال میان بازوان ستبر عزیزخان به خواب رفته. شیدا به سمت دخترش مى‏رود. او را از شوهرخاله جدا مى‏کند، در بغل مى‏گیرد و با ظرافت بر گونه‏اش بوسه‏اى مى‏زند. مى‏گوید: «ببرم بخوابانم.» ژاله هم پا به پاى شیدا مى‏رود. همان طور که سعى مى‏کند ازشان عقب نیفتد توى صورت پیمانه سرک مى‏کشد «واى بمیرم، چه ناز خوابیده!» شهلا هم از جایش بلند مى‏شود و دنبال‏شان روان مى‏شود. نگاه من به سوى مامان کشیده مى‏شود. حدس مى‏زنم در چه فکرى است: کاش ژاله بچه‏اى داشت و بچه در بغل او به خواب مى‏رفت.
عزیزخان آرام روى پایم مى‏زند.
- کجایى؟ شیدا دختر یکى از بستگان من است. بستگان دور. مشکل شما بشناسین. شیراز زندگى مى‏کردن. بعد از ازدواجش رفت آلمان. هشت نه سالى‏رو اونجا بوده. حالا که جدا شده برگشته. مرتیکه بى‏شرفِ بى‏وجدان. فریبش داد، آن همه ثروت را بالا کشید بعد ولش کرد. حالا مجبوره دوباره شروع کنه، از صفر. بله، اینم یه نوعش است. چاره‏اى هم نداره. نمى‏خواد بره شیراز. روى برگشت‏رو نداره. کار و جا مى‏خواد. مى‏گم پیش ما بمون مى‏گه نه، غریبه بهتره.
در حین شرح و توضیح از شدت ناراحتى و افسوس نفسش مى‏گیرد و مدام خودش را در جایش جا به جا مى‏کند. من ساکت گوش مى‏دهم. کارى از دستم برنمى‏آید جز همدردى و اظهار شفقت.
خاله با سینى چاى مى‏آید. دو فنجان براى ما مى‏گذارد و مى‏رود پیش مامان مى‏نشیند. عزیزخان در حالى که فنجان چایى‏اش را برمى‏دارد مى‏گوید: «و البته یک مادر و دختر تنها و بى‏پناه به پناه و کمک احتیاج دارند.»
داغى چایى را به لب‏هایم رسانیده‏ام که ژاله و شهلا و شیدا برمى‏گردند و کنار مامان و خاله مى‏نشینند و شروع مى‏کنند به حرف زدن. همه‏شان با هم حرف مى‏زنند و همزمان حرف هم را متوجه مى‏شوند. در میان خانم‏هاى فامیل مامان و خاله به خوش‏مشربى معروفند. شیدا در مباحثات‏شان شرکت مى‏کند اما مشخص است یک جورهایى معذب است شاید احساس غریبى مى‏کند.
سرم هنوز گرم حرف‏هاى عزیزخان است که صداى جیغ ژاله همه را از جا مى‏پراند.
- اى واى، واى، قبول کرد. مرسى شیدا.
و با شوق و ذوق کودکانه‏اى دست‏ها را به هم مى‏کوبد.
- چه خوب، چه عالى! من، شیدا، پیمانه. مرسى شیدا.
نگاه من و شیدا در هم گره مى‏خورد.
*
عزیزخان شیدا و پیمانه را مى‏آورد. همراه چمدان‏هایشان. آنها در طبقه سوم ساکن مى‏شوند که در تملک ژاله است. طبقه دوم مامان و شهرام زندگى مى‏کنند و طبقه همکف من. ژاله از خوشحالى در پوستش نمى‏گنجد لابد به خاطر در آمدن از تنهایى یا اینکه پیمانه بتواند مانع طغیان احساسات مادریش باشد. مامان چیزى نمى‏گوید چرا، چون هیچ گاه در تصمیم‏هاى ما دخالتى نمى‏کند. اما من آنقدر او را مى‏شناسم تا بتوانم سایه‏اى از نگرانى را از وراى نگاههایش دریابم. آیا نگرانى او از بابت حضور شیدا در خانه یا گذشته‏اش مى‏باشد؟
کتاب زندگى آینده آدم‏ها را کسى نمى‏تواند پیش‏بینى کند اما کتاب زندگى گذشته شیدا را مى‏توان ورق زد.
سال‏ها پیش شیدا بر خلاف نظر و مخالفت جدى پدر پیر و بسیار ثروتمندش به جوانى بیکار، با سواد اندک علاقه‏مند شده و پس از کش و قوس‏هاى فراوان بالاخره با او ازدواج مى‏کند. چندى پس از ازدواج آن دو پدر شیدا که سخت پاى‏بند به اصالت‏هاى خانوادگى بوده، سکته مى‏کند و از دنیا مى‏رود. پس از فوت پدر، ثروت هنگفتى به تنها بازمانده و وارثش یعنى شیدا مى‏رسد. چندى نمى‏گذرد که با اصرار شوهر، شیدا تمام زندگى‏اش را مى‏فروشد، ملک و املاک را به پول و پول‏ها را به ارز تبدیل مى‏کند و براى ادامه زندگى رهسپار کشور آلمان مى‏شوند. در آنجا با نیرنگ و حقه کم‏کم ثروت شیدا را بالا مى‏کشد و زمانى که پیمانه به دنیا مى‏آید کاملاً نقاب از صورت برداشته و چهره واقعى خود را نشان مى‏دهد. شیدا چند سال صبر مى‏کند در حالى که شاهد رفتارهاى آزاردهنده و عیاشى‏هاى وقیحانه مردى است که ساده‏لوحانه سال‏ها فریبش داده بود.
تا سرانجام روزى فرا مى‏رسد که شوهرش او را از خانه بیرون مى‏اندازد. شیداى بخت‏برگشته بچه‏اش را برمى‏دارد، طلاقش را مى‏گیرد و پس از سال‏ها درد و رنج به وطن برمى‏گردد. خروج او چه شادمانه و مغرورانه بوده حال آنکه در زمستانى سرد به عنوان بیوه‏زنى شکست‏خورده و سرافکنده به کشور باز مى‏گردد. زنى فریب‏خورده که همه ثروت افسانه‏اى پدرى را به پاى مردى خیانتکار ریخت. در واقع، او تنها با کمک سفارت ایران در آلمان است که توانسته به کشور برگردد.
اوراق کتاب این زن را که ورق مى‏زنم با خودم مى‏گویم چرا باید در این دنیا خیلى چیزها عوضى باشد.
*
شیدا و پیمانه دیگر عضوى از خانواده ما شده‏اند. عزیزخان براى شیدا کار پیدا مى‏کند. منشى‏گرى یک شرکت خصوصى. در روشنایى صبح او را به محل کارش مى‏رسانم و در غروب خورشید برمى‏گردیم، با هم. همه‏مان سعى مى‏کنیم آن مادر و دختر را از احساس فرساینده تنهایى دور بداریم. هر که به روش خود و به نحوى. پیمانه در غیاب مادرش و ژاله مى‏آید طبقه پایین، پیش مامان. مامان را مادربزرگ خطاب مى‏کند. حالا دیگر مى‏شود گفت مادر و دختر به ما عادت کرده‏اند. از طرف دیگر ثقل توجه ما آنها شده‏اند.
شیدا زن بااحساس و فهمیده‏اى است. به این نتیجه رسیده‏ام مى‏تواند هر مردى را خوشبخت کند. افسوس که در علاقه و انتخابش دچار لغزش شده و دقت نکرد. آرى، درست است، با یک اشتباه، با یک اشتباه کوچک هم زندگى آدمى در سراشیبى نیستى و تباهى مى‏افتد. با این وجود شاهد تلاش‏هاى این زن براى وفق دادن خود و بچه‏اش با محیط زندگى و شرایط جدید است. تنها چیزى که در او ثابت مانده و نسبت به اولین دیدارمان در خانه خاله تغییر نکرده، نوع نگاهش است. نگاه شیدا هنوز هم هیچ نمى‏خندد.
*
مدت‏هاست فکرى در گوشه‏اى از مغزم مى‏لولد. نزد خود اعتراف مى‏کنم از همان برخورد اول علقه‏اى پاک در وجودم زبانه مى‏کشید. اعتراف مى‏کنم همان طور که شکوفه‏هاى زمستانِ قلبم مى‏شکفد، عشق به شیدا نیز در قلبم شکوفا گشته. من، با نگاه اول عاشقش نشدم، کم‏کم عاشقش شدم. در او مشخصه‏هایى یافته‏ام که در زن‏هاى معمولى یافت نمى‏شوند. از خود مى‏پرسم اگر شیدا توانسته به حریم درونى من نفوذ کند چرا نباید و نمى‏تواند زن ایده‏آل من باشد؟ از زمانى که به خانه‏مان آمد در نظر داشتمش. او زنى به تمام معنا است که قادر است به زندگى هر مردى گرما و معنا ببخشد و بالاخره تصمیمم را مى‏گیرم. براى عملى کردن آن با دو مانع جدى روبه‏رو هستم. بر خلاف انتظارم آسان و راحت از مانع اول مى‏پرم. شیدا بلافاصله به درخواستم جواب مثبت مى‏دهد. راحت مى‏پذیرد که زن زندگى‏ام باشد. شرط و شروط هم ندارد. آنقدر سریع جوابم را مى‏دهد که تصور مى‏کنم به انتظار درخواستم لحظه شمارى مى‏کرده. از پیمانه حرفى به میان نمى‏آورد. مطمئن است او را مثل بچه خودم دوست خواهم داشت. مى‏گویم:
«واضح بگویم شما روى من تأثیر یک گل را داشته‏اید. آیا قبول دارید سایه باید بر سر هر زنى باشد؟ اگر قبول دارید آرزو مى‏کنم و درخواست دارم من آن سایه شما باشم.» و نگاه پرسشگرم را به وى مى‏دوزم.
شیدا لبخندى محزون مى‏زند. سر را پایین مى‏اندازد و با ملاطفت مى‏گوید «باشد. هر طور نظر شماست. مى‏پذیرم.» همین و تمام.
با شیدایى تمام نگاهش مى‏کنم. مى‏پرسم چیز دیگرى نمى‏خواهد بگوید. مى‏کوشد حرف بزند اما نمى‏تواند. سرفه ساختگى مى‏کند. در یک آن مى‏بینم از چشمان سردش اخگرى مى‏جهد، اما چهره‏اش روشن است.
جریان را که با مامان در میان مى‏گذارم به قول خودش خواب راحت را از وى مى‏گیرم. برمى‏آشوبد، در مقابلم مى‏ایستد و صریحاً مخالفتش را اعلام مى‏کند. چرا، چون اوّلاً شیدا بیوه زنى است، دوماً بچه دارد، سوماً سالى از من بزرگ‏تر است و چهارماً، از همه مهم‏تر در این وسط پاى شهلا در میان است.
ساعت‏ها با مامان حرف مى‏زنم. حرف که نه بحث و مجادله مى‏کنیم. مى‏گویم ازدواج، دلبستگى میان دو موجود زنده است، یک نیاز و احساس مشترک. وقتى زن و مردى شرایط و شخصیت یکدیگر را مى‏پسندند بقیه مسائل خود به خود حل مى‏شود و یا در درجات اهمیت کمترى مى‏باشند. مى‏گویم همان یک بارى که آدم عاشق مى‏شود، واقعاً عاشق مى‏شود، براى تمامى عمرش کافیست، چون این آدم به مفهوم زندگى رسیده است. ژاله طرفداریم را مى‏کند، اما شهرام بى‏تفاوت نشان مى‏دهد. همه این روزها که من و مامان جر و بحث داریم پوزخند موذیانه‏اى کاشته است گوشه لبش.
بالاخره جنگ مغلوبه مى‏شود و سرانجام مامان تسلیم مى‏شود. با اشک مى‏گوید: «برایت خیلى آرزوها داشتم، نیما. زندگى خودت است برو هر کارى دلت مى‏خواهد بکن.»
وقتى این جملات را مى‏گوید چشمان خوشایند نمناکش چون ستاره مى‏درخشند. خنده‏ام را در صورتش مى‏کارم و از خوشحالى مى‏پرم بر دستانش بوسه مى‏زنم. مامان پیشانیم را مى‏بوسد و برایم آرزوى خوشبختى مى‏کند. بعد روى برمى‏گرداند و با قدم‏هایى لرزان به طرف اتاقش به راه مى‏افتد. هر چند میلى به از سرگیرى این ازدواج ندارد اما من مطمئنم به زودى شیدا نظرش را عوض خواهد کرد. از تصور زندگى مشترک با شیدا مى‏خواهم پر در بیاورم. با توافق هم تاریخ عقد و عروسى را مشخص مى‏کنیم. دو هفته دیگر. ژاله دست به فداکارى مى‏زند و قبول مسئولیت مى‏کند. آن هم چه مسئولیت خطیرى: اطلاع‏رسانى موضوع به خاله‏اینا.
*
به قرار عقد و عروسى نزدیک مى‏شویم. هر چند یکى دو روز است شیدا در خودش فرو رفته ولى من هرگز اینقدر در زندگى خوشحال نبوده‏ام. دلیل خاصى براى افسردگى‏اش نمى‏یابم و نمى‏دانم. اما پاپیچش نمى‏شوم و کنکاش نمى‏کنم. گاهى لازم است آدم با خودش خلوت کند تا افکار و احساساتش را بکاود. این نوع خلوت‏گزینى مى‏تواند منشأ تکامل باشد. اجازه مى‏دهم در حال خودش باشد.
مامان با بى‏میلى در تدارک مراسم است. تصمیم گرفته‏ایم جشن ساده و مختصرى برگزار نماییم. خاله‏اینا که قهرِ قهرند. لابد قهرشان سال‏ها به درازا مى‏کشد، تا وقتى براى شهلا شوهر پیدا شود. در این چند وقته به بیش از صد نفر بیش از صد بار گفته‏ام: مگر قولى داده‏ام؟ مگر حرفى زده‏ام؟ من به شهلا احترام مى‏گذارم و دوستش دارم، عین یک خواهر. اگر باید احساس متقابل و دوطرفه باشد پس چرا فکر مى‏کنند من در حق شهلا ظلم مى‏کنم؟
*
ابرهاى خاکسترى کف آسمان ماسیده‏اند. هوا گرفته و زمستانى است. برف مى‏بارد. همه جا سفیدپوش است.
شیدا همراهم نمى‏آید مى‏گوید مرخصى گرفته تا به پیمانه برسد. مثل این چند روزه نگاهش را از من مى‏دزدد.
خداحافظى مى‏کنم و از خانه مى‏زنم بیرون. بعد از مدت‏ها این اولین بارى است که پرشیا بى‏شیدا مى‏رود.
ساعتى است به مغازه رسیده‏ام. مشغول جابه‏جا کردن جعبه ابزارها هستم و پشتم به در است وقتى برمى‏گردم با شیدا روبه‏رو مى‏شوم. دست پیمانه در دستش است. از حضور ساکت و ناگهانى‏شان یکه‏اى مى‏خورم. تعارف مى‏کنم بنشینند اما شیدا نمى‏نشیند. نمى‏گذارد دخترش نیز بنشیند. محکم دستش را چسبیده. هرگز او را بدین صورت ندیده‏ام. بدجورى رنگش پریده. آیا طوفانى در راه است؟
از او مى‏خواهم آرام باشد اما انگار حرفم را نمى‏شنود و یا مرا نمى‏بیند. بى‏مقدمه شروع مى‏کند: «بعد از نامردى‏هاى آن نامرد مدام شعله‏هاى انتقام در وجودم زبانه مى‏کشیده ... همه مردان به صرف مرد بودن و به جرم مرد بودن در نظرم بى‏شرم و نفرت‏انگیزند ... وقتى جدا شدیم با خودم تصمیم گرفتم، به خودم قول دادم به هر شکل ممکن از مردان انتقام بگیرم.»
آب دهانش را قورت مى‏دهد و با بغض ادامه مى‏دهد: «مردها درخور چیزى بیش از نفرت و انتقام نیستند. پیش خود نقشه داشتم بهترین مردان را، مردهاى خوب و درستکار و خوش‏قلب را شکار سپس نابود سازم. باید بهترین مردان را انتخاب و آنان را چون حشرات موذى زیر پا له مى‏کردم. همان گونه که مردى فریبکارانه مرا، آمال و آرزویم و زندگى‏ام را تباه و پایمال ساخت.»
با یادآورى ستم‏هاى شوهر قبلى‏اش صورتش از فرط درد و نفرت جمع و در هم فشرده مى‏شود.
- تو اولین مرد مناسب نقشه‏ام بودى. آرى، تو براى من طعمه‏اى بیش نبودى.
مات و مبهوت نگاهش مى‏کنم. باور ندارم این حرف‏ها از دهان شیداى من است که بیرون مى‏آید. آیا این همان زنى است که دیوانه‏وار شیدایش شده‏ام؟ آیا به همین سادگى فریب خورده‏ام؟ آیا احساس و اندیشه‏ام چنین ساده‏لوحانه به خطا رفته‏اند؟ آیا ....
نگاهم روى پیمانه سُر خورد. بغض کرده به حرف‏هاى مادرش گوش مى‏کند.
حرف‏هایى که هیچ از آنها سر در نمى‏آورد.
- آره نیما، بهتره حقیقت را بدانى. من هیچ احساسى نسبت به تو ندارم. وجود من مالامال از حس تنفر و انتقام‏جویى از مردان است. با وجود همه اینها ... نمى‏توانم ... تو خوبى، خیلى خوبى ... نمى‏توانم به خودم اجازه بدهم زندگى‏ات را تباه نمایم.
بعد از گفتن این جملات قطرات اشک از چشمانش سرازیر مى‏شود اما بلافاصله گریه خود را قطع مى‏کند. عصبى مى‏خندد. خنده‏اى عصبى که در آن پوزخندى تمسخرآمیز به حال و روزش دیده مى‏شود. مى‏خواهد چیزهاى دیگرى بگوید اما قادر به تکلم
نیست. برمى‏گردد و به طرف در خروجى به راه مى‏افتد. پیمانه تقریباً روى زمین کشیده مى‏شود. دستگیره در را مى‏چسبد. هق مى‏زند.
- چمدان‏هایم را برداشته‏ام. مى‏رویم، من و دخترم مى‏رویم، براى همیشه مى‏رویم. برو، برو و با شهلا زندگى کن. شهلا با تمام وجود دوستت دارد. زن‏ها در عشق ثابت‏قدمند. قدر عشقش را بدان.
پیمانه را به بغل مى‏کشد. در را باز مى‏کند و مى‏رود.
لحظاتى مى‏گذرد تا به خودم مى‏آیم. باورم نمى‏شود این همه مدت شیدا برایم نقش بازى کرده باشد. به طرف خیابان مى‏دوم. کمى جلوتر از مغازه، آن طرف خیابان مى‏بینم‏شان. پیمانه از شیشه عقب پیکانى شیرى‏رنگ برگشته و به مغازه چشم دوخته. مرا که مى‏بیند برایم دست تکان مى‏دهد. به طرف‏شان قدم برمى‏دارم که ماشین از جا کنده مى‏شود و من همان جا خشکم مى‏زند.
دارم به رد لاستیک ماشین که برف خیابان را کثیف و متلاشى مى‏کند، نگاه مى‏کنم. باد گلوله‏هاى گم کرده برف را بر سر و صورتم مى‏کوبد. درختان آن سوى خیابان طاقت سنگینى برف را ندارند. خود را مى‏تکانند. مى‏خواهند سبک بشوند. انگارى زمستان در دیدگانم فرو مى‏خفتد. نگاه آسمان مى‏کنم و آه مى‏کشم.